سرفصل های مهم
از زندگی من برو بیرون!
توضیح مختصر
کیت پیشنهادش رو به جان میگه و جان کیت رو از خونه بیرون میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
از زندگی من برو بیرون!
در همین اثناء، در لویشم، کیت برای ناهار با جان به خونهی سارا رسیده بود.
«مادر کجاست؟» کیت پرسید. “من این گلها رو براش آوردم، چند شکلات بلژیکی و مقدار زیادی صابون و شامپو.”
“رفته بیرون. سیندی اون رو برده بیرون. رفتن برایتون.” جان گفت: “این برای هر دوی اونها خوبه.”
“یعنی اینجا نیست؟ این زیادیه!» کیت گفت. آشکارا از اینکه مادرش نیست که اون رو ببینه عصبانی بود. گفت: «هر چی بشه، من دخترشم و این هشتادمین سالگرد تولدشه.»
جان گفت: “میدونم. حیف که قبلاً یادت نبود.”
کیت متهمش کرد: “اما تو میدونستی من میایم.”
«بله، میدونستم. اما دلیلی ندیدم که چرا مادر نباید در روز تولدش خوش بگذرونه. به هر حال، تو اومدی تا در مورد “ایدهات” با من صحبت کنی، برای دیدن اون نیومدی.»
مکالمه در طول ناهار دشوار بود. خواهرها ناامیدانه سعی کردن چیزی برای گفتن به هم پیدا کنن که موجب بحث دیگهای نشه. زمان صرف قهوه، جان بالاخره سؤالی رو که هر دو میدونستن باید پاسخ داده بشه، پرسید.
“پس، این ایدهی تو در مورد مادر و وضعیتش چیه؟”
کیت آهی کشید. “بهت گفتم که کمی پیچیده است، اما سعی میکنم تا جایی که میتونم ساده بیانش کنم.”
‘خوب. ادامه بده.”
“خب. تو پول نداری که برای مراقبت از مادر پرداخت کنی.”
“نه.” جان با بی حوصلگی گفت: “تو خوب میدونی که ندارم.”
“بله، اما اون چطور؟”
‘منظورت چیه؟ اون فقط حقوق بازنشستگی و پولی که پدر براش سرمایهگذاری کرده رو داره. من هزینه رو بررسی کردم، و اون مطمئناً به اندازه کافی برای مراقبت ویژهای که نیاز داره، پول نداره.”
کیت گفت: “درسته. اما اون صاحب خونه است. یک خونهی بزرگه. این منطقه جای خیلی خوبی نیست، اما با این وجود هم خونه با ارزشه. قیمت خونه دوباره در حال افزایشه و هر جای لندن همیشه خوبه.”
«مطمئناً پیشنهاد نمیدی که خونه رو بفروشه؟» جان در حالی که حس میکرد عصبانیت در درونش داره فوران میکنه، گفت.
“نه، نه، نه. البته که نه. نیازی به فروشش نیست. فکر میکنم راه خیلی بهتری برای همه ما وجود داره، جان. اجازه بده سعی کنم توضیح بدم. کاری که این روزها بسیاری از افراد مسن انجام میدن اینه: با کسی توافق میکنن. این شخص موافقت میکنه تا زمانی که بمیرن که هر ماه مقداری پول به اونها پرداخت کنه. اما وقتی میمیرن، خونه به فردی میرسه که هر ماه پول رو پرداخت کرده. این یک ریسک برای شخصیه که موافقت میکنه پول رو پرداخت کنه. اگر فرد مسن بیست سال دیگه عمر کنه، سرمایهگذاری خیلی بدیه. اونها ممکنه در نهایت پول زیادی از دست بدن. نکته اصلی برای افراد مسن اینه که تا آخر عمر تا حدی از راحتی برخوردار خواهند بود. وقتی هیو اولین بار به این موضوع اشاره کرد، فکر نمیکردم اونقدرها ایده خوبی باشه. اما وقتی با دقت بهش فکر کردم، تونستم مزایایی برای مادر ببینم.»
“و فکر میکنی کی میتونه چنین توافقی با مادر انجام بده؟”
«خب، من در این مورد با هیو صحبت کردم و توافق کردیم ماهانه ۱۵۰۰ دلار به مادر پرداخت کنیم. میدونم این پول کافی نیست، اما مطمئناً کمک حال خواهد کرد. حداقل کاریه که میتونیم برای راحتتر کردن زندگیش انجام بدیم. بعد از اینکه اومد پیش ما موند و دیدم حالش چطوره، میفهمم که نمیتونه اینطور ادامه بده و تو هم نمیتونی.»
“جدی میگی؟” جان در حالی که صداش هیجانزده و احساساتی بود گفت. “میخوای بگی تو و شوهر میلیونرت قصد داری با مادر مثل سرمایهگذاری در بورس یا شرطبندی روی اسبها رفتار کنی؟ تو با پولت سر عمر اون شرطبندی میکنی، به این امید که زودتر بمیره. حالم رو بهم میزنی!”
“اما جان، گوش کن. اینطور نیست. فقط فکر کن. مادر هشتاد ساله است. ضعیفه و حافظهاش رو از دست میده، اما هیچ مشکل جدی نداره. اگر شانس بیاره، میتونه تا صد سالگی عمر کنه. فقط فکر کن که این یعنی چه - ما میتونیم بیش از ۳۰۰۰۰۰ دلار بهش پرداخت کنیم! بنابراین ما دقیقاً از این کار ثروت به دست نمیاریم. فقط فکر کردیم که راهحل خوب برای شرایط باشه. نه بیشتر. ما مطمئناً به عنوان یک قمار سر جون مادر بهش نگاه نمیکنیم. میدونی آنقدرها هم بی عاطفه نیستم.»
‘اما هستی! چطور میتونی اینقدر حسابگر و سرد باشی؟” جان به تندی گفت. “ما در مورد مادرت صحبت میکنیم، نه در مورد سرمایهگذاری ملک! موضوع سود و زیان نیست، موضوع یک انسانه. من فکر میکنم تو تمام احساسات انسانیت رو از دست دادی. تو مثل ماشینی هست که برای کسب درآمد برنامهریزی شده. نمیبینی چقدر چندشآوره؟ چه بلایی سرت اومده؟ اگر ماهانه توانایی پرداخت ۱۵۰۰ دلار رو داری، همینطور پرداختش کن. انتظار نداشته باش ازش سود ببری.”
“اما جان، ما فقط سعی میکنیم مفید باشیم. این یک پیشنهاد منطقیه. همه ازش نفع میبرن. باعث میشه سیندی مجبور نباشه به عنوان پرستار مادربزرگش عمل کنه. به تو این امکان رو میده که به کار جدیدت ادامه بدی. اطمینان رو میده که از مادر به درستی مراقبت میشه. و مادر چیزی از دست نمیده. اون تا زمان مرگ در خونهاش زندگی میکنه. خوب، آخر سر ما خونه رو میگیریم، اما هزینهاش رو پرداخت کردهایم.»
“کیت، قرار بود برات قهوه درست کنم، اما نظرم عوض شد. فکر کنم بهتره بری. واقعاً فکر میکنم بهتره قبل از اینکه بندازمت بیرون بری. نفرتانگیز، حسابگر، خودخواه. نمیدونم دیگه چی بگم. برو بیرون! و گلها و شکلاتها و آشغالهای دیگه ات رو هم با خودت ببر. دیگه به خودت زحمت نده با ما تماس بگیری. تموم شد. تا اونجا که به من مربوط میشه، من دیگه خواهر ندارم.”
کیت رو برد جلوی در، انداختش بیرون و گلها و بقیه هدایا رو هم به دنبالش پرت کرد. بعد در رو محکم بست و اشک ریخت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOURTEEN
Get out of my life!
Meanwhile, back in Lewisham, Kate had just arrived for lunch with Jan at Sarahs’ house.
‘Where’s Mother?’ Kate asked. ‘I brought her these flowers, and some Belgian chocolates and a whole lot of soaps and shampoos.’
‘She’s out for the day. Cindy’s taken her out. They’ve gone to Brighton. It’ll do them both good,’ said Jan.
‘You mean she’s not here? That’s a bit much!’ said Kate. She was obviously angry that her mother wasn’t there to see her. ‘After all,’ she said, ‘I am her daughter, and it’s her eightieth birthday.’
‘I know,’ said Jan. ‘It’s a pity you didn’t remember that before.’
‘But you knew I was coming,’ accused Kate.
‘Yes, I did. But I didn’t see why Mother shouldn’t get a treat on her birthday. Anyway, you came to talk to me about your “idea”, not to see her.’
The conversation throughout lunch was difficult. The sisters tried desperately to find something to say to each other that wouldn’t start another argument. Over coffee, Jan finally asked the question they both knew had to be answered.
‘So, what’s this idea of yours about dealing with Mother and her condition?’
Kate sighed. ‘I told you it’s a bit complicated, but I’ll try to make it as simple as I can.’
‘OK. Go ahead.’
‘Well. you don’t have the money to pay for care for Mother.’
‘No. You know perfectly well that I don’t,’ said Jan impatiently.
‘Yes, but what about her?’
‘What do you mean? She only has her pension and the money Dad invested for her. I checked up what it costs, and she certainly doesn’t have enough to pay for the kind of special care she needs.’
‘That’s true,’ said Kate. ‘But she owns the house. It’s a big house. This area isn’t particularly fashionable, but the house is still pretty valuable. House prices are rising again, and anywhere in London is always good.’
‘Surely you’re not suggesting she should sell the house?’ said Jan, starting to feel her anger rising inside her.
‘No, no, no. of course not. There’s no need to sell it. I think there’s a much better way for all of us, Jan. Let me try to explain. What a lot of old people do these days is this: they make an agreement with someone. This someone agrees to pay them a regular amount of money every month until they die. But when they die, the house becomes the property of the person who has been paying the money every month. It’s a risk for the person who agrees to pay out the money. If the old person lives for another twenty years, it’s a very bad investment. They could end up losing a lot of money. The main thing for the older person is that they have some degree of comfort for the rest of their life. I didn’t think it was such a good idea when Hugh mentioned it first. But when I thought about it carefully, I could see the advantages for Mother.’
‘And who do you think would make an agreement like that with Mother?’
‘Well, I’ve discussed it with Hugh and we’ve agreed that we could pay Mother $1,500 a month. I know that wouldn’t cover everything, but it would certainly help. It’s at least something we could do to make her life more comfortable. After seeing how she was when she came to stay, I can see how she can’t go on like this, and neither can you.’
‘Are you serious?’ said Jan, her voice becoming excited and emotional. ‘Do you mean to say that you and your millionaire husband are planning to treat Mother like an investment on the Stock Exchange or a bet on the horses? You’re betting her life against your money, hoping she’ll die sooner rather than later. You make me sick!’
‘But Jan, listen. It isn’t like that. Just think. Mother is eighty. She’s weak and losing her memory, but there’s nothing seriously wrong with her. With luck, she could live till she’s a hundred. Just think what that would mean - we could pay her more than $300,000! So we wouldn’t exactly be making a fortune out of it. We just thought it would be a good solution to the situation. Nothing more than that. We certainly don’t think of it as a gamble on Mother’s life. I’m not that heartless, you know.’
‘But you are! How can you be so calculating, so cold?’ Jan said sharply. ‘We’re talking about your mother, not about a property investment! It’s not about profit and loss, it’s about a human being. I think you’ve lost all your human feelings. You’re like a machine programmed to make money. Can’t you see how disgusting it is? What’s wrong with you? If you can afford to pay her $1,500 a month, then just pay it. Don’t expect to make a profit out of it.’
‘But, Jan, we’re just trying to be helpful. It’s a very reasonable offer. Everyone does well out of it. It gets Cindy away from having to act as a nurse for her grandmother. It allows you to get on with your new job. It makes sure Mother is properly looked after. And Mother doesn’t lose anything. She would go on living in her house till she dies. OK, we get the house at the end of it, but we will have paid fork.’
‘Kate, I was going to make you coffee, but I’ve changed my mind. I think you’d better go. I really think you’d better leave before I throw you out. You’re disgusting, calculating, selfish. I don’t know what else to say. Get out! And take your flowers and your chocolates and your other rubbish with you. Don’t bother to contact us again. It’s over. As far as I’m concerned, I don’t have a sister anymore.’
She took Kate to the front door, pushed her out and threw the flowers and the rest of the presents out after her. Then she banged the door shut and burst into tears.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.