سرفصل های مهم
ناامید
توضیح مختصر
جان تصمیم میگیره مادرش رو بکشه، اما سیندی میگه من ازش مراقبت میکنم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
ناامید
دوباره یکشنبه بود. و باران. یک یکشنبه نکبتبار، مرطوب، بریتانیایی، آسمان خاکستری برفراز سقف خانههای غمگین و خاکستری.
جان خوب نخوابیده بود. تمام شب با خودش در مورد كاري که قصد انجامش رو داشت دعوا کرده بود. سعی کرده بود منطقی باشه و به واقعیتها به وضوح و بدون احساس نگاه کنه. واقعیت اول: مادرش حالا نمیتونست از خودش مراقبت کنه. وضعیتش به سرعت بدتر میشد. واقعیت دوم: نه کیت، خواهرش، و نه سیندی، دخترش، حاضر نبودن ازش مراقبت کنن. واقعیت سوم: اون حالا شانس یک شغل مناسب با حقوق خوب رو داشت. اگر خونه میموند تا از مادرش مراقبت کنه، این شانس رو از دست میداد. و احتمالاً ديگه فرصت دیگری به دست نميآورد. واقعیت چهارم: اگر مادرش “به طور تصادفی” بیش از حد از داروش استفاده میکرد، رنج نمیبرد و “مشکل” حل میشد.
اما استدلالهاش هر چقدر هم منطقی بودن، باز هم صدایی در سرش بود که مدام کلمه “قاتل” رو زمزمه میکرد. تمام شب در رختخوابش چپ و راست شده بود، اما هیچ راهی برای رهایی از مشکلش پیدا نکرده بود. به هر طرف که میچرخید، به دیوار محکمی برخورد میکرد. احساس میکرد در دام افتاده.
“اون مادرته. چطور تونستی این کار رو انجام بدی؟» صدا گفت.
«اما چرا من باید کسی باشم که رنج میکشه؟» از خودش پرسید. «به هر حال، اونقدر پیش رفته که هیچ لذتی از زندگی نمیبره. بیشتر اوقات حتی نمیدونه کجاست. انگار در زندان تاریک فراموشی نشسته. نمیتونه معنای زندگیش رو بفهمه. فایدهاش چیه؟ مطمئناً من اون رو از بدبختی نجات میدم؟”
بعد صدای دیگه دوباره بهش حمله میکرد. «چطور میتونی به کشتن مادرت حتی فکر کنی؟ وقتی این کار انجام شد، نمیتونی برش گردونی، این رو میدونی. تا آخر عمر از این کار پشیمون میشی.»
“اما نمیتونم دوباره خوبش هم کنم. هیچ کس نمیتونه وضعیتش رو به حالت قبل برگردونه. چه فایدهای داره که اینطور عذاب بکشه؟»
مشاجرهها در سرش چرخید و چرخید تا اینکه از نظر جسمی بیمار شد. حس زنبوری رو داشت که در یک شیشه مربا به دام افتاده. بالاخره در اواخر بعد از ظهر تصمیم گرفت. مادرش طبقه بالا و در خواب بعدازظهر بود. جان یک فنجان چای درست کرد. بطری قرص رو با وسایل چای روی سینی گذاشت. بعد بردش براي مادرش.
سارا دو قرص همیشگیش رو بدون اینکه توجهی بهشون بکنه با فنجان چایش قورت داد. جان تصمیم گرفته بود چند دقیقه بعد دو قرص دیگه بهش بده. بعد دو تای دیگه. بعد دو تای دیگه. سارا اونقدر فراموشکار بود که اولین قرصها رو به یاد نمیآورد. هیچ کس به جان شک نمیکرد. وقتی پلیس میاومد، بطری خالی قرص رو پیدا کرد. یک حادثه به نظر میرسید.
جان در بطری رو باز کرد و دو قرص دیگه بیرون آورد.
«بفرما، مامان.» با اضطراب گفت: “وقت قرصهاته.” و در ذهنش خواست که به خاطر کاری که میخواست انجام بده، اون رو ببخشه. اما قبل از اینکه بتونه قرصها رو به سارا بده، تلفن در طبقه پایین شروع به زنگ زدن کرد. منتظر موند، اما تلفن همچنان زنگ میخورد و زنگ میخورد. در حالی که قرصها هنوز در دستش بود، برای جواب دادن به طبقه پایین دوید.
‘سلام مامان؟ سیندی هستم.”
«آه، سیندی. ااام. من. ااام. ااام. چیه؟» جان گفت.
“مامان. حالت خوبه؟ صدات میلرزه و عجیب به گوش میرسه. مشکلی وجود داره؟ مامان بزرگ چطوره؟”
“اون. ااام. خوبه. دارم چاییش رو میدم. اصلا چرا زنگ زدی؟”
“گوش کن، مامان، به حرفهات فکر کردم. من میدونم که این شغل چقدر برات مهمه، بنابراین تصمیم گرفتم بعد از تماس کمکت کنم. من حداقل برای مدتی از مامان بزرگ مراقبت میکنم تا بتوانیم راه حل بهتری پیدا کنیم. اما امیدوارم تو هم بتونی گاهی به من کمک کنی. من نمیتونم بیست و چهار ساعت هفت روز هفته با اون باشم.”
«سیندی، تو جان من رو نجات دادی!» جان گفت. (فکر کرد: «و جان مادربزرگت رو هم.») البته هر وقت بتونم كمكت ميكنم. اوه خدای من! فکر کنم قراره گریه کنم. ببین، بعداً بهت زنگ میزنم، باشه؟ فقط باید کاری انجام بدم.»
دوباره دوید طبقهی بالا. سارا هنوز داشت چایش رو میخورد. جان قرصها رو دوباره در بطری گذاشت، درش رو محکم بست و گذاشت تو جیبش.
“بازم چایی میخوای، مامان؟” پرسید.
“بله لطفاً عزیزم. پدرت زنگ زده بود؟”
“نه، مامان. سیندی بود. فردا میاد ازت مراقبت کنه.»
“اوه، واقعاً؟ همون خانم کوچولو با پوست تیره است؟ دوستش داشتم حتی با وجود اینکه خارجی بود. لبخند زیبایی داشت.»
“نه، مامان. اما تو سیندی رو هم دوست داری.»
«اوه، دوستش دارم؟ فکر نمیکنم بشناسمش.»
“بله، دوستش داری. اما نگران اون نباش.»
«قرصهام چی؟» سارا پرسید. “قرصهام رو خوردم؟”
جان با خیال راحت گفت: “بله مامان. قبلاً خوردی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Hopeless
It was Sunday again. And raining. A miserable, wet, British Sunday, the sky grey above the roofs of the sad, grey houses.
Jan hadn’t slept well. All night long she had been arguing with herself about what she planned to do. She tried to be logical and to look at the facts clearly, without emotion. Fact one: her mother was now unable to look after herself. Her condition was getting worse fast. Fact two: neither Kate, her sister, nor Cindy, her daughter, was willing to look after her. Fact three: she herself now had the chance of a proper job with a good salary. If she stayed at home to look after her mother, that chance would be lost. And she would probably never get another chance. Fact four: if her mother took too much of her medicine ‘by accident’, she wouldn’t suffer, and the ‘problem’ would be solved.
But however logical her arguments were, there was a voice in her head that kept whispering the word ‘murderer’. She had tossed and turned in her bed all through the night, but she had found no way out of her problem. Every way she turned, she met a solid wall. She felt trapped.
‘She’s your mother. How could you do it?’ the voice said.
‘But why should I be the one to suffer?’ she asked herself. ‘After all, she’s so far gone now that she doesn’t get any pleasure out of life. Most of the time she doesn’t even know where she is. It’s as if she’s sitting in the dark prison of forgetting. She can’t make sense of her life. What’s the point? Surely, I’d be saving her from her misery?’
Then the other voice would attack her again. ‘How could you possibly even think of killing your mother? Once it’s done, you won’t be able to undo it, you know. You’ll be sorry for it for the rest of your life.’
‘But I can’t make her well again either. No-one can undo her condition. What’s the point of making her suffer like this?’
The arguments went round and round in her head until she felt physically sick. She felt like a wasp trapped in a jam jar. Finally, in the late afternoon, she decided. Her mother was upstairs having her afternoon sleep. Jan made a cup of tea. She put the bottle of pills on the tray with the tea things. Then she took it up to her mother.
Sarah swallowed her usual two pills without noticing them, with her cup of tea. Jan had decided to give her two more pills a few minutes later. Then two more. Then two more. Sarah was so forgetful that she wouldn’t remember taking the first pills. No-one would suspect Jan. When the police came, they would find the empty pill bottle. It would look like an accident.
Jan opened the bottle and took out two more pills.
‘Here you are, Mum. Time for your pills,’ she said nervously. And, in her head, she asked to be forgiven for what she was about to do. But before she could give the pills to Sarah, the phone began to ring downstairs. She waited, but the phone went on ringing and ringing. With the pills still in her hand, she ran downstairs to answer it.
‘Hello, Mum? It’s Cindy.’
‘Oh, Cindy. Erm. I. erm. er. What is it?’ said Jan.
‘Mum. are you OK? Your voice sounds all shaky and strange. Is anything wrong? How’s Gran?’
‘She’s. erm. fine. I’m just giving her tea. Why are you calling anyway?’
‘Listen, Mum, I’ve been thinking about what you said. I know how much this job means to you, so I’ve decided to try and help you out after call. I’ll look after Gran for you, at least for a time, till we can find something better. But I hope you can help me too sometimes. I can’t face being with her twenty-four hours a day, seven days a week.’
‘Cindy, you’ve saved my life!’ said Jan. (‘And your grandmother’s too,’ she thought.) ‘Of course I’ll help you whenever I can. Oh my God! I think I’m going to cry. Look, I’ll call you back later, OK? I just need to do something.’
She ran back upstairs. Sarah was still sipping her tea. Jan put the pills back in the bottle, put the top back on tightly, and put it safely in her pocket.
‘More tea, Mum?’ she asked.
‘Yes please, dear. Was that your father on the phone?’
‘No, Mum. It was Cindy. She’ll be coming to look after you tomorrow.’
‘Oh, will she? Is she that small lady with the dark skin? I liked her even if she is a foreigner. She had a lovely smile.’
‘No, Mum. But you like Cindy too.’
‘Oh, do I? I don’t think I know her.’
‘Yes, you do. But don’t worry about it.’
‘What about my pills?’ asked Sarah. ‘Have I taken my pills?’
‘Yes, Mum,’ said Jan with relief. ‘You’ve already taken them.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.