آنی و تام

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: نجواگر اسب / فصل 9

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

آنی و تام

توضیح مختصر

تام و آنی به هم نزدیک می‌شوند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم - آنی و تام

وقتی سوار ماشین شد گریس لبخند روی لبش را دید.

او می‌دانست امروز به نوعی خاص است.

گفت: «زود آمدی.»

«واقعاً؟» به ساعتش نگاه کرد. «احتمالاً این چیز دوباره مشکل پیدا کرده.»

روی صندلی عقب طنابی بود، یک طناب بنفش و سبز غیر معمول.

«این برای چیست؟» گریس پرسید.

«اوه، برای همه چیز به درد می‌خورد.»

وقتی به میدان رسیدند، تام طناب را برداشت و وارد شد. پلیگرام به مکان معمول خود در گوشه دورتر حرکت کرد. اما تام به او نگاه نکرد. در حالی که راه می‌رفت با طناب کاری می‌کرد. گریس نمی‌دید چیست. تام در مرکز میدان ایستاد.

پلیگرام راه رفتن را متوقف کرد و به تام نگاه کرد. چند بار سرش را بالا انداخت. تام پشت به اسب کرد و شروع به بازی با طناب کرد. سرش را بلند کرد و به گریس لبخند زد.

«او می‌خواهد بداند من چه می‌کنم. درست می‌گویم؟» پرسید.

گریس به پلیگرام نگاه کرد. اسب چند قدم کوچک برداشت تا نگاه بهتری بیندازد. تام صدایش را شنید و دورتر رفت.

این کار چندین بار تکرار شد تا اینکه اسب و مرد بسیار بیشتر از قبل به هم نزدیک شدند.

«سعی می‌کنی طناب را بیندازی گردنش؟» گریس پرسید. باورش نمی‌شد.

«فقط اگر از من بخواهد.»

اسب و مرد به رقص ادامه دادند. هر بار که پلیگرام نزدیک می‌شد، تام دور می‌شد. بالاخره تام گرمای حیوان را پشت گردنش احساس کرد.

یکباره حرکت کرد و پلیگرام از جا پرید. اما کنار نرفت. برای اولین بار، تام مستقیم به او نگاه می‌کرد. اسب طناب را می‌دید. تام چیزی می‌گفت، اما گریس نمی‌توانست حرف‌هایش را بشنود. فکر کرد: «ادامه بده، پلیگرام. برو پیش او. او به تو آسیب نمی‌رساند.»

پلیگرام به آرامی به سمت طناب رفت. بینی‌اش را روی آن گذاشت و بو کرد. بعد به سمت دستان تام حرکت کرد و آن‌ها را هم بو کرد.

تام فقط آنجا ایستاد و به او اجازه داد.

در همان لحظه گریس خیلی چیزها را با هم احساس کرد. نمی‌توانست آن‌ها را حتی برای خودش توضیح دهد. دوباره با مادرش دوست شده بود. سوارکاری می‌کرد. با آدم‌ها احساس خوبی داشت. قبل از امروز می‌ترسید دوباره همه چیز را از دست بدهد. اما نشان دادن اعتماد پلیگرام همه چیز را عوض کرد. او حالا می‌دانست که تغییر در خودش برای همیشه با او می‌ماند.

پلیگرام اجازه داد تام روی سرش دست بگذارد. بعد، آرام و بسیار آهسته، تام طناب را به گردنش انداخت.

او می‌دانست گریس چه احساسی دارد؛ نیاز نبود به او نگاه کند.

اما گریس هنوز نمی‌دانست که این تازه شروع کار است. کارهای بیشتر، کارهای دشوارتری وجود داشت. اما امروز نه.

تام گریس را به میدان صدا زد و او به آرامی به طرف آن‌ها رفت. وقتی نزدیک بود، تام به او گفت که بایستد. اسب مجبور شد به سمت او بیاید.

می‌توانست ببیند که گریس لبش را گاز می‌گیرد. دستانش را زیر بینی اسب دراز کرد. ترس در هر دو طرف وجود داشت. بعد پلیگرام بینی‌اش را روی دست‌ها، و صورت و موهای او گذاشت.

گریس به روبرت می‌گفت که دو روز بعد، به بردن گاو‌ها به چرا کمک می‌کند. آن‌ها را به تپه‌ها می‌بردند. گفت، بله، البته قصد داشت تا آنجا سوار بر اسب برود.

«لازم نیست نگران باشی. گونزو خوب است.»

آنی رفت تا کنار شانه گریس بایستد.

گریس به روبرت گفت: «نه، او نمی‌آید. می‌گوید کارهای زیادی برای انجام دارد. همینجاست. می‌خواهی با او صحبت کنی؟

باشه. من هم تو را دوست دارم.»

تلفن را به آنی داد و برای حمام به طبقه بالا رفت.

روبرت برای کاری در ژنو بود، اما چند روز دیگر به نیویورک برمی‌گشت. در حالی که آنی خبرهای دفتر را به او می‌گفت رابرت در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌داد.

«گیتس به لوسی گفته که برود! نمی‌توانم این را قبول کنم. من بلافاصله بعد از شروع به کار او را استخدام کردم. چکار کنم؟»

«خوب، از مونتانا کار زیادی از دستت برنمی‌آید.»

«می‌گویی باید برگردیم؟»

«نه، این را نمی‌گویم.»

«وقتی همه چیز با گریس و پلیگرام خیلی خوب پیش می‌رود؟»

«نه، آنی، من این را نگفتم.»

«اما اینطور به نظر رسید.»

در طرف دیگر سکوت بود.

رابرت آهسته گفت: «متأسفم، آنی. مهم است که همه شما آنجا بمانید - اگر نیاز هست.»

آن‌ها در مورد چیزهای دیگر صحبت کردند. هنگام خداحافظی دوباره با هم دوست بودند. اما این بار رابرت به او نگفت که دوستش دارد.

آنی تلفن را گذاشت و همان جا نشست.

یک‌مرتبه فهمید باید چه کار کند. گیتس مجبور بود شغل لوسی را به او بازگرداند. اگر قبول نمی‌کرد، او دیگر نمی‌خواست برای او کار کند. برایش نامه نوشت. وقتی منتظر پاسخ بود، قصد داشت به چرای گاو برود.

آنی از میان شعله‌های باز آتش، چهره بچه‌ها و چشمان درخشان آن‌ها را تماشا کرد. فکر کرد گریس زیبا به نظر می‌رسد.

اسکات به تام گفت: «ترفند طناب را انجام بده.»

تام لبخند زد و چیزی از جیبش بیرون آورد. این یک تکه طناب نازک به طول حدود دو فوت بود. انتهای آن را به هم گره زد و یک حلقه درست کرد. گفت: «خوب. این برای آنی است.» به سمت او آمد و در مقابل او زانو زد.

به او گفت: «اولین انگشت دست راستت را بالا بگیر.» حلقه را روی آن گذاشت. انتهای دیگر حلقه را با دست چپ محکم گرفت، و با انگشت وسط دست راست خود طرف دیگر طناب را روی دیگر قرار داد. بعد دستش را چرخاند؛ حالا زیر حلقه بود. بعد دوباره آن را برگرداند و سر انگشتانش را به سر انگشتان آنی آورد.

به نظر حلقه دور انگشتان آنها می‌چرخید. برای برداشتن آن، باید تماس خود را قطع می‌کردند. هر دو لبخند زدند.

تام به آرامی گفت: «ببین.»

آنی دوباره به انگشتانشان نگاه کرد. طناب را آرام کشید و دور شد. هر چند حلقه در جای خود بود.

آنی چند بار سعی کرد این کار را انجام دهد؛ گریس، کریگ و اسکات نیز تلاش کردند. اما فقط جو می‌دانست که چطور انجام می‌شود. بعد تام بلند شد، طناب را گرفت و به آنی داد.

«یک هدیه است؟»

تام گفت: «نه. فقط تا زمانی که یاد بگیری چطور این ترفند را انجام دهی.»

بیدار شد. لحظه‌ای نمی‌دانست کجاست. بعد به یاد آورد و به ماه نگاه کرد. برگشت و چهره خوابیده گریس را کنارش دید. تشنه بود. بنابراین از کیسه خوابش بیرون آمد و به سمت رودخانه حرکت کرد. گاوها سرشان را بلند کردند تا به او نگاه کنند.

کمی در امتداد ساحل رودخانه راه رفت. آنجا جایی پیدا کرد که می‌توانست به آب برسد. آب را با دستانش نوشید.

اول او را در آب دید، هنگامی که جلوی ماه حرکت می‌کرد.

«خوب هستی؟» پرسید.

آنی خندید. «خوبم. فقط تشنه بودم.»

«آب طعم خوبی دارد؟»

«زیباست. امتحان کن.»

تام به سمت او رفت، دستانش را در آب گذاشت و نوشید.

وقتی تام نوشیدن را تمام کرد، رو کرد به آنی. آنی دستش را دراز کرد و آب را از صورت تام پاک کرد. و با این لمس انگشتانش روی صورتش، دنیا متوقف شد.

تام دستش را گرفت. آرام آن را گرفت و بوسید. بعد آنی دست دیگرش را دراز کرد و با آن کنار صورت تام را لمس کرد. تام هم دستش را به صورت آنی برد. با لمس تام آنی چشمانش را بست.

آنی احساس مبرمی پیدا کرد تا عذرخواهی کند. می‌خواست از او طلب بخشش کند. هرگز برنامه‌ای برای انجام این کار نداشت. اما قبل از اینکه این فکر تبدیل به کلمات شود، تام لب‌هایش را روی لب‌های او گذاشت. آن‌ها همدیگر را بوسیدند. از نظر آنی شبیه به خانه رسیدن بود.

صبح، هنگام صرف صبحانه، دایان از سورپرایزی که او و فرانک برای بچه‌ها داشتند به آنی گفت. هفته بعد همگی به دیزنی‌لند می‌رفتند. او به وضوح با مهربانی به آنی می‌گفت که او و گریس حالا باید واقعاً به خانه بروند.

هنگام سواری تا مزرعه، گروهی از اسب‌ها را در فاصله‌ی دور دیدند. «آن‌ها اسب‌های کوه پریور هستند که جو در مورد آن‌ها صحبت می‌کرد. یادت هست؟» تام گفت. این تقریباً تنها چیزی بود که او تمام روز به آنی می‌گفت.

هنگامی که او و گریس به خانه رسیدند، چندین پیغام روی دستگاه پیغام‌گیر وجود داشت. اما دو پیغام مهم‌تر از بقیه بود.

اولین مورد از کرافورد گیتس بود. قرار نبود لوسی را پس بگیرد. او متأسف بود که آنی مجله را ترک می‌کند.

پیام دوم از طرف رابرت بود. او در حال پرواز به مونتانا بود تا آخر هفته را با آن‌ها بگذراند.

متن انگلیسی فصل

Chapter 8 Annie and Tom

Grace saw the smile on his face when she climbed into the car.

She knew that today was in some way special.

“You’re early,” she said.

“Am I?” He looked at his watch. “Probably something wrong with this thing again.”

There was a rope on the back seat, an unusual purple and green one.

“What’s that for?” asked Grace.

“Oh, it’s useful for all kinds of things.”

When they got to the arena, Tom picked up the rope and went in. Pilgrim moved away to his usual place in the far corner. But Tom didn’t look at him. He was doing something with the rope while he walked. Grace couldn’t see what it was. He came to a stop in the centre of the arena.

Pilgrim stopped walking and looked at Tom. He threw his head up several times. Tom turned his back to the horse and started playing with the rope. He looked up and smiled at Grace.

“He wants to know what I’m doing. Am I right?” he asked.

She looked across at Pilgrim. The horse took a few small steps to get a better look. Tom heard him and moved further away.

This was repeated a number of times until the horse and man were much closer than before.

“Are you going to try to put that rope on him?” she asked. She couldn’t believe it.

“Only if he asks me to.”

Horse and man continued the dance. Every time Pilgrim came closer, Tom moved away. At last Tom could feel the animal’s heat on the back of his neck.

He moved suddenly and Pilgrim jumped. But he didn’t move away. For the first time, Tom was looking straight at him. The horse could see the rope. Tom was saying something, but Grace couldn’t hear his words. “Go on, Pilgrim,” she thought. “Go to him. He won’t hurt you.”

Pilgrim went slowly towards the rope. He put his nose to it and smelt it. Then he moved to Tom’s hands and smelt them too.

Tom just stood there and let him.

At that moment, Grace felt many things come together. She couldn’t explain it, even to herself. She was friends with her mother again. She was riding. She felt good with people. Before today, she was afraid of losing all that again. But Pilgrim’s show of trust changed everything. She knew now that the change in herself was going to stay with her for ever.

Pilgrim let Tom place a hand on his head. Then, calmly and very slowly, Tom put the rope around his neck.

He knew how Grace was feeling; he didn’t have to look at her.

But she didn’t know yet that this was just the beginning. There was more work, difficult work, to do. But not today.

He called her into the arena and she walked slowly towards them. When she was close, Tom told her to stop. The horse had to come to her.

He could see Grace biting her lip. She held her hands out below the horse’s nose. There was fear on both sides. Then Pilgrim put his nose to her hands, and to her face and hair.

Grace was telling Robert that, in two days’ time, she was going to help with the cattle drive. They were taking them up into the hills. Yes, she said, of course she was going to ride there.

“You don’t have to worry. Gonzo’s fine.”

Annie went to stand at Grace’s shoulder.

“No, she’s not coming,” Grace said to Robert. “She says she’s got too much to do. She’s right here. Do you want to talk to her?

OK. I love you too.”

She handed Annie the telephone and went upstairs for a bath.

Robert was in Geneva on business, but he was returning to New York in a few days. He listened in silence while Annie told him the news from her office.

“Gates has told Lucy to leave! I can’t accept that. I employed her soon after I started the job. What shall I do?”

“Well, from Montana there’s not much that you can do.”

“Are you saying we should come back?”

“No, I’m not saying that.”

“When everything’s going so well with Grace and Pilgrim?”

“No, Annie, I didn’t say that.”

“That’s what it sounded like.”

There was a silence on the other end.

“I’m sorry, Annie,” he said slowly. “It’s important that you all stay there — if you need to.”

They talked about other things. They were friends again when they said goodbye. But this time, he didn’t tell her he loved her.

Annie put the telephone down and sat there.

Suddenly she knew what she had to do. Gates had to give Lucy her job back. If he refused, she didn’t want to work for him any more. She wrote him a letter. While she was waiting for an answer, she was going to go on the cattle drive.

Through the flames of the open fire, Annie watched the children’s faces and their shining eyes. Grace looked beautiful, she thought.

“Do your rope trick,” Scott said to Tom.

Tom smiled and pulled something from his pocket. It was a piece of thin rope about two feet long. He tied the ends together and made a loop. “OK,” he said. “This one’s for Annie.” He came towards her and fell on his knees in front of her.

“Hold up the first finger of your right hand,” he told her. He put the loop over it. Holding the other end of the loop tight with his left hand, he put one side of the rope over the other with the middle finger of his right hand. Then he turned the hand over; now it was under the loop. Then he turned it back again and brought the ends of his fingers to Annie’s.

It seemed that the loop went around their fingers. To take it off, they had to break their touch. They both smiled.

“Look,” Tom said softly.

She looked down again at their fingers. He pulled the rope slowly and it came away. The loop was in place, though.

Annie tried to do it a few times; Grace, Craig and Scott tried too. But only Joe knew how it was done. Then Tom stood up, took the rope and gave it to Annie.

“Is this a gift?”

“No,” he said. “Just until you learn how to do the trick.”

She woke. For a moment, she had no idea where she was. Then she remembered and looked up at the moon. She turned and saw Grace’s sleeping face next to her. She was thirsty. So she got out of her sleeping bag and started walking towards the river. The cattle lifted their heads to look at her.

She walked a little way along the river bank. There she found a place where she could reach the water. She drank from her hands.

She saw him first in the water, when he moved across in front of the moon.

“Are you OK?” he asked.

She smiled. “I’m fine. I was just thirsty.”

“Does the water taste good?”

“Beautiful. Try it.”

He walked towards her, put his hands to the water and drank.

When he finished drinking, he turned to her. She reached out and brushed the water from his face. And with this touch of her fingers on his face, the world stopped.

He took her hand. He held it softly and kissed it. Then she reached out with her other hand and ran it across the side of his face. He brought his hand up to her face. At his touch she closed her eyes.

Annie felt a sudden need to say sorry. She wanted to ask for his forgiveness. She never planned to do this. But before the idea could become words, he brought his lips to hers. They kissed. It seemed to Annie that she was coming home.

In the morning, over breakfast, Diane told Annie about the surprise that she and Frank had for the children. Next week, they were all going to Disneyland . She was clearly telling Annie, in a kindly way, that she and Grace should really go home now.

On the ride back to the ranch, they saw a group of horses, far away. “They’re the Pryor Mountain horses that Joe was talking about. Do you remember?” Tom said. It was almost the only thing he said to her all day.

There were several messages on the answering machine when she and Grace got home. But two of the messages were more important than the others.

The first was from Crawford Gates. He was not going to take Lucy back. He was sorry that Annie was leaving the magazine.

The second message was from Robert. He was flying out to Montana to spend the weekend with them.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.