مادر و دختر

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: نجواگر اسب / فصل 8

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

مادر و دختر

توضیح مختصر

گریس دوباره تمرین سوارکاری میکند و گریس و آنی با هم صحبت می‌کنند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۷ - مادر و دختر

پس از مرگ متیو گریوز، همسرش خانه‌شان را در جامائیکا فروخت و آنی را برای زندگی به انگلستان برد. او دخترش را نزد پدربزرگ و مادربزرگ کودک در ييلاقات گذاشت. او به لندن رفت و شش ماه بعد دوباره ازدواج کرد.

آنی عمیقاً غمگين بود. دلش برای پدرش خیلی تنگ شده بود. او تنها کسی بود که باعث می‌شد احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد.

مادر و پدربزرگ و مادربزرگش فكر می‌کردند که او یک دردسرساز به درد نخور است. در دوران مدرسه و دانشجویی، و سپس در دوران کاریش، تنها با یک هدف - به آن‌ها نشان دهد که اشتباه می‌كردند - پیش می‌رفت.

وقتی گریس به دنیا آمد، آنی فکر کرد سفرش کامل شده. اما بعد از آن نوزاد بعدیش را از دست داد، و بعدی و بعدی. حس آن دختر عصبانی در خانه پدربزرگ و مادربزرگش را داشت که دوباره شکست می‌خورد. او باید در کاری موفق می‌شد.

بنابراین به یکی از بهترین‌های کارش تبدیل شد. و در شغل فعلیش، در یکی از مجلات برتر، می‌توانست با دیگران سرد و سخت رفتار کند. او در هر مبارزه پیروز می‌شد و بازندگان مجله را ترک می‌کردند. او هرگز برای آن‌ها ناراحت نمی‌شد.

حالا به این چیزها فکر می‌کرد. او به درد درونش فکر کرد که باعث می‌شد چنین رفتار کند. او در این صبح ماه می به بیرون از خانه به دنیای دیگری نگاه کرد، گرم و سبز. اما زمانی که با تام بود، فقط بخشی از آن را احساس می‌کرد.

هر چهارشنبه دایان گریس را از کلینیک شهر برمی‌داشت، جایی که استفاده از پای جدیدش را تمرین می‌کرد. گاهی فرانک یا دایان در روزهای دیگر هم او را می‌بردند. در آن روزها، تام اغلب می‌آمد جلوی در و از آنی دعوت می‌کرد تا با او سوارکاری کند. آنی همیشه سعی می‌کرد هیجان زیادی نشان ندهد.

وقتی تام صبح امروز آمد آنی از قبل لباس‌های سوارکاریش را پوشیده بود. وقتی آنی کنار تام و اسب‌ها ایستاده بود، از بوی تام لذت برد: بوی گرم و تمیز چرم و صابون.

قسمت بالای بازوهای آن‌ها به آرامی به هم می‌خورد و کنار نکشیدند.

هنگام سوارکاری صحبت می‌کردند. او گفت یک اسب ترسیده اغلب باید قبل از بهتر شدن بدتر شود. باید این را قبول کنی. و آنی جواب نداد؛ او می‌دانست که فقط در مورد پلیگرام صحبت نمی‌کند. درباره همه اسب‌ها صحبت می‌کرد.

شب قبل، شنید گریس پشت تلفن به پدرش صحبتی که با تام داشت را تعریف میکرد. بعد از آن آنی منتظر ماند تا گریس در مورد مکالمه به او هم بگوید، اما او این کار را نکرد. اول آنی از دست تام عصبانی بود.

«شنیدم که گریس در مورد حادثه با تو حرف زده؟»

تام گفت: «بله، زده.» و همین. واضح بود که، برای او، این گفتگو فقط بین او و گریس بود. تام تقریباً هرگز در مورد گریس با او صحبت نمی‌کرد؛ وقتی این کار را می‌کرد، در مورد چیزهای امن، حقایق بود. اما آنی می‌دانست که تام می‌تواند مشکلات بین آن دو را ببیند.

جو و گریس به سمت پلیگرام رفتند. حالا با جو احساس راحتی می‌کرد. اهمیتی نمی‌داد که جو خیلی آرام‌تر راه می‌رود تا در کنار او بماند.

گریس گفت: «اسب بسیار زیبایی بود.»

«منظورت این است که اسب زیبایی است.»

پلیگرام از انتهای دور میدان آن‌ها را تماشا می‌کرد.

«پس سوار او می‌شوی؟» جو پرسید.

«چی؟» گریس خنده کوتاهی کرد.

«منظورم وقتی است که بهتر شد.»

«اوه، من دیگر سوار او نمی‌شوم.»

جو چند لحظه ساکت بود.

جو گفت: «حیف. همه ما به زودی به تپه‌ها می‌رویم. می‌خواهیم گاوها را به مزارع تابستانی ببریم. خوش می‌گذرد.»

به سمت اصطبل برگشتند.

او دیگر نمی‌توانست سوار پلیگرام شود. پلیگرام نیازی به ترس او و ترس خودش نداشت. اما شاید بتواند اسب دیگری را امتحان کند.

«اسب من یا ریمراک؟» جو پرسید.

آنی از خرید غذا برای یک مهمانی شام برگشته بود. بوکرها همه عصر آن روز برای غذا به خانه رودخانه می‌آمدند. آنی کامپیوتر را روشن کرد و پیغامی از طرف رابرت روی صفحه دید. او می‌خواست آخر هفته به آن‌ها سر بزند، اما نمی‌توانست. مجبور بود برای کار به ژنو پرواز کند. آنی نمی‌فهمید چرا در خفا از این موضوع خوشحال شده. احساساتش او را نگران می‌کرد.

آنی نشست. گریس کجا بود؟ وقتی از مغازه‌ها برگشت کسی در مزرعه نبود. همه آن‌ها در میدان بودند؟

با سرعتِ گریس، ده دقیقه پیاده تا رودخانه فاصله بود. آنجا با جو و اسب‌ها ملاقات می‌کرد. مکان زیبایی بود که توسط درختان از دنیا پنهان شده بود. گریس منتظر ماند و به صدای آمدن جو گوش داد.

«کسی تو را دید؟» وقتی بالاخره جو رسید، گریس گفت.

این راز آن‌ها بود.

«نه.» جو سوار بر ریمروک بود و گونزو را هدایت میکرد. گونزو یک اسب کوچک و آرام بود که جو اغلب سوارش میشد.

گریس سعی کرد سوار شود، اما پایش درد گرفت و افتاد. با عصبانیت فریاد کشید.

«خوب هستی؟» جو کمکش کرد بلند شود و گفت. «مطمئنی که می‌خواهی انجامش دهی؟»

«بله. متأسفم. فقط گاهی خیلی عصبانی می‌شوم.»

جو با یک دست اسب را گرفت و دست دیگر را به طرف گریس دراز کرد. گریس دست چپش را روی شانه جو گذاشت. امیدوار بود جو ترسش را احساس نکند. پای جدیدش را روی گونزو بلند کرد. همزمان، جو او را به بالا هل داد. در کمال تعجب، حالا پشت اسب نشسته بود.

بعد از چند لحظه، با پای سالمش ضربه آرامی به گونزو زد. او بدون هیچ سؤالی حرکت کرد و آن‌ها در امتداد ساحل رودخانه قدم زدند. بیش از آنچه تصور می‌کرد می‌توانست با پای جدیدش کار کند. او حرکت دادن آن را تمرین کرد. به زودی حیوان فهمید که او چه می‌خواهد. وقتی به انتهای میدان رسیدند، اسب و سوار یکی بودند.

گریس برای اولین بار بالا را نگاه کرد و دید جو در حال تماشای اوست. برگشت و به سمت جو عقب رفت و ایستاد. جو که آفتاب در چشمانش می‌درخشید به او لبخند زد و گریس ناگهان خواست گریه کند. اما کنار لبش را محکم گاز گرفت و به او لبخند زد.

جو گفت: «آسان است.»

گریس جلوی اشک‌هایش را گرفت و گفت: «بله. آسان است.»

شنیدن صدای خنده مردم خوب بود. بالاخره خانه پر از سر و صدا شد. همه آنجا بودند: دایان، فرانک، تام، جو، کریگ و اسکات. غذا چندان عالی نبود، اما به نظر کسی به آن اهمیت نمی‌داد.

پس از صرف غذا، بچه‌ها رفتند با کامپیوتر آنی بازی کنند. اما طولی نکشید که اسکات دوباره دوید داخل.

به دایان فریاد زد: «جو به من اجازه نمی‌دهد از کامپیوتر استفاده کنم.»

جو از اتاق دیگر صدا زد: «نوبت تو نیست.»

«هست! تو هرگز اجازه نمی‌‌دهی نوبت من شود.»

جو گفت: «اینقدر بچه نباش.»

«پسرها، پسرها.» فرانک سعی کرد پسرانش را آرام کند.

اسکات سر برادرش فریاد زد: «فکر می‌کنی خیلی عالی هستی-»

جو جواب داد: «آه، دهنت را ببند، اسکات.»

«- که به گریس درس سوارکاری می‌دهی و همه چیز.»

همه ساکت شدند. آنی به گریس نگاه کرد، و گریس نگاهش را دور کرد. هیچ کس نمی‌دانست چه بگوید.

«دیدمتان! او روی گونزو بود. پایین رودخانه،» اسکات ادامه داد.

جو با فریاد به سمتش پرید. بعد همه سر پا بودند.

میز با فنجان‌های قهوه و لیوان‌ها به پهلو افتاده بود. آنی و گریس فقط توانستند بایستند و تماشا کنند.

کمی بعد فرانک بچه‌ها را از خانه بیرون می‌کرد.

دیان گفت: «آنی، خیلی متأسفم.»

گریس به تنهایی در آن سوی اتاق ایستاده بود.

عصایش را برداشت و گفت: «من می‌روم طبقه بالا.» اتاق را ترک کرد.

آنی رو کرد به تام. «تو از این خبر داشتی؟ جز من همه می‌دانستند؟»

تام جواب داد: «فکر نمی‌کنم هیچ کدام از ما می‌دانستیم.»

آنی حالا فقط می‌خواست همه بروند. اما تام و دایان ماندند تا در شستن ظرف‌ها به او کمک کنند.

«پلیگرام چطور است؟» آنی از تام پرسید.

«اوه، فکر می‌کنم خوب شود، آنی. جایی که درد وجود دارد، احساس هم وجود دارد. جایی که احساس وجود دارد، امید نیز وجود دارد.»

برگشت و رو کرد به آنی.

آنی آرام گفت: «ممنونم.»

«اشکالی ندارد. اجازه نده تو را دور کند. به تلاش ادامه بده، آنی.»

او تماشا می‌کرد که به تاریکی می‌روند. می‌خواست تام را صدا کند. می‌خواست تام آنجا بماند و او را بغل کند. تا او را از سرمایی که بار دیگر بر آن خانه می‌بارید، دور نگه دارد.

تام از زمان راشل بیشتر از هر زنی آنی را می‌خواست. حالا که به آسمان شب نگاه می‌کرد، به او فکر می‌کرد. شاید او هم همین احساس را داشت. به نظر آنی به طرز خاصی به او لبخند میزد؛ وقتی صحبت می‌کرد، حرف‌هایش همیشه برای او بود. تام می‌خواست او را در آغوش بگیرد و حالش را بهتر کند. اما همچنین احساس و شکل و بوی او را هم می‌خواست.

وقتی آنی در اتاق خواب گریس را باز کرد، نور پله‌ها اتاق را پر کرد. گریس روی تخت بود و صورتش رو به دیوار بود.

«گریس؟»

جوابی نیامد.

«گریس؟»

«چیه؟» حرکت نکرد.

«می‌توانیم صحبت کنیم؟»

«می‌خواهم بخوابم.»

«من هم. اما فکر می‌کنم باید صحبت کنیم.»

گریس برگشت و به پشت دراز کشید.

«درباره‌ی چی؟»

آنی با خودش گفت؛ حالا آرام. درست انجامش بده.

«پس دوباره سوارکاری می‌کنی. چطور بود؟»

«خوب.»

«عالیه.»

«هست؟ چرا؟»

آنی با خودش گفت عصبانی نشو. ادامه داد: «چرا به من نگفتی؟»

«تو؟» گریس فریاد زد. «چرا باید بدانی؟ چون علاقه‌مندی؟ یا فقط به این دلیل که باید همه چیز را بدانی؟

چون هیچ کس نمی‌تواند بدون موافقت تو کاری انجام دهد؟ تو نمی‌خواستی من دوباره سوارکاری کنم. ازت متنفرم. برو بیرون! دست از سر من بردار!

برو بیرون!»

آنی به آرامی به سمت در رفت. قلبش به تندی می‌تپید.

بعد صدایی از پشت سرش شنید.

«چی؟» گفت.

صبر کرد. چیزی در صدای گریس وجود داشت. آنی می‌دانست که باید به سمت او بازگردد.

«گفتم . . .» گریس با صدای آرامی گفت: «هیچ کس هرگز من را نخواهد خواست.» صورتش از اشک خیس شده بود.

«اوه گریس، این درست نیست.»

«من چه چیزی دارم که کسی بخواهد؟»

«تو خودت هستی. تو خاصی و زیبایی. و تو قوی‌‌ترین فردی هستی که من می‌شناسم.»

دخترش را محکم در آغوش گرفت و هر دو گریه کردند.

آنی نمی‌توانست بگوید چه مدت آنجا نشستند. اما مدت زیادی از قطع گریه آنها می‌گذشت. گریس در آغوشش به خواب رفت.آنی دوباره او را روی تخت خواباند و کنارش دراز کشید. بعد او هم خوابید، یک خواب عمیق و بدون رویا.

متن انگلیسی فصل

Chapter 7 Mother and Daughter

After Matthew Graves’s death, his wife sold their house in Jamaica and took Annie to live in England. She left her daughter with the child’s grandparents in the country. She went to London and, six months later, married again.

Annie was deeply unhappy. She missed her father terribly. He was the only one who ever made her feel good about herself.

Her mother and grandparents thought she was a useless troublemaker. Through school and through her student days, and then through her working life, she was driven by a single purpose - to show them that they were wrong.

When Grace was born, Annie thought her journey was complete. But then she lost the next baby, and the next, and the next. She felt like that angry girl in her grandparents’ home, failing again. She had to be successful at something.

So she became one of the best in her business. And in her present job, on one of the top magazines, she could be cold and hard with others. She won every fight, and the losers left the magazine. She never felt sorry for them.

Now she thought about these things. She thought about the hurt inside her that made her act like that. She looked outside at another world, warm and green on this May morning. But she only felt part of it when she was with Tom.

Every Wednesday Diane collected Grace from the clinic in town, where she practised using her new leg. Sometimes Frank or Diane took her there on other days. On those mornings, Tom often came to the door and invited Annie to ride with him. She always tried not to show too much excitement.

She was already in her riding clothes when he came this morning. While she stood next to him with the horses, she enjoyed the smell of him: a warm, clean smell of leather and soap.

The tops of their arms touched lightly, and they didn’t move away.

They talked while they rode. He said that a frightened horse often had to get worse before it got better. You had to accept that. And she didn’t answer; she knew that he wasn’t just talking about Pilgrim. He was talking about all of them.

The night before, she heard Grace on the telephone telling her father about her conversation with Tom. Afterwards Annie waited for Grace to tell her about the conversation, but she didn’t. At first Annie was angry with Tom.

“I hear Grace told you about the accident?”

“Yes, she did,” he said. And that was all. It was clear that, for him, the conversation was just between him and Grace. Tom almost never spoke to her about Grace; when he did, it was about safe things, facts. But Annie knew that he could see the problems between the two of them.

Joe and Grace walked towards Pilgrim. She felt comfortable with Joe now. She didn’t mind that he walked more slowly to stay at her side.

“He was such a beautiful horse,” she said.

“You mean he is a beautiful horse.”

Pilgrim was watching them from the far end of the field.

“So, are you going to ride him?” Joe asked.

“What?” She gave a short laugh.

“I mean, when he’s better.”

“Oh, I’m not going to ride him again.”

Joe was quiet for a few moments.

“Pity,” he said. “We’re all going up into the hills soon. We’re going to take the cattle to their summer fields. It’s good fun.”

They walked back towards the stables.

She could never ride Pilgrim again. He did not need her fear and his own. But she could try another horse, perhaps.

“My horse or Rimrock?” asked Joe.

Annie was back from shopping for food for a dinner party. The Bookers were all coming to the river house for a meal in the evening. Annie put the computer on and found a message from Robert on the screen. He wanted to visit them this weekend, but he couldn’t. He had to fly to Geneva on business. She couldn’t understand why she was secretly pleased about that. Her feelings worried her.

She sat down. Where was Grace? Nobody was at the ranch when she got back from the shops. Were they all at the arena?

At Grace’s speed, it was a ten-minute walk down to the river. She was meeting Joe and the horses there. It was a beautiful spot, hidden from the world by trees. She waited and listened for Joe.

“Did anybody see you?” Grace said, when he finally arrived.

This was their secret.

“No.” Joe was on Rimrock, and leading Gonzo. Gonzo was a small, calm horse that Joe often rode.

Grace tried to get on, but she hurt her leg and fell. She cried out angrily.

“Are you OK?” said Joe, helping her up. “Are you sure about this?”

“Yes. I’m sorry. I just get so angry sometimes.”

Joe held the horse with one hand and offered the other to Grace. Grace put her left hand on Joe’s shoulder. She hoped that he couldn’t feel her fear. She lifted her new leg over Gonzo. At the same time, Joe pushed her up. To her surprise, she was now sitting on the horse’s back.

After a few moments she gave Gonzo a little kick with her good leg. He moved without question and they walked along the river bank. She could do more with the new leg than she thought. She practised moving it. Soon the animal understood what she wanted. When they reached the end of the field, horse and rider were one.

Grace lifted her eyes for the first time and saw Joe watching her. She rode back to him and stopped. He smiled up at her with the sun in his eyes, and Grace suddenly wanted to cry. But she bit hard on the inside of her lip and smiled back at him.

“Easy,” he said.

“Yes,” she said, holding back the tears. “Easy.”

It was good to hear the sound of people laughing. The house was, at last, filled with noise. They were all there: Diane, Frank, Tom, Joe, Craig and Scott. The food wasn’t so great, but nobody seemed to mind.

After the meal, the children went to play games on Annie’s computer. It wasn’t long, though, before Scott ran in again.

“Joe isn’t letting me use the computer,” he cried to Diane.

“It’s not your turn,” Joe called from the other room.

“It is! You never let me have a turn.”

“Don’t be such a baby,” Joe said.

“Boys, boys.” Frank tried to calm his sons.

“You think you’re so great-“ Scott shouted at his brother.

“Oh shut your mouth, Scott,” Joe replied.

“—giving Grace riding lessons and everything.”

Everyone went quiet. Annie looked at Grace, who looked away. Nobody knew what to say.

“I saw you! She was on Gonzo. Down by the river,” Scott continued.

Joe jumped at him, shouting. Then everyone was on their feet.

The table, with the coffee cups and the glasses, was turned on its side. Annie and Grace could only stand and watch.

Soon Frank was leading the boys out of the house.

“Annie, I’m so sorry,” Diane said.

Grace stood alone on the other side of the room.

“I’m going upstairs,” she said, picking up her stick. She left the room.

Annie turned to Tom. “Did you know about this? Did everyone know except me?”

“I don’t think any of us knew,” replied Tom.

She just wanted them all to go now. But Tom and Diane stayed to help her with the dishes.

“How’s Pilgrim?” Annie asked Tom.

“Oh, I think he’ll be fine, Annie. Where there’s pain, there’s feeling. Where there’s feeling, there’s hope.”

He turned to face her.

“Thanks,” Annie said quietly.

“That’s OK. Don’t let her push you away. Keep trying, Annie.”

She watched them walk away into the darkness. She wanted to call Tom back. She wanted him to stay there and hold her. To keep her from the cold that was falling once again over that house.

He wanted her more than any woman since Rachel. He thought about her now while he looked out at the night sky. Perhaps she felt the same. She seemed to smile at him in a special way; when she spoke, her words always seemed to be for him. He wanted to take her in his arms and make her feel better. But he also wanted to know the feel and the shape and the smell of her.

When Annie opened Grace’s bedroom door, the light from the stairs filled the room. Grace was in bed, with her face to the wall.

“Grace?”

No answer.

“Grace?”

“What?” She didn’t move.

“Can we talk?”

“I want to go to sleep.”

“So do I. I think we should talk, though.”

Grace turned over on her back.

“What about?”

Slowly now, Annie told herself. Get it right.

“So you’re riding again. How was it?”

“OK.”

“That’s great.”

“Is it? Why?”

Don’t get angry, Annie said to herself. She continued: “Why didn’t you tell me?”

“You?” Grace shouted. “Why do you need to know? Because you’re interested? Or just because you have to know everything?

Because nobody can do anything without your agreement? You didn’t want me to ride again. I hate you. Get out! Leave me alone!

Get out!”

Annie walked slowly to the door. Her heart was beating fast.

Then she heard a sound behind her.

“What?” she said.

She waited. There was something about Grace’s voice. Annie knew that she had to go back to her.

“I said . . . nobody’s ever going to want me,” Grace said in a small voice. Her face was wet with tears.

“Oh Grace, that’s not true.”

“What have I got that anyone’s going to want?”

“You’re you. You’re special and you’re beautiful. And you’re the strongest person I know.”

She held her daughter tightly, and they both cried.

Annie couldn’t tell how long they sat there. But it was long after their crying stopped. Grace fell asleep in her arms. She put her down again on the bed and lay down next to her. Then she slept too, a deep and dreamless sleep.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.