سرفصل های مهم
برای حالا زندگی کردن
توضیح مختصر
آنی و تام چند روز را به تنهایی با هم سپری میکنند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱۰ - زندگی در لحظه
اواخر یکشنبه شب، تام آخرین کنترل اسبها را انجام داد. بعد برای بستن وسایلش رفت داخل.
دیان فریاد میزد: «برو بخواب، اسکات. ما ساعت هفت صبح باید به هواپیما برسیم و تو باید کمی بخوابی.»
تام از پلهها بالا رفت و چمدانهای نیمهپر را دید.
تام گفت: «بیا، اسکات،» او را به سمت اتاق خواب هل داد. کریگ قبلاً خوابیده بود. تام روی تخت اسکات نشست و تا زمان بسته شدن چشمان پسر درباره دیزنیلند صحبت کردند.
تام در راه اتاق خودش از جلوی اتاق فرانک و دایان عبور کرد. دیان از او تشکر کرد و شب بخیر گفت. تام هر چیزی که برای یک هفته نیاز داشت را بستهبندی کرد. زیاد نبود. بعد سعی کرد بخواند، اما نتوانست حواسش را به کتابش متمرکز کند. به سمت پنجره رفت و به سمت خانه رودخانه نگاه کرد. رابرت و گریس در راه نیویورک در هواپیما بودند و آنی تنها بود.
آنی با صدای ماشین بیدار شد. او میدانست که بوکرها عازم پرواز خود هستند. آیا تام برای خداحافظی میآمد؟ از تخت بیرون آمد و به سمت پنجره رفت. میتوانست رفتن ماشین را ببیند. هیچ کس بیرون خانهی مزرعه نبود.
او حمام کرد و سعی کرد لباسهایی انتخاب کند. یک چیز را امتحان کرد، بعد دیگری را. در آخر از دست خودش عصبانی شد.
او یک شلوار و یک پیراهن قدیمی پوشید. چه اهمیتی داشت؟
او فقط برای خداحافظی میآمد.
بالاخره دید که تام از خانه بیرون میآید. کیسهای را پشت ماشین انداخت و سپس به سمت آنی آمد.
«سلام.»
«سلام.»
«پرواز گریس و رابرت خوب بود؟»
«آه بله. تشکر. صدای رفتن دیان و فرانک را شنیدم.»
مدت طولانی سکوت شد.
«قهوه میخواهی؟»
«اوه. نه ممنونم. باید بروم.»
«خوب.»
«خوب.» تام یک تکه کاغذ کوچک از جیبش بیرون آورد.
«این شماره من در وایومینگ است. در صورت بروز مشکلی یا چیزی، میدانی.»
آنی آن را گرفت. «ممنون. کی برمیگردی؟»
«اوه. فکر کنم شنبه. یکی از کارگران - اسموکی - فردا اینجا خواهد بود تا از اسبها مراقبت کند. من به او گفتم تو به سگها غذا میدهی.»
آنی لبخند خفیفی به او زد.
تام گفت: «خب.» آنی او را به سمت ماشینش دنبال کرد. تام کلاهش را گذاشت.
«خوب، خداحافظ آنی.»
«خداحافظ.»
ماشین را روشن کرد و برای خداحافظی دستش را به کلاهش برد. بعد راند و رفت.
او چهار ساعت و نیم رانندگی کرد. و تمام مدت به نظر درد قلبش بدتر میشد. چرا او را در آغوش نگرفت؟ میدانست او هم این را میخواهد. و ناگهان متوجه شد. ساده بود. او را عمیقاً دوست داشت.
آنی فکر کرد این بهترین حالت بود. او برای پر کردن روز و هفته آینده انواع کارهای مفید را داشت. اما آنقدرها هم آسان نبود. روز طولانی بود و او احساس تنهایی میکرد.
غروب خورشید در پشت کوهها را تماشا کرد. بعد با ماشین رفت تا به سگها غذا بدهد. آنها با خوشحالی او را به محلی که غذای آنها نگهداری میشد، هدایت کردند.
همان لحظه اتومبیلی وارد شد و جلوی خانه مزرعه توقف کرد. آنی تعجب کرد که سگها حتی سرشان را هم برنگردانند.
آنی او را درست قبل از اینکه تام او را ببیند دید. مدتی طولانی صحبت نکردند.
«فکر کردم. . .» مکث کرد. «تصمیم گرفتم برگردم.»
آنی به چشمانش خیره شد. «بله.»
آنی دید نمیتواند حرکت کند. تام این را فهمید و به سمتش آمد. دستانش را دورش حلقه کرد و محکم در آغوش گرفت.
و بعد آنی گریه کرد. تام اشکی که روی صورتش جاری بود را بوسید. آنی لبهایش را روی لبهای تام گذاشت.
آنی گفت: «باورم نمیشود اینجایی.»
«باورم نمیشود که رفتم.»
دست آنی را گرفت و او را به خانه مزرعه برد.
آنها از پلههای عریض بالا رفتند و به آرامی وارد اتاق تام شدند.
تام آنی را به خودش نزدیک کرد و دوباره او را بوسید.
آنی چشمانش را بست. فکر کرد هیچ چیز جز این وجود ندارد. هیچ زمان دیگر، هیچ مکان دیگری، به جز اکنون و اینجا. و درست یا غلطی در کار نیست. به همین شکل باید باشد.
تام با اولین روشنایی روز بیدار شد و بدن گرم آنی را در کنار بدنش احساس کرد. دست راست آنی روی سینه تام درست بالای قلبش قرار داشت. تام بدون تکان خوردن دراز کشید و ترسید که او را بیدار کند. بعد صدای ماشین را شنید. از تخت بلند شد و آرام لباسهایش را پوشید.
«صبح بخیر، اسموکی.»
«فکر کردم به وایومینگ رفتی.»
«آره. برنامه تغییر کرد. متأسفم. میخواستم با تو تماس بگیرم.»
اسموکی حالا به ماشین آنی نگاه میکرد. «پس مهمانانت به شرق برنگشتند؟»
«خوب، گریس برگشت، اما مادرش نتوانست پروازی گیر بیاورد. او تا بازگشت گریس اینجا میماند.»
اسموکی گفت: «درست است.»
آنی بیدار شد و لحظهای آنجا دراز کشید. بعد به خاطر آورد. اما تام کجا بود؟ دوید سمت پنجره. او آنجا بود و با مرد جوانی صحبت میکرد.
وقتی کمی بعدتر رفت آشپزخانه دو فنجان روی میز بود.
«قهوه درست کردم.»
«ممنون.»
«اسموکی بود. فراموش کردم با او تماس بگیرم.»
سکوت. تام خیلی نگران به نظر میرسید. آنی ناگهان ترسید که تام میخواهد بگوید همه اینها یک اشتباه است.
«آنی.»
«چی؟»
«نمیدانم در این مورد چه احساسی داری —»
«و تو چه احساسی داری؟»
تام به سادگی گفت: «من دوستت دارم.» بعد لبخندی زد که تقریباً قلب او را شکست. «همین.»
آنی فنجانش را گذاشت و به طرفش رفت. تام او را نزدیک خودش نگه داشت.
آنی صورت تام را بوسه باران کرد.
آنها چهار روز و سه شب تا بازگشت بوکرها فرصت داشتند. آنی با خود گفت: در حال زندگی کن، بدون فکر به گذشته یا آینده. بعد هیچ چیز اهمیتی نداشت؛ این لحظه برای همیشه متعلق به آنها بود.
بعداً تام آنچه را که میخواست به او گفت. آنها موافقت کردند به محلی بروند که برای اولین بار همدیگر را بوسیده بودند. قصد داشتند با کوه و آسمان تنها باشند.
اسموکی دید تام اسبها را آماده میکند.
«برای کنترل گاوها میروی؟»
«آره.»
«تنها یا. . ؟»
«نه، آنی هم میآید.»
«آه، باشه.»
«اسموکی. میخواهم درخواستی از تو بکنم.»
«حتماً.»
«در این مورد چیزی نگو، ممکنه؟»
«نه، البته که نمیگویم. میفهمم.»
قبل از رفتن، تام به مزارع رفت. پلیگرام را با چند اسب جوانتر گذاشت. وقتی تام رفت، پلیگرام تنها کنار دروازه ایستاد. تام را تماشا کرد. به نظر میدانست حالا چیزی در زندگی آنها تغییر کرده.
آنها چند ساعت سوارکاری کردند و خیلی کم صحبت کردند. با هم بودن کافی بود. نیازی به کلمات نبود.
آنها در گرمای بعد از ظهر توقف کردند و یک غذای ساده خوردند. بعداً به بالای تپه صعود کردند. یکمرتبه تام به آنی گفت که بایستد. در فاصله نه چندان دور گروه اسبهای وحشی را دیدند. تام هفت ماده بالغ، دو اسب جوان و یک اسب نر سفید بزرگ را شمرد. او سینهای ستبر و قوی داشت.
آنی گفت: «چه حیوان زیبایی است.»
«آره.» تام گفت: «در این زمان از سال اوضاع کمی سخت میشود.
او باید با اسبهای نر دیگری که دنبال مادهها میآیند بجنگد.»
اسب نر سفید حالا به یکی از این نرها نگاه میکرد.
آنها بینی به بینی ایستادند در حالی که اسبهای دیگر به آن نگاه میکردند.
یکباره انگار هر دو حیوان دیوانه شدند. آنها پاهای جلویی خود را بلند کردند و با عصبانیت لگد زدند. حتی از اینجا هم میتوانستی سفیدی دندانهای آنها را ببینی و چشمها را. بعد، در عرض یک لحظه، مبارزه به پایان رسید. اسب نر دیگر فرار کرد. اسب سفید خانوادهاش را با خود برد.
آن شب تام و آنی ساعتها در کنار آتش صحبت کردند. تام درباره راشل و پسرش به او گفت. آنی سعی کرد احساساتش نسبت به رابرت را توصیف کند.
«بچههای بیشتری میخواستید؟»
«آه بله. ما تلاش کردیم. اما من هرگز نتوانستم آنها را برای مدت طولانی در خود حمل کنم. در نهایت تسلیم شدیم. بیشتر از هر چیزی، من به خاطر گریس بچه میخواستم. برادر یا خواهری برای او.»
دوباره سکوت کردند. آنی میدانست که تام به چه چیزی فکر میکند. اما این فکری بود که صحبت دربارهاش بسیار غمانگیز بود.
بعد از دو روز شاد دیگر، آخرین شب فرا رسید. آنها مجبور بودند برگردند و دوباره در کنار دیگران باشند.
در بازگشت به خانه، آنی آخرین وعده غذایشان را آماده کرد.
«آه، تام. من تو رو خیلی دوست دارم.»
«من هم تو را دوست دارم.»
وقتی غذا را تمام کردند، تام از او در مورد ترفند طناب سؤال کرد.
«هنوز نمیدانی چطور انجامش دهی؟»
«نه، فکر نمیکنم.»
«طناب را نگه داشتی؟»
«تو چی فکر میکنی؟»
آنی طناب را از جیبش بیرون آورد و به تام داد. بعد تام به آرامی هر حرکت را به او نشان داد. یکباره، آنی فهمید.
گفت: «بگذار من امتحان کنم.» آنی فهمید که میتواند دقیقاً حرکات دستان او را مجسم کند. و ترفند عملی شد. وقتی کشید، طناب آزاد شد.
آنی کشید عقب. هم عشق و هم غم را در چهرهی تام میخواند.
تام گفت: «حالا میدانی.»
«میتوانم طناب را نگه دارم؟»
«حالا دیگر به آن احتیاج نداری.» تام آن را گرفت و در جیبش گذاشت.
متن انگلیسی فصل
Chapter 10 Living for the Moment
Late on Sunday night, Tom did a final check on the horses. Then he went inside to pack.
“Get into bed, Scott,” Diane was shouting. “We’re catching a plane at seven in the morning and you need some sleep.”
Tom walked up the stairs and saw the half-filled cases.
“Come on, Scott,” said Tom, pushing him towards the bedroom. Craig was already asleep. Tom sat on Scott’s bed and they talked about Disneyland until the boy’s eyes closed.
Tom walked past Frank and Diane’s room on the way to his own. She thanked him and said good night.
Tom packed everything he needed for a week. It wasn’t much. Then he tried to read, but he couldn’t keep his mind on his book.
He walked to the window and looked up towards the river house. Robert and Grace were on a plane for New York, and Annie was there, alone
Annie woke to the sound of a car. She knew that the Bookers were leaving for their flight. Was Tom there to say goodbye?
She got out of bed and went to the window. She could see the car leaving. There was nobody outside the ranch house.
She had a bath and tried to choose some clothes. She tried one thing, then another. In the end, she got angry with herself.
She put on a pair of old trousers and a shirt. What did it matter?
He was only coming to say goodbye.
Finally, she saw him coming out of the house. He threw a bag in the back of his car and then walked up towards her.
“Hello.”
“Hello.”
“Did Grace and Robert get their flight all right?”
“Oh yes. Thanks. I heard Diane and Frank go.”
For a long moment, there was silence.
“Would you like some coffee?”
“Oh. No thanks. I have to go.”
“OK.”
“Well.” He pulled a small piece of paper from his pocket.
“Here’s my number in Wyoming. If there’s a problem or something, you know.”
She took it. “Thanks. When will you be back?”
“Oh. Saturday, I guess. One of the workers — Smoky — will be here tomorrow to look after the horses. I told him that you’re feeding the dogs.”
She gave him a little smile.
“OK,” he said. She followed him to his car. He put his hat on.
“Well, goodbye Annie.”
“Goodbye.”
He started the car and touched his hat to her. Then he drove away.
He drove for four and a half hours. And all the time the ache in his heart seemed to get worse. Why didn’t he just take her in his arms? He knew that she wanted him to. And suddenly he understood. It was simple. He loved her deeply.
It was for the best, Annie thought. She had all kinds of jobs to fill the day and the coming week usefully. But it wasn’t so easy. The day was long, and she felt lonely.
She watched the sun going down behind the mountains. Then she drove down to feed the dogs. They happily led her to the place where their food was kept.
At that moment, a car drove in and stopped in front of the ranch house. Annie was surprised that the dogs did not even turn their heads.
She saw him just before he saw her. For a long moment, they didn’t speak.
“I thought . . .” He stopped. “I decided to come back.”
Annie looked into his eyes. “Yes.”
She found that she couldn’t move. He knew it and came to her. He put his arms around her and held her tightly.
And then she cried. He kissed the tears that ran down her face. She brought her lips to meet his.
“I can’t believe you’re here,” she said.
“I can’t believe I went.”
He took her by the hand and led her into the ranch house.
They climbed the wide stairs and walked slowly to his room.
He pulled her close to him and kissed her again.
Annie closed her eyes. There is nothing except this, she thought. No other time, no other place, than now and here. And there is no right or wrong. This is the way it has to be.
He woke at first light and felt her warm body next to his. Her right hand lay on his chest just above his heart. He lay without moving, afraid to wake her. Then he heard the sound of a car. He got out of bed and quietly put on his clothes.
“Good morning, Smoky.”
“I thought you went to Wyoming.”
“Yeah. Change of plan. Sorry. I meant to call you.”
Smoky was looking at Annie’s car now. “Your guests didn’t go back east then?”
“Well, Grace did, but her mother couldn’t get a flight. She’s staying here until Grace gets back.”
“Right,” Smoky said.
Annie woke up and lay there for a moment. Then she remembered. But where was Tom? She ran to the window. There he was, talking to a young man.
There were two cups on the table when she came down to the kitchen a little later.
“I made some coffee.”
“Thanks.”
“That was Smoky. I forgot to call him.”
Silence. He looked so worried. She was suddenly afraid that he was going to say that it was all a mistake.
“Annie.”
“What?”
“I don’t know what you feel about this —”
“And what do you feel?”
He said simply, “That I love you.” Then he smiled in a way that almost broke her heart. “That’s all.”
She put her cup down and went to him. He held her close.
She covered his face with kisses.
They had four days and three nights before the Bookers returned. Live for now, Annie told herself, with no thoughts of the past or the future. Then nothing afterwards mattered; this moment was theirs for ever.
Later, she told him what she wanted. They agreed to ride to the place where they first kissed. They planned to be alone together with the mountains and sky.
Smoky saw Tom preparing the horses.
“Going up to check on the cattle?”
“Yes.”
“Alone or . . . ?”
“No, Annie’s coming too.”
“Oh, right.”
“Smoky . . . I want to ask you something.”
“Sure.”
“Don’t say anything about this, will you?”
“No, of course not. I understand.”
Before leaving, Tom went down to the fields. He put Pilgrim in with some of the younger horses. When Tom walked away, Pilgrim stood alone by the gate. He was watching Tom. He seemed to know that something in their lives was different now.
They rode for some hours, speaking very little. It was enough to be together. There was no need for words.
They stopped in the heat of the afternoon and ate a simple meal. Later they climbed to the top of a hill. Suddenly Tom told Annie to stop. Not far in front of them, they saw the group of wild horses. Tom counted seven full-grown females, two young horses and a large white stallion. He was deep-chested and strong.
“What a beautiful animal,” Annie said.
“Yes. Things get a bit difficult at this time of year,” said Tom.
“He’ll have to fight other stallions who are following the females.”
The white stallion was looking at one of these males now.
They stood nose to nose while the other horses looked on.
Suddenly both animals seemed to go crazy. They lifted their front feet high and kicked angrily. Even from here, you could see the whites of their teeth and eyes. Then, in moments, the fight was finished. The other stallion ran off. The white horse led his family away.
Tom and Annie talked for hours by the fire that night. He told her about Rachel and his son. She tried to describe her feelings for Robert.
“Did you want more children?”
“Oh, yes. We tried. But I was never able to carry them inside me for long. In the end we just gave up. More than anything, I wanted a child for Grace. A brother or a sister for her.”
They fell into silence again. Annie knew what he was thinking. But it was a thought that was too sad to talk about.
After two more happy days, the last night came. They had to return and be with the others again.
Back at the house, Annie prepared their last meal together.
“Oh, Tom. I love you so much.”
“I love you too.”
When they finished eating, he asked her about the rope trick.
“Do you know how to do it yet?”
“No, I don’t think so.”
“Did you keep the rope?”
“What do you think?”
She pulled it from her pocket and gave it to him. Then he very slowly showed her every move. Suddenly, she understood.
“Let me try,” she said. She found that she could picture exactly the movements of his hands. And it worked. When she pulled, the rope came free.
He sat back. She read both love and sadness in his face.
“Now you know,” he said.
“Can I keep the rope?”
“You don’t need it now.” He took it and put it in his pocket.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.