سرفصل های مهم
عشق دردناک است
توضیح مختصر
آنی میگوید میخواهد رابرت را ترک کند، اما تام میگوید نمیتواند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱۱
عشق به درد میآورد
همه آنجا بودند، اما گریس میخواست تنها باشد. او به چهرههای منتظر کنار میدان نگاه کرد: مادرش، فرانک و دایان، جو، اسکات و کریگ و حتی اسموکی. او از شکست میترسید.
تام وسط بود و پلیگرام را آماده میکرد. اسب زیبا به نظر میرسید. به نظر میرسید احساس میکند این لحظهی مهمی است.
تام چند بار به آرامی در اطراف میدان سوارش شد. گریس کنار مادرش ایستاد. او سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
بعد تام از پلیگرام پیاده شد و به سمت گریس رفت.
گریس به ملاقات او رفت. پای جدیدش احساس خوبی داشت.
«آمادهای؟» پرسید. تام نگرانی را در چهره گیس دید. وقتی به گریس رسید، خیلی آرام گفت: «میدانی، گریس، مجبور نیستیم حالا این کار را انجام دهیم. نه با حضور این همه آدم.»
«خوبه. برای من اهمیتی ندارد.»
«مطمئنی؟»
«مطمئنم.»
تام دستش را روی شانههای گریس گذاشت و به سمت پلیگرام رفتند. وقتی نزدیک شدند پلیگرام گوشهایش را بلند کرد.
آنی مضطرب بود. این لحظهی بسیار مهمی بود. اما چه چیزی شروع میشد و چه پایان مییافت؟ آنی مطمئن نبود.
دایان گفت: «دخترت بچهی قویای است.»
«میدانم.»
تام گریس را کمی دورتر از پلیگرام نگه داشت و چند قدم آخر را به تنهایی طی کرد. دستش را روی گردن پلیگرام گذاشت و سرش را نزدیک اسب نگه داشت. پلیگرام اصلاً چشم از گریس بر نداشت.
حتی آنی از مکانش از بیرون، میدانست که مشکلی وجود دارد.
وقتی تام سعی کرد حیوان را به طرف گریس ببرد، پلیگرام از حرکت امتناع کرد. سرش را بلند کرد و از بالا به گریس نگاه کرد. سفید بالای چشمهایش نمایان شد. تام او را برگرداند و دور میدان چرخاندش. به نظر این آرامش کرد. اما وقتی تام او را نزد گریس برد، حیوان دوباره ترسید.
تام دوباره پلیگرام را دور کرد و با او دور زد. وقتی این کار جواب نداد، چند بار سوار بر او دور میدان گشت. اما دوباره وقتی تام او را به سمت گریس برد، اسب دور شد. این بار پلیگرام را رها کرد و گریس را به کنار میدان برد.
گفت: «خوب گریس. ما یک چیز دیگر را امتحان میکنیم. من نمیخواستم این کار را انجام دهم. اما چیزی درون آن اسب وجود دارد که به شکل دیگری نمیتوانم به آن برسم. بنابراین او را وادار میکنم دراز بکشد. اسموکی به من کمک میکند. خوب؟»
گریس گفت: «باشه.» اما او هیچ ایده روشنی از این حرف نداشت.
«دقیقاً منظورت چیست؟» آنی پرسید.
«خوب، کم و بیش همان است که گفتم. اما باید به شما بگویم که تماشای آن همیشه زیبا نیست. گاهی یک اسب واقعاً سخت میجنگد. بنابراین اگر ترجیح میدهید تماشا نکنید، لطفاً بروید داخل. وقتی کارمان تمام شد شما را صدا میزنم.»
گریس جواب داد: «نه. من میخواهم تماشا کنم.»
اسموکی با طناب وارد میدان شد و با تام صحبت کرد.
پلیگرام آن سوی میدان ایستاده بود و تماشا میکرد.
تام حالا نزدیک حیوان بود و اسموکی کمی دورتر بود. پلیگرام اجازه داد تام نزدیک شود اما چشمش به اسموکی بود.
تام آرام با اسب صحبت کرد. او دستان خود را به پایین یکی از پاهای جلویی پلیگرام برد. بعد پای اسب را بلند کرد و پارچهای ضخیم روی آن گذاشت. یک طناب به یک سر پارچه بسته شده بود. با این کار او وزن پا را از زمین بلند کرد و در آن حالت بست. پلیگرام حالا یک حیوان سه پا بود. او خوشحال نبود.
وقتی تام دور شد، پلیگرام هم سعی کرد حرکت کند. بعد متوجه شد که نمیتواند راه برود. عصبانی هم بود و این ترسش را بدتر کرد. او پرید و پایش را حرکت داد و سعی کرد آن را از طناب آزاد کند. بعد سعی کرد بدود. تام و اسموکی انتهای طنابهای دیگر را محکم دور گردنش نگه داشتند. اسب به حالت دایرهوار میدوید، مثل اسب دیوانهای که پایش شکسته.
تام به آنی و گریس نگاه کرد. گریس رنگ پریده بود و آنی دستهایش را دور گریس انداخته بود.
«چرا این کار را میکند؟» گریس فریاد زد.
«نمیدانم.» از نظر آنی خیلی اشتباه بود. تام به این حیوان درد و رنج میداد. آنی دلیلش را نمیفهمید.
بالاخره اسب ایستاد و دو مرد طنابهای خود را کمی شل کردند. بعد دوباره حرکت کرد. آنها دوباره طنابهای خود را محکم کشیدند تا اینکه حیوان مجبور به توقف شد. پلیگرام خیلی خسته و ترسیده به نظر میرسید. آنی میخواست چشمانش را ببندد. تام طناب خودش را به یک تکه چوب در کنار میدان بست. طنابی دیگر دور گردن پلیگرام انداخت و محکم کشید.
«چه کار میکند؟» صدای گریس آرام و ترسیده بود.
فرانک گفت: «سعی میکند او را به زانو در بیاورد.»
پلیگرام طولانی و سخت جنگید. سه بار پایین رفت و هر بار دوباره بلند شد. اما سرانجام اسب به زانو افتاد و همان جا ماند.
اما تام به این بسنده نکرد. او به اسموکی فریاد زد و هر دو کشیدن طنابها را ادامه دادند.
«چرا دست از سر او برنمیدارند؟» گریس گفت. «به اندازهی کافی اذیت نشد؟»
فرانک گفت: «او باید دراز بکشد.»
پلیگرام صداهای وحشتناکی درمیآورد و دوباره مدتی طولانی جنگید. اما همهی اینها زیادی بود. اسب به پهلو افتاد و سرش را روی ماسه گذاشت.
آنی صدای گریه گریس را میشنید. اشکهای خودش هم جاری شد.
گریس برگشت و سرش را روی سینهی آنی گذاشت.
«گریس!» تام بود. «لطفاً میآیی اینجا؟»
«نه! نمیآیم!»
تام اسموکی را گذاشت و به سمت آنها رفت. آنی دستانش را محکم دور گریس نگه داشت.
«گریس؟ دوست دارم با من بیایی.»
«نه، نمیخواهم.»
«باید بیایی.»
«نه، فقط او را بیشتر آزار میدهی.»
«او اذیت نشده. حالش خوبه.»
«بله البته!»
آنی میخواست چیزی بگوید، تا از دخترش محافظت کند. اما چهرهی تام بسیار سفت و ترسناک بود. به او اجازه داد دست دخترش را بگیرد. تام رو کرد به گریس و به چشمانش خیره شد.
«تو باید این کار را بکنی، گریس. به من اعتماد کن.» او را به سمت دیگر میدان هدایت کرد. آنی پشت سرشان رفت و قادر نبود در این لحظه فرزندش را ترک کند.
تام گفت: «خب، گریس. من میخواهم او را نوازش کنی. میخواهم از پشت شروع کنی، بعد پاها را. همه جایش را نوازش کن.»
«چرا؟ او نیمهمرده به نظر میرسد.»
«فقط کاری که از تو میخواهم را انجام بده.»
گریس به آرامی به پشت اسب رفت. پلیگرام سرش را بلند نکرد. اما سعی کرد با چشمانش گریس را دنبال کند.
«خوب. حالا نوازشش کن. ادامه بده. با آن پایش شروع کن. ادامه بده.
حسش کن.»
گریس دستانش را روی پای عقب پلیگرام گذاشت. اسب تکان نمیخورد. گریس روی پاهایش کار کرد، بعد روی بدنش. سرانجام گردن و سرش را نوازش کرد.
«خوب. حالا میخواهم روی او بایستی.»
«چی!» گریس به او نگاه کرد. «دیوانهای؟»
«آنچه میگویم را انجام بده!»
آنی قدمی به سمت آنها برداشت. «تام -»
«ساکت باش، آنی.» او حتی به آنی نگاه هم نکرد. و حالا تقریباً فریاد میزد: «آنچه میگویم را انجام بده! حالا!»
گریس شروع به گریه کرد. تام دستش را گرفت و او را کنار اسب برد.
«حالا برو بالا. ادامه بده، برو بالا.»
و گریس انجام داد. و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود، همان جا ایستاد. یک فرد آسیبدیده روی بدن کتکخوردهی حیوانی ایستاده بود که در دنیا بیشتر از همه دوستش داشت.
«چرا این کار را میکنی؟» آنی فریاد زد. «خیلی وحشتناک است.»
در حالی که به گریس کمک میکرد پایین بیاید، جواب داد: «اشتباه میکنی. پلیگرام این را انتخاب کرد.»
«منظورت چیه؟»
حالا برگشت و نگاهش کرد. گریس کنارش گریه میکرد.
«او باید انتخاب میکرد؛ به مبارزه با زندگی ادامه دهد یا آن را بپذیرد.»
«تو به او اجازه انتخاب ندادی.»
«چرا، دادم. او تصمیم گرفت به مرز زندگی برود و نگاهی به آن طرف بیندازد.
آنچه آنجا بود را دید. و تصمیم گرفت برگردد. زندگی را پذیرفت.»
رو به گریس کرد و دستانش را روی شانههای او گذاشت.
«آنطور آنجا دراز کشیدن بدترین چیزی بود که او میتوانست تصور کند. و میدانی چیه؟ او متوجه شد که خوب است. حتی ایستادن تو روی او خوب بود. نور فقط بعد از تاریکترین ساعت میآید. این تاریکترین ساعت پلیگرام بود. و او هنوز اینجاست.
هنوز زنده است. میفهمی؟»
گریس سعی میکرد بفهمد. گفت: «نمیدانم. اینطور فکر میکنم.»
«آنی؟ میفهمی؟ واقعاً مهم است که این را درک کنی. این مربوط به چیزی است که در قلب ماست. درمورد دیدن واضح زندگی. پذیرش آن. این درمورد وفادار بودن به آن است، اهمیتی به درد ندادن. زیرا دردِ عدم وفاداری به آن بسیار بسیار بیشتر است. آنی، میدانم که این را درک میکنی.»
آنی نگاهش کرد. میدانست که پیامی در این حرفها وجود دارد، پیامی که فقط برای او بود. دربارهی پلیگرام نبود، بلکه دربارهی آنها بود. دربارهی همهی چیزهایی که بین آنها بود. آن موقع آن را نفهمید. شاید با گذشت زمان. . .
گریس آنها را تماشا کرد که طنابها را باز کردند. پلیگرام لحظهای همان جا دراز کشید و با یک چشم به آنها نگاه کرد. بعد به آرامی روی پایش ایستاد و چند قدم برداشت.
تام به گریس گفت که او را مستقیم به سمت آب کنار میدان هدایت کند. در حالی که پلیگرام مدت طولانی آب خورد گریس کنارش ایستاد.
بعد تام به آنها ملحق شد. اسب را برای سوارکاری آماده کرد و به گریس گفت سوار شود. گریس یک پایش را بلند کرد. پلیگرام تکان نمیخورد.
تام وزنش را گرفت و گریس پایش را به پشت اسب بلند کرد.
گریس هیچ ترسی احساس نکرد. گریس اول او را در یک جهت دور میدان راند و بعد از جهت دیگر. مدتی گذشت و بعد صدای بقیه را شنید. آنها با خوشحالی میخندیدند و فریاد میزدند؛ درست حس روزی را داشت که سوار گونزو شده بود.
اما این پلیگرام بود. پلیگرام او. او بهتر شده بود. و میتواند او را درست مانند گذشته زیرش قوی، قابل اعتماد و واقعی احساس کند.
مهمانی ایدهی فرانک بود.
گفت: «ما نمیتوانیم اجازه دهیم آنی و گریس ۲۰۰۰ مایل با اسب پیرشان بدون مهمانی رانندگی کنند و برگردند.»
تام به آرامی در اتاقش لباس پوشید. میتوانست صدای رسیدن ماشینها و سر و صدا و موسیقی را بشنود. وقتی بیرون را نگاه کرد، جمعیت را دید. عصر خوب و صافی بود. صورتها را گشت و او را پیدا کرد. لباس جدیدی پوشیده بود. زیبا به نظر میرسید.
اول دایان رفت سراغ تام.
«میتوانم این رقص را با تو داشته باشم؟»
تام جواب داد: «من فقط منتظر بودم تا سؤال کنی.»
«اسموکی به من گفت که هفته گذشته به وایومینگ نرفتی.»
«خوب، درست است. نرفتم.»
«اوه.»
«چیه، دیان؟»
«میدانی دربارهی چه چیزی صحبت میکنم. این خوب است که به خانه میرود.»
آنها در بقیهی رقص صحبت نکردند. وقتی رقص به پایان رسید، دایان نگاهی از باخبری به او انداخت. بعد رفت. وقتی آنی آمد پشت سرش، غرق در فکر بود.
آنی گفت: «بیا با من برقص.»
موسیقی تند بود. تام میخواست او را بغل کند اما نمیتوانست.
آهنگ بعدی آهنگی آهسته بود. بالاخره آنها میتوانستند همدیگر را لمس کنند. تام او را نزدیک خود نگه داشت و بدن او را از پشت لباس نازکش احساس کرد. تام میدانست دایان از جایی تماشا میکند. اما نگران نبود.
آنی در گوشش گفت: «باید با تو صحبت کنم.»
«بیرون. کنار اصطبل. میبینمت. در عرض ۲۰ دقیقه.»
گریس احساس خوبی داشت. او تقریباً با همه رقصید. برای اولین بار در زندگیش احساس زیبایی میکرد.
او به خانه رفت، به سمت حمام طبقه پایین، و صداهایی را شنید. فرانک و دایان با هم دعوا میکردند.
«تو بیش از حد نوشیدهای.»
دایان فریاد زد: «ساکت باش.»
«به تو مربوط نیست، دیان.»
«از لحظهی ورود او را میخواست.»
«گوش کن. او یک مرد بالغ است.»
«و او یک زن متأهل با یک فرزند است.»
گریس وارد اتاق شد.
به آرامی گفت: «سلام.»
فرانک و دایان به سرعت چرخیدند.
«اوه. سلام، گریس. خوش میگذره؟»
«خیلی خوش میگذره، ممنون. مشکلی نیست اگر از دستشویی اینجا استفاده کنم؟»
«البته که مشکلی نیست. برو داخل.»
در دستشویی ایستاد و به آینه نگاه کرد. آنها دربارهی چه کسی صحبت میکردند؟ و بعد فکر به ذهنش رسید. نه، نمیتواند آن باشد.
آنی قبل از او رسید. بعد، ناگهان، تام آنجا بود و آنی او را در آغوش گرفته بود.
آنی به او گفت: «من رابرت را ترک میکنم. میدانم که این برای همه درد به همراه خواهد داشت. از خساراتی که به بار خواهد آورد خبر دارم. اما میخواهم با تو باشم. دوستت دارم.»
تام در سکوت به او گوش میداد، او را بغل کرده بود و انگشتانش را روی صورتش میکشید.
«اوه آنی.»
«چیه؟ بگو.»
«نمیتوانی این کار را انجام دهی.»
«میتوانم. من به نیویورک برمیگردم و به او میگویم.»
«و گریس. فکر میکنی میتوانی به گریس بگویی؟»
آنی به او نگاه کرد و در چشمانش کنکاش کرد. چرا این کار را میکرد؟
«پس از آنچه متحمل شده بود؟»
«فکر میکنی من نمیدانم؟»
«البته که میدانی. و به همین دلیل است که این کار را نمیکنی.»
آنی احساس کرد اشکش سرازیر شد. او میدانست نمیتواند جلوی آنها را بگیرد.
«من نمیتوانم تو را از دست بدهم. نمیفهمی؟ تو میتوانی انتخاب کنی که مرا از دست بدهی؟»
تام به سادگی گفت: «نه. اما من مجبور نیستم.»
«یادت هست دربارهی پلیگرام چه گفتی؟ گفتی او به لبه رفت و آن طرف را نگاه کرد. و بعد انتخاب کرد زندگی را قبول کند.»
«اما اگر آنجا درد و رنج ببینی؟ آن موقع دیوانهای که آن را بپذیری.»
«اما درد و رنج متعلق به دیگران است نه ما.»
تام نگاهش را دور کرد. آنی حالا عصبانی بود.
«تو مرا نمیخواهی.»
«اوه آنی. هرگز نخواهی فهمید که چقدر تو را میخواهم.»
آنی در آغوش او گریه کرد و زمان و مکان را فراموش کرد. وقتی دیگر نتوانست گریه کند، تام صورتش را پاک کرد. بعد به مهمانی بازگشتند.
متن انگلیسی فصل
Chapter 11
Love Hurts
Everyone was there, but Grace wanted to be alone. She looked at the waiting faces at the side of the arena: her mother, Frank and Diane, Joe, Scott and Craig, and even Smoky. She was afraid of failing.
Tom was in the middle, preparing Pilgrim. The horse looked beautiful. He seemed to sense that this was an important moment.
Tom rode him slowly around the arena a few times. Grace stood next to her mother. She tried to stay calm.
Then Tom got down from Pilgrim and walked over to Grace.
She went to meet him. The new leg felt good.
“Ready?” he asked. He saw the worry in her face. When he got to her he said, very quietly, “You know, Grace, we don’t have to do this now. Not with all these people here.”
“It’s OK. I don’t mind.”
“Sure?”
“Sure.”
He put his arm around her shoulders and they walked over to Pilgrim. He lifted his ears when they came near.
Annie was nervous. This was such an important moment. But what was beginning and what was ending? Annie wasn’t sure.
“She’s a strong child, that daughter of yours,” Diane said.
“I know.”
Tom stopped Grace a little way away from Pilgrim and went the final few steps alone. He put his hand on Pilgrim’s neck and his head close to the horse’s. Pilgrim never took his eyes off Grace.
Even from her position on the outside, Annie knew that something was wrong.
When Tom tried to bring the animal to Grace, Pilgrim refused to move. He lifted his head and looked down at Grace. White showed at the top of his eyes. Tom turned him away and walked him round and round. This seemed to calm him. But when Tom led him back to Grace, he became frightened again.
Tom took Pilgrim away and walked him again. When that didn’t work, he rode him a few times around the arena. But again the horse moved away when Tom took him towards Grace. This time he let Pilgrim go and took Grace to the side of the arena.
“OK Grace,” he said. “We’re going to try one more thing. I didn’t want to do this. But there’s something inside that horse that I can’t reach in any other way. So I’m going to make him lie down. Smoky’ll help me. OK?”
“OK,” said Grace. But she had no clear idea what this meant.
“What do you mean, exactly?” asked Annie.
“Well, it’s more or less how it sounds. But I have to tell you that it’s not always pretty to watch. Sometimes a horse will fight really hard. So if you prefer not to watch, please go inside. I’ll call you when we’re finished.”
“No,” replied Grace. “I want to watch.”
Smoky went into the arena with ropes and talked to Tom.
Pilgrim stood at the other side of the arena and watched.
Tom was near the animal now, and Smoky was a little way away. Pilgrim let Tom come near but kept his eyes on Smoky.
Tom spoke quietly to the horse. He moved his hands down one of Pilgrim’s front legs. Then he lifted the horse’s foot and put a piece of strong cloth over it. A rope was tied to one end of the cloth. With this he lifted the weight of the foot off the ground and tied it in that position. Pilgrim was now a three-legged animal. He was not happy.
When Tom moved away, Pilgrim tried to move too. Then he discovered that he could not walk. He was angry too, and that made his fear worse. He jumped and moved his foot, trying to free it from the rope. Then he tried to run. Tom and Smoky held tightly to the ends of other ropes around his neck. Round and round he ran, like a crazy horse with a broken leg.
Tom looked over at Annie and Grace. Grace was pale and Annie had her arms around her.
“Why’s he doing this?” Grace cried.
“I don’t know.” It seemed so wrong to Annie. Tom was giving pain and suffering to this animal. She couldn’t understand why.
Finally the horse stopped and the two men relaxed their ropes a little. Then he was moving again. Again they pulled their ropes tight until the animal had to stop. Pilgrim looked so tired and frightened. Annie wanted to shut her eyes. Tom tied his rope to a piece of wood at the side of the arena. He placed another rope around Pilgrim’s neck and pulled down hard.
“What’s he doing?” Grace’s voice was small and frightened.
Frank said, “He’s trying to get him down on his knees.”
Pilgrim fought long and hard. Three times he went down and each time he got back up. But finally the horse crashed to its knees and stayed down.
But Tom didn’t stop there. He shouted to Smoky and the two of them continued pulling on the ropes.
“Why don’t they leave him alone?” Grace said. “Isn’t he hurting enough?”
“He’s got to lie down,” Frank said.
Pilgrim was making terrible noises and again he fought for a long time. But it was all too much. He fell over on his side and lay his head on the sand.
Annie could hear Grace crying. Her own tears began to fall.
Grace turned and lay her head on Annie’s chest.
“Grace!” It was Tom. “Will you come here, please?”
“No! I won’t!”
He left Smoky and walked over to them. Annie kept her arms tightly around Grace.
“Grace? I’d like you to come with me.”
“No, I don’t want to.”
“You’ve got to.”
“No, you’ll only hurt him some more.”
“He’s not hurt. He’s OK.”
“Oh sure!”
Annie wanted to say something, to protect her daughter. But Tom’s face was so hard, so frightening. She let him take her daughter by the hand. He turned to Grace and looked into her eyes.
“You’ve got to do this, Grace. Trust me.”
He led her across the arena. Annie followed behind, unable to leave her child at this moment.
“OK, Grace,” Tom said. “I want you to touch him. I want you to start at the back, then do the legs. Feel him all over.”
“Why? He looks half dead.”
“Just do what I ask.”
Grace walked slowly around to the back of the horse. Pilgrim didn’t lift his head. But he tried to follow her with his eyes.
“OK. Now touch him. Go on. Start with his leg there. Go on.
Feel it.”
She put her hands on Pilgrim’s back leg. The horse didn’t move. She worked on his legs, then his body. Finally she touched his neck and head.
“OK. Now I want you to stand on him.”
“What!” Grace looked at him. “Are you crazy?”
“Do what I say!”
Annie took a step towards them. “Tom—”
“Be quiet, Annie.” He didn’t even look at her. And now he almost shouted: “Do what I say! Now!”
Grace started to cry. Tom took her hand and led her to the side of the horse.
“Now step up. Go on, step up on him.”
And she did. And with tears falling down her face, she stood there. A damaged person standing on the beaten body of the animal she loved most in all the world.
“Why are you doing this?” Annie cried. “It’s so terrible.”
“You’re wrong,” he replied, helping Grace down. “Pilgrim chose to do it.”
“What do you mean?”
Now he turned to look at her. Grace was crying at his side.
“He had to choose; to continue fighting life or to accept it.”
“You didn’t let him choose.”
“Yes, I did. He chose to go to the edge of life and look over.
He saw what was there. And he chose to come back. He chose to accept life.”
He turned to Grace and put his hands on her shoulders.
“Lying down like that was the worst thing that he could imagine. And you know what? He found it was OK. Even you standing on him was OK. The light only comes after the darkest hour. That was Pilgrim’s darkest hour. And he’s still here . . .
He’s still living. Do you understand?”
Grace was trying to understand. “I don’t know,” she said. “I think so.”
“Annie? Do you understand? It’s really important that you understand this. It’s about what’s in our hearts. About seeing clearly the way life is. Accepting it. It’s about being true to it, never mind the pain. Because the pain of not being true to it is far, far greater. Annie, I know you understand this.”
She looked at him. She knew there was some message here, one that was only for her. It was not about Pilgrim, but about them. About everything that was between them. She didn’t understand it then. Perhaps with time . . .
Grace watched them untie the ropes. Pilgrim lay there for a moment looking up at them with one eye. Then he slowly got to his feet and took a few steps.
Tom told Grace to lead him straight to the water at the side of the arena. She stood next to him while he took a long drink.
Then Tom joined them. He prepared the horse for riding and told Grace to get on. She put one foot up. Pilgrim didn’t move.
Tom took her weight and she lifted her leg over the horse’s back.
She felt no fear. She walked him first one way around the arena and then the other. It was some time before she heard the others. They were laughing and shouting happily; it felt just like the day she rode Gonzo.
But this was Pilgrim. Her Pilgrim. He was better. And she could feel him under her, just like before, strong and trusting and true.
The party was Frank’s idea.
“We can’t let Annie and Grace drive 2,000 miles home with that old horse without a party,” he said.
Tom dressed slowly in his room. He could hear cars arriving, and voices and music. When he looked out, there was already a crowd. It was a fine, clear evening. He searched the faces and found her. She was wearing a new dress. She looked beautiful.
Diane got to Tom first.
“Can I have this dance?”
“I was just waiting for you to ask,” he replied.
“Smoky told me that you didn’t go to Wyoming last week.”
“Well, that’s right. I didn’t.”
“Oh.”
“What is this, Diane?”
“You know what I’m talking about. It’s a good thing she’s going home.”
They didn’t speak for the rest of the dance. When it ended, she gave him a knowing look. Then she went off. He was deep in thought when Annie came up behind him.
“Come and dance with me,” she said.
The music was fast. He wanted to hold her but he couldn’t.
The next one was a slow song. Finally they could touch. He held her close and could feel her body through her light dress. He knew that Diane was watching somewhere. But he wasn’t worried.
“I need to talk to you,” Annie said in his ear.
“Outside. By the stables. I’ll meet you. In 20 minutes.”
Grace felt good. She danced with almost everyone. For the first time in her life she felt beautiful.
She went into the house, towards the downstairs bathroom, and she heard voices. Frank and Diane were having a fight.
“You’ve had too much to drink.”
“Be quiet,” she shouted.
“It’s not your business, Diane.”
“She’s wanted him from the moment she arrived.”
“Listen. He’s a grown man.”
“And she’s a married woman with a child.”
Grace stepped into the room.
“Hello,” she said lightly.
Frank and Diane turned quickly.
“Oh . . . hello, Grace. You having a good time?”
“I’m having a great time, thanks. Is it OK if I use the bathroom in here?”
“Of course it is. Go right in.”
She stood in the bathroom looking into the mirror. Who were they talking about? And then the thought came to her. No, it couldn’t be.
•
Annie arrived before him. Then, suddenly, he was there and she was holding him.
“I’m going to leave Robert,” she told him. “I know the pain this will give to everyone. I know the damage that it will do. But I want to be with you. I love you.”
He listened in silence, holding her and running his fingers across her face.
“Oh Annie.”
“What? Tell me.”
“You can’t do that.”
“I can. I’ll go back to New York and tell him.”
“And Grace. You think you can tell Grace?”
She looked at him, searching his eyes. Why was he doing this?
“After what she has suffered . . . ?”
“You think I don’t know?”
“Of course you do. And that’s why you won’t do this.”
She felt tears coming. She knew she couldn’t stop them.
“I can’t lose you. Don’t you understand? Can you choose to lose me?”
“No,” he said simply. “But I don’t have to.”
“Remember what you said about Pilgrim? You said he went to the edge and looked over. And then he chose to accept life.”
“But if you see pain and suffering there? Then you’re crazy to accept it.”
“But the pain and suffering will be other people’s, not ours.”
He looked away. Annie was angry now.
“You don’t want me.”
“Oh Annie. You’ll never know how much I want you.”
She cried in his arms and lost all sense of time and place. When she could cry no more, he cleaned her face. Then they returned to the party.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.