سرفصل های مهم
روزنه امید
توضیح مختصر
تام موافقت میکند در صورت کمک گریس، با پلیگرام کار کند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۵ امید جدید
دو رودخانهی کوچک از زمینهای برادران بوکر میگذشت. کنار هم، از کوهها پایین ميآمدند. بعد رودخانه شمالی در یک خط مستقیم از میان تپهها عبور میکرد. رودخانهی جنوبی از اینجا و آنجای زمینهای مسطحتر جاری بود.
خانهای که «خانه رودخانه» مینامیدندش بر روی تپهای بالای رودخانه شمالی قرار داشت. تام و راشل پس از ازدواج اینجا زندگی کرده بودند، بعد فرانک و دایان. حالا خالی بود. از آنجا میتوانی از امتداد رودخانه به خانهی مزرعهای نگاه کنی که خانواده فرانک و تام حالا در آن زندگی میکردند. تام به خانه رودخانه نگاه کرد. او نه برای اولین بار به این فکر کرد که دوباره آنجا زندگی کند.
او و جو در راه بازگشت از غذا دادن به گاوها بودند.
آنها با ماشین به سمت مزرعه رفتند و نزدیک اصطبل پارک کردند. برادران کوچکتر جو، اسکات و کریگ، از خانه بیرون دویدند.
«به دیدن بچهی برونتی میروید؟» فریاد زدند. «میتوانیم ما هم بیاییم؟»
آنها را به اصطبل برد. برونتی یک اسب بزرگ ده ساله با پوست قهوهای مایل به سرخ بود. سرش را به طرف جو، که با اسبها رفتاری آسان و مطمئن داشت، برد.
اسکات که از پشت برونتی اسب جوان را تماشا میکرد، گفت: «خیلی خندهدار است.»
تام و جو اسبها را به مزارع رها کردند و بعد برگشتند تا پیاده به خانه برگردند.
«مادرت مهمان دارد؟» تام با دیدن یک ماشین نقرهای که از بالای تپهها میآید، پرسید.
جو جواب داد: «نمیدانم.»
وقتی ماشین توقف کرد، تام به صورت راننده نگاه کرد. جو تعجب عمویش را دید.
«او را میشناسی؟»
«به گمانم میشناسم. اما نمیدانم اینجا چه میکند.»
آنی از ماشین پیاده شد و با اضطراب به سمت او رفت.
او شلوار و چکمه پوشیده بود و تاپ سفید بلندی به تن داشت که تا نصف پایش میرسید. خورشید بر موهای قرمزش میتابید و تام چشمان سبزش را آن روز در اصطبل به یاد آورد.
«آقای بوکر. صبح بخیر.»
«خوب، صبح بخیر.» آنها لحظهای ایستادند. «این جو، پسر برادرم است.»
«سلام جو. چطوری؟»
«خوبم.»
آنی با نگاهی به اطراف گفت: «چه مکان زیبایی است.»
تام پاسخ داد: «اینطور است.»
سکوت طولانیتری برقرار شد. بعد آنی شروع کرد.
«آقای بوکر، احتمالاً فکر کنید من دیوانه هستم. اما میتوانید دلیل اینجا بودنم را حدس بزنید. مسئله اسب دخترم است. میدانم شما میتوانی کمکش کنی. آمدم اینجا تا از شما بخواهم دوباره نگاهی به او بیندازید.»
«خانم مککلین.»
«لطفاً. فقط یک نگاه. زیاد طول نمیکشد.»
تام خندید. «چی، پرواز به نیویورک؟»
«نه. اسب اینجاست. در چوتو.»
«شما او را تا اینجا آوردهاید؟ تنها؟»
جو از یکی به دیگری نگاه میکرد و سعی میکرد بفهمد. دایان از خانه بیرون آمد. کنار در ایستاد و آنها را تماشا میکرد.
«با گریس، دخترم.»
«تا فقط من نگاهی به او بیندازم؟»
«بله.»
«میآیی غذا بخوری، تام؟» دایان یکباره صدا زد.
«به مادرت بگو میآیم، جو.»
تام همچنان به آنی نگاه میکرد و آنی به او.
تام گفت: «ببخشید که این را میگویم. اما شما جواب نه را قبول نخواهید کرد، نه؟»
آنی به سادگی گفت: «نه. حق با شماست. نمیتوانم.»
گریس حاضر نشد با آنی به مزرعه بوکر برود. پس از رفتن مادرش، رفت بیرون به شهر کوچک. در واقع چوتو فقط یک خیابان اصلی طولانی بود. با استفاده از عصایش به آرامی راه میرفت. هنوز به پای مصنوعی جدیدش اطمینان نداشت. مردم در خیابان میایستادند تا او را تماشا کنند. وقتی دوباره به خانه سرد و خلوت برگشت بسیار ناراحت بود. روی تخت دراز کشید و گریه کرد.
وقتی آنی از مزرعه برگشت هیجانزده بود. به گریس گفت که تام بوکر قرار است نگاهی به پلیگرام بیندازد.
اما گریس علاقهای نشان نداد.
احساسات گریس در مورد پلیگرام حتی برای خودش هم مبهم بود. در واقع آنها او را میترساندند. او نمیخواست به او فکر کند، اما مادرش هرگز اجازه نمیداد او فراموش کند. آنی خیلی تلاش میکرد و پلیگرام حتی مال او هم نبود. البته گریس میخواست او بهتر شود، اما. برای اولین بار فکر میکرد شاید اصلاً نمیخواهد او بهتر شود. شاید میخواست پلیگرام مانند او باشد، برای همیشه آسیب دیده. نه، تمامش کن، تمامش کن، به خودش گفت. اینطور فکر کردن دیوانهوار بود. اما چرا مادرش دست از سرش برنمیداشت؟
«گریس؟ آمادهای؟ او به زودی اینجا خواهد بود.»
گریس جواب نداد.
«گریس؟»
«بله؟ که چی؟»
از رنجی که به مادرش میداد، خوشحال بود. این او را خشنود میکرد.
صاحب اصطبل گفت: «اگر دنبال مشکل و دردسر هستی، به مکان درستی آمدهای. وارد کردن آن اسب دیوانه به اصطبل نزدیک بود من را بکشد.»
تام صدای لگد پلیگرام به در اصطبل قدیمی را میشنید.
اسب بدتر از آنچه به خاطر میآورد به نظر میرسید. وقتی پای جلوییش اینقدر نازک بود چطور میتوانست اصلاً بایستد؟ اما مثل یک حیوان وحشی لگد میزد.
تام به سمت خانه آنی حرکت کرد و زنگ را فشار داد. از چهره عصبانی دختری که در را باز کرد تعجب کرد.
تام با لبخند گفت: «حدس میزنم گریس هستی.» گریس متقابلاً لبخند نزد؛ فقط در را بیشتر باز کرد.
«با تلفن صحبت میکند. میتوانی اینجا منتظر بمانی.»
تام به دنبال گریس وارد اتاق نشیمن شد. وقتی گریس جلوی او بود، به پا و عصایش نگاه کرد. تلویزیون در اتاق روشن بود. گریس نشست و انگار تلوزیون را تماشا میکرد. اما تام میدانست که گریس میخواهد او احساس عدم استقبال کند.
«مادرت چه کار میکند؟» تام از او پرسید.
«چی؟»
«مادرت. شغلش چیست؟»
«برای یک مجله کار میکند.»
«کار سختی به نظر میرسد.»
گریس خندید. خنده به قدری خشمگینانه بود که تام دوباره تعجب کرد.
گریس گفت: «گوش کن. نمیدانم به شما گفته یا نه. من نمیخواهم چیزی در این مورد بدانم، خب؟ همهی اینها ایده او بود. من فکر میکنم این کار دیوانگی است. فقط باید بگذارند او بمیرد.»
رو کرد به تلویزیون. تام در فکر به بیرون از پنجره نگاه کرد.
«ببخشید. یک تماس کاری بود - مهم بود.»
تام برگشت. موهای آنی که بعد از حمام خیس بود به پشت شانه شده بود. این ظاهری پسرانه به او داده بود.
«اشکالی ندارد.»
«به دیدنش رفتهای؟»
تام پاسخ داد: «بله، تازه از آنجا آمدهام.»
«و؟»
شروع کرد: «خوب، در وضعیت بدی است.»
نمیدانست چطور میخواهد به او بگوید. سپس، از روی شانهی آنی، گریس را در آستانه در دید. او سعی میکرد بیعلاقه به نظر برسد. با این حال، تام میدانست که گوش میدهد. ناگهان فهمید که چطور هر سهی آنها - مادر، دختر و اسب - همه در رنج به هم گره خوردهاند. اگر میتوانست به اسب کمک کند، شاید میتوانست به همه آنها کمک کند. چه اشکالی داشت؟ و چطور میتوانست چنین رنجی را نادیده بگیرد؟
شنید میگوید: «شاید بتوانیم کاری انجام دهیم.»
امید از چشمان آنی ساتع شد.
«حالا یک لحظه صبر کن. گفتم شاید. اما من اول باید چیزی را بدانم. اینجا یک سؤال برای گریس مطرح میشود.»
گریس به او نگاه کرد.
«میدانی، وقتی من با اسب کار میکنم، صاحبش هم باید آنجا باشد. بنابراین پیشنهاد من این است. من مطمئن نیستم که بتوانم کاری برای پلیگرام پیر انجام دهم. اما اگر شما به من کمک کنید سعیم را میکنم.»
گریس نگاهش را دور کرد. آنی به زمین نگاه کرد.
«تو با این مشکل داری، گریس؟» تام گفت.
وقتی جواب داد صدایش آرام بود: «واقعاً باید بپرسی؟» دوباره اتاق را ترک کرد.
«باشه. حالا باید برم.»
به سمت در رفت. آنی دنبالش دوید.
«او باید چکار کند؟» آنی پرسید.
“فقط برای کمک به من آنجا باشد.”
کلاه را به سرش گذاشت و در ورودی را باز کرد.
گفت: «اینجا سرد است. گرمایش مشکل دارد؟»
در حال خروج بود که گریس را در ورودی اتاق نشیمن دید. گریس بدون اینکه به او نگاه کند خیلی آرام صحبت کرد.
«ببخشید، گریس؟»
«گفتم باشه. انجامش میدهم.»
«چرا همین طور آمد اینجا؟ فکر میکند کیست؟» دایان عصبانی بود و تام نمیتوانست علتش را بفهمد. «و کارهای دیگرت چه؟ گفتی دیگر کلینیک تعطیل است!»
«بس کن، دیان.» فرانک به او گفت: «دست از سرش بردار.»
دایان یک زن قد بلند و قوی حدود چهل و پنج ساله بود. قبل از آشنایی با فرانک دوست تام بود. آنها چند بار با هم سر قرار رفتند، اما تام بیشتر از این نخواست. بنابراین دایان با برادر کوچکتر، فرانک، ازدواج کرد. تام خیلی دوستش داشت. گاهی نگران میشد، فکر میکرد دایان وقت زیادی صرف او میکند.
«پای دختر چوبی است؟» اسکات با دهان پر از غذا گفت.
فرانک گفت: «فقط غذایت را بخور، اسکات.»
آنها چند دقیقه در سکوت غذا خوردند.
تام و فرانک با هم خوب کار میکردند. هر دوی آنها به هم نزدیک بودند و هرگز در مورد مزرعه اختلاف نداشتند. فرانک تاجر بهتری بود و خیلی بیشتر از برادرش از گاوها اطلاعات داشت. تام کار کلینیکهایش را انجام میداد و از اسبها مراقبت کرد. فرانک از این موضوع راضی بود.
«زن معروف است؟» دوباره اسکات بود.
دایان به تام فرصت نداد تا جواب دهد.
«اسمش را شنیدهای؟» از پسر پرسید.
«نه.»
«خوب، پس معروف نیست، نه؟ غذایت را بخور.»
متن انگلیسی فصل
Chapter 5 New Hope
Two small rivers ran through the Booker brothers’ land. They came down from the mountains together, side by side. Then the northern river ran in a straight line through the hills. The southern one moved here and there across flatter land.
The house that they called the river house stood on a hill above the north river. Tom and Rachel lived here after their marriage, then later Frank and Diane. Now it was empty. From it you could look along the river to the ranch house, where Frank’s family, and Tom, lived now. Tom looked up at the river house. He thought, not for the first time, about moving into it again.
He and Joe were on their way back from feeding the cattle.
They drove down to the ranch and parked near the stables. Joe’s younger brothers, Scott and Craig, came running from the house.
“Are you going to see Bronty’s baby?” they shouted. “Can we come?”
He took them into the stables. Bronty was a big ten-year-old horse with a red-brown coat. She pushed her head towards Joe, who had an easy, confident way with horses.
“He looks so funny,” said Scott, watching the young horse behind Bronty.
Tom and Joe let the horses out into the fields, and then turned to walk back to the house.
“Is your mother having visitors?” asked Tom, seeing a silver car coming over the hill.
“I don’t know,” replied Joe.
When the car stopped, Tom looked at the driver’s face. Joe saw his uncle’s surprise.
“You know her?”
“I believe I do. But I don’t know what she’s doing here.”
Annie got out of the car and walked nervously towards him.
She was wearing trousers and boots and a long white top that came halfway down her legs. The sun shone on her red hair and Tom remembered those green eyes from that day at the stables.
“Mr Booker. Good morning.”
“Well, good morning.” They stood for a moment. “This is Joe, my brother’s boy.”
“Hello, Joe. How are you?”
“Fine.”
“What a beautiful place,” she said, looking around.
“It is,” replied Tom.
There was a longer silence. Then she began.
“Mr Booker, you’re going to think I’m crazy. But you can guess why I’m here. It’s about my daughter’s horse. I know you can help him. I came here to ask you to take another look at him.”
“Mrs Maclean-“
“Please. Just a look. It won’t take long.”
Tom laughed. “What, to fly to New York?”
“No. He’s here. In Choteau.”
“You’ve driven him all the way here? Alone?”
Joe was looking from one face to the other, trying to understand. Diane came out of the house. She stood at the door, watching them.
“With Grace, my daughter.”
“Just so I can take a look at him?”
“Yes.”
“Are you coming in to eat, Tom?” Diane called suddenly.
“Tell your mother I’m coming, Joe.”
Tom continued to look at Annie, while she looked at him.
“Excuse me for saying it,” he said. “But you can’t accept no for an answer, can you?”
“No,” Annie said simply. “You’re right. I can’t.”
•
Grace refused to go up to the Booker ranch with Annie. After her mother left, she went out into the little town. Choteau was just one long main street, really. She walked slowly, using her stick. She was not confident yet on her new false leg. People stopped in the street to watch her. When she got back to the cold, lonely house again she felt very unhappy. She lay on her bed and cried.
Annie was excited when she returned from the ranch. She told Grace that Tom Booker was going to have a look at Pilgrim.
But Grace showed no interest.
Grace’s feelings about Pilgrim were unclear even to herself. In fact they frightened her. She did not want to think about him, but her mother never let her forget. Annie was trying so hard, and Pilgrim wasn’t even hers. Of course Grace wanted him to get better, but . . . For the first time she thought that perhaps she didn’t want him to get better. Perhaps she wanted him to be like her, damaged for ever. No, stop it, stop it, she told herself. It was crazy to think like this. But why couldn’t her mother leave her alone?
“Grace? Are you ready? He’ll be here soon.”
Grace didn’t reply.
“Grace?”
“Yes? So what?”
She knew the pain she was giving to her mother. It pleased her.
•
“If you’re looking for trouble, you’ve come to the right place,” said the owner of the stables. “It nearly killed me getting that crazy horse in.”
Tom could hear Pilgrim kicking the door of the old stable.
The horse looked worse than he remembered. How could he even stand when his front leg was so thin? But here he was, kicking like a wild animal.
Tom drove to Annie’s house and pushed the bell. He was surprised at the angry face of the girl who answered the door.
“I guess you’re Grace,” he said, smiling. She didn’t smile back; she just opened the door wider.
“She’s on the telephone. You can wait in here.”
Tom followed Grace into the sitting room. While she was in front of him, he looked down at her leg and her stick. The television was on in the room. Grace sat down and seemed to be watching it. But Tom knew that she wanted him to feel unwelcome.
“What does your mother do?” he asked her.
“What?”
“Your mother. What kind of work does she do?”
“She works for a magazine.”
“That sounds like hard work.”
Grace laughed. It was such an angry laugh that he was surprised again.
“Listen,” Grace said. “I don’t know if she’s told you . . . I don’t want to know anything about this, OK? It was all her idea. I think it’s crazy. They should just let him die.”
She returned to the television. Tom looked out of the window thoughtfully.
“I’m sorry. It was a work call — it was important.”
He turned. Annie’s hair was pulled back from her face, wet from a bath. It made her look boyish.
“That’s OK.”
“You’ve been to see him?”
“Yes, I just came from there,” he replied.
“And?”
“Well,” he began, “he’s in a bad state.”
He didn’t know how he was going to tell her. Then, over her shoulder, he saw Grace in the doorway. She was trying to look uninterested. He knew, though, that she was listening. He suddenly understood how the three of them — the mother, the daughter and the horse — were all joined in suffering. If he could help the horse, perhaps he could help them all. What was wrong with that? And how could he walk away from such pain?
He heard himself say, “Perhaps we can do something.”
Hope shone from Annie’s eyes.
“Now wait a minute. I said perhaps. But I need to know something first. It’s a question for Grace here.”
Grace looked at him.
“You see, when I work with a horse, the owner’s got to be there too. So this is what I’m offering. I’m not sure I can do anything with old Pilgrim. But I’ll try if you help me.”
Grace looked away. Annie looked at the floor.
“You have a problem with that, Grace?” Tom said.
Her voice was low when she replied, “Do you really have to ask?” She left the room again.
“Right. I have to go now.”
He walked towards the door. Annie ran after him.
“What does she have to do?” asked Annie.
“Just be there, help me.”
He put his hat on and opened the front door.
“It’s cold in here,” he said. “Is there something wrong with the heating?”
He was on his way out when he saw Grace in the sitting room doorway. She spoke very quietly, without looking at him.
“I’m sorry, Grace?”
“I said OK. I’ll do it.”
“Why did she just come out here like that? Who does she think she is?” Diane was angry, and Tom couldn’t understand why. “And what about your other work? You said no more clinics!”
“That’s enough, Diane. Leave him alone,” Frank told her.
Diane was a tall, strong woman of about forty-five. She was Tom’s friend before she met Frank. They went out a few times, but he didn’t want any more than that. So Diane married the younger brother, Frank. Tom liked her a lot. He worried sometimes, thought that she was spending more time on him.
“Is the girl’s leg of wood?” Scott said through a mouth full of food.
“Just eat your food, Scott,” said Frank.
They ate in silence for a few minutes.
Tom and Frank worked well together. The two of them were close, and they never disagreed about the ranch. Frank was a better businessman and knew much more about cattle than his brother. Tom did his clinics and looked after the horses. Frank was happy with that.
“Is the woman famous?” It was Scott again.
Diane didn’t give Tom the chance to answer.
“Have you heard of her?” she asked the boy.
“No.”
“Well then, she isn’t famous, is she? Eat your food.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.