نجات یافته

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: نجواگر اسب / فصل 13

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

نجات یافته

توضیح مختصر

گریس برای مجازات مادرش و تام با پلیگرام از خانه فرار می‌کند …

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱۲ - نجات‌یافته

صبح روز بعد آنی حس وحشتناکی داشت. لباس پوشید. بعد به آشپزخانه رفت تا برای گریس آب‌میوه آماده کند. کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت. باید وسایلشان را جمع می‌کردند و خانه را تمیز می‌کردند. باید آب و روغن در ماشین می‌ریختند. برای سفر به غذا نیاز داشتند—

به بالای پله‌ها دوید و نام گریس را صدا کرد. جوابی نیامد. بنابراین به اتاق خواب رفت. تخت خالی بود.

اولین نفر جو متوجه شد که پلیگرام گم شده. همه جا دنبال او گشتند و نامش را صدا زدند. اما او را پیدا نکردند.

«مطمئنم خوب است.» دیان گفت: «احتمالاً گریس او را برای سواری برده.»

تام ترس را در چشمان آنی دید. هر دو می‌دانستند که بیشتر از این‌هاست.

«وقتی به رختخواب رفت چطور بود؟» تام پرسید.

«ساکت. گفت کمی مریض شده. فکر می‌کنم از چیزی ناراحت بود. پلیگرام برای بیرون رفتن به اندازه‌ی کافی برای او امن است؟»

تام پاسخ داد: «مشکلی پیش نمی‌آید. من با فرانک می‌روم. سعی می‌کنیم پیدایش کنیم.»

هر دو رفتند لباس عوض کردند.

وقتی تام برگشت، آنی آرام به او گفت: «من فکر می‌کنم او خبر دارد.»

«بله، من هم چنین فکر می‌کنم.»

«متأسفم.»

«هرگز متأسف نباش، آنی. هرگز.»

گریس با سرعت سوار پلیگرام شده بود و او را به جلو می‌راند. پلیگرام هر کاری که او می‌خواست را انجام می‌داد. پلیگرام تمام صبح دوید و دوید. گریس در ابتدا فقط عصبانی بود؛ هیچ برنامه‌ای نداشت. فقط می‌دانست که می‌خواهد آن‌ها را مجازات کند. می‌خواست آن‌ها را پشیمان کند. اما وقتی هوای سرد مکان‌های مرتفع را در چشمانش احساس کرد، اشک جاری شد. سرش را روی پلیگرام گذاشت و گریه کرد.

چرا تام این کار را می‌کرد؟ تام او. بعد از این همه مهربانی.

او در واقع این بود. همین یک هفته قبل، با پدرش صحبت می‌کرد و می‌خندید. یک هفته! بزرگ‌ترها مریض بودند.

و همه از آن خبر داشتند. همه. همه‌ی این‌ها حال به هم زن بود.

کمی بعد، گریس پلیگرام را برد تا از یک رودخانه کوچک بنوشد.

وقتی پلیگرام آب می‌خورد، گریس تعدادی کبریت در جیبش پیدا کرد.

آن زمان بود که این فکر به ذهنش رسید.

او از بالای تپه به سمت یک کلبه چوبی کوچک نگاه کرد. در این زمان از سال چوب خشک مانند کاغذ می‌سوخت. و بدن او داخل آن. آن‌ها پشیمان می‌شدند.

فرانک از اسب پیاده شد تا با دقت بیشتری به رد پاهای لب آب نگاه کند.

«من فکر می‌کنم او به کلبه می‌رود. از ظاهر این‌ها چنین پیداست که او حدود نیم ساعت جلوتر از ماست.»

اسب‌ها با سر و صدا می‌نوشیدند که فرانک گفت: «تام. این به من مربوط نیست، اما—»

«مشکلی نیست، فرانک. ادامه بده.»

«خوب، می‌دانی که دیان دیشب خیلی زیاد نوشید—»

«بله.»

«خوب، ما در آشپزخانه بودیم و او درباره‌ی تو و آنی فریاد می‌زد —»

«بله —»

«بعد گریس وارد شد. و فکر می‌کنم او شنید.»

«اوه.»

«موضوع مربوط به این است؟»

تام پاسخ داد: «بله، احتمالاً.»

«پس در آن عمیق هستید؟»

«بله. می‌شود گفت.»

آن‌ها از بالای تپه دنبال او گشتند. ولی هیچی.

فرانک از اسب پیاده شد و به زمین نگاه کرد. نه فقط رد پاهای یک اسب بلکه رد پای تعداد زیادی اسب.

«حدس می‌زنم این‌ها آن اسب‌های وحشی کوه پریور هستند.»

بعد یک‌باره آن را شنیدند. صدای عمیقی از جایی میان درختان می‌آمد. صدای اسب‌ها بود که می‌دویدند و فریاد می‌زدند. تام فکر کرد شاید ده تا یا بیشتر. او و فرانک به آرامی سواری کردند و مدام گوش می‌دادند.

مسیر باریکی که دنبال می‌کردند بالا رفت. پس از مدتی مسیر عریض‌تر شد.

صدها پا پایین، دنیای تاریک درختان و صخره‌ها بود.

صدای دویدن اسب‌ها از آنجا می‌آمد.

آن‌ها صدای جیغ یک اسب را شنیدند. و تام با حسی ناخوشایند می‌دانست که این پلیگرام است.

گریس پشت به دیوار سنگی ایستاده بود. دور و بر او اسب‌هایی می‌دویدند و جیغ می‌کشیدند. در مرکز، پلیگرام و اسب نر سفید، با پا به هم ضربه می‌زدند.

تام از ریمروک پایین آمد. به فرانک گفت: «اینجا با اسب‌ها بمان.»

پشت به دیوار جلو رفت. او هرگز چشم از اسب‌ها بر نداشت.

حالا خیلی به گریس نزدیک بود. بالاخره گریس تام را دید. صورتش خیلی رنگ پریده بود.

«آسیب دیدی؟» تام فریاد زد.

گریس نمی‌توانست از ترس صحبت کند - بیشتر برای پلیگرام می‌ترسید تا خودش. می‌توانست دندان‌های قوی اسب نر را هنگامی که به گردن پلیگرام فرو می‌رفت، ببیند. بدتر از همه صدای فریاد بود.

او دید که تام کلاهش را برداشت و به‌سمت اسب‌های دوان راه افتاد. کلاه را بالا گرفت و آن را جلوی خود چرخاند. آن‌ها یک‌باره از او روی برگرداندند و تام به سرعت به پشت آن‌ها حرکت کرد. او آن‌ها را جلوتر از خود و به دور از پلیگرام و اسب نر هل داد. مدت کوتاهی بعد اسب‌های ماده و بچه‌های آن‌ها رفته بودند.

حالا تام برگشت و دوباره آهسته دور دیوار حرکت کرد.

او در نزدیکی گریس ایستاد و گفت: «همین جا بمان، گریس.

مشکلی برایت پیش نمی‌آید.»

بعد، بدون هیچ نشانی از ترس، به سمت دعوا رفت.

گریس حرکت لب‌های تام را می‌دید. نمی‌توانست بشنود چه می‌گوید. شاید داشت با خودش حرف می‌زد؛ شاید اصلاً صحبت نمی‌کرد.

تا زمانی که در کنار آن‌ها نبود، توقف نکرد. بعد انگار اسب‌ها او را دیدند. تام دست به گردن پلیگرام گذاشت و او را پایین کشید. او را برگرداند و از اسب نر دور کرد. این اسب نر عصبانی‌تر کرد. به طرف تام چرخید.

گریس هرگز اتفاقی که پس از آن افتاد را فراموش نکرد. تا روزی که مرد این خاطره با او ماند. اسب نر برگشت، سرش را عقب انداخت و با پاهایش به زمین لگد زد. لحظه‌ای نمی‌دانست با این مرد چه کند - این مردی که بدون ترس در مقابلش ایستاده بود.

تام به عقب حرکت نکرد؛ به اسب نر نزدیک شد.

وقتی او حرکت کرد، اسب نر پاهایش را بلند کرد. اما تام به حرکت به سمت او ادامه داد. گریس فکر کرد که تام آغوشش را کمی به روی اسب باز کرد. و انگار دست‌های بازش را به او نشان داد.

شاید او آنچه همیشه ارائه می‌داد را پیشنهاد می‌کرد، هدیه‌ی اعتماد.

اما گریس فکر تاریکی هم داشت. به نظر می‌رسید تام این بار خودش را ارائه می‌دهد. بعد، با صدای وحشتناکی، پای اسب نر روی سر تام فرود آمد. تام مثل سنگ روی زمین افتاد.

اسب نر دوباره پاهایش را بالا آورد، اما نه زیاد بالا. سرش را بالا انداخت و برای آخرین بار فریاد زد. سپس رفته بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter 12 - Saved

The next morning Annie felt terrible. She dressed. Then she went down to the kitchen to get some juice for Grace. There was so much to do. They had to pack and clean the house. They had to put oil and water in the car. They needed food for the journey—

She ran to the top of the stairs and called Grace’s name. No answer. So she went into the bedroom. The bed was empty.

Joe first discovered that Pilgrim was missing. They searched everywhere for him, calling his name. But they didn’t find him.

“I’m sure it’s OK. Grace has probably taken him for a ride,” said Diane.

Tom saw the fear in Annie’s eyes. They both knew that it was something more.

“How was she when she went to bed?” Tom asked.

“Quiet. She said she felt a little sick. I think she was unhappy about something. Is Pilgrim safe enough for her to take out?”

“He’ll be all right,” Tom replied. “I’ll go with Frank. We’ll try and find her.”

The two of them went off to change their clothes.

“I think she knows,” Annie said quietly to Tom when he returned.

“Yes, I think so too.”

“I’m sorry.”

“Don’t ever be sorry, Annie. Ever.”

Grace rode Pilgrim fast, pushing him on and on. He did everything she asked. He ran and ran all morning. At first she was just angry; she had no plan. She only knew that she wanted to punish them. She wanted to make them sorry. But when she felt the cold air of the high places in her eyes, the tears came. She put her head on Pilgrim’s and cried.

Why was Tom doing this? Her Tom. After all that kindness.

This was what he was really like. Only a week earlier, he was talking and laughing with her father. A week! Adults were sick.

And everyone knew about it. Everyone. It was all so sick.

A little later, Grace took Pilgrim to drink from a small river.

While he was drinking, she found some matches in her pocket.

That’s when she had the idea.

She looked over the top of the hill towards a little wooden hut. At this time of year dry wood burnt like paper. And her body inside it. They were going to be sorry.

Frank got down from his horse to take a closer look at the prints by the water’s edge.

“I think she’s going to the hut. From the look of these, she’s about half an hour in front of us.”

The horses were drinking noisily when Frank said, “Tom . . . it’s not my business, but —”

“It’s OK, Frank. Go on.”

“Well, you know Diane had a lot to drink last night . . .”

“Yes.”

“Well, we were in the kitchen and she was shouting about you and Annie —”

“Yes —”

“Then Grace came in . . . and I think she heard.”

“Oh.”

“Is that what this is about?”

“Yes, probably,” replied Tom.

“You’re in it deep then?”

“Yes. You can say that.”

They looked for her from the top of the hill. But nothing.

Frank got off his horse and looked at the ground. Not one horse’s prints but many.

“I guess these are those wild Pryor Mountain horses.”

Then suddenly they heard it. There was a deep noise coming from somewhere in the trees. It was the sound of horses, running and screaming. Perhaps ten or more, Tom thought. He and Frank rode on slowly, listening all the time.

The narrow path that they were following went up. After some time the ground fell away and the path became wider.

Many hundreds of feet below was a dark world of trees and rock.

It was from this place that the sound of running horses came.

They heard the scream of a single horse. And Tom knew, with a sick feeling, that it was Pilgrim.

Grace had her back to a rock wall. All around her were horses, running and screaming. At the centre, hitting out with their feet, were Pilgrim and the white stallion.

Tom got down from Rimrock. “Stay here with the horses,” he told Frank.

He walked with his back to the wall. He never took his eyes off the horses.

He was very close to Grace now. Finally she saw him. Her face was very pale.

“Are you hurt?” he shouted.

Grace could not speak for fear — fear more for Pilgrim than herself. She could see the white stallion’s strong teeth when they bit into Pilgrim’s neck. Worst of all was the sound of the screams.

She saw Tom take off his hat and step out into the running horses. He held the hat high and moved it around in front of him. They turned away from him suddenly and he moved in quickly behind them. He pushed them before him, away from Pilgrim and the stallion. Soon the female horses and their young were gone.

Now Tom turned and moved slowly around the wall again.

He stopped near Grace and called, “Stay right there, Grace.

You’ll be OK.”

Then, without any sign of fear, he walked towards the fight.

Grace saw his lips moving. She couldn’t hear what he said. Perhaps he was talking to himself; perhaps he was not talking at all.

He didn’t stop until he was next to them. Then they seemed to see him. He reached for Pilgrim’s neck and pulled him down. He turned him and pushed him away from the stallion. This made the stallion even more angry. He turned towards Tom.

Grace never forgot what followed. It stayed with her until the day she died. The stallion turned, threw his head back and kicked at the ground with his feet. For a moment he did not know what to do with this man - this man who stood unafraid before him.

Tom did not move back; he walked closer to the stallion.

When he moved, the stallion lifted its legs. But Tom continued to walk towards him. Grace thought that Tom opened his arms a little to the horse. And he seemed to show him his open hands.

Perhaps he was offering what he always offered, the gift of trust.

But Grace had a darker thought too. Tom seemed to be offering himself this time. Then, with a terrible sound, the stallion’s feet came down on Tom’s head. He fell like a stone to the ground.

The stallion brought his legs up again, but not so high. He threw his head high and screamed one last time. Then he was gone.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.