سرفصل های مهم
تصادف
توضیح مختصر
هنگام سوارکاری حادثهای برای گریس و دوستش پیش میآید و گریس در بیمارستان بین مرگ و زندگی است.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱ حادثه
صبح آن روز در جنگل، برف زمین را پوشانده بود و یخ از درختان آویزان بود. چنان سکوت و آرامشی حاکم بود که تقریباً میتوانستی آن را لمس کنی؛ هیچ پرنده یا حیوانی صحبت نمیکرد.
در این سکوت دو اسب، یکی قهوهای و دیگری سیاه، قدمزنان از میان برف ژرف آمدند. سواران آنها، دو دختر سیزده و چهارده ساله، میخندیدند.
دختر بزرگتر، جودیث، با گالیور، اسب قهوهای، جلوتر میرفت و از روی شانهاش به عقب به پیلگریم نگاه میکرد.
«نگاهش کن، گریس! خیلی بامزه است.»
گریس به قدری میخندید که نمیتوانست جواب دهد. اسب با سر پایین راه میرفت و دماغش را به برف فشار میداد. هر از گاهی یکباره سرش را بلند میکرد و برف را به هوا میانداخت. بعد وقتی به زمین میافتاد، بازیگوشانه میپرید.
«بسه دیگه!» بالاخره گریس گفت.
آنها به آرامی از میان جنگل به جادهای قدیمی رفتند که حالا زیاد مورد استفاده قرار نمیگرفت. رودخانهای در کنار آن جاری بود. آنها دنبال یک پل قدیمی راهآهن بودند که از روی رودخانه عبور میکرد.
«آنجاست.» جودیث پل را دید.
مسیر به سمت بالای جاده بسیار تند بود.
جودیث اول رفت. اسبش، گالیور، چند قدم برداشت و بعد ایستاد.
جودیث به او گفت: «بالا میرویم، پسر.»
گالیور با پایش زمین را لمس کرد و بعد به بالا رفتن ادامه داد. وقتی دوستش تقریباً به بالا رسید، گریس شروع به دنبال کردن پلیگرام کرد.
«چطوره؟» صدا زد.
جودیث جواب داد: «خیلی بد نیست. اما آهسته بیا.»
یکباره گریس صدای برخورد کفش گالیور با یخ را شنید.
جودیث فریاد بلندی زد. بعد گالیور روی زانو افتاد و به پشت به جاده افتاد.
گریس سعی کرد پلیگرام را از راه کنار بکشد، اما زمانی برای این کار نبود. گالیور به شدت به پلیگرام برخورد کرد و هر دو اسب و سواران آنها در جاده زمین خوردند. جودیث از یک پایش از اسب آویزان بود. بعد سرش به یخ سخت برخورد کرد و دیگر حرکت نکرد.
یکباره یک کامیون بزرگ از گوشه آمد. راننده اسبها را روبرویش دید، اما دیگر دیر شده بود؛ نتوانست به موقع روی جاده یخی توقف کند. آن بچهها چه میکردند؟ صدای او را نمیشنیدند؟ او را نمیدیدند؟
گریس، که محکم پشت پلیگرام را گرفته بود، میتوانست کامیون را ببیند. سعی کرد به گالیور برسد و او و جودیث را از جاده خارج کند. پلیگرام را کشید و او را به سمت اسب دیگر چرخاند. اما زمان کافی وجود نداشت. کامیون تقریباً به آنها رسیده بود. بعد راننده بوق زد.
انگار پلیگرام دیوانه شد. پاهای جلویش را به سمت کامیون بلند کرد و گریس به جاده پرتاب شد.
سالها بعد راننده کامیون خاطره روشنی از آن لحظه داشت. صورت اسب غرق در خون بود و چشمانش وحشی بودند. انگار خودش را به پنجره جلوی کامیون پرتاب کرد. بعد راننده دیگر از پشت شیشهی شکسته چیزی ندید. او نتوانست کامیون را متوقف کند. قبل از اینکه در زیر پل متوقف شود، به حرکت روی یخ ادامه داد.
پدر گریس، روبرت، از مغازهها برگشت و دو پیغام در دستگاه پیغامگیر خانهی تعطیلاتش در چتم پیدا کرد. یکی از طرف آنی، همسرش بود، که تا دیر وقت در نیویورک کار میکرد. دیگری از خانم دایر بود، در اصطبلهایی که پلیگرام را نگهداری میکرد. چیزی در صدای خانم دایر باعث شد روبرت یخ بزند.
کمی بعد، با همسرش در دفتر تماس میگرفت.
آرام به آنی گفت گریس در بیمارستان بستری است. او به شدت آسیب دیده بود. دوستش جودیث مرده بود.
در قطار نیویورک، آنی مکلین به زندگیش از زمان تولد دخترش فکر کرد. افتخار میکرد که فقط شش هفته پس از تولد گریس به سر کار برگشته بود. او یک فرزند خردسال داشت، اما در یک مجله برتر نیز کار مهمی داشت. اوایل خیلی بد نبود؛ آنی گاهی میتوانست در خانه کار کند. و هنگامی که مجبور میشد در خارج از شهر کار کند، گریس را با خود میبرد.
اما حالا آنی ساعتهای طولانی کار میکرد. او و گریس وقت کمی با هم داشتند. صبحها، گریس باید قبل از مدرسه پیانو تمرین میکرد. آنها همچنین هر شب دو ساعت با هم بودند. اما آنی اطمینان حاصل میکرد که گریس تکلیفش را انجام داده است. او سعی میکرد عشقش را به دخترش نشان دهد. با این حال، میدانست که اغلب رفتارش با او سرد و بیحوصله به نظر میرسد.
آنها در طول تعطیلات آخر هفته در ییلاقات آرامش بیشتری داشتند، زیرا هر دو به اسب علاقه داشتند. آنی این روزها سوارکاری نمیکرد، اما دنیای سوارکاری را درک میکرد. دوست داشت گریس را به برنامههای سوارکاری ببرد. هرچند، اگر دختر میخواست صحبت کند، همیشه ابتدا به پدرش رو میکرد.
وقتی پیدایش کردند، پلیگرام کنار رودخانه بود. خون خشک کل صورتش را پوشانده بود و خون تازه از سوراخ بزرگی در سینهاش جاری بود. حتی در این حالت هم به وضوح حیوان زیبایی بود. اما هری لوگان، پزشک اسب، فکر نمیکرد بتواند مدت طولانی زنده بماند؛ او خون زیادی از دست میداد
لوگان به سمت اسب رفت. به آرامی با او صحبت کرد و سعی کرد سوزن را در دستش پنهان کند.
«اشکالی نداره، پسر. نگران نباش. هیچ کس بهت آسیب نمیزنه.»
اسب چند قدم ناگهانی برداشت و زمین خورد. لوگان به سمتش دوید و سوزن را به عمق گردنش فشار داد.
وقتی به بیمارستان رسید، آنی متوجه صورت رنگ پریدهی شوهرش و ناراحتی عمیق در چشمانش شد. بدون این که حرفی بزند دستهایش را دورش حلقه کرد.
«چطوره؟» آنی بالاخره پرسید.
روبرت گفت: «خوب میشود. نمیتواند حرکت کند، یا صحبت کند. اما آزمایشات هیچ نشانهای از آسیب مغزی نشان نمیدهد.» ایستاد و سعی کرد جلوی اشکهایش را بگیرد. آنی منتظر ماند. میدانست چیزهای بیشتری هم وجود دارد.
گفت: «به من بگو»
به زمین نگاه کرد و بعد به آرامی رو کرد به او.
«پایش.»
«چقدر بد است؟» پرسید.
«بد است. آنها. قطعش میکنند.»
آنی از خودش تعجب کرد. روبرت داشت گریه میکرد، اما او نه.
کسی باید آرامش خود را حفظ میکرد.
«کدام پا؟»
«پای راست.»
«چقدر از پایش را قطع میکنند؟»
روبرت به طرز عجیبی به او نگاه کرد.
«از بالای -» یک لحظه نتوانست ادامه دهد.
«بالای زانو.»
«چقدر بالاتر از زانو؟» حالا نمیتوانست متوقف شود.
«اندازه نگرفتم، آنی. واقعاً مهم است؟»
رو به پنجره کرد.
یک پرستار آمد؛ یک تماس تلفنی برای آنها وجود داشت. خانم دایر از اصطبل بود. از حال گریس سؤال کرد، اما او برای پلیگرام تماس گرفته بود. لوگان با او بود. پلیگرام خیلی آسیب دیده بود.
بنابراین لوگان فکر میکرد باید به او شلیک کنند. آنی موافق بود؟
آنی دوباره از خودش تعجب کرد.
با عصبانیت گفت: «نه. نه! من میخواهم آن اسب زنده بماند. مهم نیست هزینه آن چقدر است. اجازه نده آن مرد او را بکشد!»
هر روز، روبرت و آنی به نوبت کنار تخت بیمارستان دخترشان مینشستند. او نمیتوانست حرکت کند یا صحبت کند؛ او جایی بین مرگ و زندگی قرار داشت. وقتی یکی از والدین بیدار بود و او را تماشا میکرد، دیگری میخوابید.
گریس مکلین در دنیای کوچک خود خوابیده بود. از طریق سوراخی در گردنش تغذیه میشد. پزشکان دستها و پاهای او را حرکت میدادند تا آنها را قوی نگه دارند. روبرت و آنی تنها یکبار وقتی به کلیسا رفتند اتاق او را با هم ترک کردند. آنها در این مراسم برای پایان عمر کوتاه جودیث حضور داشتند.
بعد، یک روز، آنی دست دخترش را در دست گرفته بود که دید انگشت گریس در حال حرکت است. او با دقت تماشا کرد، اما حرکت دیگر تکرار نشد.
«گریس؟» آرام گفت. «گریس؟»
هیچ چیز. به صفحه نمایش بالای تخت نگاه کرد. مطمئن بود که سرعت ضربان قلب گریس بیشتر شده. دیروز ۷۰ بود. و حالا ۸۴. دست گریس را محکمتر در دست گرفت.
نود، صد، صد و ده—
«با او صحبت کن.» حالا یک پزشک جوان پشت سرش ایستاده بود.
آنی لحظهای نمیدانست چه بگوید،
«گریس، منم. الان وقت بیدار شدن هست. لطفاً بیدار شو.»
آب گرم و زیاد بود و گریس در آن شنا میکرد.
در دور دست نقطهای از نور وجود داشت. او میتوانست به سمت آن برود، یا دور بزند و به تاریکی بازگردد.
بعد صداهایی شنید. یکی که میدانست مادرش است. دیگری صدای مرد بود، اما پدرش نبود. او سعی کرد به سمت آنها حرکت کند، اما آب خیلی زیاد بود. سعی کرد کمک بخواهد، اما صدایش را پیدا نکرد. مجبور بود دوباره تلاش کند.
متن انگلیسی فصل
Chapter 1 The Accident
High in the woods that morning, snow covered the ground and ice hung from the trees. There was a silence and calm that you could almost touch; no bird or animal spoke.
Into this silence came two horses, one brown and one black, walking through the deep snow. Their riders, two girls of thirteen and fourteen, were laughing.
The older girl, Judith, was leading the way on Gulliver, the brown horse, and looking back over her shoulder at Pilgrim.
“Look at him, Grace! He’s so funny.”
Grace was laughing too much to reply. Her horse was walking with his head down, pushing his nose through the snow. Every now and then he suddenly lifted his head and threw the snow into the air. Then he jumped playfully when it fell.
“That’s enough, you!” Grace told him finally.
They made their way slowly down through the woods to an old road that was not often used now. A river ran along the side of it. They were looking for an old railway bridge that passed over the river.
“There it is.” Judith saw the bridge.
The path up from the road was very steep.
Judith went first. Her horse, Gulliver, took a few steps and then stopped.
“Up we go, boy,” Judith told him.
Gulliver felt the ground with his foot and then continued to climb. When her friend was almost at the top, Grace started to follow on Pilgrim.
“How is it?” she called.
“It’s not too bad,” replied Judith. “But go slowly.”
Suddenly Grace heard the sound of Gulliver’s shoe hitting ice.
Judith gave a loud cry. Then Gulliver dropped to his knees and fell back down towards the road.
Grace tried to move Pilgrim out of the way, but there was no time. Gulliver hit Pilgrim hard and both horses and their riders landed in the road. Judith was hanging from the horse by one foot. Then her head hit the hard ice and she stopped moving.
Suddenly a large truck came round the corner. The driver saw the horses in front of him, but it was too late; he couldn’t stop quickly enough on the icy road. What were those children doing? Couldn’t they hear him? Couldn’t they see him?
Grace, holding tightly onto Pilgrim’s back, could see the truck. She tried to reach Gulliver and lead him and Judith off the road. She pulled at Pilgrim and turned him towards the other horse. But there was not enough time. The truck was almost on top of them. Then the driver sounded his horn.
Pilgrim seemed to go crazy. He lifted his front legs towards the truck, and Grace was thrown into the road.
For years afterwards the truck driver had a clear memory of that moment. The horse’s face was covered in blood, and his eyes were wild. He seemed to throw himself against the front window of the truck. Then the driver saw nothing more through the broken glass. He could not stop the truck. It continued to move across the ice before it finally came to a stop under the bridge.
•
Grace’s father, Robert, got back from the shops and found two messages on the answering machine of his weekend home in Chatham. One was from Annie, his wife, who was working late in New York. The other was from Mrs Dyer, at the stables where they kept Pilgrim. Something in Mrs Dyer’s voice made Robert go cold.
Soon afterwards he was on the telephone to his wife at her office.
Grace was in hospital, he told Annie quietly. She was very badly hurt. Her friend Judith was dead.
•
On the train from New York, Annie Maclean thought about her life since her daughter’s birth. She was proud to be back at work only six weeks after Grace was born. She had a young child, but she also had an important job with a top magazine. It wasn’t too bad at first; Annie could sometimes work at home. And she often took Grace with her when she had to work out of town.
But now Annie worked long hours. She and Grace had little time together. In the mornings, Grace had to do her piano practice before school. They also spent two hours together each evening. But Annie made sure that Grace did her homework then. She tried to show her love for her daughter. She knew, though, that she often seemed cold and impatient with her.
They were more relaxed together during their weekends in the country, because they were both interested in horses. Annie didn’t ride these days, but she understood the riding world. She liked taking Grace to horse shows. If the girl wanted to talk, though, she always turned to her father first.
•
Pilgrim was down by the river when they found him. There was dry blood all over his face, and fresh blood was pouring from a large hole in his chest. Even in this state, he was clearly a beautiful animal. But Harry Logan, the horse doctor, did not think that he could live for very long; he was losing too much blood.
Logan walked towards the horse. He spoke to him softly, trying to hide the needle in his hand.
“It’s all right, boy. Don’t worry. Nobody’s going to hurt you.”
The horse took a few sudden steps and fell. Logan ran to him and pushed the needle deep into his neck.
•
When she arrived at the hospital, Annie noted her husband’s pale face and the deep unhappiness in his eyes. She put her arms around him without speaking.
“How is she?” Annie finally asked.
“She’s going to be all right,” Robert said. “She can’t move, or talk. But the tests show no signs of brain damage.” He stopped and tried to fight against the tears. Annie waited. She knew that there was more.
“Tell me,” she said.
He looked at the floor and then slowly back at her.
“It’s her leg.”
“How bad is it?” she asked.
“It’s bad. They’re . . . they’re taking it off.”
Annie surprised herself. Robert was crying, so she didn’t.
Someone had to stay calm.
“Which leg is it?”
“The right one.”
“How much of it are they taking off?”
Robert looked at her strangely.
“From above the—” For a moment he could not continue.
“Above the knee.”
“How far above the knee?” She couldn’t stop now.
“I haven’t got the measurements, Annie. Does it really matter?”
He turned away to the window.
A nurse came; there was a telephone call for them. It was Mrs Dyer, from the stables. She asked about Grace, but she was calling about Pilgrim. Logan was with him. Pilgrim was very badly hurt.
So Logan thought that they should shoot him. Did Annie agree?
Annie surprised herself again.
“No,” she said angrily. “No! I want that horse to live. It doesn’t matter what it costs. Don’t let that man kill him!”
Day after day, Robert and Annie sat in turn at their daughter’s hospital bedside. She couldn’t move or talk; she lay somewhere between life and death. While one parent watched, the other slept.
Grace Maclean lay in her own little world. She was fed through a hole in her neck. The doctors moved her arms and legs to keep them strong. Robert and Annie left her room together only once, when they went to church. They were present at the service which marked the end of Judith’s short life.
Then, one day, Annie was holding her daughter’s hand in her own when she saw Grace’s finger move. She watched closely, but the movement was not repeated.
“Grace?” she said quietly. “Grace?”
Nothing. She looked up at the screens above the bed. The speed of Grace’s heartbeat was faster, she was sure. Yesterday it was 70. And now 84. She held Grace’s hand more tightly in her own.
Ninety, a hundred, a hundred and ten . . .
“Talk to her.” A young doctor was standing behind her now.
For a moment, Annie didn’t know what to say,
“Grace, it’s me. It’s time to wake up now. Please wake up.”
•
The water was warm and thick, and Grace was swimming in it.
Far away there was a spot of light. She could go towards it, or turn away, back into the darkness.
Then she heard voices. One, she knew, was her mother’s. The other was a man’s, but not her father’s. She tried to move towards them, but the water was too thick. She tried to call for help, but she couldn’t find her voice. She had to try again.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.