فصل ده

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: گزارش پلیکان / فصل 10

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل ده

توضیح مختصر

داربی و گوین میخواستن فردا از نیواورلئان برن ولی خَمِل پیشدستی کرد و همون شب گوین رو به قتل رسوند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ده

یک جسد دیگه

اولین کاری که داربی، صبح یک شنبه بعد از بیدار شدن کرد، گوش دادن بود.

آیا در باز می شد؟

آیا هیچ صدایی از بیرونِ اتاق می اومد؟

وقتی مطمئن شد که اوضاعش امنه، به توماس فکر کرد.

به یاد روزگاری افتاد که با هم بودن و یادش اومد که چقدر توماس دوستش داشت.

این قضیه برای توماس یه سورپرایز بود، اولین باری که واقعاً عاشق شده بود.

داربی هم که عاشقش بود.

بعد از چند دقیقه فکر کردن به توماس، به اون ها فکر کرد.

مجبور بود مثل اونا فکر کنه تا زنده بمونه.

اونا امروز کجا هستن؟

کجا می تونست بره؟

آیا الان وقتش بود که دوباره هتلش رو عوض کنه؟

آره.

آیا اونا فکر می کردن که اون الان بلونده؟

گرسنه بود.

چند روزی بود که به زحمت غذا خورده بود.

این هتل، یک شنبه ها صبحونه نمی داد، برای همین مجبور بود بره بیرون.

از در پشتی و از راه آشپزخونه خارج شد.

وقتی داربی به خیابون بورگاندی رسید، اون مردِ دیدش.

موهاش فرق کرده بود ولی پاهای بلندش رو که نمی تونست تغییر بده.

مردِ شروع کرد به تعقیب کردن داربی.

وقتی تلفن زنگ زد، خَمِل داشت انگلیسی تمرین می کرد.

اسنِلِر بود.

گفت: اون اینجاست.

یکی از نیروهامون امروز صبح اون رو دیده.

تعقیبش کرده، ولی دخترِ متوجهش شده و توی جمعیتِ فوتبال اون رو گم کرده.

خَمِل گفت: پس وقتی افرادتون نمی تونن بهم بگن که اون کجاست، من چطور باید پیداش کنم؟

اسنِلِر گفت: شاید این اهمیتی نداشته نباشه.

یک وکیلِ اف بی آی توی شهر هست.

اون احمق کافه ها رو دیده و در مورد دخترِ پرس و جو کرده و خودش رو این اطراف سر زبون ها انداخته.

از هر کی که اون رو می شناخته خواسته که باهاش در هتل هیلتون، تماس بگیره.

افرادم به تلاششون برای پیدا کردن دخترِ ادامه می دن و تو هم می تونی نزدیک این مردِ بمونی.

اون توی اتاق شماره ی 1909 ساکنه.

دوست صمیمی کالاهان بوده.

دخترِ ممکنه بهش زنگ بزنه.

گوین روی تختش دراز کشیده بود و تلوزیون تماشا می کرد.

یازده شب بود.

تا دوازده منتظر موند بعد سعی کرد بخوابه.

تصمیم گرفته بود اگه داربی زنگ نزد، فردا بره خونه.

نتونست داربی رو پیدا کنه.

تقصیر اون نبود؛ حتا راننده تاکسیا هم توی این شهر گم می شدن.

وقتی تلفن زنگ خورد، تلوزیون رو خاموش کرد و گوشی رو برداشت.

داربی گفت: گوین، منم.

گوین گفت: تو هنوز زنده ای.

آره، ولی امروز تعقیبم کردن.

همون مردِ کوتاه قد بود.

اون از جایی تعقیبت کرد؟

نه اتفاقی من رو توی خیابون دید.

گوش بده داربی، من دیگه نمی تونم اینجا منتظر بمونم.

یه کاری دارم که باید به خاطرش برگردم.

می خوام فردا از نیواورلئان برم و ازت می خوام که باهام بیای.

سه نفر میارم که ازت محافظت کنن و اینجوری در امانی.

می تونی هر چیزی رو که می دونی بهمون بگی و بعدش اف بی آی کار رو تموم می کنه.

داربی چند لحظه فکر کرد.

بسیار خب.

پشت هتل شما یه مرکز خریده به اسم ریوِرواک.

می شناسمش.

خوبه.

بگرد دنبال یه فروشگاه به نام تعظیمِ مردان فرانسوی و فردا ظهر ته همون فروشگاه باش.

من نمی دونم تو چه شکلی هستی، برای همین یه پیراهن مشکی بپوش و یه روزنامه هم دستت بگیر.

این که احمقانه س.

نخیر، نیست.

من باید سریع یاد می گرفتم که چطور زنده بمونم.

بهم اعتماد کن، راهش همینه.

باشه، رئیس تویی.

درست شد.

فقط هم تو و من از شهر خارج می شیم.

نمی خوام شخصِ دیگه ای از این موضوع باخبر بشه.

متوجهی؟

باشه.

قدت چقدره؟

حدود صد و هفتاد.

وزنت چقدره؟

حدود صد کیلو.

معمولاً در موردش دروغ می گم.

می خوام شروع کنم یه کم ورزش کنم.

فردا می بینمت گوین.

امیدوارم.

تلفن رو گذاشت و لبخند زد.

عالیه!

بالاخره!

با صدای بلند اینها رو گفت.

برای اصلاح کردن رفت حموم.

وقتی بیرون اومد اتاق، تاریک بود.

تاریک؟

ولی اون که چراغ رو روشن گذاشته بود، درسته؟

به سمت کلیدِ چراغ راه افتاد.

اولین گلوله به گلوش اصابت کرد.

روی زانوهاش افتاد که شلیک دوم رو آسون کرد.

گلوله، مثل یه سنگ پشت گردنش فرود اومد و گوین دیگه مرده بود.

خَمِل یه چراغ روشن کرد.

جسد رو بلند کرد و گذاشتش روی تخت.

صدای تلوزیون رو بلند کرد، کیفش رو باز کرد و یه تفنگ بُنجل رو ازش در آورد.

سمت راستِ سرِ گوین گذاشتش و شلیک کرد.

بعد با دقت تفنگ رو توی دست راست گوین گذاشت و انگشتانش رو دور تفنگ، حلقه کرد.

خیلی طول نمی کشید که یه دکتر بفهمه که گوین واقعاً چطوری مرده، ولی خَمِل تا غروب فردا که دیگه خارج از کشور بود، به وقت زیادی نیاز نداشت.

قسمت گیرنده ی تلفن- که صدای فردِ پشتِ خط رو منتقل میکنه- رو باز کرد و یه میکروفون کوچیک رو در آورد.

یه ضبط رو هم از زیر تخت، بیرون کشید.

بالاخره چک کرد که کمدی که توش منتظر مونده بود، تمیز باشه.

بعدش از اتاق بیرون رفت.

هیچکس ورودش رو ندیده بود، حالا هم هیچکس خارج شدنش رو ندید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

Another Body

The first thing she did when she woke up on Sunday morning was listen.

Was the door opening?

Was the floor outside making a noise?

When she was sure she was safe, she thought about Thomas.

She remembered their times together; she remembered how he loved her.

It was a surprise for him, the first time he had really been in love.

And she loved him too.

After a few minutes of thinking about Thomas, she thought about them.

She had to think like them too, to stay alive.

Where would they be today?

Where could she go?

Was it time to move hotels again?

Yes.

Did they know that she was now a blonde?

She felt hungry.

She had hardly eaten for days.

This hotel didn’t do breakfast on Sundays, so she had to go out.

She left by the back door, through the kitchen.

He saw her when she reached Burgundy Street.

The hair was different, but she couldn’t change her long legs.

He started to follow her.

Khamel was practising his English when the phone went.

It was Sneller.

She’s here, he said.

One of our men saw her this morning.

He chased her, but she noticed him and lost him in the football crowds.

Khamel said, ‘So how am I supposed to find her, if your men can’t tell me where she’s staying?

It might not matter,’ Sneller said.

There’s an FBI lawyer in town.

The fool has been visiting bars and asking questions about her, spreading his name around.

He’s asked anyone who knows her to contact him at his hotel, the Hilton.

My men will continue trying to find the girl, and you can stay close to him.

He’s in ‘Room 1909.

He was Callahan’s best friend.

She might call him.

Gavin was lying on his bed, watching TV.

It was eleven at night.

He would wait until twelve and then try to sleep.

He had decided to go home tomorrow if she didn’t call.

He couldn’t find her.

It wasn’t his fault: even taxi-drivers got lost in this city.

When the phone went, he switched the TV off and picked it up.

It’s me, Gavin,’ she said.

You’re alive,’ he said.

Yes, but I was followed today.

It was the short man.

Did he follow you from somewhere?

No, he just happened to see me in the streets.

Listen, Darby, I can’t wait here any more.

I’ve got a job to go back to.

I want to leave New Orleans tomorrow, and I want you to come with me.

I’ll have three men guarding you, and you’ll be safe.

You can tell us all you know, and then the FBI will finish the job.

Darby thought for a minute.

All right.

Behind your hotel there’s a shopping area called Riverwalk

I know it.

Good.

Find a shop called Frenchmen’s Bend and be there, at the back of the shop, at midday tomorrow.

I don’t know what you look like, so wear a black shirt and carry a newspaper.

This is silly.

No, it’s not.

I’ve had to learn fast how to stay alive.

Believe me, this is the way to do it.

OK, you’re the boss.

That’s right.

Only you and I will leave the city.

I don’t want anyone else knowing about this.

Do you understand?

All right.

How tall are you?

About five feet, ten inches.

And how much to you weigh?

About a hundred kilos.

I usually lie about it.

I’m going to start doing some exercise.

I’ll see you tomorrow, Gavin.

I hope so.

He put the phone down and smiled.

Great!

At last!

he said out loud.

He went into the bathroom for a shower.

When he came out, the room was dark.

Dark?

But he had left the light on, hadn’t he?

He started to walk over to the light switch.

The first blow caught him in the throat.

He fell to his knees, which made the second blow easy.

It landed like a rock on the back of his neck, and Gavin was dead.

Khamel switched on a light.

He lifted up the body and put it on the bed.

He turned the sound on the television up loud, opened his bag and took out a cheap gun.

He held it to the right side of Gavin’s head and fired.

Then he carefully put the gun in Gavin’s right hand and curled the fingers around it.

It wouldn’t take a doctor very long to find out how Gavin had really died, but Khamel didn’t need very long -by the evening of the next day he would be out of the country.

He opened up the receiver of the telephone and took out the little microphone.

He pulled the recorder out from under the bed.

Finally, he checked that the cupboard where he had waited was clean.

Then he left the room.

No one had seen him enter, and no one saw him leave.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.