سرفصل های مهم
فصل پانزده
توضیح مختصر
متیو بار به دیدن ماتیس رفت ولی کشته شد. مرگان هم کشته شد ولی داربی و گری موفق به دیدار همسرش نشدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزده
دو قرار ملاقات
تمام استخون های بدن متیو بار بعد از پنج ساعت دریانوردی در قایق تندرو کوچیک، درد می کرد و خیس و سرمازده هم بود.
تنها همراهش مردی به نام لری بود که خیلی قدبلند بود و قوی به نظر می رسید.
لری اون رو در فُرت لودردیل دیده بود و از اون موقع به بعد حتا یک کلمه هم باهاش صحبت نکرده بود.
بعد در کشوری پیاده شدن که بار معتقد بود که باهاماست.
یک ماشین بردشون به یه فرودگاه کوچیک که اونجا یه جت کوچیک منتظرشون بود.
پروازشون حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید.
یه ماشین دیگه بردشون به یه خونه ی بزرگ.
بار نمی دونست که کجا هستن.
مردی که خودش رو امیل معرفی کرد با بار ملاقات کرد و اون رو از خونه به بیرون و به سوی یه اتاق آفتاب گیر(پاسیو)، راهنمایی کرد.
امیل با لبخند مودبانه ای گفت معذرت می خوام، باید کفش هاتون رو در بیارید و مراقب باشید که پا روی اون حوله ها نذارید.
بار دید که اون داخل، حوله هایی کفِ پاسیو قرار داشتن که یه راه هایی رو، دور تا دور اتاق، درست کرده بودن.
دری که سمت دیگه ی اتاق بود، باز شد و ویکتور ماتیس وارد شد.
بار خیره نگاه کرد.
ماتیس یه منظره ی خارق العاده بود.
اون فوق العاده لاغر بود و موهای بلند خاکستری و ریش داشت.
فقط یه شلوارک ورزشی مشکی پوشیده بود.
ناخن های پاهاش خیلی بلند و زرد رنگ بودن.
یه دیوونه ی تمام عیار به نظر می رسید.
اون گفت اون جا بشین و به یه صندلی اشاره کرد.
پا روی حوله ها نذار.
وقتی بار نشست، ماتیس پرسید: چی می خوای؟
از پنجره به بیرون زل زده بود.
بار این طور شروع کرد: رئیس جمهور من رو فرستادن.
نخیر اون نفرستاده.
فلِچِر کُل تو رو فرستاده.
بسیار خب.
ما باید بدونیم که آیا پرونده ی پلیکان درسته.
شما اون رو خوندین؟
خوندینش؟
آره.
آقای کُل معتقده که اون درسته؟
نمی دونم.
ایشون خیلی نگرانن.
برای همینه که من الان اینجام آقای ماتیس.
ما باید این رو بدونیم.
خب اگه درست باشه چی میشه؟
ما به مشکلاتی برمی خوریم.
ماتیس نگاهش رو از پنجره گرفت و به بار نگاه کرد و گفت میدونی من چی فکر می کنم؟
من فکر می کنم مشکل، کُله.
اون بود که گذاشت آدمای زیادی اون پرونده رو ببینن.
بار نمی تونست چیزی رو که می شنوه، باور کنه.
کسی که دستور کشتن اون همه آدم رو داده بود، حالا یکی دیگه رو به خاطر این وضعیت، شماتت می کرد.
اون پرونده درسته آقای ماتیس؟
من فقط همین رو می خوام بدونم.
یک در از پشت سرِ بار، بی سرو صدا باز شد.
لری که جوراب پوشیده بود، در حالی که از اون حوله ها دوری می کرد بی سر و صدا وارد اتاق شد.
ماتیس به سمت در رفت و با ملایمت گفت: البته که درسته.
پاسیو رو ترک کرد و وارد باغ شد.
خب حالا چی میشه؟
بار با خودش فکر کرد.
لری یه طناب انداخت دور گردن بار و بار وقتی فهمید چه اتفاقی داره می افته که دیگه خیلی دیر شده بود.
ماتیس نمی خواست که خونی کف اتاق ریخته بشه برای همین، لری خیلی راحت گردنش رو شکست.
قبل از ساعت پنج به ساختمونی رسیدن که محل دفاتر وایت و بلاژویچ بود.
داربی یه پیرهن یکسره زنانه پوشیده بود و گری بهش گفت که اون پیراهن خیلی بهش میاد.
داربی می تونست این طور بگه که گری از ظاهرش خوشش اومده و با کمال تعجب فهمید که این موضوع عصبانیش نکرده، فقط یه کمی در مورد توماس، احساس ناراحتی داشت.
به سمت میز منشی رفت؛ اون پرسید می تونم کمکتون کنم؟
بله، من ساعت پنج، یه قرار ملاقات با آقای کِرتیس مرگان دارم.
اسم من دروتی بلایت هست.
دهان منشی باز مونده بود و چیزی نگفت.
قلبِ داربی ایستاد.
اتفاقی افتاده؟
میشه چند لحظه منتظر بمونید؟
منشی این رو گفت.
داربی بلند شد و توی اتاق دیگه خودش رو گم و گور کرد.
عقلش بهش می گفت: بدو!
این جا یه مشکلی وجود داره.
ولی پیش از این که بتونه کاری انجام بده، اون منشی با یه مرد برگشت.
مردِ گفت: عصر بخیر.
من جارلد شوابه، یکی از شرکای شرکت هستم.
گفتید که یه قرار ملاقات با کِرتیس مرگان دارید؟
بله.
مشکلی پیش اومده؟
چیزی توی دفترِ قرار ملاقات های ایشون نیست.
خب، این مشکل شماست نه من.
قرارتون در مورد چه موضوعی بود؟
داربی احساس ضعف کرد.
من نمی فهمم که چرا باید این رو به شما بگم.
چرا نمی تونم آقای مرگان رو ببینم؟
چون اون مرده.
داربی شوکه شده بود.
مرده؟
شوابه گفت: بله.
توی خیابون خفتش کردن.
متاسفم.
می فهمم که شوک بزرگی برای شماست.
داربی تصمیم گرفت تظاهر کنه که خیلی ناراحته.
دوست نداشت که اونا سوال های بیشتر ی ازش بپرسن؛ می خواست فکر کنن که اون فقط یه زنِ جوونِ ضعیفه.
داربی گفت، متاسفم؛ فکر کنم بهتره برم.
برای یه قرار ملاقات دیگه تماس می گیرم.
شوابه شخصاً تا آسانسور راهنماییش کرد.
ادوین اسنِلِر می دونست که اون و نیروهاش وقتشون رو توی نیویورک تلف کردن؛ اونجا خیلی بزرگ بود.
بعد بالاخره داربی مقداری پول از بانکش در نیواورلئان به بانک گرنتام در واشنگتن منتقل کرد.
موکلِ اسنلِر، صاحب بانک بود برای همین اون هرگونه اطلاعاتی که می خواست به دست آورد.
این به این معنا بود که داربی توی واشنگتن بود و اینکه اون و گزارشگرِ – پرونده- با هم کار می کنن.
دو تا نیرو همراه اسنِلِر بودن و درخواست نیروی بیشتر هم کرد.
ناچار بودن کار رو سریع انجام بدن.
ولی بدون خَمِل اعتماد به نفسش کمتر بود.
دخترِ تا حالا فرار کرده بود و می تونست هر جایی قایم بشه.
از ساختمون واشنگتن پست شروع کرد: گرنتام ناچاره که کمی دیگه به اون جا برگرده.
گری، آدرس کِرتیس دی مرگان رو در حومه ی شهر پیدا کرد و باهم به خونه ش رفتن.
ولی پدرِ خانم مرگان بهشون اجازه نداد که ببیننش.
گری کارت ویزیتش رو گذاشت که اگه خانم مرگان خواست، بهش زنگ بزنه.
گری به پدرش گفت که مرگان قبل از مرگش، سه بار، باهاش صحبت کرده بوده.
این شد عاقبتِ گارسیا؟
همین طور که با ماشین دور میشدن، داربی این سوال رو پرسید.
گری گفت: فردا می فهمیم.
الان چه حسی داری؟
احساس امنیت می کنی؟
خوشحال می شم که امشب توی اتاقت بخوابم، مثل وقتی که توی نیویورک بودیم.
داربی گفت: ولی من که این جا کاناپه ندارم.
کجا می خوابی؟
داربی لبخند می زد و این نشونه ی خوبی بود.
ولی بعدش داربی به یاد کالاهان افتاد.
گری من آمادگی ندارم.
متاسفم.
همینطور که گری، رانندگیِ می کرد، داربی سرش رو روی شونه هاش گذاشته بود.
داربی گفت: هنوز می ترسم بمیرم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIFTEEN
Two Appointments
After five hours at sea in the small, fast boat, every bone in Matthew Barr’s body was aching, and he was wet and cold.
His only companion had been a man called Larry, who was extremely tall and looked very strong.
Larry had met him in Fort Lauderdale and had not said a word to him since then.
They landed in a country Barr believed was the Bahamas.
A car took them to a small airfield, where a Lear jet was waiting.
The flight took about forty-five minutes.
Another car took them to a large house. Barr had no idea where they were.
Barr was met by a man who called himself Emil, who led him round the outside of the house to a sunroom.
I’m afraid you must take off your shoes,’ Emil said with a polite smile, ‘and be careful not to step on the towels.
Inside, Barr saw that towels were lying on the floor of the sun- room, making paths around the room.
A door on the other side of the room opened, and Victor Mattiece came in.
Barr stared.
Mattiece was an extraordinary sight.
He was extremely thin, and had long grey hair and a beard.
He wore only a pair of black sports shorts.
His toenails were yellow and very long.
He looked completely crazy.
Sit over there,’ he said, pointing at a chair.
Don’t step on the towels.
When Barr was seated, Mattiece asked, ‘What do you want?
He was staring out of a window.
The President sent me,’ Barr began.
He did not. Fletcher Coal sent you.
All right.
We need to know whether the Pelican Brief is true. Have you read it?
Have you?
Yes.
Does Mr Coal believe it to be true?
I don’t know.
He’s very worried.
That’s why I’m here, Mr Mattiece.
We have to know.
What if it is true?
Then we have problems.
Mattiece turned away from the window, looked at Barr and said, ‘Do you know what I think?
I think Coal is the problem.
He let too many people see the brief.
Barr could not believe what he was hearing.
The man who had ordered so many deaths was blaming someone else for the situation.
Is it true, Mr Mattiece?
That’s all I want to know.
Behind Barr, a door opened without a sound.
Larry, in his socks and avoiding the towels, stepped silently into the room.
Mattiece walked over to the door and said softly, ‘Of course it’s true.
He left the sun-room and went into the garden.
Now what? Barr thought.
Larry put the rope round Barr’s neck, and Barr did not hear or feel anything until it was too late.
Mattiece did not want blood on the floor, so Larry simply broke his neck.
They reached the building where White and Blazevich’s offices were before five o’clock.
She was wearing a dress, and Gray said she looked just right.
She could tell that he liked the way she looked, and she found to her surprise that it didn’t make her angry, just a little sad about Thomas.
She walked up to the secretary at the desk, who said, ‘Can I help you?
Yes, I have an appointment at five o’clock with Curtis Morgan.
My name is Dorothy Blythe.
The secretary’s mouth fell open and she said nothing.
Darby’s heart stopped.
Is something the matter?
Can you wait a moment?
the secretary said.
She got up and disappeared into another room.
Run, Darby’s mind was telling her, run!
There’s something wrong here.
But before she had time to do anything, the secretary returned with a man.
Good afternoon,’ he said.
I’m Jarreld Schwabe, one of the partners of the firm.
You say you have an appointment with Curtis Morgan?
Yes. Is there a problem?
There’s nothing in his appointment book.
Well, that’s your fault, not mine.
And what was the meeting about?
She felt weak.
I don’t see why I have to tell you that.
Why can’t I see Mr Morgan?
Because he’s dead.
She was in shock.
Dead?
Yes,’ Schwabe said.
He was mugged in the street.
I’m sorry.
I can see this has been a shock for you.
She decided to act really upset.
She didn’t want them to ask any more questions; she wanted them to think that she was just a weak young woman.
I’m sorry,’ she said, ‘I think I’d better go.
I’ll phone again for another appointment.
Schwabe led her to the lift himself.
Edwin Sneller knew that he and his men had been wasting their time in New York; the place was just too big.
Then at last she moved some money from her bank in New Orleans to Grantham’s bank in Washington.
Sneller’s client owned the bank, so he received any information he asked for.
That meant that she was in Washington, and that she and the reporter were working together.
He had two men with him, and he had asked for more.
They had to do the job quickly.
But he felt less confident without Khamel.
The girl had escaped so far, and she could be hiding anywhere.
He would start with the Washington Post building: Grantham had to come back there some time.
Gray found Curtis D Morgan’s address in the suburbs, and they drove out together to the house.
Mrs Morgan’s father, however, refused to let them in to see her.
Gray left his business card, so that she could call him if she wanted to.
He told her father that Morgan had spoken to him three times just before he died.
Is that the end of Garcia?
Darby asked as they drove away.
We’ll see tomorrow,’ he said.
How do you feel at the moment?
Do you feel safe?
I’ll be glad to sleep in your room tonight, just like I did in New York.
But I don’t have a sofa here,’ she said.
Where would you sleep?
She was smiling and this was a good sign.
But then she remembered Callahan.
I’m not ready, Gray.
I’m sorry.
She rested her head on his shoulder while he drove the car.
I’m still frightened to death,’ she said.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.