نیزار

مجموعه: جیمز باند / کتاب: زندگی کن و اجازه بده بمیرند / فصل 11

نیزار

توضیح مختصر

باند و سولیچر به جزیره گنجینه رسیدن و لیتر رو دیدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

نیزار

ساعت پنج صبح بود که باند و سولیچر در جکسون‌ویل از قطار پیاده شدن. هنوز هوا تاریک بود و چراغ‌های کمی در ایستگاه قطار روشن بودن. ورودی مترو نزدیک واگن ۲۴۵ بود و وقتی از پله‌ها دویدن پایین، هیچکس اون اطراف نبود. باند به بالدوین گفت بعد از اینکه اونا رفتن در کوپه‌شون رو قفل نگه داره. اگه شانس میاوردن، تا قطار به سنت پترزبورگ برسه هیچ‌کس متوجه نمی‌شد که اونا رفتن.

باند چک کرد و فهمید که قطار بعدی سنت پترزبورگ، متئور نقره‌ای هست. سر ساعت ۹ صبح از جکسون ویل حرکت میکنه.

اون و سولیچر وارد خیابان‌های گرم و تاریک شدن و یک رستوران شبانه پیدا کردن. صبحانه خوردن و حرف زدن. سولیچر به باند گفت که در یکی از واحدهای آپارتمان آقای بیگ در هارلم زندگی میکرده.

اون گفت: “در دو سال اخیر، اونجا مثل یک زندانی بودم. دو تا زن با من در آپارتمان زندگی می‌کردن و اون هیچ وقت به من اجازه نمی‌داد بدون نگهبان برم بیرون. گاهی اوقات باید به اتاقی که تو رو اونجا دیدم می‌رفتم و بهش میگفتم که یه نفر بهش دروغ میگه یا نه. اگه اونها دروغ می‌گفتن، اون معمولاً می‌کشتشون.”

باند با دقت گوش داد. هر جزئیاتی که سولیچر بهش می‌گفت به تصویر مرد قدرتمند و ظالم با تیمی بزرگ از افرادی که براش کار میکردن، اضافه می‌کرد.

اون پرسید: “چیزی درباره سکه‌های طلا میدونی؟”

گفت: “من باید از مردها می‌پرسیدم که چقدر فروختن و قیمتی که برای فروش گرفتن چقدر بوده. اغلب درباره هر دو دروغ می‌گفتن.”

باند دقت میکرد که خیلی کم از چیزهایی که میدونه یا حدس زده رو بگه. احساساتش در مورد سولیچر قوی بود، ولی باند برای کار اونجا بود و احساساتش در مورد اون این قضیه رو تغییر نمی‌داد.

متئور نقره‌ای ساعت ۹ رسید و اونها رو از فلوریدا رد کرد. ناهار خوردن و در ایستگاه کلیرواتر، که آخرین ایستگاه قبل از سنت پترزبورگ بود از قطار پیاده شدن. باند یک تاکسی گرفت و آدرسی که در جزیره گنجینه بود رو به راننده داد. ساعت ۲ بود و آفتاب داغ از آسمون آبی به پایین می‌تابید.

تاکسی قبل از گذرگاه روی آب‌های خلیج بوکا سیگای جزیره گنجینه در ترافیک ایستاد. یک مرد گنده داشت تاکسی کناریشون رو می‌روند. وقتی سولیچر رو دید دهنش از تعجب باز موند. بلافاصله تاکسی رو نگه داشت و به یک تلفن عمومی دوید.

چند دقیقه بعد گفت: “بذار با رابر حرف بزنم. رابر؟ گوش کن، آقای بیگ باید در شهر باشه. من همین الان دوست دخترش رو در تاکسی کلیرواتر دیدم … چی؟ تو همین الان تو نیویورک باهاش حرف زدی؟ خوب اون بود. اون همراه مردی بود که کت و شلوار آبی تنش بود. تعقیب‌شون کنم؟ باشه، وقتی تاکسی‌شون از روی گذرگاه برگشت، نگهش میدارم … باشه، باشه!”

پنج دقیقه بعد، مردِ به اسم رابر داشت با آقای بیگ در نیویورک حرف میزد. درباره باند بهش هشدار داده شده بود، ولی سولیچر سورپرایز بود. اون به دستورات آقای بیگ گوش داد، بعد یک لحظه فکر کرد. ۱۰ هزار دلار برای انجام این کار. اون به دو تا آدم دیگه هم نیاز داشت، بنابراین هشت هزار دلار براش باقی می‌موند. اون لبخند زد، بعد دوباره تلفن رو برداشت.

باند و سولیچر در نیزار کنار گروهی از خونه‌های ساحلی سفید و زرد کوچیک از تاکسی پیاده شدن. این خونه‌ها در سه ضلع یک مربع چمنی بودن که به طرف ساحل و دریا می‌رفت.

دوتاشون از دری که روش نوشته بود “دفتر” رفتن‌ داخل. زن پشت میز موهای خاکستری-آبی داشت. لبخند زد. “بله؟”

باند گفت: “آقای لیتر؟”

اون گفت: “ اوه، بله. شما آقای برایس هستید. کلبه‌تون رو نشونتون میدم - شماره یک، همون پایین کنار دریا. آقای لیتر اونجا منتظرتونه.” اون به سولیچر نگاه کرد.

باند گفت: “ایشون خانم برایس هستن.”

زن گفت: “آه، بله. من خانوم استایوزانت هستم.”

اون از مسیری اون‌ها رو به کلبه برد و در رو زد. لیتر در رو باز کرد. وقتی باند رو دید، دهنش از تعجب باز موند.

باند سریع گفت: “ایشون همسر من هستن.”

لیتر گفت: “آه- بله، سلام.”

اون قبل از این که خانوم استاییوزانت بتونه صحبت کنه هر دوی اونها رو کشید داخل کلبه و در رو بست.

یک اتاق نشیمن کوچیک رو به ساحل و دریا بود. صندلی‌های راحت ساحلی و یک میز بزرگ که روش شیشه‌ای بود داشت. یه تلفن سفید و چند تا گل روی میز بود.

باند و سولیچر نشستن و باند یک سیگار روشن کرد. اون بسته رو گذاشت روی میز. لیتر هنوز هم با چشم‌های از تعجب باز مونده بهشون زل زده بود و قادر به صحبت نبود. یهو تلفن زنگ زد و لیتر گوشی رو برداشت.

گفت: “ستوان شمایید؟ بله – رسیده. همین الان رسید.” یه لحظه گوش داد، به طرف باند برگشت. “کجا از قطار پیاده شدید؟” باند بهش گفت. لیتر تو تلفن گفت: “جکسون‌ویل. بله، اطلاعات رو ازش میگیرم و بعد باهات تماس میگیرم.”

اون گوشی رو گذاشت و روبروی باند نشست. به سولیچر نگاه کرد. گفت: “حدس میزنم تو سولیچر باشی” و بهش لبخند زد.

باند بهش گفت: “اون حالا با ما کار میکنه.”

لیتر گفت: “عالیه. خوب حتماً روزنامه‌ها رو ندیدی یا به رادیو گوش ندادی، بنابراین من بهت میگم. فانتوم کمی بعد از جکسون ویل توقف کرده. کوپه شما بمب‌گذاری شده بوده و متصدی قطار کشته شده. اون بیرون در راهرو بود. پلیس بلافاصله شروع به پرسیدن سوال کرده. کی این کار رو کرده؟ خانم و آقای برایس کی هستن؟ کجا هستن؟ البته ما فکر می‌کردیم که شما رو دزدیدن. بعد پلیس متوجه شد که بلیط‌هاتون در نیویورک توسط اف‌بی‌آی خریداری شده و بعد همه از من جواب می‌خواستن.” اون یکی از سیگارهای باند رو برداشت. “حالا داستان‌تون رو تعریف کن.”

باند بهش گفت.

لیتر پرسید: “وقتی در جکسون ویل از قطار پیاده شُدید، کسی شما رو دید؟”

باند گفت: “فکر نمی‌کنم. ولی بهتره تا وقتی بتونیم با امنیت دورش کنیم، سولیچر رو همین جا نگه داریم. فردا سوار هواپیمای جامائیکاش می‌کنیم. میتونم اونجا یه نفر رو پیدا کنم تا وقتی ما میریم مراقبش باشه.”

لیتر گفت: “باشه. فردا برای پرواز میامی براش بلیط میخریم. از اونجا میتونه به جامائیکا پرواز کنه. فردا عصر به جامائیکا میرسه.”

باند پرسید: “سولیچر، خوبه؟”

سولیچر به بیرون از پنجره خیره شده بود. با نگرانی گفت: “بله. بله – به گمونم خوبه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

The Everglades

It was five o’clock in the morning when Bond and Solitaire got off the train at Jacksonville. It was still dark and there were very few lights on in the station. The entrance to the subway was near Car 245, and there was nobody around when they ran down the steps. Bond had told Baldwin to keep the door of their compartment locked after they had left. With luck, no one would know they had gone until the train reached St Petersburg.

Bond checked and found that the next train to St Petersburg was The Silver Meteor. It would leave Jacksonville at nine o’clock that morning.

He and Solitaire walked out into the warm, dark street and found an all-night restaurant. They had breakfast and talked. Solitaire told Bond that she had been living in an apartment in Mr Big’s Harlem apartment building.

‘I’ve been like a prisoner there for the last two years,’ she said. ‘Two women live in the apartment with me, and he never lets me go out without a guard. Sometimes I have to go to the room where I saw you and tell him if someone is lying to him. If they are, he usually kills them.’

Bond listened carefully. Every detail she told him added to the picture of a very powerful and cruel man, with a huge team of people working for him.

‘Do you know anything about the gold coins,’ he asked.

‘I’ve had to ask men how many they’ve sold and the price they’ve got for them,’ she said. ‘Very often, they lie about both.’

Bond was careful to say very little of what he knew or guessed. He had strong feelings for Solitaire, but Bond was there to do his job, and his feelings for her would not change that.

The Silver Meteor arrived at nine o’clock and took them down through Florida. They had lunch, then left the train at Clearwater, which was the last station before St Petersburg. Bond stopped a taxi and gave the driver the address on Treasure Island. It was two o’clock, and the hot sun burnt down out of a blue sky.

The taxi stopped in traffic just before the long Treasure Island causeway across the waters of Boca Ciega Bay. A large man was driving a taxi next to them. When he saw Solitaire, his mouth fell open in surprise. He stopped the taxi soon after and ran to a public telephone.

‘Let me talk to The Robber,’ he said a few moments later. ‘Robber? Listen, Mr Big must be in town. I just saw his girl in a Clearwater cab… What? You just talked to him in New York? Well, it was her. She was with a man in a blue suit… Follow him? OK, I’ll stop their cab when it comes back across the causeway… OK, OK!’

Five minutes later, the man called The Robber was speaking to Mr Big in New York. He had been warned about Bond, but Solitaire was a surprise. He listened to the instructions from Mr Big, then thought for a moment. Ten thousand dollars to do the job. He would need two men, so that would leave eight thousand dollars for him. He smiled, then picked up the telephone again.

Bond and Solitaire got out of the taxi at a group of small white - and-yellow beach houses called The Everglades. These were on three sides of a square of grass which went down to a beach and the sea.

The two of them went through a door with the word ‘Office’ on it. The woman behind the desk had blue-grey hair. She smiled. ‘Yes?’

‘Mr Leiter,’ said Bond.

‘Oh, yes,’ she said. ‘You’re Mr Bryce. I’ll show you to your cottage - number one, right down by the sea. Mr Leiter’s been waiting for you.’ She looked at Solitaire.

‘This is Mrs Bryce,’ said Bond.

‘Oh,’ said the woman. ‘I’m Mrs Stuyvesant.’

She took them down a path to a cottage and knocked on the door. Leiter opened it. His mouth fell open in surprise when he saw Bond.

‘This is my wife,’ Bond said quickly.

‘Oh - yes, hello,’ said Leiter.

He almost pulled the two of them into the cottage, then shut the door before Mrs Stuyvesant could speak.

A small living room looked across the beach to the sea. It had comfortable beach chairs and a large table with a glass top. There was a white telephone and some flowers on the table.

Bond and Solitaire sat down and Bond lit a cigarette. He put the pack on the table. Leiter was still staring at them, his eyes wide with surprise, unable to speak. Suddenly, the telephone rang and Leiter picked it up.

‘Is that you, Lieutenant,’ he said. ‘Yes – He’s here. He’s just arrived.’ He listened for a moment, then turned to Bond. ‘Where did you leave the train?’ Bond told him. ‘Jacksonville,’ Leiter said into the phone. ‘Yes, I’ll get the information from him and phone you later.’

He put down the telephone and sat down opposite Bond. He looked at Solitaire. ‘I guess you’re Solitaire,’ he said, and smiled at her.

‘She’s working with us now,’ Bond told him.

‘That’s great,’ said Leiter. ‘Well, you won’t have seen the newspapers or heard the radio, so I’ll tell you. The Phantom was stopped soon after Jacksonville. Your compartment was bombed, and the bomb killed the train attendant. He was outside in the corridor. The police started asking questions immediately. “Who did it? Who are Mr and Mrs Bryce? Where are they?” Of course, we thought you’d been kidnapped. Then the police found out that your tickets had been bought in New York by the FBI, and after that everyone wanted answers from me.’ He reached across for one of Bond’s cigarettes. ‘Now tell me your story.’

Bond told him.

‘Did anyone see you when you left the train at Jacksonville,’ asked Leiter.

‘I don’t think so,’ said Bond. ‘But we’d better keep Solitaire here until we can get her safely away. We’ll put her on a flight to Jamaica tomorrow. I can get someone to look after her there until we come.’

‘OK,’ said Leiter. ‘We’ll get a ticket for her to fly to Miami tomorrow. From there she can fly to Jamaica. She should arrive in Jamaica by tomorrow evening.’

‘Is that OK, Solitaire,’ asked Bond.

Solitaire was staring out of the window. ‘Yes,’ she said nervously. ‘Yes, I – suppose that’s all right.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.