فصل 02

توضیح مختصر

باند در این کار با فرمانده دکستر و فلیکس لیتر همکاری می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

نیویورک

یک مرد خوش‌قیافه باند رو در فرودگاه آیدل وایلدِ نیویورک ملاقات کرد. اون گفت: “اسم من هورلان هست. از ملاقاتتون خوش‌وقتم، آقای باند. ممکنه همراهم بیاید؟”

بیرون ساختمان فرودگاه، یک ماشین بوئیک مشکی منتظر بود. هورلان و باند سوار ماشین شدن و راننده اونها رو به مرکز منتهان برد. بعد از مدتی بیرون بهترین هتل نیویورک، سنت رجیس در نبش خیابان پنجم و پنجاه و پنجم ایستاد. یک مرد میانسال با کت سرمه‌ای و کلاه مشکی اومد بیرون تا اونها رو ببینه.

هورلان گفت: “آقای باند، ایشون رئیس من، فرمانده دکستر هستن. فرمانده، حالا می‌تونم شما رو تنها بذارم؟”

دکستر گفت: “البته. کیف‌هاش رو به اتاق ۲۱۰۰ بفرست. طبقه بالا. من با آقای باند میرم تا مطمئن بشم هر چیزی که میخواد رو داره.”

باند برگشت تا از هورلان خداحافظی کنه. یه شورلت مشکی تو خیابان پنجاه و پنجم بود. باند دید که ماشین ناگهان وارد ترافیک شلوغ شد. راننده یک زن سیاه‌پوست بود که لباس فرم راننده‌ها رو پوشیده بود. باند، یک لحظه مسافر رو هم که در صندلی عقب ماشین نشسته بود دید. درست قبل از اینکه ماشین با سرعت حرکت کنه، یک صورت سیاهِ بزرگ از پشت پنجره به آرومی به پشت، به طرف باند نگاه کرد. صورت آقای بیگ بود؟

باند پشت سر آقای دکستر رفت داخل هتل و توی آسانسور. اونها به طبقه بیست و یکم و اتاق ۲۱۰۰ رفتن. دکستر در رو باز کرد.

اتاق، یک نشیمن بود که وسایل گرون‌قیمت با صندلی‌های راحت، دیوارهای طوسی روشن داشت و یک میز پادیواری دراز هم بود. روی این قفسه‌ی کوتاه چند بطری نوشیدنی و لیوان بود. آفتاب ژانویه از پنجره‌‌های عریض به داخل می‌تابید.

همون لحظه، در اتاق خواب باز شد و یک مرد جوونِ لاغر و بلند با موهای بلوند اومد داخل اتاق. اون یک لبخند بزرگ رو صورتش داشت. باند با تعجب بهش خیره شد.

باند گفت: “فلیکس لیتر! اینجا چیکار می‌کنی؟” اون دست مرد دیگه رو به گرمی فشرد. “تو هم تو این کاری؟”

لیتر لبخند زد. “سی‌آی‌اِی فکر میکنه ما تو کار کازینو با هم خوب کار کردیم، جیمز، بنابراین، بله، من هم هستم. من رابط بین سی‌آی‌ای و دوستامون در اف‌بی‌آی هستم.” اون سرش رو به طرف فرمانده دکستر، که مشخصاً در این باره خوشحال نبود تکون داد. “این پرونده‌ی اف‌بی‌آی در آمریکاست، ولی سی‌آی‌ای به قسمت جامائیکایی این کار علاقه داره. تو اینجایی تا برای انگلیس به قسمت جامائیکایی این کار رسیدگی کنی. بشین تا با هم یه نوشیدنی بخوریم. نهار تو راهه”

نشستن و لیتر یک لیوان بزرگ به باند داد. وقتی باند شروع به نوشیدن مارتینیش کرد، فرمانده دکستر گفت: “حالا، آقای باند، بهمون بگو درباره این پرونده چی میدونی”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

New York

A pleasant-looking man met Bond at Idlewild Airport in New York. ‘My name’s Halloran,’ he said. ‘I’m pleased to meet you, Mr Bond. Would you follow me?’

Outside the airport building, a large black Buick car was waiting. Halloran and Bond climbed into it and the driver took them towards the centre of Manhattan. After a time, they stopped outside the best hotel in New York, the St Regis, at the corner of 5th Avenue and 55th Street. A middle-aged man in a dark blue coat and a black hat came out to meet them.

Halloran said, ‘Mr Bond, this is my boss, Captain Dexter. Can I leave him with you now, Captain?’

‘Sure,’ said Dexter. ‘Ask for his bags to be sent up to Room 2100. Top floor. I’ll go with Mr Bond and see that he has everything he wants.’

Bond turned to say goodbye to Halloran. Across 55th Street was a black Chevrolet car. Bond saw it suddenly move out into the busy traffic. The driver was a black woman wearing a chauffeur’s uniform. For a moment, Bond also saw the passenger in the back seat of the car. Just before the car rushed away, the huge grey-black face turned slowly and looked back at Bond through the back window. Was this the face of Mr Big?

Bond followed Captain Dexter inside the hotel and into the lift. They got out at the twenty-first floor and walked to Room 2100. Dexter unlocked the door.

The room was an expensive-looking sitting room with comfortable chairs, light grey walls and a long sideboard. This low cupboard had several bottles of drink and glasses on it. The January sunshine shone through a wide window.

At that moment, the bedroom door opened and a tall, thin young man with blond hair came into the room. He had a wide smile on his face. Bond stared at him in surprise.

‘Felix Leiter,’ said Bond. ‘What are you doing here?’ He shook the other man’s hand warmly. ‘Are you on this job?’

Leiter smiled. ‘The CIA thought we did well on that casino job, James, so yes, here I am. I’m the link between the CIA and our friends of the FBI.’ He nodded his head towards Captain Dexter, who did not look especially pleased about it. ‘It’s the FBI’s case here in America, but the CIA is interested in the Jamaican part of the job. You’re here to look after the Jamaican side of things for the British. Sit down and let’s have a drink. Lunch is on its way.’

They sat down and Leiter gave Bond a large glass. As Bond started to drink his martini, Captain Dexter said, ‘Now, Mr Bond, tell us what you know about this case.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.