سرفصل های مهم
دِ رابر
توضیح مختصر
باند به انبار رفت و سکههای طلا رو پیدا کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
دِ رابر
ساعت شش، باند در نیزار صورتحسابش رو پرداخت کرد و خارج شد.
ماشین لیتر برگردونده شده بود و باند باهاش رفت شهر. اون به یک مغازه رفت و چند تا وسیله خرید، بعد یک رستوران پیدا کرد. بعد اینکه شام خورد به بندرگاه رانندگی کرد و ماشین رو نزدیک دریا پارک کرد.
یک شب مهتابی و روشن بود و اون از کنار دیوار کوتاه دریا قدم زد. عرض دیوار تقریباً سه فیت بود و باند ازش رفت بالا و روش قدم زد. وقتی به انبار نزدیک شد، پرید پایین دیوار به محوطه پارکینگ در پشت ساختمان.
بالای سرش، سقف و قسمت بالای دیوار جنوبی انبار از شیشه درست شده بود. پنجرههای باز روی سقف وجود داشتن، ولی خیلی بلند بودن و باند نمیتونست بهشون برسه. اون شروع به کار با شیشهبری که از مغازه خریده بود کرد. وقتی داشت کار میکرد، از شیشه به داخل انبار بزرگ و روشن شده از نور مهتاب نگاه کرد. اون میتونست ردیفهای زیادی از بشکههای بزرگ شیشهای رو ببینه و بالای اونها یک راهرو فلزی دراز بود. همچنین قفسههایی از صدف و مرجان هم بود.
بعد از یک ربع کار با دقت، باند یک تیکه بزرگ مربع شکل از شیشه روبروش رو برداشت. کفشهاش رو در آورد و گذاشت توی پیرهنش. بعد خودش رو از توی سوراخ توی شیشه انداخت روی یکی از قفسههای صدف. تا میتونست به آرومی برای پاهاش جا باز کرد. یک لحظه بعد، پایین روی زمین بود.
اون کفشهاش رو گذاشت روی قفسه بمونن، بعد با یک چراغقوه کوچیک تو دستش حرکت کرد. به آرومی از کنار بشکههایی پر از ماهیهای رنگارنگ حرکت کرد. زیر اینها سینیهایی از کرمها و طعمههای زنده بود.
بعد از مدتی چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد- ماهیهای سمی. اینجا بشکهها کوچکتر بودن و داخل هر بشکه فقط یک ماهی بود. احتمالاً صدها عدد از این بشکهها اونجا بود. روی شیشه هر کدوم از اونها یک هشدار زده بود که:” خیلی خطرناک یا دست نزنید.”
اون یک بشکه که توش یک عقرب ماهی بود رو انتخاب کرد. میدونست که این نوع ماهی حمله نمیکنه، ولی وقتی بهشون دست بزنی سمی هستن. اون یک چاقوی جیبی در آورد و درازترین تیغش رو باز کرد. آستینهای پیرهنش رو داد بالا و دستش رو برد داخل بشکه. بعد تیغه چاقو رو سریع به طرف وسط سر ماهی فرو برد. چاقو از وسطش رد شد و باند با دقت ماهی رو از توی بشکه درآورد. انداختش روی زمین.
بعد دستش رو برد توی ماسهای که ته بشکه بود. انگشتاش به ردیفهایی از سکه که در سینیهای صاف بودن خورد. اون یه سکه در آورد و چراغقوهاش رو روش تابوند. طلا بود و اسپانیایی بود.
یک لحظه فکر کرد. حتماً هزاران سکه فقط توی اون یه بشکه بود. به ارزش چندین هزار دلار که توسط یک ماهی سمی حفاظت میشد. احتمالاً سیکیچر در هر سفرش صد تا از این بشکهها رو به ارزش بیش از یک صد و پنجاه هزار دلار طلا حمل میکرد. احتمالاً کامیونها دنبال بشکهها میاومدن و در یک مکان دیگه، ماهیها رو بر میداشتن و مینداختن توی دریا یا شاید میسوزون. آب و ماسه رو بر میداشتن و سکههای طلا شسته میشدن و توی کیفها قرار میگرفتن. بعد کیفها به دست آدمهای آقای بیگ میرسیدن تا فروخته بشن. باند فکر کرد: “خیلی هوشمندانه.”
اون ماهی عقربی رو انداخت توی بشکه.
یهو تمام چراغهای انبار روشن شدن. یه صدا گفت: “تکون نخور! دستات رو ببر بالا!”
باند برگشت و خودش رو انداخت زیر بشکه. د رابر تقریباً ۲۰ یارد باهاش فاصله داشت و رایفلش رو به طرفش نشانه گرفته بود. وقتی رابر شلیک کرد یک صدای شکستن اومد و یک بشکه بالای سر باند مثل بمب منفجر شد. آب ریخت زمین، ولی باند به طرف راهروی دیگه قِل خورده بود. اون سریع بلند شد و دوید. یک تیر دیگه شلیک شد و بشکهی دوم نزدیک اون ترکید.
اون حالا در انتهای انبار جایی که ازش پایین اومده بود، بود. دِ رابر در انتهای دیگه بود، پنجاه یارد باهاش فاصله داشت و داشت به زیر بشکههای زیر پای باند شلیک میکرد. باند وقتی داشت به سرعت از راهروی مرکزی رد میشد، دو تا گلوله از تفنگ برتاش شلیک کرد. یک صدای شکستن شیشه و آب و جیغ اومد و بعد رابر دوباره شلیک کرد.
وقتی باند از کنار یک ردیف از بشکههای کوچکتر میگذشت یکی از اونها رو انداخت روی زمین. یه جای خالی روی میز باز شد. باند دوید تا کفشهاش رو برداره، بعد به سرعت برگشت و پرید روی میز. وقتی باند روی میز قایم شد و کفشهاش رو پوشید یک لحظه سکوت ایجاد شد. بعد د رابر شلیک کرد.
“یا بیا بیرون یا میترکونمت! تفنگت رو بنداز زمین و در حالی که دستات رو بالا گرفتی بیا رو راهروی مرکزی. شلیک نمیکنم. با هم حرف میزنیم.”
باند بعد از یک لحظه جواب داد: “باشه. چارهی دیگهای ندارم.” اون برتاش رو انداخت زمین. بعد سکه طلا را از تو جیبش در آورد و محکم تو دست چپش که آسیب دیده بود گرفت. در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود به آرومی در طول راهروی مرکزی قدم برداشت و نیمه راه ایستاد.
د رابر به طرفش اومد. وقتی چند یارد با باند فاصله داشت، ایستاد. داد کشید: “دستات رو بالاتر بگیر!”
باند دستاش رو جلوی صورتش نگه داشت. از لای انگشتاش دید که دِ رابر داره یه چیزی رو با پاش روی زمین حرکت میده.
یهو باند حدس زد که چه اتفاقی برای لیتر افتاده ولی حالا دیگه وقتی برای فکر کردن در موردش نبود.
رابر اومد نزدیکتر. همونلحظه باند سکه رو از توی دست چپش انداخت زمین. رابر پایین رو نگاه کرد و باند سریع حرکت کرد. اون با پای راست و کفش نوک فولادیش به رایفل توی دست مرد لگد زد. همون لحظه رابر شلیک کرد و گلوله به سقف شیشهای خورد.
باند خودش رو انداخت رو شکم مرد. دِ رابر به پشت افتاد و باند دوباره با نوک کفش فولادیش زدش. خورد به زانوی رابر و مرد از درد جیغ کشید و تفنگ رو انداخت. وقتی افتاد روی زمین، یهو یه قسمت بزرگی از زمین حرکت کرد و شروع به باز شدن کرد. رابر تقریباً توی دریچه سیاه ناپدید شد. وقتی انگشتاش به لبه زمین گرفتن، فریادی از ترس کشید.
باند پایین رو نگاه کرد. پشت چهره وحشتزده رابر چیزی به غیر از تاریکی نمیدید. ولی صدای آب رو شنید و حدس زد که راهی به دریا وجود داره، شاید از طریق راههای باریک. و میتونست صدای چیزی رو که اون پایین حرکت میکنه رو بشنوه. یک کوسه ببری یا سرچکشی؟
د رابر فریاد کشید: “منو بکش بالا!” چشماش از ترس گرد شده بودن. “هر چیزی که بخوای رو بهت میگم.”
باند به سردی گفت: “چه اتفاقی برای سولیچر افتاده؟”
رابر گفت: “آقای بیگ از من خواست ترتیب آدمربایی رو بدم. دو تا مرد در تامپا- باچ و لایفر. اونها در بار اوآیسیس خواهند بود. حالا منو میکشی بالا؟”
باند پرسید: “و لیتر آمریکایی؟ چه اتفاقی برای اون افتاد؟”
“اون امروز صبح زود با من تماس گرفت. به من گفت بیام اینجا برای اینکه انبار آتیش گرفته. وقتی رسیدم، اون گفت میخواد انبار رو بگرده. تفنگ داشت. اون – اون از دریچه افتاد پایین. یک اتفاق بود. قبل از اینکه کشته بشه کشیدمش بالا. حالش خوب میشه.”
باند به انگشتهایی که به لبهی زمین گرفته بودن نگاه کرد. اون میدونست که اون حتماً لیتر رو به دریچه کشونده، بعد بازش کرده. تصور کرد که به بدن نیمهخورده شدهی فلیکس خندیده.
باند خیلی عصبانی شد و تا میتونست دو بار محکم زد از پشت مرد.
د رابر وقتی افتاد، جیغ کشید. یک صدای آبپاشی بلندی وقتی افتاد توی آب، و صداهای فریاد بیشتری وقتی که یه چیزی توی آب بهش حمله کرد اومد. باند با لگد زد به در و سکوت به وجود اومد. سکهی طلا و برتاش رو برداشت، چراغها رو خاموش کرد و از ساختمان خارج شد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOURTEEN
The Robber
At six o’clock, Bond paid his bill at The Everglades and left.
Leiter’s car had been returned and Bond drove it into the town. He visited a shop and bought several things, then found a restaurant. After dinner, he drove to the harbour and parked the car near the sea.
It was a bright, moonlit night and he walked along by the low sea wall. The wall was about three feet wide, and Bond climbed up and walked on top of it. When he got close to the warehouse, he jumped off the wall into the parking space at the back of the building.
Above his head, the roof and top part of the south wall of the warehouse were all made of glass. There were open windows up on the roof, but they were too high for Bond to reach. He started working with a glass-cutter that he had bought at the shop. While he was working, he looked through the glass into the huge, moonlit warehouse. He could see rows and rows of large glass tanks, and above them there was a long metal walkway. There were also shelves of shells and coral.
After a quarter of an hour’s careful work, Bond took out a large, square piece of the glass in front of him. He took off his shoes and pushed them inside his shirt. Then he pulled himself through the hole in the glass and dropped onto one of the shelves of shells. As quietly as he could, he made a space for his feet. A moment later, he was down on the floor.
He left his shoes on the shelf, then moved across the floor with a small torch in his hand. He walked slowly past tank after tank of coloured fish. Underneath these were trays of live worms and bait.
After a time, he found what he was looking for - the poisonous fish. Here the tanks were smaller, and there was only one fish in each tank. There must have been hundreds of these tanks. On the glass of each one was a sign saying VERY DANGEROUS or DON’T TOUCH.
He chose a tank which had a scorpion fish in it. Bond knew these did not attack, but they were poisonous when touched. He took out a pocket knife and opened the longest blade. He pulled up his shirt sleeve and put his arm into the tank. He then pushed the knife blade quickly towards the centre of the fish’s head. The knife went through it and Bond carefully removed the fish from the tank. He dropped it onto the floor.
Next, he put his hand into the sand at the bottom of the tank. His fingers touched rows of coins in a flat tray. He pulled out a coin and shone his torch on it. It was gold, and it was Spanish.
Bond thought for a moment. There had to be a thousand coins in that one tank. Several thousand dollars’ worth, guarded by one poisonous fish. The Secatur would carry about a hundred tanks - well over one hundred and fifty thousand dollars’ worth of gold on each journey. Trucks would come for the tanks, and in another place, the fish would be taken out and thrown back into the sea or perhaps burnt. The water and sand would be taken out and the gold coins washed and put into bags. Then the bags would go to Mr Big’s men to be sold. ‘All very clever,’ thought Bond.
He dropped the scorpion fish back into the tank.
Suddenly, all the lights in the warehouse came on. A voice said, ‘Don’t move! Put your hands in the air!’
Bond turned and threw himself under the tank. The Robber was about twenty yards away, pointing his rifle at him. There was a crack as The Robber fired a shot and the tank above Bond exploded like a bomb. Water poured down, but Bond had rolled into the next passageway. He quickly got up and ran. There was another shot and a second tank exploded near him.
He was now at the end of the warehouse where he had climbed in. The Robber was at the other end, fifty yards away and he was shooting under the tanks at Bond’s legs. Bond fired two shots from his Beretta as he quickly crossed the central passageway. There was a crash of glass and water, a scream, and then The Robber was shooting again.
As Bond passed a row of much smaller tanks, he pushed one of them onto the floor. It left a space on the table. He ran to get his shoes, then quickly ran back and jumped up onto the table. There was a moment’s silence as Bond hid on the table and put his shoes back on. Then The Robber shouted.
‘Come out, or I’ll bomb you out! Drop your gun on the floor and come down the central passageway with your hands up. I won’t shoot. We’ll have a little talk.’
‘OK,’ replied Bond, after a moment. ‘I don’t really have a choice.’ He dropped his Beretta on the floor. Then he took the gold coin from his pocket and held it tight in his injured left hand. He walked slowly along the central passageway with his hands up and stopped halfway up the passage.
The Robber came towards him. When he was a few yards from Bond, he stopped. ‘Put your hands up higher,’ he shouted.
Bond lifted his hands across his face. Between his fingers, he saw The Robber move something on the floor with his foot.
Suddenly, Bond guessed what had happened to Leiter, but there was no time to think about it now.
The Robber moved nearer. At that moment, Bond dropped the gold coin from his left hand. The Robber looked down, and Bond moved quickly. He reached out with his right foot and the steel-capped shoe almost kicked the rifle from the man’s hands. At the same time, The Robber fired the gun and the bullet went through the glass roof.
Bond threw himself at the man’s stomach. The Robber began to fall backwards, and Bond kicked again with his steel- capped shoe. It hit The Robber’s knee, and the man screamed with pain and dropped his rifle. As he fell to the ground, a large part of the floor moved and suddenly started to open. The Robber almost disappeared down the black opening of a trapdoor. He gave a scream of fear as his fingers caught the edge of the floor.
Bond looked down. Behind The Robber’s terrified face he could see nothing but blackness. But he heard the sound of water and guessed that there was a way out to the sea, probably through narrow bars. And he could hear something moving down there. A hammerhead or a tiger shark?
‘Pull me out,’ cried The Robber. His eyes were wide with fear. ‘I’ll tell you anything!’
‘What happened to Solitaire,’ asked Bond coldly.
‘Mr Big told me to arrange a kidnapping,’ said The Robber. ‘Two men in Tampa - Butch and The Lifer. They’ll be at The Oasis bar. Now will you pull me out?’
‘And the American, Leiter,’ asked Bond. ‘What happened to him?’
‘He called me early this morning. Told me to come here because the warehouse was on fire. When I got here, he said he wanted to search the place. He had a gun. He – he just fell through the trapdoor. It was an accident. We pulled him out before he was killed. He’ll be OK.’
Bond looked over at the fingers holding the edge of the floor. He knew that The Robber must have got Leiter over the trapdoor, then opened it. He imagined The Robber laughing at Felix’s half-eaten body.
Bond suddenly became very angry and he kicked the man as hard as he could in the back - twice.
The Robber screamed as he fell. There was a big splash, and more screams as he was attacked by something in the water. Bond kicked the trapdoor shut and there was silence. He picked up the gold coin and his Beretta, turned off the lights and then walked out of the building.