سرفصل های مهم
مرگ روی پلهها
توضیح مختصر
باند چند نفر از آدمهای آقای بیگ رو کشت و در رفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
مرگ روی پلهها
آقای بیگ یک لحظه فکر کرد، بعد دکمه روی دستگاه مخابره روی میزش رو فشار داد.
اون گفت: “بلابر ماوس، لیتر آمریکایی دست توئه. اذیتش کن، بعد به بیمارستان بلوو ببرش و بذارش بیرون بیمارستان. نذار کسی ببیندت.”
جواب اومد: “بله، آقای رییس.”
باند گفت: “لعنت بهت!”
آقای بیگ به باند و بعد به تی-هی نگاه کرد. “تی-هی، انگشت کوچیک دست چپ باند رو بشکن.”
تی-هی خندید و به طرف باند رفت.
باند محکم دستههای صندلی رو گرفت. شروع به ریختن عرق کرد و سعی کرد درد رو تصور کنه تا بتونه کنترلش کنه. تی-هی انگشت کوچیک دست چپ باند رو گرفت و شروع به خم کردنش به سمت عقب کرد. عرق از صورت باند میریخت و با درد مبارزه میکرد.
یهو یک صدای شکستن وحشتناک اومد! وقتی انگشتش شکست، باند از حال رفت.
سولیچر چشماش رو بست.
آقای بیگ پرسید: “تفنگ داشت؟”
تی-هی گفت: “بله، آقای رئیس.” اون برتا رو از تو جیبش در آورد و گذاشت روی میز. آقای بیگ برش داشت و گلولههاش رو روی میز خالی کرد. بعد تفنگ رو به طرف صاحبش هول داد.
گفت: “بیدارش کن.” به ساعتش نگاه کرد. ساعت سه بود.
تی-هی ناخنش رو به گردن باند فشار داد. چشمهای باند باز شد و سرش رو بلند کرد. اون به آقای بیگ نگاه کرد و بهش فحش داد.
آقای بیگ بهش گفت: “خوشحال باش که نمردی.” “تی-هی تفنگش رو بده بهش. گلولهها دست منه.”
تی-هی از روی میز برش داشت و برتا رو گذاشت تو جلد چرمی دوشی باند.
آقای بیگ گفت: “آقای باند، چرا هنوز زندهای؟ چرا کف رودخانه هارلم نیستی؟ بهت میگم. برای اینکه اگه مردم سوالات زیادی درباره ناپدیدی تو و آقای لیتر بپرسن، برام دردسر میشه. من کارهای مهم دیگهای دارم که باید نگرانشون باشم.” اون به ساعتش نگاه کرد. “بنابراین، باید امروز از کشور خارج بشی و آقای لیتر باید بره دنبال کار دیگه. اگه دوباره ببینمت میمیری. تی-هی آقای باند رو ببر گاراژ. به دو تا از آدمهامون بگو که اون رو به سنترال پارک ببرن و همونجا بذارنش.”
تی-هی کمرها رو از مچها و پاهای باند باز کرد. بعد دست چپ آسیبدیده باند رو برداشت و به پشتش خم کرد. بعد کمر دور بدن باند رو باز کرد و اون رو سرپا نگه داشت.
سولیچر به دستهاش خیره شده بود. به بالا نگاه نمیکرد.
تی-هی باند رو به جلو، به طرف قفسه کتاب هول داد. دستش رو برد جلو و گذاشت روی یکی از کتابها و یک قسمت بزرگ از قفسه کتاب مثل در باز شد. باند رو به بیرون هول داد و قفسه کتاب رو پشت سرش بست.
از یک راهرو کوتاه به طرف چند تا پله پایین رفتن. وقتی نزدیک ابتدای پلهها بودن، یهو باند ایستاد. تی-هی خورد بهش و باند به سرعت برگشت و از دست راستش برای محکم زدن مرد از شکمش استفاده کرد. تی-هی جیغ کشید و بازوی چپ باند رو ول کرد. باند اسلحه خالیش رو از جلد چرمی درآورد و زد از سر تی-هی. تی-هی افتاد رو زانوهاش و باند با کفشهای نوک فولادیش با لگد زدش. تی-هی وقتی از رو پلهها میوفتاد، دوباره جیغ کشید.
باند عرق روی صورتش رو پاک کرد و گوش داد. اون دست چپش رو برد تو کتش. دردش وحشتناک بود و دستش دو برابر اندازهی طبیعیش شده بود. در حالیکه تفنگ رو تو دست راستش گرفته بود، به آرومی و بیصدا به طرف پایین پلهها رفت.
در پایین پلهها، تی-هی به پشت دراز کشیده بود. یا مرده بود یا به خاطر اینکه گردنش شکسته بود داشت میمرد. باند بدنش رو برای پیدا کردن اسلحه گشت و یک کلت۳۸ کارآگاهی مخصوص پیدا کرد. برش داشت و برتاش رو برگردوند تو جلد چرمیش. یه در کوچیک روبروش بود. گوشش رو به در چسبوند و صدای یک موتور شنید. حتماً اونجا گاراژ بود جایی که منتظر اون و تی-هی بودن.
باند در رو فشار داد و با صدای بلند باز کرد. یک ماشین سیاه و روشن منتظر بود. اون دو تا مرد سیاهپوست دید، یکی نشسته تو صندلی راننده و یکی دیگه کنار در طرف مسافر ایستاده. چند تا ماشین دیگه هم بودن، ولی کس دیگهای نبود.
باند به مردی که کنار در مسافر ایستاده بود از شکمش شلیک کرد، بعد سریع به طرف راننده ماشین برگشت. مرد جیغ کشید و باند از سرش شلیک کرد.
باند ماشین رو دور زد و در ماشین رو باز کرد. بدن راننده به طرف باند افتاد و اون کشیدش بیرون و انداختش رو زمین. اون رو صندلی راننده نشست و در رو بست.
وقتی از گاراژ خارج میشد، صدای گلوله اومد. گلوله به کنار ماشین خورد. باند حدس زد که مرد اولی هنوز زنده است و تونسته تفنگش رو برداره.
بیرون گاراژ خیابون تاریک و خالی بود. در انتهای خیابون باند به یه چراغ راهنمایی قرمز رسید. ازش رد شد. از چند تا خیابان تاریک دیگه هم قبل از اینکه به خیابونی که چراغ داره برسه، رد شد. حالا ترافیک بود. کمی جلوتر، تابلوهای خیابون رو چک کرد و فهمید که در نبش خیابان پارک و ۱۱۶هم هست. دوباره سرعتش رو در خیابان بعدی کم کرد. خیابان ۱۱۵هم بود. داشت از هارلم دور میشد و به شهر بر میگشت.
به خیابان شصتم پیچید، ماشین رو نگه داشت و پیاده شد. تفنگ رو از صندلی مسافر برداشت و گذاشت تو کمرش، بعد پیاده به خیابان پارک برگشت. چند دقیقه بعد یه تاکسی گرفت.
در هتل سنت رجیس مرد پشت میز پیغامی براش داشت. باند پاکتنامه رو با دست راستش باز کرد. از طرف فلیکس بود، ساعت چهار فرستاده شده بود. گفته بود: “بلافاصله با من تماس بگیر.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Death on the Stairs
Mr Big thought for a moment, then pushed a button on the intercom on his desk.
‘Blabbermouth, You’re holding the American, Leiter,’ he said. ‘Hurt him, then take him to Bellevue Hospital and leave him outside. Don’t let anyone see you.’
‘Yes, Sir, Boss,’ came the reply.
‘Damn you,’ said Bond.
Mr Big looked at Bond, then at Tee-Hee. ‘Tee-Hee, break the little finger of Mr Bond’s left hand.’
Tee-Hee laughed and walked across to Bond.
Bond held on tightly to the arms of his chair. He started to sweat and tried to imagine the pain so that he could control it. Tee-Hee took hold of the little finger of Bond’s left hand and started to bend it back. The sweat poured off Bond’s face as he fought the pain.
Suddenly there was a terrible crack! as the finger broke - and Bond fainted.
Solitaire closed her eyes.
‘Did he have a gun,’ asked Mr Big.
‘Yes, Sir, Boss,’ said Tee-Hee. He took the Beretta from his pocket and put it on the desk. Mr Big picked it up and emptied the bullets onto his desk. Then he pushed the gun towards its owner.
‘Wake him up,’ he said. He looked at his watch. It said three o’clock.
Tee-Hee pushed his fingernails into Bond’s neck. Bond’s eyes opened and he lifted his head. He looked at Mr Big and swore at him.
‘Be glad that you’re not dead,’ Mr Big told him. ‘Tee-Hee, give him his gun. I have the bullets.’
Tee-Hee took it off the desk and put the Beretta into Bond’s shoulder holster.
‘So, why are you still alive, Mr Bond,’ said Mr Big. ‘Why aren’t you at the bottom of the Harlem River? I’ll tell you.
Because it would be a nuisance for me to have a lot of people asking questions about the disappearance of yourself and Mr Leiter. I have more important things to worry me at this time.’
He looked at his watch. ‘So you must leave the country today, and Mr Leiter must move on to another job. If I see you again, you’ll die. Tee-Hee, take Mr Bond to the garage. Tell two men to take him to Central Park and leave him there.’
Tee-Hee took the belts from Bond’s wrists and legs. Next he took Bond’s injured left hand and pushed it up behind his back. Then he took off the belt around Bond’s body and pulled him to his feet.
Solitaire was staring at her hands. She did not look up.
Tee-Hee pushed Bond forward towards a bookcase. He reached across and put a hand on one of the books, and a large part of the bookcase opened like a door. He pushed Bond through and closed the bookcase behind him.
They walked down a short corridor towards some stairs. When they were near the top of the stairs, Bond stopped suddenly. Tee-Hee’s body fell against him, and Bond quickly turned and used his right hand to hit the other man hard in the stomach.
Tee-Hee screamed and dropped Bond’s left arm. Bond pulled his empty gun from its holster and hit Tee-Hee across the head. He fell onto his knees, and Bond kicked him with his steel-capped shoe. Tee-Hee screamed again as he fell down the stairs.
Bond wiped the sweat from his face and listened. He pushed his left hand into his coat. The pain was terrible and the hand was twice its usual size. Holding his gun in his right hand, he walked slowly and quietly down the stairs.
At the bottom, Tee-Hee was lying on his back. He was either dead or dying from a broken neck. Bond checked the body for a gun and found a Colt 38 Detective Special.
He took it and put his Beretta back in his shoulder holster. There was a small door in front of him. He put his ear against it and heard the sound of an engine. It had to be the garage where they were waiting for him and Tee-Hee.
Bond pushed the door open with a crash. A black car with its engine running was waiting. He saw two black men, one sitting in the driver’s seat of the car and the other standing next to the passenger door. There were several other cars, but nobody else.
Bond shot the man near the passenger door in the stomach, then quickly turned towards the driver of the car. The man screamed and Bond shot him through the head.
Bond ran round the car and opened the door. The driver’s body fell towards him and he pulled it out onto the ground. He climbed into the driver’s seat and shut the door.
There was a shot as he drove out of the garage. The bullet hit the side of the car. Bond guessed that the first man was still alive and had managed to reach his gun.
Outside the garage, the street was dark and empty. At the end of the street, Bond came to some red traffic lights. He drove through them. There were several more dark streets before he came to an avenue with street lights.
There was traffic now. Further on, he checked the street signs and saw that he was on the corner of Park Avenue and 116th Street. He slowed again at the next street. It was 115th. He was going away from Harlem and back into the city.
He turned into 60th Street, stopped the car and got out. He took the gun off the passenger seat and pushed it into his belt, then he walked back to Park Avenue. A few minutes later, he stopped a taxi.
Back at the St Regis Hotel, the man at the desk had a message for him. Bond opened the envelope with his right hand. It was from Felix, sent at 4 am. ‘Call me at once,’ it said.