سرفصل های مهم
میتونم کمکتون کنم؟
توضیح مختصر
جیمز باند توسط روسها دستگیر شده و شستشوی مغزی داده شده و حالا به لندن برگشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
میتونم کمکتون کنم؟
همه فکر میکردن فرمانده جیمز باند، یکی از بهترین ماموران سرویس اطلاعات سرّی بریتانیا، مُرده. یک سال قبل، رئیس سرویس سرّی که فقط با حرف اولیهی “ام” شناخته میشد، باند رو انتخاب کرده بود که برای یک مأموریت خیلی مهم به ژاپن بره. وظیفهاش جمعآوری اطلاعات سرّی از ژاپنیها درباره اتحادیه جماهیر شوروی بود. ولی کار بدجور پیش رفته بود و باند درگیر یک نبرد خطرناک با مجرمی شناخته شده به اسم بلوفلد شده بود. فکر میکردن باند بلوفلد رو کشته و هیچ کس نمیدونست بعد از دعوا و درگیری چه بلایی سر خود باند اومده. اون بسادگی غیب شده بود. کسایی که در سرویس سرّی میشناختنش، حالا دیگه امید هنوز زنده بودنش رو از دست داده بودن.
هرچند باند نمرده بود؛ اون توسط روسها دستگیر شده بود. اون رو به یک موسسه پزشکی مخفی در لنینگراد- جایی که کهگابه شروع به شستشوی مغزیش کرده بود، برده بودن. بعد از چندین ماه شکنجه، باند ضعیف شده بود و دیگه نمیتونست تحمل کنه. کهگابه بالاخره در نبرد کنترل مغزش پیروز شده بود.
بعد از اون، یک مرد به اسم “سرهنگ بوریس” چندین ماه دیگه رو با دقت صرف آمادهسازی باند برای برگشتش به انگلیس کرده بود. به باند گفته بود دقیقاً چطور رفتار کنه، چی بپوشه، و حتی تو کدوم هتل بمونه. اون همچنین بهش گفت که در دفتر مرکزی سرویس سرّی با کی ارتباط برقرار کنه و دقیقاً چطور به سوالات زیادشون جواب بده.
جیمز باند روی تختش در هتل ریتز لندن نشسته بود و تلفن رو به گوشش گرفته بود. یک لحظه سکوت به وجود اومد و بعد صدای یک مرد رو شنید. “کاپیتان والکر صحبت میکنه. میتونم کمکتون کنم؟”
باند واضح و آروم صحبت کرد. “فرمانده جیمز باند، مامور شماره ۰۰۷ هستم. ممکنه لطفاً من رو به ام یا منشیش خانم مانیپنی وصل کنید؟”
کاپیتان والکر از شنیدن صدایی شبیه صدای باند خیلی تعجب کرد. اون سریع دو تا دکمه، کنار تلفنش رو فشار داد. دکمه اول یک دستگاه رو روشن میکرد که مکالمه رو ضبط میکرد. دکمه دوم، یک پیام به شعبه ویژه پلیس میفرستاد که به مکالمه گوش بدن، تماس رو ردیابی کنن و بلافاصله ترتیبی بدن که تماسگیرنده تعقیب بشه. بعد، والکر گفت: “متاسفانه، من این دو تا اسم رو نمیشناسم. این دو تا اسم دقیقاً چه کسایی هستن؟”
جیمز باند با آرامش جواب داد: “ام، آقای فرمانده مایلز مسروی هست. دفترش در طبقه هشتم هست. اون قبلاً یک منشی به اسم خانم مانیپنی داشت. میخوام ببینمش.”
والکر عذرخواهانه جواب داد: “نه، متاسفم. هیچ کدوم از اونها رو نمیشناسم. میتونید اطلاعات بیشتری به من بدید؟”
باند با اخم گفت: “خوب، پس بذار ببینم دیگه چی میتونم بهت بگم. امروز چهارشنبه است. معنیش اینه که غذای اصلی در منوی غذاخوری پای گوشت هست.” به علت شستشوی مغزی، باند نمیتونست همه این چیزها رو خودش به یاد بیاره. اون از اطلاعات دقیقی که سرهنگ بوریس در طی چند ماه گذشته بهش داده بود استفاده میکرد.
کاپیتان والکر یک لحظه فکر کرد. این مرد میتونست واقعاً جیمز باند باشه؟ همیشه چیز عجیبی درباره مرگ ۰۰۷ وجود داشت. جنازهاش رو پیدا نکرده بودن. هیچ مدرک محکمی برای مرگش نداشتن. شاید جون سالم به در برده بود – والکر تصمیم گرفت برای بازجویی بیشتر، اون رو به بخش امنیتِ سرویس سرّی بفرسته.
به باند گفت: “متاسفانه، نمیتونم خودم بهتون کمک کنم. ولی میجر تاونسند رو امتحان کنید. دفترش در خیابان ۴۴ کینگستون کلیستر هست. تماس میگیرم و براتون یک قرار ملاقات میذارم تا امروز ببینینش.”
مدت کوتاهی بعد، جیمز باند اتاق هتل رو ترک کرد، رفت توی هوای سرد و تمیز صبح نوامبر و سوار تاکسی شد. حالا تمام حرکاتش با دقت توسط ماموران شعبه ویژه پلیس زیر نظر گرفته شده بود و یک ماشین سیاه پشت سر تاکسی از نزدیک تعقیبش میکرد.
باند وقتی به کینگستون کلیستر رسید، اعلام کرد: “اومدم تا آقای میجر تاونسند رو ببینم.”
مردی که در رو باز کرد، تصدیق کرد: “بله، منتظرتون هست، آقا. لطفاً بیاید داخل. میتونم بارانیتون رو بگیرم؟”
دربان، کت رو روی آویز کنار ورودی گذاشت. همینکه رفت داخل دفتر میجر تاونسند، کت به آزمایشگاه طبقه بالا برده میشد. یک نفر اونجا مواد روش رو آزمایش میکرد تا بفهمه کت از کجا میاد و اینکه واقعاً به جیمز باند تعلق داره یا نه.
و حالا باند داشت پشت سر مرد از یک راهرو پایین میرفت، یک دوربین مخفیِ اشعه ایکس، مخفیانه عکسهای باند و اینکه چی تو جیبهاش داره رو میگرفت. مرد در رو زد، باز کرد و از باند خواست بره داخل. یک اتاق خیلی روشن و مطبوع با مبلمان گرونقیمت بود.
یک مرد قد بلند با صورت دوستانه از یک صندلی به نظر راحت، بلند شد، لبخند زد و به طرف باند اومد. به گرمی گفت: “بیایید و بشینید. سیگار دوست دارید؟ متاسفم از نوعی که شما ترجیح میدادید نیستن.” مرد با دقت باند رو زیر نظر گرفت و به عکسالعملهاش دقت کرد.
باند با حالتی خنثی یک سیگار برداشت و هیچی نگفت. و دو تا مرد نشستن. میجر تاونسند پاهاش رو به راحتی روی هم انداخت. باند صاف نشست.
تاونسند پرسید: “خوب - حالا چطور میتونم کمکتون کنم؟”
باند به میجر تاونسند نگاه کرد. مشخصاتی که سرهنگ بوریس داده بود، خیلی خوب بود - چهره بزرگ و دوستانه، چشمهای قهوهای، سبیل ارتشی و کت و شلوار شیک. ولی به این اشاره نکرده بود که چشمهاش چقدر هوشمند و سرد بودن.
باند مصرانه توضیح داد: “در واقع خیلی سادهست. من کسی هستم که میگم هستم. و میخوام با ام صحبت کنم.”
تاونسند جواب داد: “بله، ولی نزدیک یک سال هست که با ما در تماس نبودی. همه ما فکر میکردیم مردی، بنابراین متوجه هستی که ما باید اطمینان حاصل کنیم تو واقعاً ۰۰۷ هستی.”
میجر تاونسند چند تا سوال ازش پرسید که باند کامل و با خونسردی جواب داد. بعد تاونسند گفت: “حالا لطفاً بهم بگو که از کجا اومدی و این چندین ماه کجا بودی؟”
باند عذرخواهی کرد، “معذرت میخوام، ولی این رو فقط به خود ام میگم.”
میجر تاونسند جواب داد: “متوجهم.” چند ثانیه فکر کرد و بعد ادامه داد. “خوب، من یک تماس تلفنی میگیرم و میببینم که چیکار میتونم بکنم. فقط چند دقیقه طول میکشه.” بلند شد و روزنامههای کنار میز رو برداشت. پرسید: “دوست دارید روزنامه تایمز امروز رو ببینید” و روزنامهها رو به طرف باند دراز کرد. باند از دستش گرفتشون. و حالا اثر انگشتاش روی روزنامههای چاپ مخصوص بود که بعدها به طور دقیق مورد آزمایش قرار میگرفتن.
میجر تاونسند به اتاق بغلی رفت، در رو بست، سریع با آزمایشگاه تماس گرفت و بعد به بیل تانر- رئیس ستاد دفتر مرکزی اطلاعات سرّی زنگ زد. چند لحظه بعد، گفت: “بله، آقا، فکر میکنم باید ۰۰۷ باشه. از همون لباسهایی که معمولاً میپوشید، پوشیده، همچنین همه چیز کاملاً نو به نظر میرسه. گزارش آزمایشگاه میگه که کتش دیروز از لندن آورده شده. به تمام سوالاتم درست جواب داد، ولی اصرار میکنه که فقط با ام درباره اتفاقاتی که افتاده حرف میزنه. ولی من از این موضوع خوشم نمیاد - یک نگاه عجیب تو چشماش داره. ازش بابت این که نتونستم سیگار مورد علاقهاش رو بهش تعارف کنم، معذرت خواستم، ولی اون نمیدونست درباره چی دارم حرف میزنم. و دوربین اشعه ایکس نشون داد که همراهش اسلحه داره - یک جور سلاح عجیب که قبلاً ندیدیم. شخصاً فکر نمیکنم ام باید اون رو تنها ملاقات کنه، همچنین فکر میکنم تنها راهی که میتونیم کاری کنیم باهامون حرف بزنه، این هست.”
میجر تاونسند چند دقیقه بعد برگشت به اتاق دیگه، باند هنوز صاف تو همون صندلی نشسته بود. روزنامه رو تو دستش گرفته بود، ولی بازش نکرده بود. میجر تاونسند لبخند زد.
با خوشحالی اعلام کرد: “خوب، ترتیب همه چیز رو دادم. ام از شنیدن اینکه حالت خوبه، بینهایت خوشحال شد، و وقت آزاد خواهد داشت تا تو رو نیم ساعت بعد ببینه. ده دقیقه بعد، یک ماشین میاد تا تو رو برداره و ببره اونجا.”
جیمز باند برای بار اول لبخند زد. ولی یک لبخند نحیف بود که چشماش رو روشن نکرد.
متن انگلیسی فصل
chapter one
‘Can I Help You?’
Everyone thought that Commander James Bond, one of the best agents in the British Secret Intelligence Service, was dead. A year ago the Head of the Secret Service, who was a man known only by the initial ‘M’, had chosen Bond to go to Japan on a highly important mission. His task had been to gather secret information from the Japanese about the Soviet Union. But the job had gone badly wrong and Bond had become involved in a dangerous battle with a known criminal called Blofeld. It was thought that Bond had killed Blofeld, but no one knew what had happened to Bond himself after the fight. He had simply disappeared. Those who knew him at the Secret Service had now given up any hope that he could still be alive.
However, Bond was not dead; he had been captured by the Russians. They had taken him to a secret medical institute in Leningrad, where the KGB began trying to brainwash him. After many months of torture, Bond had grown weaker and weaker and could take no more. The KGB had finally won their battle to control his mind.
A man called ‘Colonel Boris’ had then spent several more months carefully preparing Bond for his return to England. He had told Bond exactly how to behave, what to wear and even which hotel to stay in. He had also told him who to contact at the Secret Service Headquarters and precisely how to answer their many questions.
James Bond was sitting on his bed in The Ritz Hotel in London, holding the telephone to his ear. There was a moment of silence and then he heard a man’s voice. ‘This is Captain Walker speaking. Can I help you?’
Bond spoke slowly and clearly. ‘This is Commander James Bond, agent number 007. Please would you put me through to M, or his secretary, Miss Moneypenny?’
Captain Walker was very surprised to hear what sounded like Bond’s voice. He quickly pressed two buttons on the side of his phone. The first button started a machine which would record the conversation. The second sent a message to the Special Branch of the police, who would listen to the conversation, trace the call and immediately arrange for the caller to be followed. Then Walker said, ‘I’m afraid I don’t know those two names. Who exactly are these people?’
‘M is Admiral Sir Miles Messervy,’ James Bond answered calmly. ‘His office is on the eighth floor. He used to have a secretary called Miss Moneypenny. I want to see him.’
‘No, I’m sorry,’ Walker responded apologetically. ‘I don’t know either of them. Can you give me any more information?’
‘Well, let’s see what else I can tell you then–’ said Bond, frowning. ‘It’s Wednesday today. That means meat pie will be the main dish on the menu in the canteen.’ Due to the brainwashing Bond could not remember all these things himself. He was using the detailed information that Colonel Boris had given him over the last few months.
Captain Walker thought for a moment. Could this man really be James Bond? There was always something strange about 007’s death. They had never found a body. There was no solid evidence for his death. Perhaps he had escaped alive – Walker decided to send him to the Security section of the Secret Service for further questioning.
‘I’m afraid I can’t help you myself,’ he told Bond. ‘But try Major Townsend. His office is at 44 Kensington Cloisters. I’ll call and make an appointment for you to see him today.’
A short while later James Bond left his hotel room, stepped out into a cold, clear November morning and got into a taxi. His every move was now being carefully watched by Special Branch police officers and a black car followed close behind his taxi.
‘I’m here to see Major Townsend,’ Bond announced when he arrived at Kensington Cloisters.
‘Yes, he’s expecting you, sir,’ confirmed the man who had opened the door. ‘Please come in. Shall I take your raincoat?’
The doorman put the coat on a hook near the entrance. As soon as he was inside Major Townsend’s office, Bond’s raincoat would be taken quickly upstairs to a laboratory. There someone would test the material to find out where the coat had come from and if it really belonged to James Bond.
And now, as Bond followed the man down a long corridor, a hidden X-ray camera secretly took a picture of Bond and what he was carrying in his pockets. The man knocked on a door, opened it and asked Bond to go inside. It was a pleasant, very light room with expensive furniture.
A tall man with a friendly face stood up from a comfortable looking chair, smiled and walked towards Bond. ‘Come in and sit down,’ he said warmly. ‘Would you like a cigarette? I’m sorry, these aren’t the ones I remember you prefer.’ The man watched Bond carefully and noted his reaction.
Bond took a cigarette with a blank expression on his face and said nothing. Then both men sat down. Major Townsend crossed his legs comfortably. Bond sat up straight.
‘Well, now - How can I help you,’ enquired Townsend.
Bond looked at Major Townsend. Colonel Boris’s description was very good - the big, friendly face, the brown eyes, the military moustache and the smart suit. But he had not mentioned how very cold and intelligent the eyes were.
‘It’s really quite simple,’ Bond explained steadily. ‘I am who I say I am. And I want to speak to M.’
‘Yes,’ replied Townsend, ‘but you haven’t been in contact with us for nearly a year. We all thought you were dead, so you’ll understand that we must make sure that you really are 007.’
Major Townsend asked him several questions, which Bond answered fully and calmly. Then Townsend said, ‘Now, please tell me where you’ve come from and where you’ve been all these months.’
‘I’m sorry,’ Bond apologized, ‘but I can only tell that to M himself.’
‘I see,’ replied Major Townsend. He thought for a few seconds and then went on. ‘Well, I’ll make a telephone call and see what I can do. I’ll only be a few minutes.’ He stood up and picked up a newspaper from a nearby table. ‘Would you like to see today’s Times, ‘ he asked, and held out the paper. Bond took it from him. His fingerprints were now on the specially treated newspaper, which would be carefully examined later.
Major Townsend went to the next room, closed the door, quickly telephoned the laboratory and then telephoned Bill Tanner, the Chief of Staff at the Secret Service Headquarters. ‘Yes, sir,’ he said a few moments later, ‘I think it must be 007. He’s wearing the same type of clothes he usually wears, although everything looks very new. The laboratory report says that his coat was bought yesterday in London. He answered all the questions correctly, but he’s insisting that he’ll only talk to M about what’s happened. But I don’t like it - he has a strange look in his eyes. I apologized for not being able to offer him his favourite type of cigarette, but he didn’t know what I was talking about. And the X-ray camera showed that he’s carrying a gun - a strange sort of weapon we haven’t seen before. Personally, I don’t think M should see him alone, although I think that’s the only way we’ll get him to talk to us.’
When Major Townsend went back into the other room a few minutes later, Bond was still sitting stiffly in the same chair. He was holding the newspaper but he had not opened it. Major Townsend smiled.
‘Well, I’ve arranged everything,’ he announced cheerfully. ‘M is extremely pleased to hear that you are all right, and he’ll be free to see you in about half an hour. A car should be here to collect you in about ten minutes and drive you there.’
James Bond smiled for the first time. But it was a thin smile, which did not light up his eyes.