مهمانان ناخوانده

مجموعه: جیمز باند / کتاب: مردی با اسلحه طلائی / فصل 11

مهمانان ناخوانده

توضیح مختصر

ماری گودنایت یواشکی به دیدار باند میاد تا پیغامی بهش بده، ولی اسکارامانگا میفهمه و میاد تو اتاق.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

مهمانان ناخوانده

یک صدای ضربه خیلی آروم باند رو از خواب ناآروم شبش بیدار کرد. یک لحظه طول کشید تا بفهمه صدای ضربه از پشت پرده میاد. اون به آرومی اسلحه‌اش رو برداشت و یواشکی از کنار دیوار به طرف لبه پرده‌ها رفت. پرده رو با یک حرکت سریع کنار زد. بلافاصله یک مو طلایی بلوند در اون طرف پنجره نیمه‌باز در زیر نور مهتاب نمایان شد. ماری گودنایت داشت از پشت شیشه بهش نگاه می‌کرد.

باند آهی از سر آسودگی کشید. اسلحه رو آورد پایین، پنجره رو کامل باز کرد و به گودنایت کمک کرد تا بیاد تو اتاق. وقتی پنجره بسته میشد، یک صدای بلند اومد و هر دوی اونها یخشون زد. بعد از یکی دو لحظه، اون رو به آرومی به اون طرف اتاق روشن شده از مهتاب و توی حموم راهنمایی کرد. بعد از اینکه در رو بست و شیر آب رو باز کرد تا صدای مکالمات‌شون رو بپوشونه، با قاطعیت گفت: “اینجا چیکار می‌کنی، ماری؟”

صداش ناامید بود. “مجبور شدم بیام. مجبور شدم هر طور شده تو رو پیدا کنم. به اون بار رفتم و دختری که اونجا بود، بهم گفت که فکر می‌کنه تو کجا رفتی. ماشین رو وسط درخت‌ها در پایین مسیر ماشین رویِ هتل گذاشتم و یواشکی تا اینجا اومدم. نمی‌دونستم تو کجایی، ولی بعد پنجره باز رو دیدم و یه جورایی میدونستم که تو تنها کسی هستی که با پنجره باز میخوابه. بنابراین شانسم رو امتحان کردم.”

باند پرسید: “چه اتفاقی افتاده؟”

“یک پیغام فوری از دفتر مرکزی اومده. گفتن که هر طور شده باید این پیغام به دست تو برسه. اونها فکر می‌کنن تو در هاوانایی، ولی گفتن که یک نفر از اعضای ارشد کا‌گه‌‌به که اسمش هندریکس هست، در این هتل میمونه. باید از اون فاصله بگیری. ظاهراً یکی از کارهاش این هست که تو رو پیدا کنه، و امم، خوب … تو رو بکشه. بنابراین من دو دو تا چهار تا کردم و از اونجایی که می‌دونستم تو در این گوشه از جزیره هستی، فکر کردم که حتماً در مسیرشی، ولی ممکنه وقتی تو دنبال اونی، ندونی اون هم دنبال توئه. اگه با عقل جور در میاد.”

وقتی باند داشت فکر میکرد، یک مکثی به وجود اومد بعد جواب داد. “بله، درسته که اینجاست. و همینطور اون مرد تفنگدار به اسم اسکارامانگا. ماری، تو هم باید بدونی که اسکارامانگا رز رو در ترینیداد کشته.”

اون که شوکه شده بود، دستش رو گذاشت روی دهنش. باند ادامه داد: “و در مورد هندریکس، درسته که اون اینجاست گرچه فکر نمی‌کنم من رو حتمی شناخته باشه. ولی نگران نباش. من میتونم از پس این موقعیت بر بیام. به علاوه، من کمک دارم.” درباره فلیکس لیتر و نیکلسون بهش گفت. “حالا، ما باید تو رو از اینجا ببریم بیرون. به دفتر مرکزی بگو که پیام رو رسوندی و من اینجا با دو تا از افراد سی‌آی‌ای هستم.” وقتی این رو گفت، دستش رو به آرومی گذاشت روی شونه‌اش، بعد شیر آب رو بست و در حموم رو باز کرد.

وقتی پاشون رو از اتاق گذاشتن بیرون، یک صدای محکم از توی تاریکی از انتهای تخت اومد: “هر دوی شما بیاید جلو. با هم، دستاتون رو بذارید پشت سرتون.” اسکارامانگا به طرف در رفت و چراغ‌ها رو روشن کرد. وقتی داشت حرکت می‌کرد، اسلحه طلایی به سمت باند نشانه گرفته شده بود.

باند با ناباوری بهش نگاه کرد. اون به طرف در اتاق خواب نگاه کرد - چمدونش اونجا بود، همانطور که شب قبل بود، با لیوان‌هایی که بالاش در تعادل گذاشته شده بود. و اسکارامانگا احتمالاً نمی‌تونست از اون پنجره کوچیک خودش رد بشه. بعد دید که کمد بازه و یک نور از توش، از توی اتاق بغلی می‌تابه. یکی از ساده‌ترین درهای مخفی بود- درست کل پشت قفسه. و غیر ممکن بود که باند وقتی داشت اتاق رو بررسی می‌کرد، پیداش کنه.

اسکارامانگا ایستاد و به هر دوی اونها نگاه کرد. به شکلی که متهم‌شون می‌کرد، گفت: “این رقاص رو امشب روی سن ندیدم. باند اظهار کرد: اون از کجا اومده؟”

“ما نامزد کردیم که ازدواج کنیم” در حالی که سریع فکر میکرد. “کارمند دفتر یکی از مقامات عالی‌رتبه بریتانیا هست. اسمش ماری کینگستون هست. از باری که من و تو همدیگه رو دیدیم فهمیده که من کجا می‌مونم و اومده که به من بگه مادرم در بیمارستان لندن هست - بدجور افتاده.” بعد در حالیکه یک لحن عصبانی به صداش اضافه می‌کرد، اسکارامانگا رو به چالش کشید. “مشکلش چیه؟ و فکر می‌کنی داری چیکار می‌کنی که نصف شب اومدی تو اتاقم و به سمتم اسلحه گرفتی؟” بعد از یک مکث، دستاش رو انداخت کنارش و به طرف دختر برگشت. “دستات رو بیار پایین، ماری. آقای اسکارامانگا وقتی صدای محکم بسته شدن پنجره رو شنیده، حتماً فکر کرده دزد اومده. حالا، بهتره بری. راه درازی تا کینگستون داری.”

ماری شروع به ایفای نقشش در این داستان کرد. وقتی کیف کوچیکش رو از کنار تخت جایی که انداخته بود، برمی‌داشت، گفت: “خدای من، آره - بهتره برم. باید فردا صبح به دفتر دیر نکنم. دارم ترتیب یک مهمونی بزرگ رو برای نخست وزیر میدم و فرداست بنابراین کار زیادی دارم. پس، آقای – اممم، اسکرامبل، خیلی معذرت می‌خوام که بیدارتون کردم.” و به طرف جلو، بین باند و اسکارامانگا رفت و دستشو دراز کرد که باهاش دست بده.

ولی اسکارامانگا نمی‌خواست این قضیه رو آسون بگیره. “همون جایی که هستی بمون، خانوم. و تو، آقا، همونجا که هستی بمون.” ماری گودنایت دستش رو انداخت پایین، کنارش و با نگاهی پرسش‌وار بهش نگاه کرد، مثل اینکه یه فنجون چای رو رد کرده. یک ثانیه که به اندازه ابدیت طول کشید، سپری شد تا این که اسکارامانگا قبول کرد. “خیلی‌خب، حرفتو باور می‌کنم. دوباره از همون پنجره ببرش بیرون.” اسلحه‌اش رو به طرف دختر تکون داد. “خیلی‌خب. حرکت کن و دیگه برنگردی.” باند، گودنایت رو به طرف پنجره هدایت کرد و با عجله کمکش کرد تا از پنجره هولش بده بیرون. بعد از پنجره اومد کنار و با آسودگی قابل توجهی روی تختش نشست. می‌تونست شکل سخت اسلحه رو زیر بالشش، کنار پاش حس کنه.

اسکارامانگا اسلحه‌اش رو گذاشته بود کنار و به دیوار تکیه داده بود. گفت: “دفتر مقام عالی رتبه. اونجا همچنین خونه نماینده سرویس سرّی مشهور شما هم هست، مگه نه؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم آقای هازارد، که اسم واقعی تو جیمز باند هست یا نه. امشب با اسلحه خیلی فرز بودی. به نظرم یه جایی شنیدم که این مرد باند اسلحه‌ها رو دوست داره. همچنین اطلاعاتی دارم که اون جایی در کارئیب هست و داره دنبالم میگرده. کاملاً تصادفی، اینطور فکری نمی‌کنی؟”

باند به آسونی خندید. “من فکر می‌کردم اونا سال‌ها قبل از دست این سرویس سری خلاص شدن. من کسی هستم که میگم هستم. و کاری که تو باید انجام بدی، این هست که به رئیسم در فریم، آقای تونی هاگیل زنگ بزنی و شرح حال منو کنترل کنی. و میتونی توضیح بدی که این مرد، باند، چطور رد تو رو تا اون بار کسل‌کننده در ساوانالامار گرفته؟ و به هر حال، چی ازت میخواد؟”

اسکارامانگا در حالیکه شواهد رو بالا و پایین می‌کرد، مدتی در سکوت بهش نگاه کرد. بعد با یک صدای جدی باهاش حرف زد. “فقط این رو به خاطر داشته باش، آقا. اگه مشخص بشه که کسی که میگی نیستی، بهت شلیک می‌کنم و می‌کشمت. فهمیدی؟” وقتی دو مرد به هم نگاه می‌کردن، سکوت بود. باند هیچی نگفت. اسکارامانگا گفت: “حالا بهتره کمی بخوابی. من یک جلسه ساعت ۱۰ در اتاق کنفرانس با هندریکس دارم و نمی‌خوام کسی مزاحم بشه. بعد از اون همگی، به این گردش قطار به خلیج گرین آیلند که درباره‌اش بهت گفته بودم، میریم. کار تو این هست که از اینکه این سفر خوب سازماندهی شده اطمینان حاصل کنی. فردا صبح، اولین کار با مدیر هتل صحبت کن. باشه؟” اسکارا مانگا منتظر جواب نموند. برگشت تو کمد، کت و شلوار باند رو به یک طرف کشید و اون تو ناپدید شد.

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

Unexpected Visitors

A soft tapping sound woke Bond from his restless sleep. It took him a moment to realize that the tapping noise was coming from behind the curtains. He quietly picked up his gun and crept along the wall to the edge of the curtains. He pulled them aside with one quick movement. The golden blonde hair was immediately visible in the moonlight through the half-open window. Mary Goodnight was looking at him through the glass.

Bond breathed a sigh of relief. He put down his gun, carefully opened the window fully and helped Goodnight to climb into the room. There was a bang as the window snapped shut and they both froze. After a moment or two he quietly guided her through the moonlit room and into the bathroom. After closing the door and turning on the taps to cover the sound of their conversation, he said firmly, ‘What on earth are you doing here, Mary?’

Her voice was desperate. ‘I had to come. I had to find you somehow. I went to that bar and the girl there told me where she thought you’d gone. I left the car in the trees at the bottom of the hotel drive and crept up here. I didn’t know where you were, but then I saw the open window and I just somehow knew that you would be the only one to sleep with your window open. So I took the chance.’

‘What’s happened,’ asked Bond.

‘There’s an urgent message from Headquarters. They said it had to be given to you at all costs. They think you are in Havana, but they said that one of the KGB top men who goes by the name Hendriks is staying at this hotel. You must stay away from him. Apparently one of his jobs is to find you and, er, well, kill you. So I put two and two together, and knowing you were in this corner of the island, I thought you might already be on his track, but that you might not know he was looking for you, while you were looking for him. If that makes sense.’

There was a pause while Bond thought, then he responded. ‘Yes, he’s here, that’s for sure. And so is a gunman called Scaramanga. You might as well know, Mary, that Scaramanga killed Ross in Trinidad.’

She put her hand to her mouth in shock. ‘And as for Hendriks,’ continued Bond, ‘he’s here all right, although I don’t think he’s identified me for certain. But don’t worry. I think I can handle the situation. Besides, I’ve got help.’ He told her about Felix Leiter and Nicholson. ‘Now, we’ve got to get you out of here. Just tell Headquarters that you’ve delivered the message, that I’m here and that the two CIA men are here as well.’ With that he gently put a hand on her shoulder, then turned off the taps and opened the bathroom door.

As they stepped back into the room a steady voice came from the darkness at the end of the bed: ‘Step forward both of you. Put your hands together behind your head.’ Scaramanga walked to the door and turned the lights on. The golden gun remained pointing at Bond as he moved.

Bond looked at him in disbelief. He looked towards the bedroom door - his case was there, as it had been the night before, with the glasses balanced on top. And Scaramanga could not possibly have got through the small window on his own. Then he saw that the wardrobe was open and a light was shining through it from the room next door. It was the simplest of secret doors - just the whole of the back of the cupboard. And it would have been impossible for Bond to discover it while checking his room.

Scaramanga stood looking at both of them. ‘I didn’t see this dancer on the stage tonight. Where has she come from,’ he said accusingly.

‘We’re engaged to be married,’ stated Bond, thinking quickly. ‘She’s a clerk at the British High Commissioner’s Office in Kingston. Her name’s Mary Goodnight. She found out where I was staying from that bar where you and I met and came out to tell me that my mother’s in hospital in London - she’s had a bad fall.’ Bond then challenged Scaramanga, adding a note of anger to his voice. ‘What’s wrong with that? And what do you think you are doing, coming into my room in the middle of the night waving a gun around?’ After a pause, he dropped his hands to his sides and turned to the girl. ‘Put your hands down, Mary. Mr Scaramanga must have thought there were burglars in here when he heard the window slam shut. Now, you’d better be going. You’ve got a long drive back to Kingston.’

Mary began to play her part in the story. ‘Gosh, yes - I’d better go,’ she said as she picked up her small bag from the bed where she had dropped it. ‘I really mustn’t be late into the office in the morning. I’m organizing a big party for the Prime Minister and it’s tomorrow so I’ve a lot to do. So, Mr - er - Scramble, I’m terribly sorry for waking you up.’ And she stepped forward between Bond and Scaramanga and offered him her hand to shake.

But Scaramanga was not going to be taken in so easily. ‘Stop there, lady. And you, mister, stay where you are.’ Mary Goodnight let her hand fall to her side and looked at him questioningly as though he had just refused a cup of tea. A second passed, yet it felt like an eternity, before Scaramanga conceded. ‘OK, I believe you. Put her through the window again.’ He waved his gun at the girl. ‘OK. Get moving and don’t come back.’ Bond led Goodnight to the window and hurriedly helped to push her out. Then he moved away from the window and sat down on the bed with considerable relief. He could feel the hard shape of his gun under the pillow against his leg.

Scaramanga had put his gun away and was leaning against the wall. ‘The High Commissioner’s Office,’ he said and paused. ‘That also houses the representative of your famous Secret Service, doesn’t it? I wonder, Mr Hazard, if your real name isn’t James Bond. You were pretty quick with that gun tonight. I seem to have heard somewhere that this man Bond likes his guns. I also have information that he’s somewhere in the Caribbean and that he’s looking for me. Quite a coincidence, don’t you think?’

Bond laughed easily. ‘I thought they’d got rid of that Secret Service years ago. I am who I say I am. All you’ve got to do is call Mr Tony Hugill, the boss up at Frame, and check on my story. And can you explain how this Bond man could possibly have tracked you down to a sleepy bar in Savanna-La-Mar? And what does he want from you anyway?’

Scaramanga watched him silently for a while, weighing up the evidence. Then he spoke in a serious tone. ‘You just remember this, mister. If it turns out you’re not who you say you are, I’ll shoot you dead. Got it?’ There was silence while the men looked at each other. Bond said nothing. ‘Now you’d better get some sleep,’ said Scaramanga. ‘I’ve got a meeting at ten o’clock in the conference room with Hendriks and I don’t want to be disturbed. After that we’re all going for a ride down to Green Island Harbour on that train I was telling you about. It’ll be your job to make sure that the trip is well organized. Talk to the hotel manager first thing in the morning. All right?’ Scaramanga did not wait for an answer. He walked into the wardrobe, pushed Bond’s suit to one side and disappeared.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.