خبرهای بد

مجموعه: جیمز باند / کتاب: مردی با اسلحه طلائی / فصل 12

خبرهای بد

توضیح مختصر

اسکارامانگا تصمیم گرفته امشب باند رو بکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

خبرهای بد

صبح روز بعد، باند چند دقیقه قبل از ساعت ده به اتاق کنفرانس رسید. شواهد روز قبل هنوز اونجا بودن و دیده می‌شدن. صندلی‌ها به سختی در جای خودشون بودن، ولی زیر سیگاری‌ها خالی نشده بودن. باند روی فرش، دنبال لکه گشت یا هر نشانی که نشون بده فرش شسته شده، ولی هیچی نبود. روتکوف احتمالاً با یک گلوله از تو قلبش کشته شده بود. باند اتاق رو مرتب کرد و بعد از روی وظیفه شروع به بررسی پنجره‌ها و پرده‌ها کرد. همون لحظه، اسکارامانگا و پشت سرش هندریکسون اومدن داخل. اون خشن گفت: “خیلی‌خب، آقای هازارد. هر دو تا در رو مثل دیروز قفل کن. هیچکس نیاد داخل. باشه؟”

باند تصدیق کرد: “باشه،” و بعد رفت بیرون و در رو قفل کرد. دوباره رفت و یک لیوان شامپاین آورد و موقعیتش رو گرفت و پشت در گوش ایستاد. بلافاصله، هندریکس شروع به صحبت کرد، تند و مصرانه. “آقای اس، مشکلاتی هست که باید گزارش بدم. امروز صبح با افرادم در هاوانا صحبت کردم. اونها مستقیم از مسکو شنیدن. که اون مرد- اونی که همین الان بیرون اتاق ایستاده، مامور مخفی بریتانیایی، جیمز‌ باند هست. اونا مشخصاتش رو به من دادن و اون جای زخم روی سمت راست صورتش و شلیک شب گذشته‌اش هیچ شکی باقی نمی‌ذاره!” مکثی به وجود اومد و بعد هندریکسون آروم‌تر و با لحن تهدیدی بیشتری صحبت کرد. “ولی چطور این اتفاق می‌تونه بیفته؟ چه اشتباه شوکه‌کننده‌ای! اگر به خاطر هوشیاری مافوق‌های من نبود، کی میدونه این مرد چه لطماتی ممکن بود وارد کنه. من باید یک گزارش کامل به مافوق‌هام بدم. تو باید به من بگی که این مرد دقیقاً چطور تونسته به این شکل با تو کار کنه.”

سکوتی به وجود اومد. باند اسکارامانگا رو تصور کرد که در صندلیش نشسته و مستقیم به چشم‌های هندریکس نگاه می‌کنه. وقتی صدا اومد، محکم و قاطع بود. “آقای هندریکسون، بابت این اطلاعات و نگرانی‌تون ممنونم. با این حال، به آدم‌هاتون اینطور بگید: من این مرد رو کاملاً اتفاقی ملاقات کردم، حداقل اون موقع اینطور فکر می‌کردم، بنابراین هیچ نگرانی درباره این که این اتفاق چطور افتاده، وجود نداره. ترتیب دادن این کنفرانس به این سرعت آسون نبود و من به کمک نیاز داشتم یک نفر که باعث بشه اوضاع آروم پیش بره. این مرد به نظر خوب می‌رسید. ولی من احمق نیستم. میدونستم وقتی که تمام این قضیه به پایان رسید، محض احتیاط درمورد اینکه چیزی که نباید رو فهمیده، باید از دستش خلاص بشم. حالا میگی اون عضو سرویس مخفیه. این چیزی که تو به من گفتی، فقط یک چیز رو تغییر میده: اون به جای فردا، امروز میمیره. و این اتفاق این طور میفته –”

اسکارامانگا صداش رو پایین آورد. حالا باند فقط میتونست چند کلمه از چیزهایی که گفته میشد رو بشنوه. عرق از گوشش می‌ریخت و گوشش رو به ته لیوان شامپاین فشار داد. “سفر قطار ما – موش‌ها در نیشکر – یک حادثه نحس – قبل از اینکه این کارو بکنم – یک خنده بزرگ –” مکثی به وجود اومد و بعد اسکارامانگا با صدای بلند ادامه داد، “بنابراین میتونی راحت باشی. تا امشب دیگه هیچ چیزی از این مرد باقی نمی‌مونه. خیلی‌خوب؟”

صدای آقای هندریکس صاف و بدون‌ علاقه بود. اون دستوراتش رو داده بود و بعدش یک اقدام قطعی انجام می‌گرفت. “بله، چیزی که میگی راضی‌کننده خواهد بود. من با سرگرمی تماشا می‌کنم. و حالا می‌خوام درباره کار دیگه- خرابکاری صنعت آلومینیوم- صحبت کنم. مافوق‌های من می‌خوان بدونن وضعیت چی هست.”

اسکارامانگا جواب داد: “بله. همه چیز در مورد سه شرکت تولید آلومینیومی که روشون توافق کردیم- رینالدز متال، کایسر باکستی، و آلومینیوم جامائیکا، طبق نقشه پیش میره. بشکه‌های مواد منفجره‌ای که به من داده بودی، خیلی قدرتمند هستن، درسته؟ ما تا همین الان هم بیشتر اونها رو در معدن‌های آلومینیوم‌شون مخفی کردیم. اونها به طور قطع مشکلات زیادی برای صنعت فلز به وجود میارن و اقتصاد رو در اینجا و در ایالات متحده تکون میدن.”

هندریکس جمع‌بندی کرد: “خوبه - پس، همش همین.”

اسکارامانگا توضیح داد: “خیلی‌خوب - بیا بریم ببینیم که بقیه آماده رفتن هستن. الان ساعت ۱۱:۳۰ هست و قطار تا یک ساعت دیگه یا بیشتر حرکت میکنه.”

باند به سرعت از در فاصله گرفت و روی صندلی نزدیک نشست. وقتی اسکارامانگا قفل در رو باز کرد و اومد بیرون اتاق، باند بهش نگاه کرد و خمیازه کشید.

آقای اسکارامانگا و آقای هندریکس با یک نگاهی که توجه و علاقه‌ی کمی داشت، بهش نگاه کردن. مثل این که باند یه تیکه گوشت بود و اونا می‌خواستن بدونن که کم پخته یا نیمه پخته شده.

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

Bad News

The next morning Bond arrived at the conference room a few minutes before ten o’clock. The evidence of the day before was still there to be seen. The chairs were roughly in their correct positions, but the ashtrays had not been emptied. Bond looked for stains on the carpet, or for signs that the carpet had been washed, but there were none. Rotkopf had probably been killed by a single bullet through the heart. Bond tidied the room and then dutifully started to examine the windows and curtains. At that moment in walked Scaramanga followed by Hendriks. He said roughly, ‘OK, Mr Hazard. Lock both doors like yesterday. No one comes in. Right?’

‘Yes,’ affirmed Bond, and he then went out and locked the door. Again, he fetched a champagne glass and took up his position listening through the door. Immediately, Hendriks began talking, quickly and urgently. ‘Mr S, I have bad troubles to report. I spoke with my people in Havana this morning. They have heard direct from Moscow. That man - the man outside this room right now - is the British secret agent, James Bond. They have given me his description and the scar down the right side of his face leaves no doubt - And his shooting last night!’ There was a pause and then Hendriks spoke in a calmer, more threatening tone. ‘But how can this have happened? What a shocking mistake! If it weren’t for the watchfulness of my superiors, who knows what damage this man might have done? I must give my superiors a full report. You must tell me exactly how this man ended up working for you in this way.’

There was silence. Bond imagined Scaramanga sitting back in his chair, looking directly into the eyes of Mr Hendriks. The voice, when it came, was decisive and firm. ‘Mr Hendriks, thank you for this information and for your concern. However, tell your people this: I met this man completely by accident, at least I thought so at the time, so there is no point in worrying about how it has happened. It hasn’t been easy to set up this conference so quickly and I needed help, someone to make things go smoothly. This guy seemed OK. But I’m not stupid. I knew that when this was all over I’d have to get rid of him, just in case he’d learnt anything he shouldn’t have. Now you say he’s a member of the Secret Service. What you’ve told me only changes one thing: he’ll die today instead of tomorrow. And here’s how it’s going to happen–’

Scaramanga lowered his voice. Now Bond could only hear a few words of what was being said. The sweat ran down his ear as he pressed it to the bottom of the champagne glass. ‘Our train trip – rats in the sugar cane – unfortunate accident – before I do it – a big laugh –’ There was a pause and then Scaramanga went on in a louder voice, ‘So you can relax. There’ll be nothing left of the guy by this evening. OK?’

Mr Hendriks’ voice was flat and uninterested. He had carried out his orders and definite action was going to follow. ‘Yes, what you are saying will be satisfactory. I will watch with amusement. And now I want to talk about other business - the sabotage of the aluminium industry. My superiors want to know what the situation is.’

‘Yes,’ replied Scaramanga. ‘Everything is going to plan with the three aluminium producing companies we agreed on - Reynolds Metal, Kaiser Bauxite and Alumina of Jamaica. The barrels of explosives you gave me are pretty powerful, aren’t they? We’ve already got most of them hidden away in their aluminium mines. They’re certainly going to cause a lot of problems for the metal industry and shake the economy here and in the United States.’

‘Good - That is all, then,’ concluded Hendriks.

‘OK - Let’s go and see if the others are ready to go out. It’s half-past eleven and the train is due to leave in an hour or so,’ explained Scaramanga.

Bond moved quickly away from the door and sat on a nearby chair. As Scaramanga unlocked the door and stepped into the room Bond looked up and yawned.

Mr Scaramanga and Mr Hendriks looked down at him with a look of only mild interest. It was as if Bond were a piece of steak and they were wondering whether to have it cooked rare or medium rare.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.