سرفصل های مهم
گردش با قطار
توضیح مختصر
اسکارامانگا، ماری رو به ریل قطار بسته تا قطار از روش رد بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
گردش با قطار
ساعت دوازده مردها همگی در لابی هتل ملاقات کردن، و اسکارامانگا که حالا یک کلاه کابویی استتسون سفید بزرگ سرش گذاشته بود و کت و شلوار سفید پوشیده بود، برنامه اون روز رو اعلام کرد. “خیلیخب، آقایون. ما قراره اوقات خوشی داشته باشیم. اول از همه، چند کیلومتر در جاده به طرف ایستگاه رانندگی میکنیم. سوار این قطار بخار شگفتانگیز میشیم. بعد روی این ریل قطار قدیمی به طرف مزارع نیشکر که در فاصله ۳۰ کیلومتری هستن، حرکت میکنیم، تا اینکه به بندر گرین آیلند برسیم. اونجا تو رودخونهها پرندهها، موشها و کروکودیلهای زیادی هستن. شاید بخوایم کمی شکار کنیم و کمی با اسلحههامون خوش بگذرونیم. همتون همراهتون اسلحه دارید؟ خوبه، خوبه. بعد در بندر گرین آیلند ناهار و کمی شامپاین میخوریم و موسیقی و دخترها هم اونجا خواهند بود تا ما رو خوشحال کنن. بعد از ناهار، سوار تاندر گرل- قایق موتوری بزرگ و زیبا میشیم و به گشت دریایی میریم و برای خودمون ماهیهای بزرگ میگیریم. بعد برای نوشیدنی بر میگردیم اینجا. خیلی خوب؟ همه راضی هستن؟ پس بریم.”
وقتی داشتن با ماشینهاشون به طرف ایستگاه حرکت میکردن، باند به این فکر میکرد که نقشه حذفش چی هست. اون احتمال میداد که شاید این اتفاق هنگام شکار بیفته، و به شکل مبهمی به خودش لبخند زد. به شکل عجیبی احساس خوشحالی میکرد. قادر به توصیف این حس نبود، ولی حس این رو داشت که به شکل محکمی پیچیده شده، مثل فنری که آماده باز شدن هست. بعد از شش هفته تعقیب این مرد، امروز روزی بود که یا میبرد یا میباخت. اسکارامانگا خودش رو سرگرم میکرد و دوستانش رو مشغول میکرد، در حالی که باند داشت برای جونش میجنگید. البته به طور قطع، وقتی اون لحظه میرسید، این موضوع تحریکش میکرد و بهش برتری میداد. فکر کردن به همه اینها باعث شد باند عصبی بشه. یک نفس عمیق کشید، به خودش گفت آروم باش و به بیرون از پنجره به مناظر در حال گذر نگاه کرد.
قطار بخار که اسمش “د بل” بود یک ماشین بخار زرد و مشکی نسخهبرداری شده چشمگیر بود. زیر آفتاب داغ ظهر در ایستگاه منتظر بود و به روشنی میدرخشید، در حالی که یک ردیف دود سیاه از دودکشش بالا میومد. پشت ماشین بخار، یک گاری زغال سنگ بود و بعد یک واگن رو باز بود که چند ردیف صندلی نیمکت داشت. واگن ترمز دستی، آخر از همه بود و به رنگ سیاه و زرد رنگ شده بود. فقط یک صندلی بزرگ با دستههای طلایی داشت که معمولاً نگهبان روش مینشست و فرمان ترمز قطار رو کنترل میکرد.
اسکارامانگا با اشتیاق فریاد کشید: “همگی سوار بشید” و بعد به طرف باند برگشت. “حالا، تو برو جلو پیش راننده بشین.”
باند با خوشحالی لبخند زد. “ممنونم. من همیشه از وقتی بچه بودم میخواستم این کارو بکنم. چه جالب!”
اسکارامانگا جوابی بهش نداد و برگشت تا با مردهای دیگه حرف بزنه. “همه شما سوار این واگن بشید. آقای هندریکس، شما لطفاً در صندلیهای ردیف اول، پشت ون زغالسنگ بشینید. بقیه شما پشت سرش بشینید. من در آخر، در واگن ترمز خواهم بود - جای خوبی برای شکار هست. خیلی خوب؟”
همه رو صندلیهاشون نشستن. چند لحظه بعد، ماشین بخار یک صدای ظفر توووت داد! و قطار از ایستگاه حرکت کرد. وقتی داشت روی ریل حرکت میکرد، یواش یواش سرعت گرفت و ریل مثل یک تیر در فاصله دور ناپدید شد.
باند نقشهای که ماری بهش داده بود رو با جزئیات مطالعه کرده بود و مسیر دقیق ریل قطار رو میدونست. اول از همه، تا ده کیلومتر مزارع نیشکر بود، بعد رودخونه میدل بود که بعدش یک منطقه بزرگ باتلاقی بود. بعد رودخانه اورنج بود که به خلیج اورنج میریخت و بعد تا به بندر گرین آیلند برسن، جنگلهای نیشکر و مختلط و مزارع کوچیک بیشتری بودن. حالا اون اطرافش رو نگاه کرد و توجه خیلی زیادی به اطرافش کرد. کنارش راننده بود که به نظر کثیف و خشن میومد. اون داشت با بیل زغال رو میریخت توی موتور و به نظر میرسید که هیچ توجهی به باند نداره. باند گفت: “اسمم مارک هازارده. اسم تو چیه؟”
مرد به سادگی به باند خیره شد به طوری که به طور واضح مشخص کرد که نمیخواد باهاش حرف بزنه. باند برگشت و از روی گاری زغال سنگِ کوتاه به واگن پشتی نگاه کرد. موجی از خوشحالی به مردها داد و فریاد کشید: “چقدر جالب!” همه اونها بهش خیره شدن، ولی هیچ کدوم از اونها بهش جواب ندادن. بنابراین باند فکر کرد بهشون گفته شده که اون بینشون جاسوس هست و امروز کشته میشه! این که چشمهای ده تا دشمن، مثل ده تا لوله تفنگ تماشاش میکردن ناراحت و معذبش میکرد. اون دستش رو روی تفنگش و روی سه تا خشاب مهمات یدکی که تو جیبش داشت گذاشت و قوت قلب گرفت.
تقریبا صد متر جلوتر، یک پرنده بزرگ از کنار ریل بلند شد و بعد از چند بار به سنگینی بال و پر زدن همراه باد شد و رفت بالا و دور شد. یک صدای بوم از اسلحه اسکارامانگا اومد. یه دونه پر از بال پرنده پرواز کنان از آسمون اومد پایین. گلوله دوم هم شلیک شد. پرنده با یک حرکت تند و ناگهانی به شکل نامنظمی شروع کرد به سقوط کردن از آسمون تا افتاد روی نیشکر. صدای فریادهای لذت از تو واگن بلند شد. باند از واگن به بیرون خم شد و فریاد کشید: “پنج پوند برات آب میخوره. جریمه کشتن کرکس بوقلمونیه.”
یک گلوله از کنار سر باند سوتزنان گذشت. اسکارامانگا خندید. “ببخشید. فکر کردم یک موش دیدم!” بعد یک گلوله دیگه وقتی باند از جلوی دید، پرید پایین، زنگ زد و مردهای دیگه شروع به خندیدن کردن. اسکارامانگا به طرف باند داد کشید: “مراقب باش چی میگی، مرد، وگرنه واقعاً بهت شلیک میکنم.”
راننده کنار باند فحش داد و بعد سوت قطار رو به صدا درآورد. باند پایین به ریل نگاه کرد. کمی جلوتر، یه چیزی روی ریل قطار دراز کشیده بود. در حالیکه قطار هنوز داشت سوت میزد، راننده اهرم گاز رو محکم کشید عقب. سرعت قطار شروع به کم شدن کرد، ولی بعد اسکارامانگا دو تا تیر هوایی شلیک کرد و فریاد کشید: “با سرعت حرکت کن، احمق!”
راننده به سرعت اهرم رو بالا کشید و با اینکه هشدار میداد، قطار دوباره سرعتش رو از سر گرفت. اون نگاهی به باند انداخت و با یک صدای صاف گفت: “یه دختر روی ریل دراز کشیده. حدس میزنم یکی از دوستهای رئیس باشه.”
باند به جلو خم شد و با دقت بیشتری نگاه کرد. بله! یه زن بود. یه زن با موهای بلوند طلایی!
باند صدای فریاد اسکارامانگا رو از ون ترمز شنید: “هی، آقایون. این هم یک سورپرایز براتون. یک صحنه از فیلمهای وسترن خوب قدیمی.
یه دختر اونجا به ریل بسته شده. و میدونید چیه؟ دوست دختر یک مرد مشخصه که ما با اسم جیمز باند میشناسیمش. باور میکنید؟ و اسمش گودنایته، ماری گودنایت. اگه اون مرد، باند، حالا توی قطار بود، تصور میکنم صدای فریاد برای نجاتش رو میشنیدیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter thirteen
The Train Trip
At twelve o’clock the men all met in the hotel lobby and Scaramanga, now wearing a large, white Stetson cowboy hat and a white suit, announced the plans for the day. ‘OK, guys. We’re going to have a great time. First we have to drive a couple of kilometres down the road to the station. We’ll get aboard this amazing steam train. Then we’re going to steam along this old train track through the sugar cane fields for about 30 kilometres until we get to Green Island Harbour. There are plenty of birds, rats and crocodiles in the rivers. We might do a bit of hunting, have some fun with our guns. You’ve all got your guns with you? Fine, fine. Then we’ll have lunch with some champagne at Green Island Harbour, and the music and girls will be there to keep us happy. After lunch we can get aboard the Thunder Girl - a big, beautiful motorboat - and we’ll go for a cruise and catch ourselves some big fish. Then back here for some drinks. All right? Everyone satisfied? Then let’s go.’
As they travelled in the cars to the station, Bond wondered what the plan was for his removal. It would happen during the ‘hunting’ he presumed and smiled darkly to himself. Strangely, he was feeling happy. He would not have been able to explain the emotion, but it was a feeling of being tightly wound up, like a spring ready to uncoil. After six weeks of following this man, today was the day he was going to win or lose. Scaramanga was just amusing himself and entertaining his friends, whereas Bond was fighting for his life. Surely that would give him the edge when the moment came. Thinking about all of this was beginning to make Bond feel tense. He took a deep breath, told himself to relax and looked out of the window at the passing scenery.
The steam train, called ‘The Belle’, was an impressive replica black and yellow engine. It stood in the station, shining brightly in the hot midday sun, with a thin line of black smoke curling up from its funnel. Behind the engine was a coal-tender and then there was one carriage, which was open-topped and had several rows of bench seats. The brake van came last and was also painted in black and yellow. It had just one large, golden-armed chair where the guard would normally sit to control the brake wheel of the train.
‘All aboard,’ cried Scaramanga enthusiastically and then he turned immediately to Bond. ‘Now then, you climb up in the front with the driver.’
Bond smiled happily. ‘Thanks. I’ve always wanted to do that since I was a child. What fun!’
Scaramanga ignored the comment and turned to speak to the other men. ‘You can all sit in the carriage. Mr Hendriks, you sit in the first row of seats behind the coal-tender, please. The rest of you sit behind him. I’ll be at the back in the brake van - it’s a good place to hunt from. OK?’
Everybody took their seats. Moments later the engine gave a triumphant TOOT! and the train pulled out of the station. It started to pick up speed as it moved along the track, which disappeared, as straight as an arrow, into the distance.
Bond had studied in detail the map that Mary had given him and he knew exactly the route that the train line took. First there would be 10 kilometres of cane fields, then came Middle River, followed by huge areas of swampland. Then would come Orange River leading into Orange Bay and then more sugar cane and mixed forest and small farms until they came to Green Island Harbour. Now he looked around him and paid careful attention to his immediate surroundings. Next to him stood the driver, who looked dirty and violent. He was shovelling coal into the engine and seemed to have no interest in Bond whatsoever. Bond said, ‘My name’s Mark Hazard. What’s yours?’
The man simply stared at Bond in a way which made it very clear that he did not want to talk. Bond looked back over the low coal-tender to the carriage behind. He gave a cheery wave to the men and shouted, ‘Great fun!’ They all stared back at him, but not one of them responded to his comment. So, thought Bond, they had been told that he was a spy among them and that he would be killed today! It was an uncomfortable feeling having those ten enemy eyes watching him like ten gun barrels. He rested his hand against his gun, then on the three spare magazines of ammunition he carried in his pocket, and felt reassured.
About 100 metres ahead, a large bird rose up from beside the track and, after a few heavy flaps, caught the wind and moved up and away. There came the BOOM of Scaramanga’s gun. A single feather came floating down from the wing of the bird. A second shot was fired. The bird gave a sudden jerk and then began to fall untidily out of the sky before crashing into the sugar cane. There were shouts of joy from the carriage. Bond leant out of the carriage and shouted, ‘That’ll cost you five pounds. That’s the fine for killing a John Crow.’
A shot whistled past Bond’s head. Scaramanga laughed. ‘Sorry. I thought I saw a rat!’ Then another shot rang out as Bond jumped down out of sight and the other men began to laugh. ‘Watch what you’re saying, man,’ Scaramanga shouted to Bond, ‘or I really will shut you up.’
Beside Bond the driver swore and then sounded the train’s whistle. Bond looked down the line. Far ahead, there was something lying across the rails of the track. With the train still whistling, the driver pulled back hard on the accelerator lever. The train began to slow down, but then Scaramanga fired two shots into the air and yelled, ‘Keep going fast, you idiot!’
The driver quickly pushed up the lever and, alarmingly, the train began to regain its speed. He glanced at Bond and commented flatly, ‘There’s a girl on the line. I guess it must be some friend of the boss.’
Bond leant out and looked more carefully. Yes! It was a woman. A woman with golden blonde hair!
Bond heard Scaramanga’s voice shouting from the brake van, ‘Hey, guys. It’s a surprise for you all. Something from the good old Western films.
There’s a girl tied across the line. And you know what? It’s the girlfriend of a certain man we’ve been hearing of called James Bond. Would you believe it? And her name’s Goodnight, Mary Goodnight. If only that man Bond were on the train now, I imagine we’d be hearing him cry out to save her.’