سرفصل های مهم
پرونده پایان میگیره
توضیح مختصر
تشریفات رسیدگی به پرونده پایان یافت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
پرونده پایان میگیره
جیمز باند یک هفته بعد به آرومی چشمهاش رو باز کرد. اون نگران و گیج شده بود و نمیدونست کجاست. دهنش رو باز کرد تا داد بزنه، ولی فقط چند تا ناله کوتاه ازش بیرون اومد. پرستار بلافاصله از انتهای اتاق بلند شد و رفت کنارش و دست سردش رو گذاشت رو پیشونیش. باند با چشمهای بیتمرکز بالا، بهش نگاه کرد و قبل از این که دوباره چشمهاش رو ببنده، مِنمِن کرد: “تو زیبایی.”
نیم ساعت بعد، یک دکتر جوون بیرون در اتاق باند در بیمارستانی در کینگستون ایستاده بود و چیزی که تشخیص داده بود رو به سرپرستار توضیح میداد. “حالش خوب میشه. دمای بدنش حالا پایینه. نبضش کمی تند میزنه، هرچند ممکنه نتیجه به هوش اومدنش باشه. بعداً بر میگردم تا زخمهاش رو کنترل کنم. احتمالاً دوباره بیدار میشه. اگه بیدار شد و خواست چیزی بخوره، کمی آب میوه بهش بدید. به زودی باید غذای ملایمی بخوره. این واقعاً یک معجزه است. گلوله به ماهیچه خورده و کلیهاش رو حتی لمس هم نکرده. ولی گلوله به اندازه کشتن یه اسب آغشته به زهر بود. خدا رو شکر دکتر در ساوانا-لا-مار علائم زهرِ مار رو تشخیص داده بود و بهش یک آمپول ضد نیش مار قوی زده بود. اون زندگی این مرد رو نجات داده. پس، حالا، باید هیچ ملاقاتکنندهای نداشته باشه. به پلیس و دفتر مقامات عالی میگم که داره بهبود پیدا میکنه.”
“نمیدونم این آقای باند کی هست، ولی ظاهراً لندن همش به خاطرش تماس میگیره. یه ارتباطی با وزارت دفاع داره.” اون مکث کرد. “به هر حال، حال دوستش در اتاق ۱۲ چطوره, آقای لیتر بود، درسته؟ اونی که سفیر آمریکا و واشنگتن همش در موردش سؤال میکنن؟ اون همش میخواد این آقای باند رو ببینه.”
پرستار جواب داد: “پاش از چند جا شکسته. حالش خوبه، و در عرض ده روز میتونه با عصا راه بره. اون پلیس رو دیده. به نظرم همشون با این داستان تو روزنامهها درباره تروریستهای آمریکایی که وقتی پل نزدیک بندر گرین آیلند فرو ریخت، کشته شدن ارتباط دارن. کمیسر پلیس خودش به این پرونده رسیدگی میکنه.”
ده روز بعد، اتاق کوچیک بیمارستان پر از آدم بود. باند که به یک عالمه بالش تکیه داده بود، توسط آدمهای رسمی زیادی که به کنار بسترش آورده شده بودن، سرگرم شده بود. در سمت چپش، کمیسر پلیس بود که یک یونیفرم کامل با ردیفهایی از مدالهای چشمگیر پوشیده بود. در سمت راستش یک قاضی دیوان عالی بود، که اون هم لباس رسمی پوشیده بود و توسط یک کارمند دیگه همراهی میشد. در بین بقیه، یک مرد گنده بود که فلیکس لیتر، با عصای زیر بغلش، که کاملاً مؤدب بود، به باند به عنوان سرهنگ بانیستر از واشنگتن معرفی کرد. ماری گودنایت هم اونجا بود و ازش خواسته بودن تا یادداشتهایی از این ملاقات بر داره. همچنین پرستار ازش خواسته بود که مراقب هر گونه نشانهای از خستگی یا ناراحتی در جیمز باند باشه و این اختیار بهش داده شده بود که اگه احساس نیاز کرد جلسه رو به پایان برسونه. ولی جیمز باند احساس خستگی نمیکرد. اون از دیدن تمام این آدمها و دونستن این موضوع که در آخر کاملاً زنده هست خوشحال بود. تنها چیزی که اونو نگران میکرد، این بود که اون و لیتر نتونسته بودن قبل از این جلسه همدیگه رو ببینن و سر داستانشون با هم توافق کنن. اونها این ماموریت خطرناک رو بدون اطلاع مقامات جامائیکایی پیش برده بودن. چند سال قبل، وقتی جامائیکا هنوز تحت قوانین بریتانیا بود، این قضیه مشکلی نداشت. ولی حالا باند میدونست که اوضاع فرق کرده. اونها اشتباه کرده بودن که کمیسر پلیس رو در جریان نذاشته بودن.
کمیسر پلیس صاف ایستاد و شروع به صحبت با یک لحن رسمی کرد. “فرمانده باند، ملاقات ما، امروز، اینجا، به دستور نخست وزیر و با موافقت دکتر شما صورت گرفته. شایعات زیادی اطراف این جزیره میگرده و ما میخوایم دقیقاً بدونیم که چه اتفاقی افتاده تا عدالت اجرا بشه. بنابراین، این جلسه حالت بازجویی و رسیدگی قضایی داره. من حقایق این پرونده رو توضیح میدم و ماری گودنایت یادداشتهایی بر میداره و بعد سند رسمی آماده میشه. ما امیدواریم که نتیجه این جلسه رضایتبخش باشه و پرونده بسته بشه. متوجه هستید؟”
باند که متوجه نشده بود، گفت: “بله.”
کمیسر با لحنی جدی گفت: “حالا. حقایقی که ما میدونیم اینطور هستن که میگم. واقعهی اخیر در هتل تاندربرد به وقوع پیوسته، یک جلسه، که تنها میتونه به شکل جلسهی بدترین نوع گانگسترهای خارجی، شامل نمایندگان اتحادیه جماهیر شوروی، مافیا و پلیس مخفی کوبا بود، توضیح داده بشه. اونا ملاقات کردن تا دربارهی خرابکاری نیشکر جامائیکایی و صنعت آلومینیوم، در بین موضوعات مرتبط دیگه بحث و گفتگو کنن. درسته، فرمانده؟”
باند سریع موافقت کرد “بله.” حداقل این قسمتش درست بود.
کمیسر با لحن جدیتری صحبت کرد “حالا. خبر این جلسه به اطلاع شعبه تحقیقات جنایی پلیس جامائیکا میرسه. بعد، مکالمات سرّی بین مقامات جامائیکا، وزارت دفاع بریتانیا و آژانس اطلاعات مرکزی در ایالات متحده به وقوع میپیونده. در نتیجه این مکالمات، شما، آقای نیکلسون و آقای لیتر برای کمک به ما، برای آشکارسازی این نقشههای مخفی بر علیه جامائیکا به اینجا فرستاده شدید.” وقتی مرد صحبت میکرد، باند متوجه شد که لیتر داره سرش رو با اشتیاق تکون میده و مستقیم به چشمهای باند نگاه میکنه. باند لبخند زد. لیتر به وضوح داشت سعی میکرد بهش بگه که هر دوی اونها باید با این حرفها که حقیقت نداشتن، موافقت کنن. هر دوی اونها میدونستن که هیچوقت هیچ ارتباطی با مقامات جامائیکایی صورت نگرفته.
کمیسر ادامه داد: “همزمان با همکاری خیلی نزدیک با مقامات جامائیکایی، آقای باند، آقای نیکلسون و آقای لیتر به وظایفشون به شکل حرفهای عمل کردن. اونها از نیت حقیقی گانگسترها پرده برداشتن، ولی متاسفانه، در طی مأموریت، هویت حداقل یکی از اونها لو رفت و بعد نبرد صورت گرفت. در طی این نبرد، ماموران دشمنِ ذیل (گزارش پایانی شامل لیستشون خواهد بود) به لطف مهارت تیراندازی فرمانده باند و آقای لیتر کشته شدن و ماموران دشمن به شرح ذیل (یک لیست دیگه هم اینجا خواهد بود) با استفاده از مواد منفجره در پل رودخانه اورنج توسط آقای لیتر کشته شدن. متاسفانه فرمانده باند و آقای لیتر جراحات شدیدی دریافت کردن که حالا در حال بهبودی در بیمارستان مموریال کینگستون هستن. بالاخره باید این هم باید یادداشت بشه که پاسبان پرسیوال سامپسون از پاسبانان محلی نگریل، اولین کسی بود که فلیکس لیتر زخمی رو پیدا کرد که پاسبان سامپسون رو به صحنه نبرد پایانی راهنمایی کرد.”
“با دستور نخست وزیر، آقای الکساندر باستامانت، امروز یک تحقیق و بازجویی قضایی کنار بستر فرمانده باند با حضور فلیکس لیتر برگزار شد، تا حقایق بالا به تایید برسن. این حقایق در حضور قاضی موریس کارگیل از دیوان عالی، اینجا و در این لحظه به تایید رسیدند.”
کمیسر به وضوح از نحوه برگزاری تشریفات راضی بود. اون یک لبخند گشاد به باند زد. اضافه کرد: “فقط یک چیز دیگه” و یک پاکت مهر و موم شده داد دست باند و یکی دیگه شبیه همون رو به فلیکس و پاکت سوم رو به سرهنگ بانیستر داد. “من حالا جایزه نشان پلیس جامائیکا رو به فرمانده جیمز باند از بریتانیای بزرگ، آقای فلیکس لیتر از ایالات متحده و در غیاب آقای نیک نیکلسون از ایالات متحده، برای خدمات دلیرانه و شایسته به دولت مستقل جامائیکا اهدا میکنم.”
تماشاگران در به رسمیت شناختن شهامت مردها شروع به دست زدن کردن و جیمز باند و فلیکس لیتر چند کلمه من باب تشکر مِنمِن کردن. قاضی کارگیل رز سرپا ایستاد و با یک لحن جدی به نوبت از باند و لیتر پرسید: “شرح گزارش درست و حقیقی از اتفاقاتی هست که افتاده؟”
باند گفت: “بله، قطعاً هست.”
لیتر با اشتیاق موافقت کرد “بله، هست، عالیجناب.”
قاضی کارگیل با رسمیت اعلام کرد: “پس در این صورت، من این رسیدگی رو مختومه اعلام میکنم.” بعد به طرف ماری گودنایت برگشت. “میتونید لطفاً از هر کسی که اینجا هست، بخواین که این سند رو امضا کنن و بعد به دفتر من بفرستید؟ خیلی ممنونم.”
ماری گودنایت جواب داد: “حتماً، عالیجناب” و بعد نگاهی به باند انداخت. “ولی حالا، اگه اشکالی نداشته باشه، فکر میکنم آقای باند نیاز به استراحت دارن.”
همه به آرومی بلند شدن و از اتاق بیرون رفتن. همه، به غیر از لیتر که منتظر موند تا با باند تنها بمونه. بعد رفت نزدیک تخت، لیتر با صدای بلند گفت: “خوب، جیمز، آسونترین بازجویی بود که من تا حالا شرکت کرده بودم. هر چی دروغ به ذهنم میرسید گفتم، ولی با وجهه خوب از این قضیه بیرون اومدیم، و حتی جایزه هم بهمون دادن!”
زخمهای باند شروع به درد کرده بودن و خیلی احساس خستگی میکرد. اون لبخند زد و سعی کرد دردش رو پنهان کنه. لیتر اون روز بعد از ظهر قرار بود از جامائیکا بره، ولی باند نمیخواست ازش خداحافظی کنه. باند ارزش خیلی زیادی برای دوست خوبش قائل بود، و فلیکس و اون طی سالیان چیزهای خیلی مهمی با هم تقسیم کرده بودن.
باند گفت: “اسکارامانگا یه مرد بود. ای کاش میتونستیم زنده دستگیرش کنیم.” “چی – و چه چیزی باعث میشه فکر کنی اون یه قهرمان بود؟ من همچین فکری نمیکنم. تو کتاب من دشمن دشمنه. تو کار درستی انجام دادی که کشتیش. کار خوبی انجام دادی، بنابراین نگرانش نباش.” لیتر لنگان به طرف در رفت و بازش کرد. اون دستش رو خیلی کم بلند کرد. دو تا مرد هیچ وقت تو عمرشون با هم دست نداده بودن. حرفهای پایانیش اینها بودن: “و چند هفته ازم دور بمون. هربار که میبینمت یه تیکه از من میشکنه. دوست ندارم به خودم مثل یک مرد ناپدید شونده فکر کنم.” اون لبخند زد و از اتاق بیرون رفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter sixteen
The Case Ends
A week later, James Bond slowly opened his eyes. He was confused and anxious and did not know where he was. He opened his mouth to scream but only a low groan came out. The nurse at the end of the bed stood up at once and went to his side and put a cool hand on his forehead. Bond looked up at her with unfocused eyes and muttered, ‘You’re pretty,’ before closing his eyes again.
Half an hour later a young doctor stood outside the door to Bond’s hospital room in Kingston, explaining to the head nurse what he had found. ‘He’s going to be all right. His temperature is down now. His pulse is a little fast, though that may have been a result of his waking up. I’ll come back later to check his wounds. He’s likely to wake up again. If he does and he asks for something to drink, give him fruit juice. He should be on soft foods soon. It’s a miracle really. The bullet just hit muscle and didn’t even touch a kidney. But that bullet was dipped in enough poison to kill a horse. Thank goodness that doctor in Savanna-La-Mar recognized the symptoms of snake venom and gave him those powerful anti-snakebite injections. He saved the man’s life. Now then, there should be no visitors, of course. I’ll tell the police and the High Commissioner’s Office that he’s recovering.
I don’t know who this Mr Bond is, but apparently London keep calling us about him. He’s something to do with the Ministry of Defence.’ He paused. ‘By the way, how’s his friend getting on in room 12 - Mr Leiter, isn’t it? The one the American Ambassador and Washington have been calling about? He keeps on asking to see this Mr Bond.’
‘He’s broken his leg in several places,’ replied the nurse. ‘He’s doing fine and should be walking with a stick in ten days. He’s already seen the police. I suppose it’s all connected with that story in the papers about those American tourists being killed when the bridge collapsed near Green Island Harbour. The Police Commissioner is handling the case himself.’
Ten days later, the small hospital room was crowded with people. Bond, who was being supported by a pile of pillows, was amused by the number of official people who had been brought to his bedside. On his left was the Commissioner of Police, who was wearing full uniform complete with a row of very impressive-looking medals. On his right was a Judge of the Supreme Court, who was also very formally dressed and was accompanied by a clerk. Among the rest, a huge man, to whom Felix Leiter, on crutches, was quite respectful, had been introduced to Bond as Colonel Bannister from Washington. Mary Goodnight was also there and had been asked to take notes of the meeting. She had also been asked by the nurse to watch for any signs of tiredness or discomfort in James Bond and had been given the authority to end the meeting if she felt it necessary. But James Bond did not feel tired. He was delighted to see all these people and to know at last that he was very much alive. The only thing that concerned him was that he and Leiter had not been able to see each other and agree their stories before this meeting. They had carried out this dangerous mission without the knowledge of the Jamaican authorities. A couple of years ago, when Jamaica had still been under British rule, that would have been fine. But now, Bond knew, things were different. They had been wrong not to keep the Police Commissioner informed.
The Police Commissioner straightened himself and began to speak in a formal tone. ‘Commander Bond, our meeting here today is being held on the Prime Minister’s instructions and with your doctor’s approval. There are many rumours going around the island and we are keen to understand exactly what happened so that justice can be carried out. So, this meeting takes the form of a judicial inquiry. I will outline the facts of the case, Mary Goodnight will take notes and then a formal document will be prepared. We very much hope that, if the conclusions of the meeting are satisfactory, the case will be closed. Do you understand?’
‘Yes,’ said Bond, who did not understand.
‘Now,’ the Commissioner said in a serious tone. ‘The facts we know are as follows. There recently took place, at the Thunderbird Hotel, a meeting of what can only be described as foreign gangsters of the worst kind, including representatives of the Soviet Secret Service, the Mafia and the Cuban Secret Police. They met to discuss the sabotage of the Jamaican sugar cane and aluminium industries, among other related things. Am I correct, Commander?’
‘Yes,’ agreed Bond quickly. At least this part was true.
‘Now’ The Commissioner spoke in an even more serious tone. ‘Knowledge of this meeting came to the attention of the Criminal Investigation Department of the Jamaican Police. Secret conversations then took place between the Jamaican authorities, the Ministry of Defence in Britain and the Central Intelligence Agency in the United States. As a result of these conversations, you, Mr Nicholson and Mr Leiter were sent to help us to uncover these secret plans against Jamaica.’ As the man spoke, Bond noticed that Leiter was nodding his head enthusiastically and looking directly into Bond’s eyes. Bond smiled. Leiter was clearly trying to tell him that they should both agree with these comments, which were not true. They both knew that there had never been any contact with the Jamaican authorities.
‘Working very closely with the Jamaican authorities,’ the Commissioner went on, ‘Mr Bond, Mr Nicholson and Mr Leiter carried out their duties with professionalism. They uncovered the true intentions of the gangsters, but unfortunately during their mission at least one of their identities was discovered and a battle then took place. During the battle the following enemy agents (the finished report will include a list here) were killed thanks to the skilful gunfire of Commander Bond and Mr Leiter; and the following enemy agents (there will be another list here) were killed by Mr Leiter’s use of explosives on Orange River Bridge. Unfortunately, Commander Bond and Mr Leiter received severe wounds, from which they are now recovering in the Kingston Memorial Hospital. Finally, it must be noted that Constable Percival Sampson of the Negril Constabulary was the first to discover the wounded Felix Leiter, who then directed Constable Sampson to the scene of the final fight.
‘On the instructions of the Prime Minister, Sir Alexander Bustamante, a judicial inquiry was held today at the bedside of Commander Bond, with Felix Leiter present, to confirm the above facts. These facts, in the presence of Justice Morris Cargill of the Supreme Court, are here and now confirmed.’
The Commissioner was obviously pleased with how the formalities had gone. He smiled broadly at Bond. ‘There’s just one more thing,’ he added as he handed Bond a sealed packet, another similar one to Felix and a third to Colonel Bannister. ‘I present now to Commander James Bond of Great Britain, Mr Felix Leiter of the United States and, in his absence, Mr Nicholas Nicholson of the United States, the award of the Jamaican Police Medal for gallant and meritorious services to the independent State of Jamaica.’
Those watching began to clap in recognition of the men’s bravery, and James Bond and Felix Leiter muttered a few words of thanks. Justice Cargill rose to his feet and, in a serious tone, asked Bond and Leiter in turn, ‘Is this a true and correct account of what happened?’
‘Yes, indeed it is,’ said Bond.
‘Yes, it is, Your Honour,’ agreed Leiter enthusiastically.
‘In that case,’ Justice Cargill announced formally, ‘I declare this inquiry closed.’ He then turned to Mary Goodnight. ‘Please could you ask everyone here to sign this document and then have it delivered to my office? Thank you so much.’
‘Certainly, Your Honour,’ replied Mary Goodnight and then she glanced at Bond. ‘But now, if you don’t mind, I think Mr Bond needs to rest.’
Slowly everyone stood up and left the room. Everyone that is, apart from Leiter, who waited until he was alone with Bond and then moved closer to his bedside. ‘Well, James, that was the easiest inquiry I’ve ever attended,’ exclaimed Leiter. ‘I lied my head off, but we’ve come out of it looking good and we’ve even been given an award!’
Bond’s wounds were beginning to hurt and he felt exhausted. He smiled, trying to hide the pain. Leiter was going to leave Jamaica that afternoon, but Bond did not want to say goodbye. Bond treasured his good friends, and Felix and he had shared a lot of important things over the years. Bond said, ‘Scaramanga was quite a guy. If only we could have caught him alive.’
‘What – and make a hero out of him? I don’t think so. In my book, an enemy’s an enemy. You did the right thing killing that man. You did a good job, so don’t you worry about it.’ Leiter limped towards the door and opened it. He raised his hand briefly. The two men had never shaken hands in their lives. His final words were, ‘And keep away from me for a few weeks. Every time I see you a piece of me gets broken off. I don’t like the idea of myself as The Vanishing Man.’ He smiled and left the room.