سرفصل های مهم
شش مرد
توضیح مختصر
باند با مردها آشنا میشه و همچنین میفهمه که دوست قدیمیش، فلیکس لیتر هم برای اسکارامانگا کار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
شش مرد
مردهایی توی لیست داشتن میرسیدن. اسکارامانگا در لابی هتل بود تا ازشون استقبال کنه، و باند هم کنارش بود، و سعی میکرد تو ذهنش مردها رو که از در میومدن تو با اسمهای توی لیست تطبیق بده. همشون شبیه هم بودن- چهره تیره، ریش سه تیغ، چشمهای خشن، و هر کدومشون هم یه کیف دستی همراهشون داشتن. همچنین باند متوجه شد که یکی، دوتاشون زیر کتهاشون اسلحه دارن. وقتی همشون رسیدن، اسکارامانگا به طرف باند رفت و بهش گفت: “حوالی ساعت دوازده، تو بار میبینمت. تو رو به عنوان منشی شخصیم معرفی میکنم.”
باند قبل از اینکه قدمزنان به طرف اتاقش بره، سر تکون داد. وقتی رفت داخل اتاق، همه چی رو با دقت کنترل کرد که دقیقاً همونطوری باشن، که ساعت نه صبح اون روز وقتی از اتاق بیرون رفته بود، بودن. تیغ اصلاحش چند میلیمتر به روشویی نزدیکتر از قبل بود. حالا بدون شک میدونست که، وقتی بیرون بوده، اتاقش گشته شده و یک متخصص واقعی این کارو انجام داده.
باند راضی بود. دونستن اینکه جنگ واقعاً شروع شده، خوب بود. دوش گرفت و تو آینه حموم به خودش نگاه کرد و لبخند زد. بالاخره، بعد از چند ماه سخت، جیمز باند واقعی رو میدید که داره بهش نگاه میکنه. موجی از هیجان رو در درونش احساس کرد. آمادهی این مأموریت بود.
وقتی باند یک ساعت بعد وارد بار شد، همهی مردها از قبل اونجا بودن، لباسهای راحتتری پوشیده بودن و شامپاین میخوردن. اسکارامانگا در حالی که به بار تکیه داده بود، ایستاده بود و مثل یه کاراکتر از فیلمهای وسترن قدیمی، داشت تفنگ طلاش رو روی انگشت اول دست راستش میچرخوند. وقتی در با یک کلیک پشت سر باند بسته شد، اسکارامانگا چرخید و تفنگ طلاش یهو در نصف چرخش ایستاد، لولهاش صاف به طرف شکم باند بود.
اسکارامانگاه با صدای بلند گفت: “آقایون، با منشی جدید من، آقای مارک هازارد از لندن، انگلیس آشنا بشید. اومده تا از خوب پیش رفتن اوضاع در آخر این هفته، اطمینان حاصل کنه. مارک، بیا و با همه آشنا شو.” و اسلحه رو آورد پایین و گذاشت بالای شلوارش.
باند که میدونست این شانسش برای به دست آوردن اطلاعات بیشتری درباره مردهاست، لبخند زد و به طرف بار رفت. یک جین سفارش داد و شروع به حرکت بین گانگسترها کرد و باهاشون صحبتهای کوتاهی کرد.
از یکی از مردها پرسید که پروازش چطور بود، از یکی دیگه هوای ایالات متحده رو جویا شد و مناظر زیبای جامائیکا رو توصیف کرد. وقتی داشت با هر کدوم از مردها صحبت میکرد، یادداشتهای ذهنی از صدای طرف برداشت و اسمش رو به خاطر سپرد. بعد از مدتی باند به عمد و هدفمند به طرف آقای هندریکس رفت و سعی کرد یک مکالمه رو شروع کنه. باند توضیح داد: “به نظر فقط ما دو نفر اروپایی هستیم. فهمیدم که شما هلندی هستید. من اغلب از هلند رد میشم، ولی هیچ وقت اونجا نموندم. کشور زیباییه.”
هندریکس به سادگی، با یک لهجه غلیظ جواب داد: “بله.”
باند پرسید: “از کدوم قسمتش میاید؟”
یک جواب کوتاه اومد: “دن هاگ.”
باند پرسید: “مدت زیادی هست که اونجا زندگی میکنید؟”
هندریکس جواب داد: “سالهای زیادیه.”
باند گفت: “شهر خیلی زیباییه.”
هندریکس بدون علاقه گفت: “بله.” باند یک لحظه منتظر موند تا ببینه چیز بیشتری اضافه میکنه یا نه، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
باند با امید اینکه بتونه بیشتر از یک کلمه در جواب بگیره، پرسید: “اولین بار هست که به جامائیکا میآید؟”
هلندی جواب داد: “نه” و صاف به اون طرف باند، به طرف بار نگاه کرد. به خشکی اضافه کرد: “لطفاً، منو ببخشید” و بعد رفت. به طرف اسکارامانگا که تنها ایستاده بود و به بار تکیه داده بود. آقای هندریکس چیزی گفت و کلماتش مثل یک فرمان رو مرد دیگه عمل کردن. آقای اسکارامانگا صاف ایستاد و بلافاصله پشت سر آقای هندریکس به گوشه دوری از اتاق رفت. بعد ایستاد و با دقت به حرفهای آقای هندریکس که پشت سر هم با صدای آروم میگفت؛ گوش داد.
باند صحنه رو با دقت زیر نظر گرفته بود. اون با علاقه دید که اسکارامانگا، کسی که تا حالا پر از غرور و خودبینی بود، چطور با این مرد با احترام و تمکین رفتار میکنه. حالا که داشت آقای هندریکس رو میدید، باند حدس میزد حتماً یا بخشی از مافیا هست یا کاگهبه.
بعد از اینکه با هم ناهار خوردن، گروه مردان پخش شدن و هر کدوم به اتاقشون رفتن تا چند ساعت قبل از شروع کنفرانس استراحت کنن.
کمی بعد، بعد از ظهر وقتی باند از اتاقش برمیگشت و از لابی رد میشد، مدیر هتل از پشت میز پذیرش اومد بیرون. “امم، آقای هازارد؟”
باند جواب داد: “بله.”
اظهار کرد: “فکر نمیکنم شما معاون مدیر، آقای تراویس، رو ملاقات کرده باشید.”
باند گفت: “نه، فکر نمیکنم.”
مؤدبانه پرسید: “میخواید یک لحظه بیاید داخل دفترم و اونو ببینید؟”
باند توضیح داد: “شاید بعداً. دارم میرم به اتاق کنفرانس.”
مردی که لباس شیک پوشیده بود، یک قدم جلوتر اومد، بعد به آرومی گفت: “اون مشخصاً میخواد شما رو ببینه، آقای – ام – باند.”
باند یهو متوجه شد. این مرد به وضوح مثل خودش زیر پوشش کار میکرد و شاید میخواست خودش رو به یک مامور دیگه معرفی کنه. باند موافقت کرد، “باشه. بهتره سریع انجامش بدیم.”
مدیر رفت پشت میز و یک در رو باز کرد. باند رفت داخل و مدیر در رو پشت سرشون بست. یک مرد لاغر، قد بلند، درحالی که به میز تکیه داده بود، پشت به اونها ایستاده بود. برگشت. موهای بورِ صاف و صورت تگزاسی برنز داشت و به جای دست راست، یک قلاب فلزی روشن داشت. باند در مسیرش ایستاد. یک لبخند بزرگ رو صورتش ظاهر شد و چشمهاش از خوشحالی برق زدن. داد زد: “فلیکس لیتر! باورم نمیشه تو باشی” و به طرف مرد رفت و یک مشت دوستانه رو شونهاش زد.
صورت کمی بیشتر از اونیکه باند به خاطر میآورد خط و خطوط داشت، ولی لبخند مرد به همون گرمی و دوستانگی قبل بود. دو تا مرد همدیگه رو خیلی خوب میشناختن - لیتر در سیآیای بود و با باند در چند تا ماموریت قبلی کار کرده بود. اونها با هم چیزهای خیلی زیادی پشت سر گذاشته بودن و چند سال قبل، در طی یک ماموریت چالشی لیتر دست راست و قسمتی از پای چپش رو به یک کوسه داده بود. باند از اینکه فهمید لیتر هم داره برای اسکارامانگا کار میکنه، شدیداً تسکین پیدا کرد، دیگه قرار نبود در این مأموریت به تنهایی کار کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The Six Men
The men on the list had begun to arrive. Scaramanga was there in the hotel lobby to greet them and Bond stood nearby, mentally trying to match each man to one of the names on the list as they came through the door. They all looked quite similar - dark-faced, clean-shaven, hard eyes - and each one carried a briefcase. Bond also noticed that one or two of them were carrying guns under their suit jackets. Once they had all arrived, Scaramanga walked over to Bond and told him, ‘See you in the bar around twelve o’clock. I’ll be introducing you as my personal assistant.’
Bond nodded before strolling off in the direction of his bedroom. When he walked into the room he carefully checked that everything was exactly as it had been when he had left the room at about nine o’clock that morning. His razor was a couple of millimetres closer to the basin than it had been before. He now knew without question that his room had been searched while he was out and that a real expert had done it.
Bond was pleased. It was good to know that at last the fight really had begun. He took a shower and afterwards he looked at himself in the bathroom mirror and smiled. At last, after so many difficult months, he saw the real James Bond looking back at him. He felt a wave of excitement pass through him. He was ready for this mission.
When Bond walked into the bar just an hour or so later, all the men were already there, wearing more relaxed clothes and drinking champagne. Scaramanga stood leaning against the bar and was spinning his golden gun round and round on the first finger of his right hand like a character from an old Western film. As the door closed with a ‘click’ behind Bond, Scaramanga swung round and the golden gun suddenly stopped in mid turn, its barrel pointing directly at Bond’s stomach.
‘Guys,’ said Scaramanga loudly, ‘meet my personal assistant, Mr Mark Hazard, from London, England. He’s come along to make sure things run smoothly this weekend. Mark, come here and meet everyone.’ He lowered the gun and pushed it into the top of his trousers.
Bond, knowing that this was his chance to get to know more about the men, smiled and walked up to the bar. He ordered a gin and began to move among the gangsters, making small talk.
With one man he asked how his flight had been, with another he enquired about the weather in the United States and commented on the beautiful scenery in Jamaica. As he talked to each man he made a mental note of his voice and recalled his name. After a while, Bond walked purposefully towards Mr Hendriks and tried to start a conversation. ‘It seems we’re the only two Europeans here. I gather you’re from Holland. I’ve often passed through it, but never stayed there. It’s a beautiful country,’ commented Bond.
‘Yes,’ answered Hendriks simply and with a heavy accent.
‘What part do you come from,’ Bond enquired.
‘Den Haag,’ came the short reply.
‘Have you lived there long,’ asked Bond.
‘Many years,’ replied Hendriks.
‘It’s a very beautiful town,’ said Bond.
‘Yes,’ said Hendriks without interest. Bond waited a moment to see if he would add anything further, but nothing happened.
‘Is this your first visit to Jamaica,’ asked Bond, hoping to get more than one word in reply.
‘No,’ replied the Dutchman, and he looked straight past Bond in the direction of the bar. ‘Excuse me, please,’ he added drily and then moved away. He walked over to Scaramanga, who was standing alone leaning against the bar. Mr Hendriks said something and his words acted like a command on the other man. Mr Scaramanga stood up straight and immediately followed Mr Hendriks into a far corner of the room. Then he stood and listened carefully as Mr Hendriks talked rapidly in a low voice.
Bond watched the scene closely. He noted with interest the way in which Scaramanga, who until now had been full of arrogance and self-importance, treated this man with respect and deference. Seeing Mr Hendriks now, Bond guessed that he must be part of either the Mafia or the KGB.
After having lunch together, the group of men split up and went to their rooms to rest for a few hours before the conference started.
Later that afternoon, as Bond returned from his room and walked through the lobby, the hotel manager came out from behind the reception desk. ‘Er, Mr Hazard?’
‘Yes,’ answered Bond.
‘I don’t think you’ve met my assistant manager, Mr Travis,’ he stated.
‘No, I don’t think I have,’ said Bond.
‘Would you like to step into my office for a moment and meet him,’ he asked politely.
‘Later perhaps. I’m on my way to the conference,’ Bond explained.
The smartly dressed man came a step closer, then said quietly, ‘He particularly wants to meet you, Mr - er - Bond.’
Bond suddenly understood. This man was clearly also working undercover, like him, and possibly wanted to introduce him to another agent. ‘Right,’ agreed Bond. ‘We’d better make it quick.’
The manager stepped behind the desk and opened a door. Bond went in and the manager closed the door behind them. A tall, slim man was standing with his back to them leaning over a desk. He turned. He had straight, fair hair, a bronzed Texan face and instead of a right hand he had a bright, metal hook. Bond stopped in his tracks. A broad smile spread across his face and his eyes shone with joy. ‘Felix Leiter! I can’t believe it’s you,’ he cried and went up to the man and gave him a friendly punch on the shoulder.
The face was slightly more lined than Bond remembered, but the man’s smile was just as friendly and warm as it had always been. The men knew each other well - Leiter was in the CIA and had worked with Bond on several previous missions. They had been through a lot together and during one very challenging mission, several years earlier, Leiter had lost his right arm and part of his left leg to a shark. Bond was hugely relieved to know that Leiter was also ‘working’ for Scaramanga, and that he would no longer be working on this mission alone.