سرفصل های مهم
نووگرود
توضیح مختصر
کارلوس شغال به نووگراد رفت و همه جا رو به آتیش کشید و جیسون بورن نتونست جلوش رو بگیره. در نبردی که با هم داشتن، هیچ کدوم نتونستن پیروز بشن و هر دو زخمی شدن. کارلوس شغال هنگام خروج از نووگرود، در آبهای تونل مرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
نووگرود
نووگرود. کاری از قدرت ابداع بزرگ بود که از دل جنگلهای پهناور در طول رودخانهی ولخوو بیرون زده بود. از لحظهای که بورن از تونل زیرزمینی عمیق زیر آب ظاهر شد، با نگهبانها، دروازهها و دوربینهای زیاد، نزدیک بود به حالت شوک در بیاد.
این مجموعهی آمریکایی، احتمالاً مثل اونهایی که کشورهای دیگه دارن، به بخشهایی تقسیم شده بود، که در مساحتهایی تا کیلومترها مربع ساخته شده بودن و هر کدوم از بخشهای دیگه کاملاً مجزا بود.
یک منطقه، در ساحل رودخانه، که احتمالاً قلب روستای ماین در کنار اقیانوس بود، یکی دیگه، خیلی داخلتر، یک شهر کوچیک جنوبی، یکی دیگه، یک خیابان شلوغ شهری.
هر کدوم، کاملاً واقعی با وسایل نقلیهی مناسب، پلیس، مغازهها و داروخونهها، پمپهای بنزین و ساختمونهای اداری. افراد تاس: سرویس خبر رسمی اتحاد جماهیر شوروی که مثل مردم محلی لباس پوشیده بودن، اونجا کار میکردن.
به طور مشخص، زبان هم به اندازهی ظاهر فیزیکی مهم بود- نه تنها استفاده از انگلیسی عالی، بلکه تسلط بر تفاوتهای منطقهای. وقتی بورن از یک منطقه به منطقهی دیگه میگشت، از اطرافش صداهای مشخص نیو انگلند، تگزاس، شهرهای میانهی غربی و شهرهای بزرگ شرقی رو میشنید. همش باورنکردنی بود.
بورن تابلوها رو دنبال کرد- همه چیز به انگلیسی بود- به “شهر” روکلج، فلوریدا. به دیدن مردی به اسم بنجامین در باجهی نهار فروشگاه محلی وولوورث میرفت. دنبال مردی تقریباً در اواسط دههی بیست سالگیش میگشت، که با کلاه بیسبال بودویز روی صندلی بلند کنارش، جا گرفته بود. وقتش بود: سه و سی و پنج بعد از ظهر.
دیدش. روسی با موهای به رنگ ماسهای در انتهای دست راست پیشخوان نشسته بود. نصف دو جین مرد و زن در طول ردیف با هم دربارهی نوشابه و اسنک حرف میزدن. بورن به صندلی خالی نزدیک شد، به کلاه نگاهی انداخت، و مؤدبانه صحبت کرد. پرسید: “صندلی گرفته شده؟”
مربی جوان کهگابه جواب داد: “منتظر کسیام.”
“سریع یه کولا میخورم. چند دقیقه بعد میرم بیرون.”
بنجامین که کلاه رو برمیداشت و میذاشت رو سرش، گفت: “بشین.” یک خدمتکار اومد و بورن سفارش داد. نوشیدنیش رسید، و مربی کهگابه به آرومی ادامه داد. “پس تو آرچی هستی.”
“و تو هم بنجامینی. از آشناییت خوشحالم.”
“هر دومون میفهمیم که واقعیت داره یا نه، مگه نه؟”
“مشکلی داریم؟”
“اینجا بودنت رو تصویب نمیکنم. در آمریکا زندگی کردم و به نظر هم آمریکایی میام، ولی آمریکاییها رو دوست ندارم.”
بورن که چشمهاش مربی رو وادار میکردن بهش نگاه کنه، حرفش رو قطع کرد: “گوش کن، بن. کمترین علاقهای به هدف نووگرود ندارم- هر چند کل مجموعه خیلی چشمگیرتر از دیزنی لنده.” بنجامین سخت تلاش کرد نخنده، ولی شکست خورد. بورن گفت: “بیا. بیا قدم بزنیم.”
۸ ساعت بعد، دقیقاً ساعت ۱۲ و ۲، صدای تلفن در سوئیت رفیق بلند شد. بنجامین از روی تخت پرید و تلفن رو برداشت. “بله؟. کجا؟ کی؟ و اون داخله؟ بله!”
تلفن رو گذاشت و به طرف بورن برگشت. “باورنکردنیه! در تونل اسپانیایی- اون طرف رودخونه، دو تا نگهبان مردن، و در این طرف، افسر نگهبان با یه گلوله تو گلوش ۵۰ متر اون ورتر از پستش پیدا شده. نوارهای ویدیو رو پخش کردن و تنها چیزی که دیدن، یک مرد ناشناس در حال حمل یک کیف بوده که اومده داخل! با لباس فرم نگهبان!
بورن به سردی پرسید: “دیگه چی؟”
“در یک سمت دیگه، یه کارگر مزرعه با کاغذهای پاره توی دستش مرده بوده. بین دو تا نگهبان به قتل رسیده دراز کشیده بوده، یکی از اونا فقط شورت و کفشهاش پاش بوده. چطور اینکارو کرده؟”
“کارگر مزرعه براش کار میکرده. کارلوس حتماً پول زیادی بهش داده و با اوراق دروغین خراب فرستادتش تو، بعد خودش اومده تو. افسر سر موقع پیداش شده و کارگر مزرعه رو گرفته، و در خلال این درهم بر همی، کارلوس از تونل رد شده.”
“ولی اوراقی که استفاده کرده- همه چیز باید با کامپیوترها کنترل میشد. اینها دستورات کروپکین بودن.”
“فکر کنم باید قبول کنی که کارلوس یه نفر رو اینجا داره، یک نفر با اختیارات.”
مربی جوون به سرعت موافقت کرد: “ممکنه.”
“پس بیا بریم، و وقتی رفتیم بیرون، یه جایی میایستیم و تو چیزی رو که نیاز دارم برام تهیه میکنی.”
“باشه. تأیید شد.”
شغال کامیون سوخت بزرگ رو در مرز “آلمان غربی” نگه داشت. پیراهن بزرگ رو طوری تنظیم کرد که لباس فرم ژنرال اسپانیایی رو پوشش بده و وقتی نگهبان از خونهی نگهبان بیرون اومد کارلوس به روسی صحبت کرد و از همون کلماتی که در هر عبور استفاده کرده بود، استفاده کرد.
“ازم نخواه به اون زبون احمقانه که اینجا حرف میزنید، حرف بزنم. بنزین تحویل میدم، تو کلاسهای درس وقت نمیگذروندم! اینم کلیدم!”
نگهبان گفت: “رفیق، من خودم هم به سختی صحبت میکنم” و وقتی شیء صاف کوچیک رو قبول کرد و گذاشت توی دستگاه کامپیوتری، خندید. مانع آهنی سنگین به بالا و به حالت عمودی حرکت کرد: نگهبان کلید رو برگردوند و شغال با سرعت رفت داخل برلین غربی.
در کپی باریک از خیابان اصلی، سرعتش رو کم کرد و بنزین رو آزاد کرد. سوخت توی خیابون جاری شد. بعد دستشو برد توی کیف باز روی صندلی کنارش، یک منفجره پلاستیکی زمانبندی شده کوچیک رو در آورد و در سراسر محوطهی جنوبی تا مرز فرانسه این کارو کرد، اونها رو از پنجرههای پایین آورده شدهی هر دو طرف کامیون به طرف ساختمانهای چوبی که فکر میکرد بهتر بسوزن، انداخت.
با سرعت به طرف بخش مونیخ رفت، بعد به طرف بندر “برمرهاون” کنار رودخانه و در نهایت داخل “بون”، درحالیکه خیابان رو پر بنزین میکرد و منفجرهها رو بیرون مینداخت.
تا وقتی که اولین انفجار در آلمان غربی اتفاق بیفته، و پشت سرش انفجارهای دیگه در محوطههای دیگه، هر کدوم با فاصلهی هشت دقیقهای از هم، زمانبندی شده برای ایجاد حداکثر نتیجه، به سختی پونزده دقیقه وقت داشت.
و وقتی ماشینهای آتشنشانی با سرعت اینجا و اونجا میرفتن و مردم وحشتزده سعی میکردن فرار کنن، ایلیچ رامیرز سانچز پاریس رو میسوزوند. بعد به انگلیس میرسید و بالاخره بزرگترین محوطهی نووگرود، “ایالات متحده آمریکا”، کشور قاتل ردهی دوم، جیسون بورن.
کارلوس کیفش رو کنترل کرد. چیزی که باقی مونده بود، خطرناکترین ابزارهای مرگی بودن که در مغازهی اسلحه فروشی کوبینکا پیدا میشد- چهار ردیف موشک آشیانهیاب فروسرخ، در کل بیست تا. وقتی به آسمون فرستاده میشدن، هر کدوم منشأهای آتش خودش رو جستوجو میکرد و کارش رو میکرد.
بورن جیپ رو در ورودی محوطهی فرانسه نگه داشت و کارت کامپیوتریش رو به نگهبان داد. به فرانسوی گفت: “لطفاً، سریع.”
وقتی یک کامیون سوخت بزرگ از کنارشون رد شد، به راه دیگه رفت و وارد انگلیس شد، نگهبان به سرعت به طرف دستگاه امنیت رفت.
نگهبان برگشت و حصار آهنی بلند شد. بورن سرعت گرفت و در عرض چند لحظه، یک کپی سه طبقه از برج ایفل رو دید.
بنجامین که بازوش رو لمس میکرد، گفت: “سرعتت رو کم کن.”
“چی شده؟”
مربی جوون فریاد کشید: “بایست! موتور رو خاموش کن.”
بورن به کنار جاده رانندگی کرد و خاموش کرد. “مشکلت چیه؟”
بنجامین داشت اطرافش رو نگاه میکرد، چشمهاش به آسمون صاف شب بودن. گفت: “هیچ ابری نیست. هیچ طوفانی نیست.”
“خوب که چی؟ من میخوام به محوطه اسپانیایی برسم.”
“اینه ها، دوباره اتفاق افتاد.” حالا بورن شنیدش – دورتر، صدای رعدها از فاصله دور میومد، ولی شب صاف بود. دوباره اتفاق افتاد- و دوباره و دوباره، صدای عمیق یکی بعد اون یکی.
جوون اهل شوروی که توی جیپ سر پا ایستاد و به شمال اشاره کرد، فریاد کشید: “اونجا! چیه؟”
بورن که اون هم بلند میشد و به نور زرد در آسمان دور خیره میشد، به نرمی جواب داد: “آتیشه، مرد جوون. و حدسم اینه که محوطهی اسپانیاییه. اول اونجا آموزش دیده بود و برای همین کار برگشته- تا مکان رو بترکونه! انتقامشه! برو پایین، باید برسیم اونجا!”
بنجامین حرفش رو قطع کرد “نه، اشتباه میکنی” وقتی بورن موتور رو روشن کرد و جیپ رو گذاشت رو دنده، سریعاً اومد پایین و رو صندلی نشست. “اسپانیا بیشتر از ۸ کیلومتر با اینجا فاصله نداره. اون آتیشها از خیلی دورتر میان.”
بورن که پدال گاز رو تا ته فشار میداد، گفت: “فقط مسیر سریعتر رو نشونم بده.”
وقتی مرز اسپانیا در دیدرس قرار گرفت، انفجارها بلندتر شدن و آسمون شب طیف روشنتر زرد شد. نگهبانان دروازه داشتن سریع توی تلفنها و رادیوهای دستیشون حرف میزدن صدای ماشینهای پلیس و آتشنشانی به داد و فریاد میپیوست.
بنجامین که از جیپ بیرون میپرید، و روسی صحبت میکرد، فریاد کشید: “چه اتفاقی داره میفته؟” در حالیکه یک کارت رو تو تجهیزات رهاسازی سُر میداد و حصار رو بالا داد، اضافه کرد: “من کارمند رده بالا هستم! بهم بگو!”
“دیوانگی، رفیق!” یک افسر از پنجرهی خونه نگهبان فریاد کشید. “باورنکردنیه!. اول، آلمان غربی- همه جای اونجا انفجارهایی هست و آتش توی خیابونها و ساختمانها در شعلهها بالا میرن. بعد در ایتالیا اتفاق افتاد- روم سوخته- و در بخش یونان، و انفجارها هنوز ادامه دارن.”
یک تلفن دیواری دیگه داخل خونهی نگهبان زنگ زد افسر نگهبان برش داشت، بعد از ته ریههاش فریاد کشید: “دیوانگیه، دیوانگی کامله! مطمئنی؟”
بنجامین که به طرف پنجره هجوم برد، فریاد کشید: “چیه؟”
گوشش رو که به تلفن فشار میداد، فریاد کشید: “مصر! اسرائیل!. همه جا رو آتیش میزنه، همه جا رو بمباران میکنه!”
بورن فریاد کشید: “برگرد اینجا!”
بنجامین دوید به جیپ و پرید توش و بورن با سرعت از دروازه رد شد.
“کامیون سوخت بود، اون کامیون سوخت لعنتی که در مرز فرانسه از کنارمون گذشت. اون بود!”
بنجامین فریاد کشید: “بله- ولی کجا میریم؟”
“در محوطه آمریکا به پایان میرسه. باید اونجا باشه.”
کپی کاخ سفید شعلهور شد و خیابان پنسیلوانیا در آتش بود. بورن جیپ رو در خیابون کنار رودخونه نگه داشت و دوباره جمعیت وحشتزده اونجا بودن.
پلیس داشت از توی بلندگوها فریاد میکشید، اول به انگلیسی، بعد به روسی، و توضیح میداد که رودخونه سیمکشی شده و اینکه الکتریسیته هر کسی که سعی کنه توش شنا کنه و رد بشه رو میکشه. نورافکنها، جسدهای شناوری که در محوطههای شمالی این کار رو امتحان کرده بودن رو نشون میداد.
“تونل، تونل! تونل رو باز کن!”
بورن از جیپ بیرون پرید، سه تا افروزه رو تو جیبش گذاشت و راهش رو به زور از میان جمعیت باز کرد. بنجامین پشت سرش دوید. اونجا! کامیون سوخت در محوطهی پارکینگ حصارکشی شده بود! درحالیکه کارت کامپیوتری رهاسازیش رو تو دست گرفته بود، از وسط نگهبانان رد شد و به طرف کاپیتانی که روی کمرش AK-47 نوشته شده بود، دوید.
“هویت من با اسم “آرچی” هست و میتونی بلافاصله کنترلش کنی.”
افسر فریاد کشید: “البته ازت خبر داریم، ولی چیکار میتونم بکنم؟ این یک وضعیت غیر قابل کنترله!”
“طی نیم ساعت اخیر کسی از تونل رد شده؟”
“هیچکس، قطعاً هیچکس! دستوراتمون این هست که بسته نگهش داریم!”
“خوبه. با بلندگو صحبت کن و به جمعیت بگو متفرق شن. بهشون بگو بحران و خطر رفع شده.”
“چطور میتونم؟ همه جا آتیش گرفته، همه جا در حال انفجاره!”
صدای بنجامین از پشت سر بورن فریاد کشید: “کاری که میگه رو بکن!”
افسر فریاد زد: “کی این دستورات رو به من میده؟”
بنجامین که کارتش رو دراز کرده بود، گفت: “اختیاراتم رو چک کن، رفیق، ولی سریع انجامش بده. بجنب، ای احمق!”
وقتی انفجارها شروع به کم شدن کردن، صدا از بلندگوهای زیادی در اطراف تونل اومد “توجه! بحران رفع شده. کنار ساحل رودخونه بمونید و ما مراقبتون خواهیم بود. اینها دستورات مافوقمون هست، رفقا.”
یک مرد از جلوی جمعیت وحشتزده فریاد کشید: “ولی بهمون حمله شده!”
“تونل رو باز کنید و بذارید بریم بیرون، وگرنه مجبور میشد بهمون شلیک کنید! تونل رو باز کنید” مردم فریاد کشیدن.
صداهای اعتراض بلندتر شد.
بورن فریاد کشید: “میتونی دستگاههای تونل رو به کار بندازی؟”
“بله! هرکسی که کارمند رده بالا باشه، میتونه- قسمتی از کاره.”
“دروازههای آهنی که دربارشون بهم گفته بودی؟”
“البته.”
“کنترلها کجان؟”
“تو خونهی نگهبان.”
“برو اون تو!” بورن به بنجامین فریاد کشید و یکی از افروزهها رو از جیبِ پُرِ کتش در آورد و داد دستش. “وقتی یکی از افروزههای من رو دیدی، برو پیش جمعیت، دروازههای این طرف رو پایین بیار- فقط این طرف، فهمیدی؟”
“برای چی؟”
“قوانین من، بن! انجامش بده! بعد این افروزه رو روشن کن و از پنجره بیرون بنداز تا من بدونم انجام شده.”
“بعد چی؟”
“چیزی که ممکنه نخوای انجام بدی، ولی مجبوری – تفنگ رو از بدن کاپیتان بردار و جمعیت رو وادار کن و به خیابون شلیک کن. تیراندازیِ سریع روی زمین جلوشون- یا بالاشون. هر کاری که میتونی رو انجام بده.”
مربی به اسم بنجامین با عصبانیت به بورن نگاه کرد، بعد برگشت و شروع به باز کردن راهش به زور به طرف خونه نگهبان کرد. بورن که وسایل نقلیه دیگه رو به علاوهی کامیون سوخت میشمرد، محوطه پارکینگ حصار کشیده رو بررسی کرد. نه تا ماشین کنار حصار پارک شده بود- شش تا ماشین و سه تا ون، همه ساخت آمریکا یا کپیهای خوبش.
بورن دولا شد و چهار دست و پا رفت جلو. به حصاری که به بلندی کمر بود، رسید صدای پشت سرش، مداوم و کرکننده بود. بعد، از دهانهای که نمیتونست ببینه، دو تا ماشین پلیس با سرعت داخل شدن. مردهای با لباس فرم از هر در بیرون پریدن و به طرف دروازهی بازی که به خونهی نگهبان و تونل میرفت، دویدن.
وقفهای در فضا، در زمان، در مردان به وجود اومد! سه تا مرد از ماشین دوم پیاده شدن، ولی حالا چهار تا بودن- ولی اون یکی شبیه بقیه نبود- لباس فرمش یکسان نبود! کلاه افسر نوار طلایی داشت و شکلش با ارتش آمریکا فرق داشت. چی بود؟…
و بورن، ناگهان متوجه شد. حافظهاش به سالها قبل به مادرید برگشت. لباس فرم اسپانیایی بود. خودش بود! کارلوس از محوطهی اسپانیایی وارد شده بود، و از اونجایی که زبان روسیش عالی بود، از لباس فرم رده بالا برای فرارش از نووگراد استفاده میکرد.
بورن، با اسلحه اتوماتیکش در دست، سر پا ایستاد و به طرف محوطه دوید و دست چپش رو برای افروزه برد توی جیب کت پُرش. ضامنش رو کشید و انداخت بالای ماشینها. بنجامین نمیتونست از خونهی نگهبان این رو ببینه و به جای علامت بستن دروازههای تونل اشتباه بگیره.
یکی از مردهایی که فرار میکرد، برگشت و از دیدن افروزهی کورکننده وحشت کرد، فریاد کشید: “مراقب باشید!”
اون یکی که به طرف قسمت باز حصار میدوید، فریاد کشید: “بدو!” بورن هفت نفر رو یکی یکی که از آخرین ماشین فرار کردن و از دهانه رد شدن و به جمعیت هیجانزده در ورودی تونل پیوستن، شمرد. مرد هشتم ظاهر نشد؛ لباس فرم افسر اسپانیایی در دیدرس نبود. شغال در تله افتاده بود!
حالا! بورن یه افروزه در آورد، ضامن رو کشید و با تمام قدرتش به طرف خونهی نگهبان انداخت. انجامش بده، بن! در سکوت، وقتی آخرین نارنجک رو در میآورد، فریاد کشید. حالا انجامش بده!
غرش رعدآسا از تونل، اعتراضهای وحشتزده از جمعیت، بعد، دو تا شلیک سریع از اسلحهی اتوماتیک به دنبال دستوراتی از بلندگو که به روسی فریاد میزدن، اومد.
بورن افتاد رو زمین، و به زیر وسایل نقلیه نگاه کرد. یک جفت پا- در چکمه! پشت ماشین سوم سمت چپ. نارنجک رو محکم تو دست راستش گرفت، ضامن رو کشید و انداخت زیر ماشین به طرف پاها - فقط در لحظه آخر متوجه شد که یک خطای بزرگ انجام داده!
پاهای پشت ماشین حرکت نمیکردن- چکمهها سر جاشون موندن، برای اینکه فقط چکمه بودن! بورن خودش رو از ماشین انداخت کنار روی زمین، و بدنش رو به کوچکترین حالتی که میتونست، جمع کرد.
انفجار کرکننده بود - تیکههای شیشه و فلز، پشت و پاهای بورن رو گزیدن. توی دود و آتیش سر پا ایستاد. وقتی این کارو کرد، زمین اطرافش پاره شده بود. به طرف حفاظت نزدیکترین ماشین دوید، یک ون مربع شکل. دو بار مورد اصابت قرار گرفته بود، از روی شونه و ران.
“در مقایسه با من هیچی نیستی، جیسون بورن!” کارلوس شغال فریاد کشید، اسلحهی اتوماتیکش روی تیراندازی سریع. “هیچ وقت نبودی! تو یک متظاهری، یک متقلب!”
“پس بیا و منو بگیر!” بورن به طرف در راننده حرکت کرد، بازش کرد، بعد به طرف پشت ماشین دوید و اونجا دولا شد، صورتش به لبه، و کلت 45 کنار گونهاش. شغال تیراندازی مداومش رو متوقف کرد. بورن فهمید. کارلوس با در باز مواجه شد، مردد، دودل – فقط چند ثانیه برای رفتن. فلز در مقابل فلز، یک لولهی اسلحه به در فشار داده شد و بستش. حالا!
بورن از لبهی ون چرخید، تفنگش توی لباس فرم اسپانیایی شلیک میکرد و تفنگ رو از دستهای شغال زد و انداخت. یک، دو، سه: گلولهها در هوا پرواز کردن و بعد متوقف شدن!
متوقف شدن، وقتی اسلحه گیر کرد و از شلیک امتناع کرد. کارلوس برای اسلحهاش خم شد زمین، بازوی چپش شُل و خونریزی میکرد، ولی دست راستش هنوز قوی بود.
بورن چاقوش رو درآورد، پرید جلو و با تیغه بازوی شغال رو برید. خیلی دیر کرده بود! کارلوس اسلحه رو برداشت! دست بورن لولهی داغ تفنگ رو گرفت- دووم بیار، دووم بیار! نمیتونی ولش کنی! بپیچونش! از چاقو استفاده کن!
بورن، با آخرین تلاش ناامیدانه، هُل داد و کارلوس رو به کنار ون انداخت و دوباره و دوباره به شونهی زخمیش ضربه زد. شغال فریاد کشید، اسلحه رو انداخت، بعد با لگد زدش زیر ون.
ضربه از کجا میاومد، بورن اول نفهمید؛ فقط میدونست که انگار سمت چپ سرش دو نیم شده. بعد فهمید که خودش این کارو با خودش کرده!
روی زمین خونی سُر خورده بود و با ضربه به کنار ون خورده بود. مهم نبود- هیچی مهم نبود!
کارلوس شغال داشت با سرعت دور میشد! با سر در گمی که همه جا بود، صدها راه بود که میتونست از نووگرود خارج بشه. همش به خاطر هیچ چیز میشد!
هنوز، آخرین نارنجکش بود. چرا که نه؟ بورن درش آورد، ضامن رو کشید، و از بالای ون به مرکز محوطه پارکینگ انداخت. انفجار رخ داد و بورن روی پاهاش ایستاد. شاید نارنجک به بنجامین چیزی میفهموند، بهش اخطار میداد که چشمهاش رو روی منطقه نگه داره.
بورن که به سختی میتونست راه بره، شروع به رفتن به طرف قسمت باز حصار کرد که به طرف خونهی نگهبان و تونل میرفت. آه، خدای من، ماری، شکست خوردم!
متأسفم. هیچی! همش به خاطر هیچی بود! و بعد انگار که تمام نووگرود به هزینههایی که داده بود، یک خندهی نهایی میکرد، دید که یک نفر دروازههای آهنی تونل رو باز کرده و دعوتنامهی آزادی شغال رو بهش داده.
“آرچی.؟” مرد جوون اهل شوروی از خونهی نگهبان به طرف بورن دوید. “خدا، فکر میکردم مردی!”
بورن ضعیف فریاد کشید: “پس تو دروازهها رو باز کردی تا بذاری قاتل من در بره. چرا یه لیموزین براش نفرستادی؟”
بنجامین، نفسزنان، در حالی که چهرهی کبود و لباسهای خونآلود بورن رو بررسی میکرد، جواب داد: “پیشنهاد میکنم دوباره نگاه کنی، پروفسور. پیری بیناییت رو معیوب کرده.”
“چی؟”
“دروازه میخوای، اینم از دروازه.” مربی دستوری به روسی به طرف خونه نگهبان فریاد کشید. ثانیهها بعد، دروازههای آهنی بزرگ پایین اومدن و دهانهی تونل رو پوشش دادن. ولی چیزی عجیب بود. دروازهها انگار – یه جورایی برآمده، براق بودن و انعکاسدهنده بودن. بنجامین گفت: “شیشه.”
بورن گیج پرسید: “شیشه؟”
“در هر سر تونل، ۸ سانتی متر دیوار شیشهای وجود داره، قفل شده.”
“داری درباره چی حرف میزنی؟” نیازی نبود روسی جوون توضیح بده. یهو، وقتی تونل با آب رودخانهی ولخوو پر شد، یک سلسله امواج عظیم به شیشه خوردن. بعد، در سکوتِ مایعی که زیاد میشد و حرکت میکرد، یک شیء بود- یک چیز، یک جسد!
بورن، از تعجب، ناتوان از آزاد کردن فریادی که در درونش بود، خیره شد. نیرویی که براش مونده بود رو جمع کرد، به شکل بیثبات به طرف دیوار شیشهای دوید.
نفس زنان، دستهاش رو روش گذاشت و به صحنهای که به سختی چند سانتیمتر ازش فاصله داشت، نگاه کرد. جسد کارلوس شغال به میلههای فولادی دروازه میخورد و برمیگشت، چهرهاش از نفرت پیچ خورده بود.
جیسون بورن با رضایت تماشا کرد، دهنش محکم- چهرهی یک قاتل، یک قاتل میان قاتلها که برنده شده بود. به طور خلاصه، چشمهای ملایم دیوید وب ظاهر شد و چهرهی مردی رو شکل داد که وزن دنیایی که تنفر داشت، از میان رفته بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter fifteen
Novgorod
Novgorod. It was a work of great inventiveness cut out of the immense forests along the Volkhov River. From the moment Bourne appeared from the deep underground tunnel below the water, with its guards, gates, and many cameras, he was close to being in a state of shock.
The American compound, presumably like those of the other countries, was broken up into sections, built on areas up to a kilometer square, each distinctly separate from the others.
One area, on the banks of the river, might be the heart of a Maine village by the ocean; another, further inland, a small Southern town; another, a busy city street.
Each was completely “real,” with the appropriate vehicles, police, stores and drugstores, gas stations, and office buildings. The people Tass: the official news service of the Soviet Union who worked there dressed as local people would.
Obviously, as important as the physical appearances was language - not just the use of excellent English, but the mastery of regional differences.
As Bourne wandered from one section to another, he heard all around him the distinctive sounds of New England, of Texas, of the Midwest and the large Eastern cities. It was all unbelievable.
Bourne followed the signs - everything was in English - to the “city” of Rockledge, Florida. He was going to meet a man called Benjamin at a lunch counter in the local Woolworth store.
He was looking for a man in his mid-twenties, with a Budweiser baseball cap on the high chair beside him, saving the place. It was time: three thirty-five in the afternoon.
He saw him. The sandy-haired Russian was seated at the far right end of the counter.
There were half a dozen men and women along the row talking to one another over soft drinks and snacks.
Bourne approached the empty seat, glanced down at the cap, and spoke politely. “Is this taken,” he asked.
“I’m waiting for somebody,” replied the young KGB trainer.
“I’m just having a quick Coke. I’ll be out of here in a few minutes.”
“Sit down,” said Benjamin, removing the hat and putting it on his head. A waiter came by and Bourne ordered. His drink arrived, and the KGB trainer continued quietly. “So you’re Archie.”
“And you’re Benjamin. Nice to know you.”
“We’ll both find out if that’s a fact, won’t we?”
“Do we have a problem?”
“I don’t approve of you being here. I’ve lived in the United States and I sound American, but I don’t like Americans.”
“Listen to me, Ben,” interrupted Bourne, his eyes forcing the trainer to look at him. “I haven’t the slightest interest in the purpose of Novgorod - although the whole complex is a lot more impressive than Disneyland.”
Benjamin tried hard not to laugh and failed. “Come on,” said Bourne. “Let’s take a walk.”
Eight hours later, at exactly 12:02 A.M., the telephone in the Command Suite screamed. Benjamin leaped off the couch, and grabbed the phone. “Yes?. Where? When? And he’s inside?. Yes!”
He put the phone down and turned to Bourne. “It’s unbelievable! At the Spanish tunnel - across the river two guards are dead, and on this side the officer of the guard was found fifty meters away from his post, a bullet in his throat.
They ran the video tapes and all they saw was an unidentified man walking through carrying a bag! In a guard’s uniform!”
“What else,” asked Bourne coldly.
“On the other side was a dead farm worker holding torn papers in his hand. He was lying between the two murdered guards, one of them only wearing his shorts and shoes. How did he do it?”
“The farm worker was working for him. Carlos must have paid him a lot and sent him in with rotten false papers, then run in himself.
The officer appeared at the right time and caught the farm worker, and in the confusion Carlos got through the tunnel.”
“But the papers he used - everything had to be checked against the computer. Those were Krupkin’s instructions.”
“I think you have to accept that Carlos has somebody inside here, somebody with authority.”
“That’s possible,” agreed the young trainer rapidly.
“So let’s go, and when we get outside we stop somewhere and you get me what I need.”
“OK. That’s been approved.”
The Jackal braked the huge fuel truck at the “West German” border. He adjusted the coarse shirt that covered a Spanish general’s uniform, and as the guard came out of the gatehouse Carlos spoke in Russian, using the same words he had used at every other crossing.
“Don’t ask me to speak the stupid language you talk here! I deliver gas, I don’t spend time in classrooms! Here’s my key.”
“I barely speak it myself, comrade,” said the guard, laughing as he accepted the small, flat object and pushed it into the computerized machine.
The heavy iron barrier moved up into the vertical position; the guard returned the key and the Jackal sped through into a small “West Berlin.”
In the narrow copy of a main street he slowed down and pulled the gas release. The fuel flowed out into the street.
He then reached into the open bag on the seat beside him, took out the small, pre-timed plastic explosives, and as he had done throughout the southern compounds to the border of “France,” threw them through the lowered windows on both sides of the truck toward the wooden buildings he thought would burn best.
He sped into the “Munich” section, then to the port of “Bremerhaven” on the river, and finally into “Bonn,” flooding the street, throwing out the explosives.
He had barely fifteen minutes before the first explosions took place in all of “West Germany,” followed by explosions in the other compounds, each spaced eight minutes apart, timed to create maximum effect.
And while the fire engines raced here and there, and the frightened people tried to escape, Ilich Ramirez Sanchez would burn “Paris.”
Then would come “England” and finally, the largest compound in Novgorod, the “United States of America,” country of the second-rate assassin, Jason Bourne.
Carlos checked his bag. What remained were the most dangerous instruments of death found in the weapons store of Kubinka - four rows of short heat-seeking missiles, twenty in all.
When they were sent into the sky, each would seek the sources of fire and do its work.
Bourne stopped the jeep at the entrance to the French compound and handed the guard his computerized card. “Quickly, please,” he said in French.
The guard walked rapidly to the security machine as an enormous fuel truck, heading the other way, passed through into “England.”
The guard returned and the iron barrier was raised. Bourne accelerated, and saw in a matter of moments a three-floor copy of the Eiffel Tower.
“Slow down,” said Benjamin, touching his arm.
“What is it?”
“Stop,” cried the young trainer. “Shut off the engine.”
Bourne drove to the side of the road and switched off. “What’s the matter with you?”
Benjamin was looking around him, his eyes on the clear night sky. “No clouds,” he said. “No storms.”
“So what? I want to get up to the Spanish compound.”
“There it goes again.” Now Bourne heard it – far away, the sound of distant thunder, but the night was clear. It happened again - and again and again, one deep sound after another.
“There,” shouted the young Soviet, standing up in the jeep and pointing to the north. “What is it?”
“That’s fire, young man,” answered Bourne softly, as he also stood up and stared at the yellow light in the distant sky. “
And my guess is it’s the Spanish compound. He was initially trained there and that’s what he came back to do - to blow the place up! It’s his revenge! Get down, we’ve got to get up there!”
“No, you’re wrong,” Benjamin interrupted, quickly lowering himself into the seat as Bourne started the engine and pulled the jeep into gear. “Spain’s no more than eight kilometers from here. Those fires are a lot farther away.”
“Just show me the fastest route,” said Bourne, pressing the accelerator to the floor.
As they came in sight of the “Spanish” border, the explosions were louder and the night sky turned a brighter shade of yellow.
The guards at the gate were talking quickly into their telephones and hand-held radios; the sounds of police cars and fire engines were joining the shouting and the screaming.
“What’s happening,” shouted Benjamin, leaping from the jeep and speaking Russian. “I’m senior staff,” he added, slipping the card into the release equipment, sending the barrier up. “Tell me!”
“Madness, comrade!” shouted an officer from the gatehouse window. “Unbelievable!.
First, West Germany - all over there are explosions and fires in the streets and buildings going up in flames. Then it happens in Italy - Rome burns down - and in the Greek section, and still the explosions continue.”
Another wall phone rang inside the gatehouse; the officer of the guard picked it up, then screamed at the top of his lungs, “Madness, it’s complete madness! Are you certain?”
“What is it,” roared Benjamin, rushing to the window.
“Egypt,” he screamed, his ear pressed to the telephone. “Israel!. Fires everywhere, bombs everywhere!”
“Get back here,” shouted Bourne.
Benjamin ran to the jeep and jumped in as Bourne accelerated through the gate.
“It was the fuel truck, that damned fuel truck that passed us at the French border. That was him!”
“Yes - but where are we going,” Benjamin shouted.
“It’ll end in the American compound. It has to.”
The copy of the White House fell in flames and “Pennsylvania Avenue” was on fire. Bourne stopped the jeep in the street beside the river, and again there were frightened crowds.
The police were shouting through loudspeakers, first in English, then in Russian, explaining that the river was wired and that the electricity would kill anybody trying to swim across.
The searchlights showed the floating bodies of those who had tried this in the northern compounds.
“The tunnel, the tunnel! Open the tunnel!”
Bourne leaped out of the jeep, pocketing three flares, and fought his way through the crowds. Benjamin ran after him.
There! In the fenced-off parking lot was the fuel truck! He broke through the guards, holding up his computerized release card, and ran up to a captain with an AK-47 on his waist.
“My identification is with the name ‘Archie’ and you can check it immediately.”
“Of course we know of you,” the officer cried, “but what can I do? This is an uncontrollable situation!”
“Has anybody passed through the tunnel in the last half hour?”
“No one, absolutely no one! Our orders are to keep it closed!”
“Good. Get on the loudspeakers and tell the crowds to break up. Tell them the crisis has passed and the danger with it.”
“How can I? The fires are everywhere, the explosions everywhere!”
“Do as he says,” roared Benjamin’s voice behind Bourne.
“Who gives me such orders,” shouted the officer.
“Check my authority, friend, but do it quickly,” answered Benjamin, holding out his card. “Move, you fool!”
“Attention,” The voice came from the many loudspeakers around the tunnel, as the explosions began to die down. “The crisis has passed.
Stay by the banks of the river and we will look after you. These are orders from our superiors, comrades.”
“But we’re being attacked,” shouted a man at the front of the panicked crowd,
“Open the tunnel and let us out or you’ll have to shoot us down! Open the tunnel,” the people cried.
The protesting voices grew louder.
“Can you operate the tunnel’s machinery,” Bourne shouted.
“Yes! Everybody on the senior staff can - it’s part of the job.”
“The iron gates you told me about?”
“Of course.”
“Where are the controls?”
“The guardhouse.”
“Get in there!” shouted Bourne to Benjamin, taking one of the flares out of his field-jacket pocket and handing it to him. “When you see one of my flares go over the crowd, lower those gates on this side - only this side, understood?”
“What for?”
“My rules, Ben! Do it! Then light this flare and throw it out the window so I’ll know it’s done.”
“Then what?”
“Something you may not want to do, but you have to – Take the gun from the captain’s body and force the crowd, shoot it back into the street. Rapid fire into the ground in front of them - or above them. Do whatever you have to do.”
The trainer named Benjamin looked angrily at Bourne, then turned and began fighting his way to the guardhouse. Bourne studied the fenced parking area, counting the other vehicles in addition to the fuel truck.
There were nine parked by the fence-six cars and three vans, all American-made or good copies.
Bourne crouched and crawled forward. He reached the waist-high fence, the noise behind him continuous, deafening. Then, from an opening he could not see, two police cars raced inside.
Uniformed men leaped out from every door and ran to the open gate that led to the guardhouse and tunnel.
There was a break in space, in time - In men! Three men had come out of the second car but now there were four - but he was not the same - the uniform was not the same!
The officer’s cap had a gold ribbon and the shape was wrong for the US Army. What was it?. And suddenly, Bourne understood. His memory went back years to Madrid. It was a Spanish uniform. That was it!
Carlos had entered through the Spanish compound, and as his Russian was excellent, he was using the high-ranking uniform to make his escape from Novgorod.
Bourne got to his feet, his automatic in his hand, and ran across the lot, his left hand reaching into his field jacket pocket for a flare. He pulled the release and threw it above the cars.
Benjamin would not see it from the guardhouse and mistake it for the signal to close the gates of the tunnel.
“Look out,” roared one of the escaping men, turning around and panicked at the sight of the blinding flare.
“Run,” shouted another, racing toward the open section of the fence. Bourne counted the seven figures as one by one they ran away from the last car and passed through the opening, joining the excited crowds at the mouth of the tunnel.
The eighth man did not appear; the Spanish officer’s uniform was not in sight. The Jackal was trapped!
Now! Bourne took out a flare, pulled the release, and threw it with all his strength at the guardhouse. Do it, Ben! he screamed in silence as he took out the last grenade. Do it now!
A thunderous roar came from the tunnel, frightened protests from the crowd, then two rapid bursts of automatic gunfire were followed by commands over the speakers, shouted in Russian.
Bourne dropped to the ground, looking at the undersides of the vehicles. A pair of legs - in boots! Behind the third car on the left.
He gripped the grenade in his right hand, pulled the pin, and threw it under the car toward the legs - only at the last moment realizing that he had made a terrible error!
The legs behind the car did not move - the boots remained in place, because they were only boots! Bourne threw himself away from the car, onto the ground, and curled his body into the smallest mass he could manage.
The explosion was deafening, pieces of glass and metal stinging Bourne’s back and legs. He got to his feet in the smoke and fire.
As he did so, the ground was torn up around him. He ran toward the protection of the nearest vehicle, a square-shaped van. He was hit twice, in the shoulder and thigh!
“You’re nothing compared to me, Jason Bourne!” screamed Carlos the Jackal, his automatic weapon on rapid fire. “You never were! You’re a pretender, a fraud!”
“Then come and get me!” Bourne moved to the driver’s door, pulled it open, then ran to the back of the vehicle where he crouched, his face to the edge, his Colt 45 next to his cheek.
The Jackal stopped his continuous fire. Bourne understood. Carlos faced the open door, unsure, indecisive – only seconds to go. Metal against metal, a gun barrel was pushed against the door, shutting it. Now!
Bourne spun around the edge of the van, his weapon firing into the Spanish uniform, blowing the gun out of the Jackal’s hands.
One, two, three; the bullets flew through the air - and then they stopped! They stopped, as the gun stuck, refusing to fire. Carlos dropped to the ground for his weapon, his left arm limp and bleeding but his right hand still strong.
Bourne pulled out his knife and leaped forward, slicing the blade down toward the Jackal’s arm. He was too late!
Carlos held the weapon! Bourne’s hand held the hot barrel - hold on, hold on! You can’t let it go! Twist it! Use the knife!
With a last desperate effort, Bourne pushed up and crashed Carlos back into the side of the van, striking his wounded shoulder again and again.
The Jackal screamed, dropping the weapon, then kicked it under the van.
Where the blow came from, Bourne at first did not know; he only knew that the left side of his head seemed suddenly to split in two. Then he realized that he had done it to himself!
He had slipped on the blood-covered ground, and had crashed into the side of the van. It did not matter - nothing mattered!
Carlos the Jackal was racing away! With the confusion everywhere, there were a hundred ways he could get out of Novgorod. It had all been for nothing!
Still, there was his last grenade. Why not? Bourne removed it, pulled the pin, and threw it over the van into the center of the parking area.
The explosion followed and Bourne got to his feet. Maybe the grenade would tell Benjamin something, warn him to keep his eyes on the area.
Barely able to walk, Bourne started for the break in the fence that led to the guardhouse and the tunnel. Oh, God, Marie, I failed! I’m so sorry. Nothing! It was all for nothing!
And then, as if all Novgorod were having a final laugh at his expense, he saw that somebody had opened the iron gates to the tunnel, giving the Jackal his invitation to freedom.
“Archie.?” The young Soviet ran out of the guardhouse toward Bourne. “God, I thought you were dead!”
“So you opened the gates to let my killer walk away,” shouted Bourne weakly. “Why didn’t you send a limousine for him?”
“I suggest you look again, Professor,” replied a breathless Benjamin, studying Bourne’s bruised face and bloodstained clothing. “Old age has damaged your eyesight.”
“What?”
“You want gates, you’ll have gates.” The trainer shouted an order toward the guardhouse in Russian. Seconds later the huge iron gates descended, covering the mouth of the tunnel.
But something was strange. The gates appeared to be – swollen somehow, shiny and showing reflections. “Glass,” said Benjamin.
“Glass,” asked a puzzled Bourne.
“At each end of the tunnel, eight-centimeter walls of glass, locked up.”
“What are you talking about?” It was not necessary for the young Russian to explain. Suddenly, a series of huge waves crashed against the glass as the tunnel filled with the waters of the Volkhov River.
Then, within the silence of the growing, moving liquid, there was an object - a thing, a body! Bourne stared in shock, unable to release the cry that was in him. He gathered what strength he had left and ran unsteadily to the wall of glass.
Breathlessly, he placed his hands against it and looked at the scene barely centimeters in front of him.
The dead body of Carlos the Jackal kept crashing back and forward into the steel bars of the gate, his features twisted in hate.
Jason Bourne watched in satisfaction, his mouth tight - the face of a killer, a killer among killers, who had won.
Briefly, however, the softer eyes of David Webb appeared, forming the face of a man for whom the weight of a world he hated had been removed.