سرفصل های مهم
گابریل اوک
توضیح مختصر
کشاورز اوک با دختر زیبایی آشنا میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
گابریل اوک
گابریل اوکِ کشاورز مردی ساکت و معقول بود. بیست و هشت ساله و مجرد بود. و مردی با شخصیت خوب بود. روزهای یکشنبه میرفت کلیسا و عبادت میکرد. در طول هفته، در زمینهای مزرعهاش کار میکرد.
در یک صبح آفتابی در ماه دسامبر، گابریل اوک از روی مزرعهاش در تپهی نورکومب، در شهرستان وسکس عبور کرد. به سمت جادهای که بین امینستر و چاک-نیوتون بود نگاه کرد و یک واگن زرد روشن دید. دو تا اسب واگن سنگین رو به آرامی در امتداد جاده میکشیدن. راننده در كنار واگن كه مملو از وسایل بود، راه میرفت. خانمی بالای وسایل نشسته بود. جوان و خیلی جذاب بود.
یکمرتبه راننده صداش كرد. “چیزی از واگن افتاده، خانم! برمیگردم و برش میدارم.”
زن جوان آرام منتظر موند. برای کمک به راننده از واگن پایین نیومد. بعد از چند دقیقه، نگاه کرد ببینه رانندهی واگن برمیگرده یا نه. برنمیگشت، بنابراین بستهی کوچیکی که کنارش بود رو باز کرد. از بسته آینهای برداشت و به طرف صورتش بالا گرفت. همونطور که به آینه نگاه میکرد، لبخند زد.
خورشید به کت قرمز زن، صورت زیبا و موهای تیرهاش میتابید. گابریل اوک تماشاش کرد و لبخند زد. دختر به كلاه، یا موهاش دست نزد. فقط به خودش نگاه کرد و لبخند زد. بعد صدای برگشت رانندهی واگن رو به واگن شنید. آینه رو گذاشت داخل بسته و منتظر شد تا اسبها رو به جلو ببره.
وقتی واگن حرکت کرد، گابریل اوک تا محل عوارض دنبالش رفت. وقتی به واگن نزدیک شد، اوک شنید راننده با مرد جلوی دروازه بحث میکنه.
دروازه بان گفت: “عوارض دو پنسه. اما این واگن بزرگه. باید دو پنس اضافی بدید.”
اما زن جوان پول اضافی پرداخت نمیکرد.
اوک فکر کرد دو پنس برای بحث کردن در موردش خیلی کمه. دو سکه به طرف دروازه بان دراز کرد.
گفت: “این رو بگیر و اجازه بده زن جوان رد بشه.”
زن جوان به اوک نگاه كرد. ازش تشکر نکرد، اما به رانندهاش گفت به راه ادامه بده. اوک و دروازه بان وقتی واگن رد میشد تماشاش کردن.
دروازه بان گفت: “زن زیباییه.”
اوک گفت: “درسته. اما متأسفانه، خودش این رو میدونه.”
نزدیک به نیمه شب ۲۱ دسامبر بود که کوتاهترین روز ساله. هیچ ابری در آسمان تاریک نبود و ستارهها به روشنی میدرخشیدن. باد سردی میوزید، اما این صدای باد نبود که مسافران روی تپه نورکومب میتونستن بشنون. صدای موسیقی بود. موسیقی از یک کلبه چوبی چوپان کوچیک میاومد که متعلق به گابریل اوک بود. داخل کلبه، گابریل در حال نواختن آهنگ شادی با فلوتش بود. کلبه روی چرخ بود و در زمستان و اوایل بهار پناهگاه چوپان بود. وقتی از گوسفندانش مراقبت میکرد در کلبه میموند. این موقع از سال، گوسفندها برههاشون رو به دنیا میآوردن. داخل کلبه گرم و راحت بود. اوک برای گرم نگه داشتن خودش اجاق کوچیکی داشت. و مقداری نان، پنیر و آبجو داشت.
پدر اوک چوپان بود و هر چیزی که در مورد گوسفندها میدونست رو به گابریل یاد داده بود. حالا مرد جوان دویست گوسفند، دو تا سگ گله و یک مزرعه برای خودش داشت. هنوز پول گوسفندها رو پرداخت نکرده بود و نگهبانی از گوسفندان و برههای کوچیکشون در طول شب مهم بود.
بعد از چند دقیقه، اوک فلوت نزد، چراغی برداشت و رفت بیرون. همونطور که در اطراف مزرعه حرکت میکرد، چراغ رو بالا گرفت و به گوسفندان نگاه کرد. بیست دقیقه بعد، با یک برهی تازه متولد شده برگشت کلبه.
بره ضعیف و سرد بود. بعد از یک ساعت در کلبهی گرم، بره قویتر شد. اوک برهی کوچولو رو برد بیرون و گذاشت پیش مادرش.
یکمرتبه، دید نوری در مزرعهای کنار مزرعهی خودش میدرخشه. نور چراغ از یک گاودانی میاومد که کنار تپه ساخته شده بود. اوک از تپه پایین رفت تا اینکه بالای سقف ساختمان چوبی ایستاد. از سوراخ سقف نگاه کرد.
در داخل گاودانی، دو زن کنار گاو و گوسالهی کوچکش نشسته بودن. چراغی روی کف گاودانی قرار داشت. نور ملایم زرد روی زنان و حیوانات میتابید. زن حدوداً پنجاه سال سن داشت. اون یکی جوانتر بود، اما روپوشى پوشیده بود که صورتش رو پنهان میکرد.
زن مسن گفت: “حالا میتونیم بریم خونه. امیدوارم حال گاوها خوب بشه.”
زن جوان گفت: “اگر ثروتمند بودیم، میتونستیم برای انجام این كارها به یک مرد پول بدیم.”
زن مسن گفت: “خوب ما ثروتمند نیستیم، بنابراین باید خودمون کار رو انجام بدیم. و اگر در مزرعه بمونی باید به من کمک کنی.”
زن جوان گفت: “عمه، من کلاهم رو گم کردم. باد بردش به مزرعهی کناری.”
یکمرتبه ردا از سر زن جوان افتاد و اوک موهای بلند سیاه و ژاکت قرمزش رو دید. اوک بلافاصله شناختش. زن جوانی بود که در واگن زرد بود. زن جوانی که دوست داشت در آینه به خودش نگاه کنه. زن جوانی که دو پنی به اون بدهکار بود.
این دو تا زن گوساله رو گذاشتن کنار مادرش. بعد چراغشون رو برداشتن و از کلبه بیرون رفتن و از تپه پایین. اوک دوباره برگشت پیش گوسفندانش.
وقتی هوا شروع به روشن شدن کرد، اوک کلاه گمشدهی دختر رو به خاطر آورد. رفت در مزرعهی خودش دنبال کلاه بگرده. کلاه رو زیر یک پرچین پیدا کرد و بردش کلبهی خودش.
صبح بعدتر، اوک زن جوان رو در جاده دید. تعجب کرد. مثل یک مرد سوارکاری میکرد. مثل یک خانم یکطرفه سوار نشده بود. دامن بلندش رو بالا زده بود و هر یک از پاهاش از کنارههای اسب آویزون بود. لبخند زد و تماشاش کرد که با اسب از تپه پایین رفت.
ساعتی بعد زن جوان برگشت. حالا یکوری سوار بر زین شده بود. اوک كلاه رو از كلبهاش برداشت و قدم گذاشت در جاده جلوی دختر.
گفت: “من یک کلاه پیدا کردم، خانم.” و کلاه رو به طرف دختر بالا گرفت.
دختر گفت: “مال منه.” لبخندی زد و کلاه رو گرفت. “دیشب باد از سرم بردش.”
“امروز صبح ساعت یک؟”
“بله، از کجا فهمیدی؟” پرسید.
“من اینجا بودم، با گوسفندهام.”
دختر گفت: “تو کشاورز اوک هستی.”
گفت: “بله. و دوباره دیدمت، حدود یک ساعت پیش.” صورت دختر سرخ شد. سوارکاریش به پایین تپه رو به یاد آورد. اون رو دیده بود که مثل یک مرد با پاهای باز سوارکاری میکنه! اوک برگشت. نمیخواست دختر رو خجالتزده کنه.
وقتی برگشت، دختر رفته بود.
پنج صبح و عصر گذشت. زن جوان برای نگهداری از گاوهایی که گوسالهی تازه متولد شده داشتن به گاودانی میاومد. اما با اوک صحبت نکرد. اوک هر روز تماشاش میکرد و قلبش درد میگرفت.
بعد یک روز عصر خیلی خسته بود. به کلبهی چوپانیش برگشت و در رو بست. یک شب سرد بود و از کنار اجاق گرمش بودن خوشحال بود. اما فراموش کرد یکی از پنجرههای کوچیک رو باز کنه. وقتی آتش در اجاق میسوخت و در بسته بود، انجام این کار مهم بود. چند دقیقه بعد اوک به خواب رفت.
وقتی اوک دوباره چشمهاش رو باز کرد، سرش درد میکرد. سرش رو بلند کرد و چهره زن جوان رو دید. سرش در آغوش دختر بود و دختر داشت بالای پیراهن اوک رو باز میکرد.
“چی شده؟” اوک پرسید.
دختر جواب داد: “چیزی نیست. اما ممکن بود بمیری. فراموش کردی پنجرهای باز کنی.”
اوک گفت: “آه.” میخواست سرش برای همیشه در آغوشش بمونه، اما دختر وادارش کرد بشینه.
دختر بهش گفت: “صدای پارس سگت رو شنیدم. سعی داشت در کلبه رو باز کنه. من اومدم ببینم مشکل چیه.
اوک گفت: “جونم رو نجات دادی، خانم. اما - اما من اسمت رو نمیدونم. اسم عمهات رو میدونم. خانم هرست هست. اما اسم شما رو نمیدونم.”
دختر جواب داد: “لازم نیست اسم من رو بدونی. و دوستش ندارم.”
“به زودی، وقتی ازدواج کنی اسم جدیدی خواهی داشت.”
“خوب، کشاورز اوک!” گفت. “همیشه انقدر - خیلی - صریح و پوستکنده صحبت میکنی؟”
اوک گفت: “متأسفم، خانم. قصد نداشتم بیادبی کنم. من کلمات رو هوشمندانه انتخاب نمیکنم. من مرد سادهای هستم و صریح و صادقانه صحبت میکنم. اما ازت تشکر میکنم. لطفاً اجازه بده دستت رو بفشارم.”
اوک دست زن جوان رو در دست گرفت. آرام گفت: “چقدر نرمه.”
گفت: “داری فکر میکنی: “میخوام دستش رو ببوسم.” خوب، اگر میخوای میتونی.”
“من اصلاً به این فکر نمیکردم، اما -“
“پس نمیبوسی!” دختر گفت. و دستش رو کشید. با خنده گفت: “حالا باید اسمم رو بفهمی.” و رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Gabriel Oak
Farmer Gabriel Oak was a quiet, sensible man. He was twenty-eight years old and unmarried. And he was a man of good character. On Sundays, he went to church and prayed. During the week, he worked in the fields of his farm.
On a sunny morning in December, Gabriel Oak walked across his field on Norcombe Hill, in the county of Wessex. He looked towards the road which went between Emminster and Chalk-Newton and saw a bright yellow wagon. Two horses were pulling the heavy wagon slowly along the road. The driver was walking beside the wagon, which was loaded with furniture. A woman was sitting on top of the furniture. She was young and very attractive.
Suddenly, the driver called to her. ‘Something has fallen off the wagon, miss! I’ll go back and get it.’
The young woman waited quietly. She did not get down from the wagon to help the driver. After several minutes, she looked back to see if the wagon driver was returning. He was not, so she opened a small package that was beside her. She took a mirror from the package and held it up to her face. As she looked in the mirror, she smiled.
The sun shone down on to the woman’s red jacket, her pretty face and her dark hair. Gabriel Oak watched her and smiled. The girl did not touch her hat, or her hair. She simply looked at herself and smiled. Then she heard the wagon driver returning to the wagon. She put the mirror into the package and waited for him to drive the horses forward.
When the wagon moved on, Gabriel Oak followed it to the tollgate. As he came nearer to the wagon, Oak heard the driver arguing with the man at the gate.
‘The toll is two pence,’ said the gatekeeper. ‘But this wagon is large. You must pay two pence extra.’
But the young woman would not pay the extra money.
Oak thought that two pence was too small an amount to argue about. He held out two pennies to the gatekeeper.
‘Take this and let the young woman go through,’ he said.
The young woman looked down at Oak. She did not thank him, but she told her driver to go on. Oak and the gatekeeper watched her as the wagon passed.
‘She’s a handsome woman,’ said the gatekeeper.
‘That’s true,’ said Oak. ‘But unfortunately, she knows it.’
It was nearly midnight on 21st December, the shortest day of the year. There were no clouds in the dark sky and the stars were shining brightly. A cold wind was blowing, but it was not the sound of the wind that travellers could hear on Norcombe Hill. It was the sound of music. The music came from a little wooden shepherd’s hut that belonged to Gabriel Oak. Inside the hut, Gabriel was playing a happy tune on his flute. The hut was on wheels and it gave shelter for the shepherd in the winter and early spring. He stayed in the hut while he cared for his sheep. At this time of the year, the sheep were giving birth to their lambs. It was warm and comfortable inside the hut. Oak had a small stove to keep him warm. And he had some bread, cheese and beer.
Oak’s father had been a shepherd and he had taught Gabriel all that he knew about sheep. Now the young man had two hundred sheep, two sheepdogs, and a farm of his own. He had not yet paid for the sheep, and it was important to guard the sheep and their young lambs during the night.
After a few minutes, Oak stopped playing his flute, picked up a lamp, and went outside. As he moved around the field, he held the light high and looked at each sheep. Twenty minutes later, he returned to the hut with a new-born lamb.
It was weak and cold. After an hour in the warm hut, the lamb became stronger. Oak took the little lamb back outside and left it with its mother.
Suddenly, he saw a light shining in a field next to his own farm. Lamplight was coming from a cowshed that was built into the side of the hill. Oak walked down the hill until he stood above the roof of the wooden building. He looked through a hole in the roof.
Inside the cowshed, two women were sitting beside a cow and its young calf. A lamp was standing on the floor of the cowshed. The soft yellow light shone on the women and the animals. One woman was about fifty years old. The other was younger, but she was wearing a cloak which hid her face.
‘We can go home now,’ said the older woman. ‘I hope that the cows will be all right.’
‘If we were rich, we could pay a man to do these things,’ said the younger woman.
‘Well we aren’t rich, so we must do the work ourselves,’ said the older woman. ‘And you must help me, if you stay on the farm.’
‘Aunt, I’ve lost my hat,’ said the younger woman. ‘The wind blew it into the next field.’
Suddenly the cloak fell back from the young woman’s head and Oak saw her long black hair and her red jacket. Oak recognized her at once. It was the young woman who had been in the yellow wagon. The young woman who liked to look at herself in the mirror. The young woman who owed him two pence.
The two women put the calf next to its mother. Then they picked up their lamp and went out of the hut and down the hill. Oak went back to his sheep.
When it began to get light, Oak remembered the girl’s lost hat. He went to look for it in his field. He found the hat under a hedge and took it back to his hut.
Later in the morning, Oak saw the young woman on the road. He was surprised. She was riding her horse like a man. She did not ride sidesaddle, like a lady. She had pulled up her long skirt and each of her legs were down the sides of the horse. He smiled and watched her ride away down the hill.
An hour later, the young woman returned. She was riding sidesaddle now. Oak got the hat from his hut and stepped onto the road in front of her.
‘I found a hat, miss,’ he said. And he held it up towards her.
‘It’s mine,’ she said. She smiled and took the hat. ‘It flew off my head in the wind last night.’
‘At one o’clock this morning?’
‘Yes, how did you know that?’ she asked.
‘I was here, with my sheep.’
‘You’re Farmer Oak,’ she said.
‘Yes,’ he said. ‘And I saw you again, about an hour ago.’
Her face became red. She was remembering her ride down the hill. He had seen her riding astride, like a man! Oak turned away. He had not wanted to embarrass her.
When he turned back, she was gone.
Five mornings and evenings went by. The young woman came to the cowshed to take care of the cows which had new-born calves. But she did not speak to Oak. He watched her each day, and his heart ached.
Then one evening he was very tired. He came back to his shepherd’s hut and shut the door. It was a cold night and he was pleased to be near the warm stove. But he forgot to open one of the little windows. It was important to do this when a fire was burning in the stove and the door was shut. In a few minutes, Oak fell asleep.
When Oak opened his eyes again, his head was aching. He looked up and saw the face of the young woman. His head was in her arms and she was opening the top of his shirt.
‘What’s the matter?’ asked Oak.
‘Nothing now,’ she replied. ‘But you could have died. You forgot to open a window.’
‘Oh,’ said Oak. He wanted to stay with his head in her arms forever, but she made him sit up.
‘I heard your dog barking,’ she told him. ‘It was trying to open the door of the hut. I came to see what was wrong.’
‘You saved my life, miss,’ said Oak. ‘But - but I don’t know your name. I know your aunt’s name. It’s Mrs Hurst. But I don’t know yours.’
‘You don’t have to know my name,’ she replied. ‘And I don’t like it.’
‘You’ll soon get a new name, when you marry.’
‘Well, Farmer Oak!’ she said. ‘Do you always speak so - so - plainly?’
‘I’m sorry, miss,’ said Oak. ‘I did not mean to be rude. I’m not clever with words. I’m a plain man and I speak plainly and honestly. But I do thank you. Please, let me shake your hand.
Oak held the young woman’s hand in his own. ‘How soft it is,’ he said quietly.
‘You’re thinking, “I would like to kiss her hand”,’ she said. ‘Well, you can if you want to.’
‘I wasn’t thinking that at all, but -‘
‘Then you won’t!’ she said. And she pulled her hand away. ‘Now you must find out my name,’ she said, laughing. And she went away.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.