تو برام هیچی نیستی!

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور از اجتماع خشمگین / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تو برام هیچی نیستی!

توضیح مختصر

تروی باتشبا رو ترک میکنه و خبر میاد که مرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

تو برام هیچی نیستی!

باتشبا و لیدی می‌رفتن به تختخوابشون. قبل از اینکه لیدی بره اتاقش، با باتشبا صحبت کرد.

گفت: “خانم، مردم روستا در مورد فانی صحبت می‌کنن. میگن.” به باتشبا نزدیک‌تر شد و بقیه‌ی جمله رو تو گوشش نجوا کرد.

رنگ صورت باتشبا پرید. بدنش شروع به لرزیدن کرد.

“باور نمیکنم!” گفت. “فقط یک اسم روی تابوت هست.”

اما بعد از اینکه لیدی به رختخواب رفت، باتشبا رفت به اتاق نشیمن. به تابوت خیره شد.

“راز خودت رو به من بگو، فانی!’ گفت. “امیدوارم درست نباشه که شما دو نفر درون این تابوت هستید. اگر می‌تونستم یک دقیقه بهت نگاه کنم، می‌فهمیدم. من باید حقیقت رو بدونم.”

چند دقیقه بعد، باتشبا تابوت رو باز کرد و داخلش رو نگاه کرد. گفت: “حالا میدونم.”

وقتی کنار تابوت زانو زد اشک از چشم‌هاش جاری شد. داخلش اجساد فانی و یک کودک ریز بود. هر دو موهای بلوند طلایی داشتن. به رنگ طره‌ی مویی بود که تروی داخل جعبه‌ی ساعتش نگه می‌داشت.

بالاخره، باتشبا ایستاد و گل‌هایی آورد تا بذاره دور تابوت. صدای باز و بسته شدن در ورودی رو نشنید. صدای اومدن شوهرش به اتاق رو نشنید.

“چی شده؟” تروی گفت. “محض رضای خدا، کی مرده؟”

باتشبا وحشیانه خیره شد و سعی کرد از کنارش به طرف در بدوه. تروی جلوش رو گرفت.

“بمون!” گفت. دستش رو گرفت و کنار اون کنار تابوت ایستاد. داخل تابوت رو نگاه کرد و تکون نخورد.

‘میشناسیش؟’ باتشبا پرسید.

تروی گفت: “می‌شناسم.” بعد زانو زد و فانی و کودک رو بوسید.

“آه، لطفاً اونها رو نبوس، فرانک!” بتشبا گریه کرد. “من بیشتر از اون دوستت دارم! من رو هم ببوس، فرانک. منو ببوس.”

تروی هلش داد. “نمی‌بوسمت!” با خشونت گفت. “فانی برای من همیشه بیشتر از تو اهمیت داشته! باید با اون ازدواج می‌کردم نه تو.”

رو کرد به زن توی تابوت. “اما به نام خدا، بله، عزیزترین من فانی، تو همسر من هستی.”

باتشبا فریادی بلند و طولانی کرد. “اگر اونه - پس من چی هستم؟”

“تو برای من هیچی نیستی!” تروی گفت. “هیچی!”

باتشبا برگشت و از اتاق بیرون دوید. از خونه بیرون رفت و اون شب برنگشت. صبح روز بعد، بعد از اینکه تابوت فانی رو بردن کلیسا، برگشت.

“شوهرم خونه است؟” از لیدی پرسید.

لیدی گفت: “نه، خانم. امروز صبح زود رفت.”

اون شب بعد از اینکه باتشبا از خونه فرار کرد، تروی در اتاقش موند. با بدبختی منتظر اومدن صبح شد. روز بدی بود، حتی قبل از اینکه بیاد خونه و بفهمه فانی مرده. صبح زود، رفته بود پل گری و یک ساعت منتظر فانی مونده بود. فانی نیومده بود.

تروی با خودش گفته بود: “این دومین باره که منتظر میمونم و اون نمیاد. خوب، دیگه صبر نمی‌کنم.”

به مسابقات اسب‌سواری رفته بود، اما از پول‌های باتشبا استفاده نکرده بود.

حالا، با روشن شدن آسمان، تروی اتاقش رو ترک کرد و از خونه بیرون رفت. رفت کلیسا. مکانی که فانی اون روز دفن میشد رو پیدا کرد. بعد رفت کاستبریج.

وقتی رسید کاستبریج، تروی سفارش داد برای قبر فانی سنگ قبر درست کنن. هزینه‌اش رو با بیست پوند باتشبا پرداخت کرد.

تروی ساعت‌های زیادی دور کاستبریج گشت. بعد، ساعت ده شب، با چند گل برگشت حیاط کلیسا. فانی رو دفن کرده بودن و سنگ قبر سفید روی قبر بود. تروی روی زمین زانو زد و شروع به کاشت گل‌هایی با بوی شیرین در اطراف مزار کرد.

وقتی باران شدید بارید، تروی رفت کلیسا و تمام شب اونجا موند.

صبح به مزار برگشت تا کاشت گل‌ها رو به پایان برسونه. باران بند اومده بود، اما در مسیر حیاط کلیسا گل و لای بود. وقتی به مزار رسید، تروی روی سنگ قبر سفید گِل دید. و چیزی بدتر از این دید. باران همه‌ی کاشته‌هاش رو از زمین درآورده بود. خراب شده بودن.

تروی ایستاد و با بدبختی به گل‌ها نگاه کرد. سعی نکرد گیاهان رو جایگزین کنه. بعد از چند لحظه، برگشت و به آرامی دور شد. از روستا بیرون رفت و متوقف نشد.

در مزرعه ویتبری، لیدی مقداری غذا برد اتاق خواب باتشبا. گفت: “صبحانه‌تون، خانم. شب باران شدیدی بارید. و صداهای عجیبی از حیاط کلیسا می‌اومد. گابریل اوک رفته ببینه باران از سقف کلیسا وارد شده یا نه.”

“آقای تروی دیشب اومد خونه؟” باتشبا پرسید.

“نه خانم. لبان تال اوایل صبح اون رو در جاده‌ی بودموث دیده.”

باتشبا بعد از خوردن صبحانه، رفت حیاط کلیسا. گابریل اوک کنار قبر فانی ایستاده بود. داشت به سنگ مزار جدید نگاه می‌کرد. باتشبا این کلمات رو دید: این سنگ مزار توسط فرانسیس تروی به یاد فانی رابین عزیز اینجا نصب شده.

گابریل به باتشبا نگاه کرد، اما باتشبا کاملاً آرام بود. باتشبا آرام به گابریل گفت چاله‌ای که باران در قبر ایجاد کرده رو پر کنه. بعد گل‌ها رو کاشت و گل و لای روی سنگ قبر رو تمیز کرد.

تروی به سمت جنوب رفت. باید از خونه‌ی باتشبا و از ویتبری دور میشد. ساعت حدود سه، به بالای یک تپه‌ی شیب‌دار رسید. از اونجا، می‌تونست پایین به لالویند کاو نگاه کنه. آفتاب روی دریا و شن‌های درخشان می‌تابید. تنها بود.

تروی تصمیم گرفت بره شنا. رفت پایین به ساحل و لباس‌هاش رو درآورد. بعد رفت دریا و بین دو تا سنگ بزرگ به طرف آب‌های عمیق‌تر شنا کرد.

ناگهان متوجه شد دریا اون رو بیشتر و بیشتر از خشکی دور می‌کنه. به یاد آورد که اینجا قسمت خطرناک دریاست. چند نفر در این مکان غرق شده بودن.

تروی میتونست شهر بودموث رو ببینه، اما نمی‌تونست تا اونجا شنا کنه، خیلی دور بود. سعی کرد به ساحل لالویند کاو شنا کنه، اما دیگه نمی‌تونست ساحل رو ببینه. تروی خسته بود. دیگر نمی‌تونست شنا کنه. یک‌مرتبه، دید قایقی روی آب حرکت میکنه. به طرف یک کشتی بزرگ حرکت میکرد. تروی بارها و بارها برای مردان داخل قایق دست تکون داد. پس از چند لحظه، مردها دیدنش و قایقشون رو به طرف اون چرخوندن. چند دقیقه بعد، اون رو از آب بیرون کشیدن و بردن داخل قایق.

“متشکرم!” تروی نفس نفس زد.

مردها ملوان بودن. اون رو بردن کشتی‌شون و بهش لباس دادن.

یکی از دریانوردان به تروی گفت: “فردا برت می‌گردونیم خشکی.”

گفت: “بله، خیلی خوب.” بعد، بعد از لحظه‌ای فکر گفت: “یا شاید با شما بمونم.”

شنبه بعد از اینکه تروی ویتبری رو ترک کرد، باتشبا به بازار كاستبریج رفت. از زمان ازدواجش این اولین بار بود می‌رفت بازار و تنها بود.

میان جمعیت قدم میزد که غریبه‌ای اسمش رو گفت. باتشبا برگشت.

“شما خانم تروی هستید؟” مرد پرسید.

باتشبا گفت: “بله.”

غریبه گفت: “خبر بدی برای شما دارم. شوهر شما مرده. رفت دریا و غرق شد.”

“نه!” باتشبا داد زد. “این نمیتونه واقعیت داشته باشه! این - “ اما نتونست چیز بیشتری بگه، یا بشنوه. بیهوش شده بود و افتاده بود روی زمین.

یک‌مرتبه مردی جمعیت رو هل داد و باتشبا رو در آغوش گرفت, آقای بولدوود بود.

“چه اتفاقی افتاده؟” از مرد پرسید.

مرد گفت: “لباس‌های شوهرش دیروز در ساحل لالویند کاو پیدا شده. حتماً آقای تروی شنا کرده و غرق شده. وقتی اخبار رو به خانم تروی گفتم بیهوش شد.”

نگاه عجیبی از هیجان در چشمان بولدوود ظاهر شد. تروی غرق شده بود؟ مرده بود؟ باتشبا رو به هتلی برد. وقتی باتشبا استراحت کرد، بولدوود پیشنهاد کرد اون رو ببره خونه. اما بعد از نیم ساعت، باتشبا تصمیم گرفت به تنهایی سوار بر اسب برگرده مزرعه.

باتشبا چیزی که شنیده بود رو به لیدی گفت. گفت: “خبر رو باور ندارم. آقای تروی هنوز زنده است. من مطمئنم که زنده است.”

“از کجا میدونی؟” لیدی پرسید.

باتشبا گفت: “نمیدونم. اما اگر شوهرم مرده بود احساس دیگه‌ای داشتم. میدونم که داشتم.”

روز دوشنبه، گزارش کوتاهی در روزنامه وجود داشت. مرد جوانی در تپه بالای لولویند کاو قدم میزده. تروی رو دیده بود که دور از ساحل شنا میکرد. اما وقتی مرد جوان در امتداد تپه جلوتر رفته بود، تروی ناپدید شده بود.

عصر روز دوشنبه، یک نفر لباس و ساعت طلای تروی رو آورد خونه.

باتشبا در حالی که ساعتش رو در دست داشت نشست. پشت جعبه رو باز کرد - و طره موهای بلوند فانی اونجا بود.

با خودش گفت: “فرانک متعلق به فانی هست و فانی متعلق به فرانک. من برای هیچ کدوم از اونها معنایی ندارم. حالا این رو میدونم.” طره‌ی مو رو در دست گرفت. “باید بسوزونمش؟ نه، به یاد فانی بیچاره نگهش میدارم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

‘You’re Nothing to Mel’

Bathsheba and Liddy were going to their beds. Before Liddy went to her room, she spoke to Bathsheba.

‘Ma’am, people in the village are talking about Fanny,’ she said. ‘They say that…’ She moved closer to Bathsheba and whispered the rest of the sentence in her ear.

Bathsheba’s face became pale. Her body began to tremble.

‘I don’t believe it!’ she said. ‘There’s only one name on the coffin.’

But after Liddy went to bed, Bathsheba went down to the sitting-room. She stared at the coffin. ‘Tell me your secret, Fanny!’ she said. ‘I hope it isn’t true that there are two of you inside this coffin. If I could look at you for a minute, then I would know. I must know the truth.’

A few minutes later, Bathsheba had opened the coffin and looked inside. ‘Now I know,’ she said.

Tears fell from her eyes as she knelt beside the coffin. Inside it, were the bodies of Fanny and the tiny child. Both of them had golden blonde hair. It was the same colour as the lock of hair that Troy carried inside his watchcase.

At last, Bathsheba stood up and got flowers to put round the coffin. She did not hear the front door open and close. She did not hear her husband come into the room.

‘What’s the matter?’ said Troy. ‘In God’s name, who is dead?’

Bathsheba stared wildly and tried to run past him to the door. Troy stopped her.

‘Stay!’ he said. He held her hand and stood with her beside the coffin. He looked into it and did not move.

‘Do you know her?’ asked Bathsheba.

‘I do,’ said Troy. Then he went down on his knees and kissed Fanny and the child.

‘Oh, please don’t kiss them, Frank!’ cried Bathsheba. ‘I love you more than she did! Kiss me, too, Frank. Kiss me.’

Troy pushed her away. ‘I’ll not kiss you!’ he said roughly. ‘Fanny means more to me than you ever will! I should have married her and not you.’

He turned to the woman in the coffin. ‘But in God’s name, yes, my dearest Fanny, you are my wife.’

Bathsheba gave a long, loud cry. ‘If she’s - that - what am I?’

‘You’re nothing to me!’ said Troy. ‘Nothing!’

Bathsheba turned and ran out of the room. She left the house and did not come back that night. She returned later the next morning, after Fanny’s coffin had been taken to the church.

‘Is my husband at home?’ she asked Liddy.

‘No, ma’am,’ said Liddy. ‘He left early this morning.’

That night, Troy stayed in his room after Bathsheba ran out of the house. He waited miserably for the morning to come. It had been a bad day, even before he had come home and learnt that Fanny was dead. Earlier in the morning, he had gone to Grey’s Bridge and waited an hour for Fanny. She had not come.

‘It’s the second time that I’ve waited and she hasn’t come,’ Troy had said to himself. ‘Well, I won’t wait any longer.’

He had gone to the horse races, but he did not use any of Bathsheba’s money.

Now, as the sky began to get light, Troy left his room and went out of the house. He went to the churchyard. He found the place where Fanny would be buried later that day. Then he went on to Casterbridge.

When he reached Casterbridge, Troy ordered a gravestone to be made for Fanny’s grave. He paid for it with Bathsheba’s twenty pounds.

Troy walked around Casterbridge for many hours. Then, at ten o’clock in the evening, he went back to the churchyard with some flowers. Fanny had been buried and the white gravestone was already on the grave. Troy knelt on the ground and began to plant sweet-smelling flowers around the grave.

When rain began to fall heavily, Troy went into the church and stayed there all night.

In the morning, he returned to the grave to finish planting the flowers. The rain had stopped, but there was mud on the churchyard path. When he reached the grave, Troy saw mud on the white gravestone. And he saw something worse than this. The rain had washed all his plants out of the ground. They were ruined.

Troy stood looking at the flowers miserably. He did not try to replace the plants. After a few moments, he turned and slowly walked away. He walked out of the village and did not stop.

At Weatherbury Farm, Liddy took some food to Bathsheba’s bedroom. ‘Here is your breakfast, ma’am,’ she said. ‘We had some heavy rain in the night. And there have been some strange noises coming from the churchyard. Gabriel Oak has gone to see if the rain got in through the church roof.’

‘Did Mr Troy come home last night?’ asked Bathsheba.

‘No, maam. Laban Tall saw him on the road to Budmouth earlier this morning.’

After she had eaten breakfast, Bathsheba went to the churchyard. Gabriel Oak was standing next to Fanny’s grave. He was looking at the new gravestone. Bathsheba saw the words: This stone was put here by Francis Troy in Loving Memory of Fanny Robin.

Gabriel looked at Bathsheba, but she was quite calm. She quietly told him to fill in the hole that the rain had made in the grave. Then she planted the flowers and cleaned the mud from the gravestone.

Troy walked towards the south. He had to get away from Bathsheba’s house and away from Weatherbury. At about three o’clock, he came to the top of a steep hill. From there, he could look down to Lulwind Cove. The sun shone down on the sea and the bright sand. He was alone.

Troy decided to go for a swim. He climbed down to the beach and took off his clothes. Then he walked into the sea and swam out between two large rocks to the deeper water.

Suddenly, he realized that the sea was pulling him farther and farther away from the land. He remembered that this was a dangerous part of the sea. Several people had drowned at this place.

Troy could see the town of Budmouth, but he could not swim there, it was too far. He tried to swim back to the beach at Lulwind Cove, but he could no longer see it. Troy was tired. He could not swim any further. Suddenly, he saw a boat moving across the water. It was sailing towards a large ship. Troy waved to the men in the boat again and again. After a few moments, the men saw him and turned their boat towards him. Several minutes later, they pulled him out of the water and into the boat.

‘Thank you!’ gasped Troy.

The men were sailors. They took him out to their ship and gave him some clothes.

‘We’ll take you back to the land tomorrow,’ one of the sailors said to Troy.

‘Yes, all right,’ he said. Then, after thinking for a moment, he said, ‘Or perhaps I’ll stay with you.’

On the Saturday after Troy left Weatherbury, Bathsheba went to the market in Casterbridge. It was her first visit to the market since her marriage and she went alone.

She was walking through the crowd when a stranger spoke her name. Bathsheba turned round.

‘Are you Mrs Troy?’ the man asked.

‘Yes,’ she said.

‘I’ve got some bad news for you,’ the stranger said. ‘Your husband is dead. He went into the sea and drowned.’

‘No!’ she cried. ‘It can’t be true! It -‘ But she could not say, or hear, anything more. She had fainted and fallen to the ground.

Suddenly a man pushed through the crowd of people and held Bathsheba in his arms. It was Mr Boldwood.

‘What happened?’ he asked the man.

‘Her husband’s clothes were found on the beach at Lulwind Cove yesterday,’ said the man. ‘Mr Troy must have gone swimming and drowned. Mrs Troy fainted when I told her the news.’

A strange look of excitement came into Boldwood’s eyes. Had Troy drowned? Was he dead? He carried Bathsheba to a hotel. When she had rested, he offered to take her home. But after half an hour, Bathsheba decided to ride back to her farm alone.

Bathsheba told Liddy what she had heard. ‘I don’t believe the news,’ she said. ‘Mr Troy is still alive. I’m sure that he is.’

‘How do you know?’ asked Liddy.

‘I don’t know,’ said Bathsheba. ‘But I’d feel differently if my husband was dead. I know that I would.’

On Monday, there was a short report in the newspaper. A young man had been walking on the hill above Lulwind Cove. He had seen Troy swimming, far from the beach. But by the time the young man had walked farther along the hill, Troy had disappeared.

Later on Monday evening, someone brought Troy’s clothes and his gold watch to the house. Bathsheba sat with his watch in her hands. She opened the back of the case - and there was the lock of Fanny’s blonde hair.

‘Frank belongs to Fanny, and Fanny belongs to Frank,’ she said to herself. ‘I mean nothing to either of them. I know that now.’ She held the lock of hair in her hand. ‘Shall I burn this? No, I’ll keep it in memory of poor Fanny.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.