باتشبا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور از اجتماع خشمگین / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

باتشبا

توضیح مختصر

اوک دویست گوسفندش رو از دست میده و ورشکست میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

باتشبا

اوک فهمید اسم زن جوان باتشبا اوردن هست. و فهمید که عاشق شده. تمام مدت به اون فکر می‌کرد. به صورت، موهاش، و دست‌های نرمش فکر می‌کرد. اسمش “باتشبا!” رو بارها و بارها می‌گفت.

“باید باهاش ازدواج کنم!” با خودش گفت. “باید همسر من بشه، وگرنه من دیگه به درد هیچی نمی‌خورم!”

وقتی باتشبا دیگه از گاودانی دیدن نکرد، اوک رفت خونه‌ی عمه‌اش. در خونه‌ی مزرعه‌ای رو زد و خانم هرست در رو باز کرد.

“آقای اوک!” گفت.

“می‌تونم خانم اوردن رو ببینم؟” اوک گفت. “یه بره آوردم ازش مراقبت کنه. مادرش مرده. دخترها دوست دارن گاهی از یه بره مراقبت کنن.”

خانم هرست گفت: “خوب، نمی‌دونم. باتشبا اینجا مهمانه. زیاد در مزرعه‌ی من نمی‌مونه. و حالا هم اینجا نیست. می‌خوای منتظرش بمونی؟”

اوک گفت: “بله، منتظر می‌مونم,” و روی صندلی نشست. “بره دلیل واقعی اومدنم نیست، خانم هرست. می‌خوام از خانم اوردن بپرسم دوست داره ازدواج کنه یا نه. خیلی خوشحال میشم باهاش ازدواج کنم. خبر دارید مردهای جوان دیگه‌ای هم هستن که بخوان با اون ازدواج کنن یا نه؟”

“آه، بله!” خانم هرست گفت. “تعجب نداره، زیرا اون خیلی زیبا و باهوشه. البته مردان جوان هرگز نمیان اینجا. اما ده جوان یا بیشتر هست که می‌خوان با اون ازدواج کنن.”

اوک گفت: “اوه، پس منتظر نمی‌مونم. من یه مرد معمولی هستم. شانس من این بود که “اولین مردی باشم که ازش خواستگاری می‌کنه.”

داشت از روی مزارع برمی‌گشت که صدای فریاد کسی رو شنید. چرخید و دید باتشبا دنبالش می‌دوه.

“کشاورز اوک!” گفت. جلوی اوک ایستاد و تند تند نفس می‌کشید. گفت: “عمه‌ام اشتباه کرده. هیچ مرد جوان دیگه‌ای از من خواستگاری نکرده.”

“واقعاً؟” اوک گفت. “از شنیدن این خیلی خوشحالم!”

اوک دستش رو دراز کرد، اما دختر به سرعت دستش رو گذاشت پشتش.

اوک ادامه داد: “من یک خونه‌ی کوچیک خوب و چند تا مزرعه‌ی خوب دارم. هنوز پول مزرعه رو ندادم. اما وقتی ازدواج کردیم -“

باتشبا با تعجب گفت: “کشاورز اوک. من هیچ وقت نگفتم که می‌خوام باهات ازدواج کنم. من فقط می‌خواستم اشتباه عمه‌ام رو بهت بگم.”

اوک سرخورده شد. آرام گفت: “به پیشنهاد من فکر کن. منتظر می‌مونم، خانم اوردن. لطفاً، باتشبا. بیشتر از جونم دوستت دارم!”

باتشبا جواب داد: “به چیزی که گفتی فکر می‌کنم. کمی وقت بده فکر کنم و بعد جواب بدم.”

اوک گفت: “من می‌تونم خوشبختت کنم. یکی دو سال بعد، پول بیشتری درمیارم. می‌تونی یه پیانو و یک کالسکه کوچیک داشته باشی که هر هفته باهاش بری بازار.”

باتشبا گفت: “خوشم اومد.”

“ما تو خونه‌مون راحت و خوشحال خواهیم بود. و هر وقت سرت رو بلند کنی، من کنار آتش خواهم بود. و هر وقت من سرم رو بلند کنم، تو اونجا خواهی بود.”

باتشبا چند دقیقه سکوت کرد و اوک تماشاش کرد.

بعد باتشبا گفت: “نه، من نمی‌خوام با تو ازدواج کنم، کشاورز اوک. عروسی در کلیسا خیلی خوبه و مردم در موردم حرف‌های خوب می‌زنن. اما یک شوهر -“

“بله؟” اوک سریع گفت.

باتشبا گفت: “شوهر همیشه حضور خواهد داشت. اگر می‌تونستم بدون داشتن شوهر عروسی کنم. اما نمی‌تونم. بنابراین با کسی ازدواج نمی‌کنم، هنوز نه.”

“چه حرف احمقانه‌ای!” اوک گفت. “اما عزیزم، چرا با من ازدواج نمی‌کنی؟”

باتشبا جواب داد: “چون دوستت ندارم.”

اوک گفت: “اما من دوستت دارم. و تا بمیرم دوستت خواهم داشت و خواهانت خواهم بود!”

باتشبا گفت: “نه، متأسفم، آقای اوک. ما نمی‌تونیم به عنوان زن و شوهر خوشبخت بشیم. من خیلی مستقلم. من نیاز به شوهری دارم که از نظر شخصیتی از من قویتره. و من با عمه‌ام زندگی می‌کنم و هیچ پولی ندارم. شما به یک زن پولدار احتیاج دارید. شما به یک همسر ثروتمند نیاز دارید که بتونه گوسفند بیشتری برای مزرعه‌تون بخره و به بزرگ شدنش کمک کنه.”

‘اما-‘ اوک شروع کرد.

بتشبا گفت: “نه - نه، من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم”. بعد خندید. “دوستت ندارم. اگر باهات ازدواج کنم، احمقم.”

اوک دوست نداشت مردم بهش بخندن. آرام گفت: “پس دیگه ازت تقاضا نمی‌کنم.”

ترک دوست داشتن کسی آسون نیست. و اوک خیلی زود فهمید که این حقیقت داره.

چند روز بعد از خواستگاری اوک، بتشبا رفت ودربری - که بیش از بیست مایل دورتر بود. رفته بود در شهر زندگی کنه یا فقط ازش دیدار می‌کرد؟ اوک نمی‌دونست. ولی حالا که باتشبا ازش دور بود، عشقش قوت بیشتری می‌گرفت. و بعد اتفاقی افتاد که زندگی اوک رو تغییر داد.

یک شب، اوک برگشت خونه‌اش و دو سگ گله‌اش رو صدا زد. اما فقط سگ بزرگ‌تر اومد خونه. اوک نگران سگ کوچک‌تر نشد.

فکر کرد: “به زودی برمی‌گرده.” و به رختخواب رفت.

صبح روز بعد خیلی زود، وقتی آسمان شروع به روشن شدن می‌کرد، اوک یک‌باره بیدار شد. صدای زنگ گوسفندها رو شنیده بود.

گوسفندها روی تپه می‌دویدن و زنگ‌های دور گردنشون با صدای بلند صدا می‌کرد. اوک فهمید مشکلی پیش اومده. از تخت بیرون پرید و سریع لباس‌هاش رو پوشید. بعد از خونه بیرون دوید، از راه باریک پایین رفت، و رفت روی تپه‌ی نورکومب.

اوک دویست و پنجاه گوسفند داشت. پنجاه گوسفند و بره‌هاشون در یک مزرعه بودن. دویست گوسفند باردار در مزرعه‌ی دوم بودن. بره‌هاشون طی یکی دو هفته به دنیا میومدن. و این گوسفندها ناپدید شده بودن.

اوک شروع به صدا کردن گوسفندها کرد. بعد دید حصار شکسته. از سوراخ حصار بیرون دوید و به بالای تپه نگاه کرد. سگ کوچک‌ترش اونجا ایستاده بود. یک‌مرتبه، اوک حقیقت وحشتناک رو فهمید. سگ جوان هیجان‌زده شده بود و گوسفندها رو دنبال کرده بود.

اوک دوید بالای تپه و به پایین نگاه کرد. پایین اون طرف تپه، یک گودال گچ عمیق وجود داشت.

ته گودال گوسفندانش - دویست تا - افتاده بودن. و درون بدن‌های گوسفندان مرده یا در حال مرگ، دویست بره متولد نشده وجود داشت.

اول، اوک برای گوسفندها و بره‌هاشون خیلی متأسف شد. اما لحظاتی بعد متوجه شد خودش بیشتر از گوسفندهاش ضرر کرده.

“ورشکسته شدم!” فکر کرد. “گوسفندها بیمه نبودن و من دیگه پول ندارم. نمی‌تونم گوسفندهای بیشتری بخرم.”

روز بعد، اوک تفنگش رو برداشت و به سگ جوانش شلیک کرد.

بانک بهش پول داده بود تا بتونه گوسفند بخره. حالا مجبور بود همه چیز رو بفروشه تا بتونه بدهیش رو پرداخت کنه.

فکر کرد: “خدا رو شکر که با باتشبا ازدواج نکردم. همه چیز رو از دست دادم. چیزی به جز لباس تنم ندارم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Bathsheba

Oak learnt that the young woman’s name was Bathsheba Everdene. And he realized that he was in love. He thought about her all the time. He thought about her face, her hair, her soft hands. He said her name - ‘Bathsheba!’ - again and again.

‘I must marry her!’ he said to himself. ‘She must be my wife, or I’ll not be good for anything again!’

When Bathsheba no longer visited the cowshed, he went to her aunt’s house. He knocked at the door of the farmhouse and Mrs Hurst opened the door.

‘Mr Oak!’ she said.

‘Can I see Miss Everdene?’ said Oak. ‘I’ve brought a lamb for her to care for. Its mother died. Girls sometimes like to take care of a lamb.’

‘Well, I don’t know,’ said Mrs Hurst. ‘Bathsheba is only a visitor here. She won’t be staying long on my farm. And she’s not here at the moment. Do you want to wait for her?’

‘Yes, I’ll wait,’ said Oak and he sat in a chair. ‘The lamb isn’t the real reason I came here, Mrs Hurst. I want to ask Miss Everdene if she would like to be married. I would be very happy to marry her. Do you know if there are any other young men who want to marry her?’

‘Oh, yes!’ said Mrs Hurst. ‘It’s not surprising, because she’s so pretty and so clever. The young men never come here, of course. But there are ten or more young men who want to marry her.’

‘Oh, then I won’t wait,’ said Oak. ‘I’m only an ordinary man. My best chance” was to be the first man to propose to her.’

He was walking back across the fields, when he heard someone give a shout. He turned round and saw Bathsheba running after him.

‘Farmer Oak!’ she called. She stopped in front of him, breathing fast. ‘My aunt made a mistake,’ she said. ‘There aren’t any other young men who have proposed to me.’

‘Is this true?’ said Oak. ‘I’m very happy to hear that!’

He held out his hand, but she quickly put her own hand behind her back.

‘I have a nice little farmhouse and some good fields,’ he went on. ‘I haven’t paid for the farm yet. But when we’re married -‘

‘Farmer Oak,’ Bathsheba said, surprised. ‘I never said that I was going to marry you. I only wanted to tell you of my aunt’s mistake.’

Oak was disappointed. ‘Think about my proposal,’ he said softly. ‘I’ll wait, Miss Everdene. Please, Bathsheba. I love you more than my life!’

‘I’ll think about what you have said,’ she replied. ‘Give me time before I must answer.’

‘I can make you happy,’ he said. ‘In a year or two, I will have earned more money. You can have a piano, and a little carriage which you can drive to the market each week.’

‘I should like that,’ she said.

‘We’ll be comfortable and happy in our home. And I’ll be there, by the fire, whenever you look up. And whenever I look up, there you will be…’

Bathsheba was silent for a few minutes, and he watched her.

Then she said, ‘No, I don’t want to marry you, Farmer Oak. A wedding in a church would be nice, and people would say nice things about me. But a husband -‘

‘Yes?’ said Oak quickly.

‘A husband would always be there,’ she said. ‘If I could have a wedding without having a husband . . . but I can’t. So I won’t marry anyone, not yet.’

‘What a stupid thing to say!’ said Oak. ‘But my dear, why won’t you marry me?’

‘Because I don’t love you,’ she answered.

‘But I love you,’ said Oak. ‘And I will love you and want you, until I die!’

‘No, I’m sorry, Mr Oak,’ she said. ‘We couldn’t be happy as man and wife. I’m too independent. I need a husband who is a stronger character than me. And I live with my aunt and have no money. You need a woman with money. You need a rich wife who can buy more sheep for your farm and help it to grow.’

‘But-‘ began Oak.

‘No - no, I can’t marry you,’ said Bathsheba. Then she laughed. ‘I don’t love you. I would be stupid if I married you.’

Oak did not like people laughing at him. ‘Then I’ll not ask you again,’ he said quietly.

It is not easy to stop loving someone. And Oak soon found out that this was true.

A few days after Oak’s proposal, Bathsheba went to Weatherbury - which was more than twenty miles away. Had she gone to live in the town, or was she only visiting it? Oak did not know. But his love for Bathsheba grew stronger now that she was further away from him. And then something happened that changed his life.

One night, Oak came back to his house and called his two sheepdogs. But only the older dog came home. Oak did not worry about the younger dog.

‘He’ll come back soon,’ he thought. And he went to bed.

Very early the next morning, as the sky began to get light, Oak woke up suddenly. He had heard the sound of sheep’s bells ringing. The sheep were running on the hill and the bells around their necks were ringing loudly. Oak knew that something was wrong. He jumped from his bed and put on his clothes quickly. Then he ran out of the house, down the lane, and onto Norcombe Hill.

Oak had two hundred and fifty sheep. Fifty sheep and their young lambs were in one field. Two hundred pregnant sheep were in a second field. Their lambs were going to be born in a week or two. And these sheep had disappeared.

Oak began to call the sheep. Then he saw that the fence was broken. He ran through the hole in the fence and looked up to the top of the hill. His younger dog was standing there. Suddenly, Oak knew the terrible truth. The young dog had become excited and had chased the sheep.

Oak ran to the top of the hill and looked down. Below the other side of the hill, there was a deep chalk pit.

At the bottom of the pit lay his sheep - two hundred of them. And inside the dead or dying bodies of the sheep, were two hundred unborn lambs.

At first, Oak felt very sorry for the sheep and their lambs. But moments later, he realized that he had lost more than his sheep.

‘I’m ruined!’ he thought. ‘The sheep were not insured, and I have no more money. I cannot buy more sheep.’

The next day, Oak took his gun and shot the young dog.

A bank had given him money so that could buy the sheep. Now he had to sell everything so that he could repay the debt.

‘Thank God that I’m not married to Bathsheba,’ he thought. ‘I’ve lost everything. I have nothing but the clothes that I’m wearing.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.