سرفصل های مهم
قولی از طرف باتشبا
توضیح مختصر
بولدوود امیدواره باتشبا باهاش ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
قولی از طرف باتشبا
چند ماه آینده، باتشبا آرام زندگی کرد. گابریل اوک رو مدیر مزرعه کرد. بولدوود خیلی ناراحت بود. دیگه علاقهای به مزرعهی خودش نداشت و اغلب خونهاش رو ترک نمیکرد. بنابراین اون هم گابریل رو مدیر مزرعهاش کرد. بعد، خیلی آروم، بولدوود دوباره امیدوار شد.
فکر کرد: “شاید، روزی باتشبا با من ازدواج کنه. تروی مرده. باتشبا مدت طولانی به ازدواج فکر نمیکنه. اما من منتظر میمونم. و اگر دوباره ازدواج کنه، با من ازدواج میکنه!”
باتشبا ویتبری رو ترک کرد و به دیدار عمهی پیرش در نورکومب رفت. دو ماه نبود.
حالا اواخر تابستان بود. ۹ ماه از گزارش مرگ تروی گذشته بود. باتشبا در زمان برداشت یونجه به ویتبری برگشت.
یک روز صبح، آقای بولدوود به مزارع باتشبا اومد و دید لیدی اونجا کار میکنه. با دختر جوان صحبت کرد.
گفت: “امیدوارم خانم تروی بعد از سفرش خوب باشه.”
لیدی گفت: “کاملاً خوبه، آقا.”
“در مورد ازدواج مجدد صحبت میکنه؟”
لیدی گفت: “هرگز آقا.” بعد ادامه داد: “خوب، یک بار گفت ممکنه پایان هفت سال دوباره ازدواج کنه. اما فقط درصوتیکه آقای تروی تا اون وقت برنگرده.”
چند دقیقه بعد، بولدوود مزارع رو ترک کرد. بنابراین دلیلی برای امیدواریش وجود داشت. شاید روزی باتشبا باهاش ازدواج کنه. عشقش به اون عمیق و قوی بود. میتونست صبر کنه.
وقت نمایشگاه گوسفندان در گرین هیل بود. این نمایشگاه هر سال یک بار در گرین هیل برگزار میشد و افراد زیادی از ویتبری میرفتن اونجا. بازدیدکنندگان میتونستن بازی کنن یا سرگرمیها رو تماشا کنن. و میتونستن لباس، نوشیدنی، غذا و حیوان بخرن یا بفروشن. گابریل اوک هم از مزرعهی باتشبا و هم از مزرعهی بولدوود گوسفند برد, امیدوار بود حیوانات رو به قیمت خوبی بفروشه.
در مرکز نمایشگاه یک چادر دایرهای شکل بزرگ وجود داشت. داخل چادر، نوازندگان و یک سیرک سیار اجرا داشتن. و یکی از هنرمندان سیرک گروهبان تروی بود.
بعد از اینکه ملوانان تروی رو در لالویند کاو از دریا بیرون کشیدن، تروی تصمیم گرفت پیش اونها بمونه. هر چند، چند هفته بعد، تروی متوجه شد نمیخواد روی کشتیها کار کنه. اما نمیخواست برگرده ویتبری.
فکر کرد: “فکر نمیکنم باتشبا من رو اونجا بخواد. ما هرگز نمیتونیم با هم خوشبخت بشیم. ما هر دو به فانی رابین و چگونگی مرگ اون فکر میکنیم. و شاید زندگی در مزرعه خوب پیش نمیره. شاید حالا باتشبا پول کمتری داره.”
بنابراین تروی هنرمند سیرک مسافرتی شد. به عنوان دزد سر گردنهی مشهور نقش بازی میکرد. در اجراش، سوار یک اسب سیاه بزرگ بود و یک کلاه بزرگ، یک خرقه بلند و یک سبیل سیاه پرپشت داشت.
و حالا، در نمایشگاه گوسفندان گرین هیل، تروی ناگهان باتشبا رو دید. باتشبا با بولدوود نشسته بود و بازی رو تماشا میکردن.
اول، تروی از دیدنش شوکه شد. بعد دید باتشبا چقدر زیباست - و دوباره میخواستش.
“و هنوز همسر منه!” تروی فکر کرد. سریع خرقه رو کشید رو گوشهاش. بعد از چادر بیرون رفت و رفت میان جمعیت. برای فکر کردن زمان میخواست.
بعد از ظهر، بولدوود کنار باتشبا، که با کالسکهاش میرفت، برگشت ویتبری.
بولدوود گفت: “خانم تروی. دوباره ازدواج میکنی؟”
باتشبا گفت: “جسد شوهرم هرگز پیدا نشد. ممکنه هنوز زنده باشه.”
بولدوود گفت: “شوهرت یک سال پیش ناپدید شد. اگر برنگرده، میتونی بعد از هفت سال دوباره ازدواج کنی. قانون این رو میگه. اگر تروی برنگرده، از حالا به بعد باید شش سال دیگه منتظر بمونی.” چهرهی بولدوود غمگین بود. گفت: “یک بار کم مونده بود همسر من بشی. اما این چیزی نیست. تو هرگز از من خوشت نمیومد.”
باتشبا گفت: “من ازت خوشم میومد. و بهت احترام هم میذاشتم.”
“و حالا هم از من خوشت میاد و بهم احترام میذاری؟” پرسید.
آرام گفت: “بله.” این گفتگو باعث ناراحتیش میشد. “آقای بولدوود، متأسفم که ناراحتت کردم. همیشه متأسف خواهم بود. اشتباه کردم.”
بولدوود گفت: “نگران نباش. زیاد خودت رو سرزنش نکن. اما اگر بدونی شوهرت مرده، با من ازدواج میکنی؟”
باتشبا جواب داد: “نمیدونم.”
“اما شاید روزی؟” بولدوود گفت.
باتشبا گفت: “شاید.”
“پس بعد از شش سال.”
باتشبا گفت: “شش سال زمان طولانیه.”
بولدوود گفت: “زمان به سرعت میگذره. لطفاً گوش کن. اگر شش سال صبر کنم، با من ازدواج میکنی؟ همه کارهای نادرستی که با من انجام دادی رو درست میکنه. میخوای همسر مرد دیگهای بشی؟”
“نه!” باتشبا گفت. “منظورم اینه که - لطفاً، نمیخوام حالا در این مورد صحبت کنم. درست نیست. ممکنه شوهرم هنوز زنده باشه.”
بولدوود گفت: “البته. اگر نمیخواید در موردش صحبت نمیکنیم. اما شاید بتونی این قول رو به من بدی. قول بده اگر دوباره ازدواج کنی، با من ازدواج کنی.”
بالاخره گفت: “تا شما میخوای با من ازدواج کنی، من هرگز با مرد دیگهای ازدواج نمیکنم. نمیتونم بیشتر از این بگم.”
“پس قول میدی؟” با هیجان گفت. “بعد از شش سال، با من ازدواج میکنی؟”
“آه، چیکار باید بکنم؟” داد زد. “دوستت ندارم! میترسم هرگز اونقدر که زن باید شوهرش رو دوست داشته باشه دوستت نداشته باشم. اما انگار میتونم فقط با یک قول خوشحالت کنم. پس بله. اگر شوهرم در پایان شش سال برنگرده. من به ازدواج فکر میکنم. فکر میکنم و شاید به زودی قول بدم.”
“به زودی؟” بولدوود گفت. “اما “به زودی” میتونه به معنای “هرگز” باشه.”
باتشبا بهش گفت: “خوب، شاید تا کریسمس قول بدم.”
“کریسمس!” بولدوود با خوشحالی گفت. “پس تا اون موقع دیگه چیزی در مورد ازدواج نمیگم.”
با گذشت هفتهها، باتشبا خیلی نگران شد. یک روز، در حال صحبت با گابریل اوک بود و شروع به صحبت در مورد بولدوود کردن.
گابریل گفت: “اون هرگز فراموشت نمیکنه، خانم.”
و یکباره، باتشبا از نگرانیهاش به گابریل گفت. از مکالمهاش با بولدوود به اوک گفت. و درباره قولی که باید در کریسمس میداد صحبت کرد.
گفت: “و اگر قول ندم، میترسم کشاورز بولدوود دیوانه بشه. وحشتناکه! من دوستش ندارم، گابریل.”
“و درسته با مردی ازدواج کنی که دوستش نداری؟” پرسید.
باتشبا گفت: “شاید نیست. آه، کاش هرگز اون کارت ولنتاین رو نمیفرستادم! من کارت رو فرستادم، بنابراین آقای بولدوود شروع به دوست داشتن من کرد. حالا میخواد با من ازدواج کنه. من به خاطر حماقتم مجازات میشم. اما آیا آزادم که با اون ازدواج کنم؟”
گابریل گفت: “اگر باور داری که شوهرت مرده، آزادی ازدواج کنی. اکثر مردم معتقدن آقای تروی در دریا غرق شده.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
A Promise From Bathsheba
For the next few months, Bathsheba lived quietly. She made Gabriel Oak the manager of her farm. Boldwood was very unhappy. He was no longer interested in his own farm and he did not often leave his farmhouse. So he also made Gabriel his farm manager. Then, very slowly, Boldwood began to hope again.
‘Perhaps, one day, Bathsheba will marry me,’ he thought. ‘Troy is dead. Bathsheba won’t think about marriage again for a long time. But I’ll wait. And if she does marry again, she’ll marry me!’
Bathsheba left Weatherbury and went to visit her old aunt at Norcombe. She was away for two months.
It was now late summer. Nine months had passed since the report of Troy’s death. Bathsheba returned to Weatherbury at the time when the hay was harvested.
One morning, Mr Boldwood came to Bathsheba’s fields and found Liddy working there. He spoke to the young girl.
‘I hope that Mrs Troy is well after her time away,’ he said.
‘She’s quite well, sir,’ said Liddy.
‘Does she ever speak about marrying again?’
‘Never, sir,’ said Liddy. Then she went on, ‘Well, she did once say that she might marry again at the end of seven years. But only if Mr Troy doesn’t come back before then.’
A few minutes later, Boldwood left the fields. So there was reason for him to hope. Perhaps, one day, Bathsheba would marry again. His love for her was deep and strong. He could wait.
It was time for the Sheep Fair at Greenhill. The fair took place in Greenhill once every year, and many people from Weatherbury went there. Visitors could play games or watch entertainments. And they could buy or sell clothes, drink, food and animals. Gabriel Oak took sheep from both Bathsheba’s and Boldwood’s farms. He hoped to sell the animals for a good price.
At the centre of the fair there was a large circular tent. Inside the tent, musicians and a travelling circus gave performances. And one of the entertainers in the circus was Sergeant Troy.
After the sailors pulled Troy out of the sea at Lulwind Cove, he decided to stay with them. However, a few weeks later, Troy realized that he did not want to work on ships. But he did not wish to go back to Weatherbury.
‘I don’t think that Bathsheba will want me there,’ he thought. ‘We can never be happy together. We’ll both think of Fanny Robin and how she died. And perhaps life on the farm isn’t going well. Perhaps Bathsheba has less money now.’
So Troy had become an actor in the travelling circus. He acted as a famous highwayman. In his performance, he rode a big black horse and wore a big hat, a long cloak and a thick black moustache.
And now, at Greenhill Sheep Fair, Troy suddenly saw Bathsheba. She was sitting with Boldwood and they were watching the play.
At first, Troy was shocked to see her. Then he saw how beautiful Bathsheba was - and he wanted her again.
‘And she’s still my wife!’ Troy thought. He quickly pulled the cloak up to his ears. Then he walked out of the tent and into the crowd of people. He wanted time to think.
Later in the afternoon, Boldwood rode back to Weatherbury beside Bathsheba, who drove her carriage.
‘Mrs Troy,’ he said. ‘Will you ever marry again?’
‘My husband’s body was never found,’ Bathsheba said. ‘He could still be alive.’
‘Your husband disappeared a year ago,’ said Boldwood. ‘If he doesn’t return, you can marry again after seven years. This is what the law says. If Troy doesn’t come back, then you will have to wait for six years from now.’ Boldwood’s face was sad. ‘You almost became my wife once,’ he said. ‘But that’s nothing. You never liked me.’
‘I did like you,’ Bathsheba said. ‘And I respected you too.’
‘And do you like and respect me now?’ he asked.
‘Yes,’ she said quietly. This conversation was making her feel uncomfortable. ‘Mr Boldwood, I’m sorry that I made you unhappy. I shall always be sorry. It was wrong of me.’
‘Don’t worry,’ he said. ‘Don’t blame yourself too much. But if you learnt that your husband was dead, would you marry me?’
‘I don’t know,’ she replied.
‘But perhaps one day?’ Boldwood said.
‘Perhaps,’ she said.
‘So after six years…’
‘Six years is a long time,’ Bathsheba said.
‘The time will pass quickly,’ said Boldwood. ‘Please, listen. If I wait for six years, will you marry me? It would put right all the wrong things that you’ve done to me. Do you want to be the wife of any other man?’
‘No!’ she said. ‘I mean - please, I don’t want to talk about this now. It isn’t right. My husband may still be alive.’
‘Of course,’ said Boldwood. ‘We won’t speak about it, if you don’t want to. But perhaps you can promise me this. Promise me that if you marry again, you’ll marry me.’
‘I’ll never marry another man while you want to marry me,’ she said at last. ‘I can’t say more than that.’
‘So will you promise?’ he said, excitedly. ‘In six years time, will you marry me?’
‘Oh, what shall I do?’ she cried. ‘I don’t love you! I’m afraid that I’ll never love you as much as a woman should love her husband. But it seems that I can make you happy with only a promise. So, yes. If my husband doesn’t come back at the end of six years… I’ll think about marriage. I’ll think, and perhaps I’ll make a promise soon.’
‘Soon?’ Boldwood said. ‘But “soon” could mean “never”.’
‘Well, perhaps I’ll make a promise by Christmas,’ she told him.
‘Christmas!’ he said, happily. ‘Then I’ll say no more about marriage until then.’
As the weeks passed, Bathsheba became very worried. One day, she was speaking with Gabriel Oak and they began to talk about Boldwood.
‘He’ll never forget you, ma’am,’ said Gabriel.
And suddenly, Bathsheba told Gabriel about her worries. She told him about her conversation with Boldwood. And she spoke about the promise that she had to make at Christmas.
‘And if I don’t promise, I’m afraid that Farmer Boldwood will go mad,’ she said. ‘It’s terrible! I don’t love him, Gabriel.’
‘And is it right to marry a man that you don’t love?’ he asked.
‘Perhaps it isn’t right,’ said Bathsheba. ‘Oh, I wish that I’d never sent that valentine card! I sent the card, so Mr Boldwood began to love me. Now he wants to marry me. I’ll be punished for my foolishness. But am I free to marry him?’
‘You are free to marry, if you believe that your husband is dead,’ said Gabriel. ‘Most people believe that Mr Troy drowned in the sea.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.