ولنتاین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور از اجتماع خشمگین / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ولنتاین

توضیح مختصر

کنیز باتشبا میخواد با سرباز جوانی ازدواج کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

ولنتاین

گابریل اوک به مسافرخانه‌ای به اسم وارنز مالت‌هاوس رفت.

اونجا دیگر کارگران مزرعه آبجو می‌خورن.

“بیا تو، چوپان!” یکی از مردها وقتی گابریل رو جلوی در دید، گفت. “به ودربری خوش اومدی، گرچه ما اسمت رو نمی‌دونیم.”

بهشون گفت: “اسم من گابریل اوک هست،” و نشست.

“بگید ببینم، خانم اوردن کارفرمای خوبی هست؟”

جان کوگان گفت: “نمی‌دونیم. چند روز قبل، بعد از فوت عموش، اومد اینجا. حالا اون مالک مزرعه‌ی عموشه و می‌خواد نگهش داره.”

گابریل گفت: “من به جایی برای موندن نیاز دارم. کسی اتاقی در کلبه داره که من هزینه‌اش رو پرداخت کنم؟”

جان كوگان به گابریل گفت كه می‌تونه تو خونه‌ی اون بمونه و این دو نفر با هم از مسافرخانه خارج شدن.

یکی دیگه از کارگران مزرعه - هنری فری - هم همزمان از مسافرخونه خارج شد. اما دقایقی بعد، خیلی هیجان‌زده برگشت.

گفت: “تازه خبرهایی در مورد پنی ویز شنیدم. خانم اوردن اون رو در حال دزدی گندم گرفته. اون رو فرستاده بره!”

همه شروع به صحبت در مورد پنی ویز کردن - مدیر مزرعه‌ی متقلب دوشیزه اوردن. هنری فری یک لیوان آبجو دیگه خرید. اما قبل از اینکه لیوان رو به دهنش ببره، یکی دیگه از کارگران مزرعه وارد میخانه شد.

“خبر رو شنیدید؟” پرسید.

“خبر پنی ویز رو میگی؟” هنری گفت. “یا خبرهای بیشتری هست، لبان تال؟”

لبان گفت: “این خبر مربوط به فنی رابین هست - جوانترین خدمتکار خانم اوردن. فنی ناپدید شده! خانم اوردن می‌خواد قبل از خواب با همه‌ی ما صحبت کنه.”

همه کارگران در امتداد مسیر خاکی به مزرعه‌ی ودربری، محل زندگی باتشبا رفتن. وقتی باتشبا دید کارگران رسیدن، پنجره‌ای باز کرد و باهاشون صحبت کرد.

گفت: “می‌خوام فردا صبح، دو یا سه نفر از شما دنبال فنی رابین بگرده. با جوانی از روستا رابطه‌ی عاشقانه داشت؟”

از پنجره‌ی باز دیگه، ماریان صحبت کرد. کنیز گفت: “با کسی از روستا رابطه‌ی عاشقانه نداشت، خانم. اما به کاستربریج می‌رفت. با یکی از سربازان پادگان اونجا رابطه داشت، اما من اسمش رو نمی‌دونم.”

باتشبا پایین به یک جوان سنگین وزن که چراغی در دست داشت نگاه کرد، گفت: “بیلی اسمالبری. اگر فردا فنی برنگشت، باید بری کاستربریج. سعی کن اسم سرباز رو بفهمی.”

بعد پنجره‌اش رو بست و مردها رفتن خونه.

روز بعد، باتشبا و خدمتکارش، لیدی اسمالبری، در حال ورق زدن چند تا از کتاب‌ها و اوراقی بودن که متعلق به عموی باتشبا بود. یک‌مرتبه در ورودی زده شد. لیدی به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.

گفت: “آقای بولدووده، خانم.”

باتشبا به گرد و غبار روی لباس و دست‌هاش نگاه کرد. گفت: “حالا نمی‌تونم ببینمش. برو بپرس چی می‌خواد.”

لیدی چند دقیقه بعد برگشت. گفت: “آقای بولدوود در مورد فانی سؤال کرد. نگرانشه. وقتی فانی کوچیک بود، هیچ دوست و خانواده‌ای نداشت و آقای بولدوود هزینه‌ی مدرسه رفتنش رو پرداخت می‌كرد. مرد خیلی مهربونیه.”

“کیه؟” باتشبا پرسید.

لیدی گفت: “همسایه‌ی شماست. مالک لیتل ویتربری، مزرعه‌ای کنار مزرعه‌ی شماست. حدوداً چهل ساله و خیلی ثروتمنده. همه‌ی دخترهای روستا سعی کردن با آقای بولدوود ازدواج کنن، اما اون علاقه‌ای نداره.”

همون روز بعدتر، باتشبا فرستاد دنبال همه‌ی کارگران مزرعه‌اش. اونها در یکی از ساختمان‌های بزرگ مزرعه با هم ملاقات کردن.

بهشون گفت: “همونطور که می‌دونید، پنی ویز مزرعه رو ترک کرده. اما من مدیر مزرعه‌ی دیگری استخدام نمی‌کنم. خودم می‌خوام مزرعه رو مدیریت کنم.”

مردها به هم نگاه كردن. خیلی تعجب کردن. این زن جوان بلد بود چطور مزرعه رو مدیریت کنه؟ اما قبل از اینکه بتونن صحبت کنن، باتشبا رو کرد به بیلی اسمالبری.

“بیلی، در مورد فانی رابین و سربازش چی فهمیدی؟” پرسید.

بیلی گفت: “بسیاری از سربازان هفته گذشته کاستبریج رو ترک کردن. من فکر می‌کنم مرد جوان فانی عضو سپاه یازدهم دراگون هست. با بقیه گروهانش رفته ملچستر. فانی هم دنبال اون رفته. اما کسی اسمش رو نمیدونه.”

اون شب، با فاصله‌ی زیادی از شمال ودربری، شخصی که ردا پوشیده بود، در امتداد مسیری بین رودخانه و یک ساختمان سنگی بلند حرکت می‌کرد. ابرهای خاکستری در آسمان پایین بودن و هوا خیلی سرد بود. برف می‌بارید. وقتی این شخص به آرامی به سمت ساختمان پادگان ارتش حرکت می‌کرد، زنگ ساعت کلیسای ملچستر ده بار به صدا دراومد.

چند لحظه بعد، این شخص ایستاد و سنگی رو به طرف پنجره‌ای بلند پرتاب کرد.

پنجره باز شد. “کی اونجاست؟” صدای مردی گفت.

«گروهبان تروی؟» صدای دختری پرسید. “گروهبان فرانک تروی؟”

مرد در حالی که از پنجره خم شده بود، جواب داد: “بله.” کت قرمز و شلوار آبی به تن داشت - لباس فرم نگهبان اژدها. اژدها به دختری که زیرش ایستاده بود نگاه کرد. برف روی صورت و رداش می‌بارید.

“فرانک؟” این فانی رابینه!”

“فانی! چطور پیدام کردی؟” تروی پرسید.

فانی گفت: “از کسی که در پنجره‌ی اتاق تو بود، پرسیدم. فرانک، از دیدن من خوشحالی؟”

“آه - خوب، بله.”

“کی ازدواج خواهیم می‌کنیم، فرانک؟ تو قول دادی-“

“صبر کن!” گفت. “من انتظار نداشتم تو به این زودی بیای اینجا. اصلاً انتظار نداشتم بیای.”

فانی شروع به گریه کرد. “فرانک، دوستت دارم! و تو بارها گفتی که با من ازدواج می‌کنی.”

فرانک گفت: “گریه نکن. اگر این قول رو دادم باهات ازدواج می‌کنم. فردا میام و میبینمت.”

فانی گفت: “من در اتاق‌های خونه‌ی خانم تویل در خیابان شمالی می‌مونم. شب بخیر، فرانک - شب بخیر!”

دفعه‌ی بعدی که در کاستربریج بازاری بود، باتشبا رفت شهر. به بازار مبادلاتی ذرت رفت. تنها زن اونجا بود و همه‌ی مردها بهش خیره شدن. همه به جز یكی - کشاورز ویلیام بولدوود از مزرعه لیتل ویتبری. به نظر این آقای خوش‌قیافه و ثروتمند توجهی به اون نداشت. باتشبا تعجب کرد و آزرده خاطر شد. زن زیبایی بود و این رو می‌دونست. به نظر بیشتر مردها جذاب بود.

یک روز یکشنبه، باتشبا با لیدی صحبت میکرد. سیزدهم فوریه بود و یک بعدازظهر تاریک و سرد زمستانی. دو زن کنار آتش آشپزخانه در خانه مزرعه نشسته بودن.

“امروز آقای بولدوود رو در کلیسا دیدید، خانم؟” لیدی پرسید.

باتشبا گفت: “نه.”

“روبروی شما نشسته بود. مطمئنید که اون رو ندیدید؟” لیدی با لبخند گفت.

“ندیدم!” باتشبا جواب داد.

لیدی گفت: “و به نظر اون هم توجهی به شما نداشت.”

“چرا باید توجه کنه؟” باتشیا گفت.

لیدی گفت: “همه‌ی مردهای دیگه در کلیسا به شما نگاه می‌کردن. اما آقای بولدوود حتی سرش رو هم به سمت شما بر نگردوند.”

باتشبا چند دقیقه ساکت بود. بعد گفت: “آه، دیروز کارت ولنتاین خریدم. تقریباً فراموشش کرده بودم.”

“کارت ولنتاین!” لیدی با هیجان گفت. “برای کی؟ کشاورز بولدوود؟”

“نه!” باتشبا گفت. “برای تدی کوگان، پسر یان کوگان هست.” کارت رو از میزش برداشت. تدی بچه‌ی دوست‌داشتنی هست. می‌خواستم اولین کارت ولنتاینش رو از من بگیره.”

“ارسال کارت برای بولدوود خیلی سرگرم‌کننده میشه!” لیدی با خنده گفت.

باتشبا لحظه‌ای به این فکر کرد. همه‌ی مردان مهم دیگه‌ی منطقه اون رو تحسین می‌کردن، اما بولدوود حتی متوجهش هم نبود. باتشبا آزرده شد.

گفت: “حق با توئه، لیدی. کارت رو برای بولدوود ارسال می‌کنیم! شوخی خوبی میشه.”

باتشبا اسم و آدرس بولدوود رو جلوی یک پاکت نوشت و کارت رو گذاشت داخلش. بعد خندید و این کلمات رو پشت پاکت نوشت: با من ازدواج کن.

عصر همان روز، کارت ولنتاین برای بولدوود ارسال شد. این یک شوخی بود - اما باتشبا به زودی آرزو کرد که ای کاش این کار رو نکرده بود.

عصر روز سنت ولنتاین - چهاردهم فوریه - کشاورز بولدوود نشست تا شامش رو بخوره. کنارش روی میز ناهارخوری، کارت ولنتاین قرار داشت.

از اونجا که اون روز صبح رسیده بود، بولدوود بارها این سؤالات رو از خودش پرسیده بود. “کی کارت رو ارسال کرده؟ با من ازدواج کن پشت پاکت نوشته شده. چه زنی چنین پیامی برای من ارسال می‌کنه؟”

بولدوود نتونست اون شب بخوابه. سپیده‌دم از رختخوابش بیرون اومد. اما صبحانه نخورد. رفت بیرون به مزارع و طلوع آفتاب رو از بالای تپه‌های برفی و سرد تماشا کرد. بعد برگشت به جاده.

یک‌مرنبه صدایی پشت سرش شنید و برگشت. گاری پستی در امتداد جاده به طرف خونه‌ی مزرعه‌ای اون میومد. وقتی به بولدوود رسید، راننده توقف کرد و نامه‌ای به سمتش دراز کرد.

کشاورز پاکت رو گرفت و شروع به باز کردنش کرد.

اما راننده‌ی گاری پست گفت: “فکر نمی‌کنم نامه برای شما باشه، آقا. فکر می‌کنم برای چوپان شماست.”

بولدوود به پاکت نگاه کرد و این کلمات رو خوند: برای چوپان جدید، مزرعه ودبری، نزدیک کاستبریج.

بولدوود گفت: اشتباه کردید. این نامه برای من، یا چوپان من نیست. برای چوپان خانم اوردن هست - گابریل اوک - در مزرعه ویتبری. اینجا مزرعه‌ی لیتل ویتبری هست.”

همون لحظه، دید شخصی روی تپه حرکت میکنه. “اوک اونجاست. من خودم نامه رو می‌برم براش.”

وقتی به بالای تپه رسید، کشاورز بولدوود چوپان رو صدا زد. “اوک! گاری پست رو دیدم و این نامه به من تحویل داده شد. اما اشتباه شده، نامه برای توئه. متأسفم که شروع به باز کردنش کردم.”

گابریل اوک نامه رو از پاکتش درآورد و خوندش.

دوست عزیز

من اسمت رو نمی‌دونم، اما می‌خوام ازت تشکر کنم. شبی که ودربری رو ترک کردم با من مهربون بودی. با جوانی که رابطه‌ی عاشقانه داشتم ازدواج می‌کنم. اسمش گروهبان تروی هست و مرد مغروری هست. نمی‌خواد پول شما رو نگه دارم، بنابراین به شما پسش میدم.

لطفاً از این نامه به کسی چیزی نگید. به محض اینکه زن و شوهر شدیم، میایم ودربری.

باز هم از لطف شما متشکرم

فانی رابین

گابریل نامه رو داد به بولدوود. گفت: “من می‌دونم که شما نگران فانی رابین هستید. باید این رو بخونی.”

بولدوود نامه رو خوند و ناراحت شد.

“گروهبان تروی چه جور مردیه؟” گابریل پرسید. “مرد خوب و صادقیه؟”

بولدوود گفت: “جوان و خوش‌تیپ هست. و زن‌های زیادی دوستش دارن. اما فکر نمی‌کنم تروی بخواد با کسی ازدواج کنه. بیچاره فانی!”

بعد از لحظه‌ای، بولدوود دستش رو گذاشت توی جیبش. پاکت حاوی کارت ولنتاین رو بیرون آورد.

گفت: “بگو ببینم، اوک. میدونی کی این رو نوشته؟”

گابریل به نوشته‌ی روی پاکت نگاه کرد. گفت: “این دست خط خانم اوردن هست.” سریع به بولدوود نگاه کرد.

کشاورز سرش رو برگردوند و اون طرف تپه رو نگاه کرد.

گفت: “شخصی که کارت ولنتاین دریافت میکنه، سعی می‌کنه بفهمه کی ارسالش کرده. همه انتظار دارن این اتفاق بیفته.” اما بولدوود جدی صحبت کرد. از شوخی لذت نمی‌برد. چند دقیقه بعد، برگشت خونه‌اش.

یکی دو روز بعد، یک اژدهای جوان خوش تیپ وارد کلیسای اول سولز شد. کت قرمز و شلوار آبی پوشیده بود و یک کلاه خود براق با تاجی بلند در دست داشت. شمشیری بلند از کمربند کمر گروهبان آویزون بود.

اژدها منتظر زن جوانی بود که قرار بود همسرش بشه. منتظر موند و منتظر موند، اما دختر نیومد. خارهای نقره‌ای روی چکمه‌های اژدها هنگام بالا و پایین رفتن مثل زنگ‌های کوچیک صدا میدادن. نیم ساعت بعد، کلیسا رو ​​ترک کرد.

وقتی از کلیسا دور میشد، با زن جوانی روبرو شد. زن داشت به طرف کلیسا می‌دوید. وقتی زن جوان سرباز رو دید، ترسید.

“آه، فرانک!” داد زد. “من اشتباه کردم. به کلیسای اشتباهی رفتم! به کلیسای اُل سینتز رفتم! متأسفم! اما مهم نیست، می‌تونیم به جاش فردا ازدواج کنیم.”

“ای فانی احمق!” گروهبان فرانسیس تروی گفت. “فردا ازدواج کنیم؟ نه! من در کلیسا منتظر موندم، اما تو نیومدی. شرمنده‌ام کردی. من مدت طولانی دیگه این کار رو نمی‌کنم، بهت قول میدم!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

A Valentine

Gabriel Oak went to an inn called Warren’s Malthouse.

There, he found other farm workers drinking beer.

‘Come in shepherd!’ said one of the men, when he saw Gabriel at the door. ‘You’re welcome in Weatherbury, although we don’t know your name.’

‘My name is Gabriel Oak,’ he told them, and sat down.

‘Tell me, is Miss Everdene a good employer?’

‘We don’t know,’ said Jan Coggan. ‘She came here a few days ago, after her uncle died. She owns his farm now, and she’s going to keep it.’

‘I need somewhere to stay,’ said Gabriel. ‘Does anyone have a room in a cottage that I can pay for?’

Jan Coggan told Gabriel that he could stay in his home, and the two men left the inn together.

Another farm worker - Henery Fray - also went out of the inn at the same time. But he returned minutes later, looking very excited.

‘I’ve just heard some news about Pennyways,’ he said. ‘Miss Everdene caught him stealing wheat. She’s sent him away!’

Everyone began to talk about Pennyways - Miss Everdene’s dishonest farm manager. Henery Fray bought another mug of beer. But before he had lifted the mug to his mouth, another farm worker came running into the inn.

‘Have you heard the news?’ he asked.

‘Is this news about Pennyways?’ said Henery. ‘Or is it more news, Laban Tall?’

‘It’s news about Fanny Robin - Miss Everdene’s youngest maid,’ said Laban. ‘Fanny has disappeared! Miss Everdene wants to speak to all of us before we go to bed.’

All the workers went along the lane to Weatherbury Farm, where Bathsheba lived. When she saw them arrive, she opened a window and called down to them.

‘Tomorrow morning, I want two or three of you to look for Fanny Robin,’ she said. ‘Was she courting any young man in the village?’

From another open window, Maryann spoke. ‘She wasn’t courting anyone in the village, ma’am,’ said the maid. ‘But she’s been visiting Casterbridge. She’s been courting a soldier at the barracks there, but I don’t know his name.’

‘Billy Smallbury,’ said Bathsheba, looking down at a heavy young man who was carrying a lamp. ‘If Fanny doesn’t return tomorrow, you must go to Casterbridge. Try to find out the soldier’s name.’

Then she closed her window and the men went home.

The next day, Bathsheba and her maid, Liddy Smallbury, were looking through some books and papers that had belonged to Bathsheba’s uncle. Suddenly there was a knock at the front door. Liddy went to the window and looked out.

‘It’s Mr Boldwood, ma’am,’ she said.

Bathsheba looked at the dust on her dress and hands. ‘I can’t see him now,’ she said. ‘Go and ask him what he wants.’

Liddy came back a few minutes later. ‘Mr Boldwood asked about Fanny,’ she said. ‘He worries about her. Fanny had no friends or family when she was a young girl, and Mr Boldwood paid for her to go to school. He’s a very kind man.’

‘Who is he?’ asked Bathsheba.

‘He’s your neighbour,’ said Liddy. ‘He owns Little Weatherbury, the farm beside yours. He’s about forty years old and very rich. All the girls of the village have tried to marry Mr Boldwood, but he’s just not interested.’

Later that day, Bathsheba sent for all her farm workers. They met together in one of the large farm buildings.

‘As you know, Pennyways has left the farm,’ she told them. ‘But I’m not going to hire another farm manager. I’m going to manage the farm myself.’

The men looked at each other. They were very surprised. Did this young woman know how to manage a farm? But before they could speak, Bathsheba turned to Billy Smallbury.

‘Billy, what have you learnt about Fanny Robin and her soldier?’ she asked.

‘Many of the soldiers left Casterbridge last week,’ said Billy. ‘I think that Fanny’s young man is a member of the Eleventh Dragoon Guards. He went to Melchester with the rest of his regiment. Fanny has followed him. But nobody knows his name.’

That night, many miles north of Weatherbury, a person dressed in a cloak moved along a path between a river and a high stone building. Grey clouds were low in the sky and it was very cold. Snow was falling. The bell of Melchester’s church clock rang ten times as the person walked slowly towards the army barracks’ building.

A few moments later, the person stopped and threw a stone up at a high window.

The window opened. ‘Who’s there?’ called a man’s voice.

‘Sergeant Troy?’ a girl’s voice asked. ‘Sergeant Frank Troy?

‘Yes,’ replied the man, leaning out of the window. He wore a red coat and blue trousers - the uniform of a dragoon guardsman. The dragoon looked down at the girl standing below him. Snow fell on to her face and cloak.

‘Frank? This is Fanny Robin!’

‘Fanny! How did you find me?’ asked Troy.

‘I asked someone which was the window of your room,’ she said. ‘Frank, are you pleased to see me?’

‘Oh - well, yes.’

‘When will we be married, Frank? You promised-‘

‘Wait!’ he said. ‘I didn’t expect you to come here so soon. I didn’t expect you to come at all.’

Fanny began to cry. ‘Frank, I love you! And you said lots of times that you would marry me.’

‘Don’t cry,’ he said. ‘I will marry you, if I made that promise. I’ll come and see you tomorrow.’

‘I’m staying in rooms at Mrs Twill’s house in North Street,’ said Fanny. ‘Goodnight, Frank - goodnight!’

The next time that there was a market in Casterbridge, Bathsheba went into the town. She went to the Corn Exchange. She was the only woman there, and all the men stared at her. All except one - Farmer William Boldwood of Little Weatherbury Farm. This rich, handsome gentleman did not seem to notice her. Bathsheba was surprised and annoyed. She was a beautiful woman and she knew this. Most men found her attractive.

One Sunday, Bathsheba was talking with Liddy. It was the thirteenth of February and a dark, cold winter afternoon. The two women were sitting together by the fire, in the kitchen of the farmhouse.

‘Did you see Mr Boldwood in church this morning, ma’am?’ asked Liddy.

‘No,’ said Bathsheba.

‘He was sitting opposite you. Are you sure that you didn’t see him?’ said Liddy, smiling.

‘I did not!’ replied Bathsheba

‘And he didn’t seem to notice you,’ said Liddy.

‘Why should he?’ said Bathsheba.

‘Every other man in the church looked at you,’ said Liddy. ‘But Mr Boldwood didn’t even turn his head towards you.’

Bathsheba was silent for some minutes. Then she said, ‘Oh, I bought a valentine card yesterday. I almost forgot about it.’

‘A valentine card!’ said Liddy, excitedly. ‘Who is it for? Farmer Boldwood?’

‘No!’ said Bathsheba. ‘It’s for Teddy Coggan, Jan Coggan’s son.’ She took the card from her desk. ‘Teddy is a lovely child. I wanted him to get his first valentine card from me.’

‘It would be fun to send the card to Boldwood!’ said Liddy, laughing.

Bathsheba thought about this for a moment. All the other important men in the area admired her, but Boldwood did not even notice her. She was annoyed.

‘You’re right, Liddy,’ she said. ‘We’ll send the card to Boldwood! It will be a good joke.’

Bathsheba wrote Boldwood’s name and address on the front of an envelope, and put the card inside it. Then she laughed and wrote the words: MARRY ME on the back of the envelope.

That evening, the valentine was sent to Boldwood. It was a joke - but Bathsheba would soon wish that she had never done it.

On the evening of St Valentine’s Day - the fourteenth of February - Farmer Boldwood sat down to eat his supper. On the dining table next to him, was the valentine card.

Since it had arrived that morning, Boldwood had asked himself these questions many times. ‘Who has sent the card? MARRY ME are the words on the back of the envelope. Which woman would send such a message to me?’

Boldwood could not sleep that night. At dawn, he got out of his bed. But he did not eat breakfast. He went out into the fields and watched the sun come up over the cold, snowy hills. Then he walked back to the road.

Suddenly he heard a noise behind him and turned around. The mail-cart was coming along the road towards his farmhouse. When he reached Boldwood, the driver stopped and held out a letter towards him.

The farmer took the envelope and started to open it.

But the mail-cart driver said, ‘I don’t think that the letter is for you, sir. I think it’s for your shepherd.’

Boldwood looked at the envelope and read the words: To the New Shepherd, Weatherbury Farm, Near Casterbridge.

‘You’ve made a mistake,’ said Boldwood. ‘This letter isn’t for me, or my shepherd. It’s for Miss Everdene’s shepherd - Gabriel Oak - at Weatherbury Farm. This is Little Weatherbury Farm.’

At that moment, he saw someone moving on the hill. ‘There’s Oak. I’ll take the letter to him myself.’

When he reached the top of the hill, Farmer Boldwood called to the shepherd. ‘Oak! I met the mail-cart, and this letter was delivered to me. But it was a mistake, the letter is for you. I’m sorry that I started to open it.’

Gabriel Oak took the letter from the envelope and read it.

Dear Friend

I do not know your name, but I want to thank you. You were kind to me on the night that I left Weatherbury. I am going to be married to the young man who has been courting me. His name is Sergeant Troy and he is a man of honour. He would not want me to keep your money, so I am returning it to you.

Please do not tell anyone about this letter. As soon as we are husband and wife, we will come to Weatherbury.

Thank you again for your kindness.

Fanny Robin

Gabriel gave the letter to Boldwood. ‘I know that you’re worried about Fanny Robin,’ he said. ‘You must read this.’

Boldwood read the letter and looked unhappy.

‘What kind of man is Sergeant Troy?’ asked Gabriel. ‘Is he a good and honest man?’

‘He’s young and handsome,’ said Boldwood. ‘And many women love him. But I don’t think that Troy wants to marry anyone. Poor Fanny!’

After a moment, Boldwood put his hand in his pocket. He took out the envelope containing the valentine card.

‘Tell me, Oak,’ he said. ‘Do you know who wrote this?’

Gabriel looked at the writing on the envelope. ‘It’s Miss Everdene’s handwriting,’ he said. He looked quickly at Boldwood.

The farmer turned his head and looked across the hill.

‘A person who receives a valentine will try and find out who sent it,’ he said. ‘Everyone expects that will happen.’ But Boldwood spoke seriously. He was not enjoying the joke. A few minutes later, he returned to his house.

A day or two later, a handsome young dragoon walked into All Souls’ church. He was wearing his red jacket and blue trousers and carried a shining helmet with a tall crest. A long sword hung from a belt at the sergeant’s waist.

The dragoon waited for the young woman who was to be his wife. He waited and waited, but she did not come. The silver spurs on the dragoon’s boots rang like little bells as he walked up and down. After half an hour, he left the church.

As he walked away from the church, he met a young woman. She was running towards the church. When she saw the soldier, the young woman looked frightened.

‘Oh, Frank!’ she cried. ‘I made a mistake. I went to the wrong church! I went to All Saints’ church! I’m sorry! But it doesn’t matter, we can be married tomorrow instead.’

‘You fool, Fanny!’ said Sergeant Francis Troy. ‘Get married tomorrow? No! I waited at the church, but you didn’t come. You embarrassed me. I won’t do this again for a long time, I promise you!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.