خواستگاری آقای بولدوود

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور از اجتماع خشمگین / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خواستگاری آقای بولدوود

توضیح مختصر

گابریل گوسفندهای باتشبا رو نجات میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

خواستگاری آقای بولدوود

صبح شنبه، کشاورز ویلیام بولدوود در بازار کاستربریج بود که باتشبا اومد. تا چند شب، خواب‌های بولدوود در مورد باتشبا اوردن بود. اما حالا، برای اولین بار، با دقت بهش نگاه کرد. موهای مشکیش، فرم صورتش، و لباس‌هاش رو دید. و دید که زیباست.

“این زنیه که از من خواسته باهاش ازدواج کنم!” فکر کرد.

باتشبا دید که بولدوود تماشاش می‌کنه، و لبخند زد. باتشبا فکر کرد: “اون میدونه کی کارت ولنتاین رو براش فرستاده. اما فقط یک شوخی باعث شد متوجهم بشه.”

یک‌مرتبه باتشبا ناراحت شد. به بولدوود احترام می‌ذاشت. ناراحت بود که زندگی این مرد آرام و ساکت رو آشفته کرده.

بولدوود مردی جدی بود، اما احساسات قوی داشت. همچنان که هفته‌ها می‌گذشت و بهار از راه می‌رسید، باتشبا رو تماشا می‌کرد. اون رو از زمین‌های خودش کنار مزرعه‌ی باتشبا تماشا می‌کرد. بالاخره تصمیم گرفت باهاش صحبت کنه.

یک روز صبح در ماه مه، بولدوود باتشبا رو در استخر شستشوی گوسفندها همراه گابریل اوک و سایر کارگران مزرعه‌اش دید. در حال تماشای مردها بود که گوسفندها رو می‌نداختن داخل آب. وقتی آب روی همه پاشیده میشد، زن‌ها تماشا می‌کردن و می‌خندیدن. وقتی باتشبا بولدوود رو دید، دور شد و به طرف رودخانه قدم زد. بولدوود دنبالش رفت.

“خانم اوردن!” وقتی هر دو کنار رودخانه قدم می‌زدن، گفت. از وقتی شما رو واضح دیدم، نمی‌تونم به طور عاقلانه به چیزی یا کسی فکر کنم. بنابراین اومدم ازت خواستگاری کنم. بیش از هر چیزی در دنیا، می‌خوام همسرم بشی.”

باتشبا سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه. دیگه قدم نزد و به بولوود نگاه کرد. با احتیاط گفت: “آقای بولدوود. من شما رو تحسین می‌کنم و بهت احترام میذارم، اما نمیتونم باهات ازدواج کنم.”

“خانم اوردن، زندگی من بدون شما خالیه!” بولدوود گفت. “آه، کاش میتونستم با کلمات زیبا ازت خواستگاری کنم! بذارید بارها و بارها بگم که دوستت دارم! من می‌خوام تو همسر من باشی. من حالا باهات صحبت می‌کنم، چون بهم امید دادی. روی کارت ولنتاین نوشتی “با من ازدواج کن”.

باتشبا گفت: “کار اشتباه و احمقانه‌ای کردم که اون کارت ولنتاین رو برای شما فرستادم. لطفاً من رو ببخشید! قول میدم دیگه هرگز شوخی نکنم.”

“نه، نه! این رو نگو!” بولدوود فریاد زد. هنگام صحبت چشم‌هاش به شدت می‌درخشیدن و نزدیک باتشبا ایستاد.

باتشبا گفت: “من دوستت ندارم، آقای بولدوود.” از احساسات شدید بولدوود ترسیده بود.

“لطفاً دیگه در این مورد صحبت نکن. من نمی‌تونم خوب فکر کنم. نمی‌دونستم می‌خوای این حرف رو به من بزنی.”

“نگو که هرگز دوستم نخواهی داشت!” بولوود سریع گفت. “بذار دوباره در این مورد باهات صحبت کنم. بذار امیدوار باشم که روزی پیشنهادم رو خواهی پذیرفت!”

“نه، امیدوار نباش!” باتشبا جواب داد. “بهم زمان بده. بذار فکر کنم.”

بولوود آرام گفت: “بله، بهت زمان میدم. منتظر میمونم.”

باتشبا عاشق بولدوود نبود، بنابراین تونست با آرامش به پیشنهادش فکر کنه. زن‌های زیادی به ازدواج با بولوود افتخار می‌کنن. باتشبا این رو می‌دونست. کشاورز شخصیت خوبی داشت و ثروتمند بود.

باتشبا فکر کرد: “با ارسال اون کارت ولنتاین بازی احمقانه‌ای رو شروع کردم. ولی شاید حالا باید صادق باشم. شاید باید باهاش ازدواج کنم. اما نمیتونم این کار رو بکنم.”

روز بعد از خواستگاری بولدوود، باتشبا به دیدار گابریل اوک رفت.

بهش گفت: “بگو ببینم. کارگرها چیزی در مورد من و آقای بولدوود گفتن؟”

گابریل گفت: “اونا فکر می‌کنن احتمالاً قبل از پایان سال با اون ازدواج می‌کنی.”

“چقدر احمقانه!” باتشبا گفت. “میخوام بهشون بگی که این حقیقت نداره.”

گابریل با شنیدن این حرف تعجب کرد. اما خوشحال هم شد. گفت: “بله، میتونم بهشون بگم. اما نظر من رو می‌خوای، باتشبا؟”

باتشبا با سردی گفت: “باید به من بگی خانم اوردن.” اما نظر گابریل رو می‌خواست. بیشتر از هر کس دیگه‌ای به اون احترام قائل بود. “خوب، چی برای گفتن داری؟” پرسید.

گابریل گفت: “اشتباه کردی که برای کشاورز بولدوور كارت ولنتاین فرستادی. نامهربانانه و غیرصادقانه بود.”

صورت باتشبا سرخ شد و با عصبانیت گفت: “علاقه‌ای به نظرت ندارم! و چرا نامهربان و غیرصادق هستم؟ چون با تو ازدواج نکردم!”

گابریل آرام گفت: “نه. من از مدت‌ها قبل به خواستگاریم فکر نمی‌کنم.”

“و به گمونم دیگه هرگز تقاضا نخواهی کرد؟” باتشبا گفت. اما انتظار داشت اوک بگه هنوز دوستش داره.

اوک گفت: “نه، نمیخوام. اما تکرار می‌کنم. اشتباه کردی که اون کارت ولنتاین رو برای آقای بولدوود فرستادی. بی‌رحمانه و غیر صادقانه بود.”

“اجازه نمیدم اینطور با من صحبت کنی!” باتشبا گفت. از عصبانیت می‌لرزید. “لطفاً آخر هفته مزرعه‌ی من رو ترک کن!”

گابریل گفت: “اگر الان برم خوشحال‌تر میشم.”

“خیلی‌خب، برو!” باتشبا گفت. “نمیخوام دوباره ببینمت.”

بیست و چهار ساعت بعد، سه نفر از کارگران مزرعه باتشبا با خبرهای وحشتناک به خونه‌ی اون دویدن.

“شصت تا از گوسفندهای شما حصار اطراف میدانشون رو شکستن!” جو پورگراس گفت.

“و وارد مزرعه‌ی شبدر شدن!” هانری فری گفت. لبان تال گفت: “شبدر خوردن و همه بیمار شدن. شکمشون باد کرده! اگر کسی کمکشون نکنه، میمیرن!”

باتشبا به سرعت با مردان به میدان رفت. گوسفندهاش افتاده بودن روی زمین. شکمشون خیلی باد کرده بود و از درد ناله میکردن.

“آه، چیکار میتونیم بکنیم؟” داد زد.

لبان گفت: “یک نفر باید در دو طرف اونها سوراخ ایجاد کنه و هوا بیرون بره. برای ایجاد یک سوراخ کوچیک به یک ابزار خاص نیاز دارید.”

جوزف پورگراس گفت: “و فقط یک مرد میتونه این کار رو انجام بده. گابریل اوک.”

“اسم اون رو نیار!” باتشبا با عصبانیت گفت. “نمیخوام بشنوم. شاید کشاورز بولدوود کمکمون کنه.”

لبان گفت: “نه، خانم. این اتفاق چند روز پیش برای دو تا از گوسفندهای اون رخ داد. فرستاد دنبال چوپان اوک و چوپان اوک اونها رو نجات داد.”

“من هرگز نمی‌فرستم دنبال اون - هرگز!” باتشبا گفت.

یک‌مرتبه، یکی از گوسفندها از جا پرید، بعد محکم افتاد روی زمین. هیچ حرکتی نکرد و باتشبا رفت نگاهش کنه. گوسفند مرده بود.

“آه، چیکار باید بکنم - چیکار باید بکنم!” با گریه گفت. چند لحظه به گوسفند مرده نگاه کرد. بعد گفت: “لبان، یک اسب بردار و سریع سوارکاری کن. اوک رو پیدا کن و این دستور رو بهش بده. به چوپان بگو باید فوراً برگرده.”

لبان یکی از اسب‌ها رو از یک مزرعه برداشت و سوار شد. باتشبا ناپدید شدن مرد و اسب رو در بالای تپه تماشا کرد. بعد شروع کرد به بالا و پایین رفتن در کنار گوسفندان بیمار. بعد از یک ساعت، لبان برگشت. تنها بود.

“خوب؟” باتشبا گفت. “چوپان اوک کجاست؟”

لبان گفت: “گابریل تا وقتی ازش مؤدبانه نخواید نمیاد، خانم.”

“چی! این جوابشه؟”

یکباره گوسفند دیگه‌ای پرید هوا و افتاد و مرد. باتشبا شروع به گریه کرد. “آه، اوک چطور میتونه اینقدر بیرحم باشه!”

لابان گفت: “خانم، گابریل مرد خوبیه. اگر ازش تقاضا کنید و بهش دستور ندید، میاد.”

باتشبا با عجله برگشت خونه. این کلمات رو در یادداشتی نوشت: من رو ترک نکن، گابریل.

لبان با یادداشت راهی شد. پانزده دقیقه بعد، با گابریل اوک برگشت. گابریل مستقیم به سمت گوسفندها رفت و روی اونها کار کرد. یک ابزار تیز رو به پهلوی هر گوسفندی فشار داد و هوا رو از شکم‌های متورم اونها بیرون داد. به جز چهار حیوان همه رو نجات داد.

باتشبا اومد و کنارش ایستاد.

“گابریل، من - من اشتباه کردم که فرستادمت بری. با من می‌مونی؟” لبخند زد و پرسید.

گابریل گفت: “می‌مونم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Mr Boldwood’s Proposal

On Saturday morning, Farmer William Boldwood was at Casterbridge market when Bathsheba arrived. For several nights, Boldwood’s dreams had been about Bathsheba Everdene. But now, for the first time, he looked at her closely. He saw her black hair, the shape of her face, her clothes. And he saw that she was beautiful.

‘This is the woman who has asked me to marry her!’ he thought.

Bathsheba saw him watching her, and smiled. ‘He knows who sent the valentine card,’ she thought. ‘But only a joke made him notice me.’

Suddenly, Bathsheba was sorry. She respected Boldwood. She was sorry that she had disturbed this quiet, calm man’s life.

Boldwood was a serious man, but he had strong feelings. As the weeks passed and spring came, he watched Bathsheba. He watched her from his fields next to her farm. At last he decided to speak to her.

One morning in May, Boldwood saw Bathsheba at the sheep-washing pool with Gabriel Oak and her other farm workers. She was watching the men push each sheep down into the water. The women were watching and laughing as the water splashed over everyone. When she saw Boldwood, Bathsheba moved away and began to walk towards the river. Boldwood followed her.

‘Miss Everdene!’ he said, when they were both walking next to the river. ‘I can’t think sensibly about anything or anybody since I saw you clearly. So I’ve come to make you a proposal of marriage. More than anything in the world, I want you to be my wife.’

Bathsheba tried to stay calm. She stopped walking and looked at him. ‘Mr Boldwood,’ she said carefully. ‘I admire you and respect you, but I can’t marry you.’

‘Miss Everdene, my life is empty without you!’ said Boldwood. ‘Oh, I wish that I could court you with pretty words! Let me say again and again that I love you! I want you to be my wife. I’m speaking to you now because you gave me hope. You wrote “Marry Me” on the valentine.’

‘I was wrong and foolish to send you that valentine,’ said Bathsheba. ‘Please forgive me! I promise that I’ll never play jokes again.’

‘No, no! Don’t say this!’ cried Boldwood. His eyes shone fiercely as he spoke and he stood close to her.

‘I don’t love you, Mr Boldwood,’ said Bathsheba. She was frightened by his strong feelings. ‘Please, don’t speak about this anymore. I can’t think clearly. I didn’t know that you were going to say this to me.’

‘Don’t say that you’ll never love me!’ he said quickly. ‘Let me speak to you about this again. Let me hope that one day you will accept my proposal!’

‘No, don’t hope!’ Bathsheba replied. ‘Give me time. Let me think.’

‘Yes, I’ll give you time,’ he said, quietly. ‘I’ll wait.’

Bathsheba was not in love with Boldwood, so she was able to think calmly about his proposal. Many women would be proud to marry Boldwbod. She knew this. The farmer was a man of good character, and he was rich.

‘I started a foolish game by sending that valentine,’ she thought. ‘But perhaps I should be honest now. Perhaps I should marry him. But I can’t do it.’

The day after Boldwood made his proposal, Bathsheba went to see Gabriel Oak.

‘Tell me,’ she said to him. ‘Did the workers say anything about me and Mr Boldwood?’

‘They think that you will probably marry him before the end of the year,’ said Gabriel.

‘How stupid!’ said Bathsheba. ‘I want you to tell them that it’s not true.’

Gabriel was surprised when he heard this. But he was also happy. ‘Yes, I can tell them,’ he said. ‘But do you want my opinion, Bathsheba?’

‘You should call me Miss Everdene,’ she said, coldly. But she did want Gabriel’s opinion. She respected him more than anyone else. ‘Well, what do you have to say?’ she asked.

‘You were wrong to send Farmer Boldwood the valentine card,’ said Gabriel. ‘It was unkind and dishonest.’

Bathsheba’s face became red and she said angrily, ‘I’m not interested in your opinion! And why am I unkind and dishonest? Is it because I didn’t marry you!’

‘No,’ said Gabriel quietly. ‘I stopped thinking about my proposal a long time ago.’

‘And you’ll never wish to ask again, I suppose?’ she said. But she expected him to say that he still loved her.

‘No, I don’t wish to,’ he said. ‘But I repeat. You were wrong when you sent Mr Boldwood that valentine. It was cruel and dishonest.’

‘I won’t let you to speak to me like that!’ said Bathsheba. She was shaking with anger. ‘Please leave my farm at the end of the week!’

‘I’ll be happier if I go now,’ said Gabriel.

‘Very well, go!’ she said. ‘I don’t want to see you again.’

Twenty-four hours later, three of Bathsheba’s farm workers came running to her house with terrible news.

‘Sixty of your sheep broke the fence around their field!’ said Joe Poorgrass.

‘And they got into a field of clover!’ said Henery Fray. ‘They’ve eaten the clover and they’re all sick,’ said Laban Tall. ‘Their stomachs are swollen! They’ll die if someone doesn’t help them!’

Bathsheba hurried out to the field with the men. Her sheep were lying on the ground. Their stomachs were very swollen and they groaned in pain.

‘Oh, what can we do?’ she cried.

‘Someone must make a hole in their sides and let out the air,’ said Laban. ‘You need a special tool to make a small hole.’

‘And there’s only one man who can do this,’ said Joseph Poorgrass. ‘Gabriel Oak.’

‘Don’t speak his name!’ said Bathsheba, angrily. ‘I don’t want to hear it. Perhaps Farmer Boldwood will help us.’

‘No, ma’am,’ said Laban. ‘This happened to two of his sheep a few days ago. He sent for Shepherd Oak, and Shepherd Oak saved them.’

‘I’ll never send for him - never!’ said Bathsheba.

Suddenly, one of the sheep jumped up, then fell heavily onto the ground. It did not move and Bathsheba went to look at it. The sheep was dead.

‘Oh, what shall I do - what shall I do!’ she cried. She looked at the dead sheep for several moments. Then she said, ‘Laban, take a horse and ride quickly. Find Oak and give him this order. Tell the shepherd that he must return immediately.’

Laban took one of the horses from a field and rode away. Bathsheba watched the man and the horse disappear over the hill. Then she began to walk up and down beside the sick sheep. After an hour, Laban returned. He was alone.

‘Well?’ said Bathsheba. ‘Where is Shepherd Oak?’

‘Gabriel won’t come until you ask him politely, ma’am,’ said Laban.

‘What! Is that his answer?’

Suddenly, another sheep jumped into the air and fell dead. Bathsheba began to cry. ‘Oh, how can Oak be so cruel!’

‘Gabriel is a good man, ma’am,’ said Laban. ‘He’ll come if you ask him, and not order him.’

Bathsheba hurried back to the house. She wrote these words in a note: Do not desert me, Gabriel.

Laban rode away with the note. Fifteen minutes later, he returned with Gabriel Oak. Gabriel went straight to the sheep and began to work on them. He pushed a sharp tool into the side of each sheep and let out the air in their swollen stomachs. He saved all except four of the animals.

Bathsheba came and stood beside him.

‘Gabriel, I - I was wrong to send you away. Will you stay with me?’ she asked, smiling.

‘I will,’ he said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.