سرفصل های مهم
"اون رو از من دور کنید!"
توضیح مختصر
باتشبا عاشق تروی شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
“اون رو از من دور کنید!”
باتشبا طی چند روز آینده چندین بار تروی رو در مزارع دید. اوایل نسبت به اون مؤدب اما سرد بود. اما به آرامی، تروی راههایی برای خندوندن باتشبا پیدا کرد. یک روز تروی از باتشبا پرسید تا به حال تمرین شمشیر یک سرباز رو دیده. ندیده بود اما موافقت کرده که دوست داره ببینه.
بنابراین، ساعت هشت اون شب، اون طرف تپه، با فاصلهی یک مایلی از خونهاش، با تروی ملاقات کرد. آفتاب عصر بر لباس فرم قرمز و شمشیر براق و دراز تروی میتابید.
تروی گفت: “حالا اولین تمرینم رو شروع میکنم. اول، چهار برش در سمت راست، بعد چهار برش در سمت چپ. شمشیرش به سرعت در هوا حرکت میکرد و تروی فریاد میزد: “ یک - دو - سه - چهار!”
تیغهی تیز به قدری سریع حرکت میکرد که باتشبا نفس نفس زد.
تروی گفت: “حالا تمرین رو جالبتر میکنم. وانمود میکنم که با تو میجنگم. تو دشمن من خواهی بود، اما البته با شمشیرم نمیبُرنت. اونجا بایست و حرکت نکن.”
شمشیر مثل نوری روشن اطراف باتشبا حرکت کرد. صدایی شبیه باد ایجاد کرد.
تیغه اول به یک طرف، بعد به طرف دیگه حرکت کرد. بالا، پایین! یک بار، به نظر رسید دقیقاً از بدن باتشبا عبور کرد. “آه، از من رد شد؟”باتشبا داد زد. “نه، نشد!”
تروی آروم گفت: “من بهت دست نزدم. میترسی؟ قول میدم بهت دست نزنم.”
باتشبا با نگاه خیره به تروی گفت: “فکر نمیکنم میترسم.”
شمشیر دوباره حرکت کرد و نور خورشید بر روی فلز درخشان تابید. کمی بعد، تنها چیزی که باتشبا میدید، نور روشنی در اطرافش بود. تروی هرگز بهتر از این تمرین نکرده بود.
گفت: “موهاتون کمی نامرتبه، دوشیزه اوردن. برات مرتبش میکنم.”
شمشیر با صدای نجوا مانندی از کنار گوشش گذشت. تکه کوچکی از موهاش افتاد روی زمین. باتشبا تماشا کرد که تروی طره موی اون رو برداشت و گذاشت تو جیبش.
گفت: “برای همیشه نگهش میدارم.” بهش نزدیکتر شد. “باید حالا ترکت کنم.”
بعد آرام لبهاش رو بوسید. باتشبا اونقدر قوی نبود که بتونه جلوی اون رو بگیره یا کاری انجام بده. لحظهای بعد، رفته بود.
باتشبا زنی مستقل و قوی بود و معمولاً عاقل بود. اما حالا عقلش رو از دست داده بود. و دیگه نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه. عمیقاً عاشق فرانک تروی شده بود.
باتشبا مثل یک کودک معصوم بود. چیزهای کمی در مورد مردها میدونست. و شخصیت بد تروی توسط صحبتهای شیرینش با دقت پنهان شده بود. فرانک تروی گاهی حقیقت رو به مردها میگفت، اما همیشه به زنها دروغ میگفت. باتشبا احمقانه باور داشت که تروی به اندازهی گابریل اوک خوب و صادق هست.
اوک دید چه اتفاقی میفته. ناراحت و نگران بود و تصمیم گرفت با باتشبا صحبت کنه. یک شب وقتی باتشبا داشت به خونه میرفت باهاش دیدار کرد.
گفت: “دیره، و من نگرانت بودم. گاهی در این منطقه آدمهای بدی هست. و آقای بولدوود نمیتونه ازت مراقبت کنه چون اینجا نیست.”
“چرا باید آقای بولدوود از من مراقبت کنه؟” باتشبا گفت.
“خوب، تو و اون قراره ازدواج کنید، و -“
باتشبا سریع گفت: “این درست نیست. من هیچ قولی به آقای بولدوود ندادم. هرگز دوستش نداشتم. اون از من خواست باهاش ازدواج كنم، اما من هيچ قولی ندادم. وقتی برگشت جوابم رو بهش میدم. جوابم “نه” خواهد بود.”
اوک بعد اشتباه کرد و اون لحظه در مورد تروی صحبت کرد. گفت: “کاش هرگز با گروهبان جوان تروی آشنا نمیشدی. اون به اندازهی کافی برات خوب نیست. باهوشه، بله، اما نمیتونی بهش اعتماد کنی.”
“در موردش اینطور صحبت نکن!” باتشبا گفت. “اون به خوبی هر کسی در ودربری هست!”
اوک گفت: “لطفاً، به حرفم گوش بده، باتشبا.” با ناراحتی اما با احساسات عمیق صحبت کرد. “میدونی که من دوستت دارم و همیشه دوستت خواهم داشت. میدونم که نمیتونم باهات ازدواج کنم چون فقیرم. اما تو برام از زندگی خودم مهمتر هستی. با آقای بولدوود ازدواج کن. کنار اون در امان خواهی بود.”
“برو!” باتشبا گفت. “این مزرعه رو ترک کن. دیگه تو رو اینجا نمیخوام.”
گابریل با خونسردی گفت: “احمق نباش. قبلاً یک بار من رو فرستادی برم، اما خیلی زود دوباره به من احتیاج پیدا کردی. و حالا به من احتیاج داری. نه، میمونم چون دوستت دارم.”
باتشبا بعد از لحظهای گفت: “خوب، اگر میخوای میتونی بمونی. ولی حالا تنهام میذاری؟”
باتشبا دور شد. گابریل چند دقیقه تماشاش کرد، بعد شخص دیگهای روی تپه دید. یک سرباز بود. باتشبا انتظار دیدار با تروی رو داشت؟ گابریل اوک گفتگوی دو نفر اونها رو با هم تماشا کرد، بعد برگشت و رفت خونه.
نیم ساعت بعد، باتشبا وارد خونهاش شد. تروی برای دیدن دوستانش به مدت دو روز به شهر بث میرفت، اما باتشبا هیجانزده بود. تروی برای بار دوم بوسیدش و حرفهای عاشقانهاش هنوز تو گوشش بود!
باتشبا فکر کرد: “باید بلافاصله به آقای بولدوود نامه بنویسم. نمیتونم باهاش ازدواج کنم، و باید حالا بهش بگم.”
بعد از سه دقیقه، باتشبا نامه رو داد به لیدی تا روز بعد ارسالش کنه. در مورد عشقش به تروی به خدمتکارش گفت.
باتشبا با صدایی نگران گفت: “مردم دربارهی گروهبان تروی داستانهایی میگن. اما نمیتونه اونقدرها که میگن بد باشه. لیدی، تو که این داستانها رو باور نداری،داری؟”
لیدی گفت: “من - نمیدونم، خانم.”
“آه، چقدر ضعیف هستم! باتشبا گریه کرد. کاش هرگز فرانک تروی رو نمیدیدم! اما دوستش دارم! نباید به کسی بگی، لیدی!”
لیدی گفت: “نه، خانم.”
عصر روز بعد، باتشبا به دیدار خواهر لیدی رفت. اوایل اون روز، لیدی رفته بود خونهی خواهرش. قصد داشت برای تعطیلاتی کوتاه اونجا بمونه. از باتشبا دعوت کرده بود بره و یکی دو روز بمونه.
باتشبا دو مایل راه رفته بود که دید بولدوود در امتداد جاده به سمتش میاد. بولدوود آرام و ناراحت راه میرفت.
بعد باتشبا فهمید که نامهی اون رو دریافت کرده.
باتشبا گفت: “آه، شمایید، آقای بولدوود.” صورتش از خجالت گرم و سرخ شد.
بولدوود آرام گفت: “میدونی که دوستت دارم، باتشبا. یک نامه نمیتونه احساسات من رو نسبت به تو تغییر بده.”
باتشبا گفت: “ای کاش احساساتت نسبت به من اینقدر شدید نبود. لطفاً، در موردش صحبت نکن.”
“پس چی میتونم بگم؟ ما قرار نیست ازدواج کنیم. نامهات خیلی واضح بود.”
بتشبا گفت: “خوب - عصر بخیر.”
باتشبا شروع به دور شدن کرد، اما بولدوود مانعش شد. “آه، باتشبا!” گفت. “یه وقتایی چیزی در مورد تو نمیدونستم و اهمیتی بهت نمیدام. اما بعد از اینکه کارت ولنتاین رو برام فرستادی، باور کردم که دوستم داری. باور داشتم که میخوای با من ازدواج کنی.”
باتشبا گفت: “شوخی بیرحمانهای بود، و متأسفم.”
بولدوود گفت: “تو اولین زنی هستی که من تا به حال دوستش داشتم. و کم مونده بود قبول کنی که با من ازدواج کنی. اون همه حرف مهربانانهات حالا کجاست؟”
“آقای بولدوود، من هیچ قولی به شما ندادم.”
“چطور میتونی اینقدر بیرحم باشی!” بولدوود داد زد. “بهم امید دادی، و بعد گرفتیش.”
“من بهت امید ندادم!” گفت. “تو انتخاب کردی که امیدوار باشی، آقا. من نمیتونم اونطور که تو دوست داری، دوستت داشته باشم.”
گفت: “شاید این درست باشه. اما تو این زن سردی نیستی که وانمود میکنی. تو عشق زیادی داری، اما این عشق رو به شخص دیگهای میدی.”
“از گروهبان تروی خبر داره!” باتشبا فکر کرد.
“آه، چرا تروی عزیزترین من رو تنها نمیذاره!” بولدوود گفت. “حقیقت رو بهم بگو، باتشبا. اگر با تروی آشنا نمیشدی، با من ازدواج میکردی. درست میگم؟”
باتشبا نتونست دروغ بگه. آرام گفت: “بله.”
“میدونستم!” بولدوود گفت. “وقتی من نبودم اون تو رو دزدید! حالا مردم به من میخندن. من احترام و خوشنامیم رو از دست دادم! بگو ببینم، تو رو بوسیده؟”
باتشبا نفس نفس زد. داد زد: “ترکم کن، آقا. بذار برم!”
“بهم بگو!” فریاد زد. “تو رو بوسیده؟”
باتشبا سرش رو بالا گرفت و مستقیم بهش نگاه کرد. “بله!”
بولدوود نالهای از درد کرد. “آه، و من همه چیز رو میدادم تا فقط دست تو رو لمس کنم!” با تلخی گفت. “اما تو اجازه میدی مردی مثل اون تو رو ببوسه!”
باتشبا گفت: “لطفاً، باهاش مهربون باش، آقا. خیلی دوستش دارم.”
بولدوود نشنید چی میگه. “مجازاتش میکنم!” با صدای وحشتناکی گفت. “باتشبا، من رو ببخش که سرزنشت کردم. تو هیچ کار اشتباهی نکردی. تروی با دروغهاش تو رو از من دزدید. اما اون رو از من دور کن!”
بعد بولدوود برگشت و راه افتاد.
باتشبا شروع به گریه کرد. نشست کنار جاده و سعی کرد فکر کنه. باید تروی رو از بولدوود دور نگه داره تا زمانی که کشاورز آرامتر بشه.
باتشبا با خودش گفت: “شاید باید به تروی بگم که دوستش ندارم. بعد شاید تروی دیگه دوستم نداشته باشه. این باعث خوشحالی گابریل اوک و بولدوود میشه. باید تروی رو ببینم. این بهم کمک میکنه تا تصمیم بگیرم. حالا میرم پیشش!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
‘Keep Him Away From Me!’
Bathsheba saw Troy in the fields several times during the next few days. At first she was polite but cool towards him. But slowly, he found ways to make her smile and laugh. One day he asked her if she had ever seen a soldier’s sword practice. She had not, but she agreed that she would like to see it.
So, at eight o’clock that evening, she met Troy on the other side of the hill, a mile from her house. The evening sun shone on Troy’s red uniform and bright, long sword.
‘Now I’ll begin the first exercise,’ he said. ‘First, there are four cuts to the right, then four cuts to the left.’ His sword moved quickly through the air and he called out, ‘One - two - three - four!’
The sharp blade moved so fast that Bathsheba gasped.
‘Now I’ll make the exercise more interesting,’ he said. ‘I’ll pretend to fight you. You’ll be my enemy, but I won’t cut you, of course. Stand there, and don’t move.’
The sword moved like a bright light around Bathsheba. It made a sound like the wind.
First the blade went one way, then another way. Up, down! Once, it seemed to go right through her body. ‘Oh, has it gone through me?’ she cried. ‘No, it hasn’t!’
‘I haven’t touched you,’ said Troy, quietly. ‘Are you afraid? I promise not to touch you.’
‘I don’t think that I’m afraid,’ she said, staring at him.
The sword moved again, and the light from the sun flashed on the bright metal. Soon, all that Bathsheba could see was a bright light flashing around her. Troy had never practised better than this.
‘Your hair is a little untidy”, Miss Everdene,’ he said. ‘I’ll make it tidy for you.’
The sword went past her ear with a whispering sound. A small piece of her hair fell to the ground. She watched him pick up the lock of hair and put it in his pocket.
‘I’ll keep this forever,’ he said. He came closer to her. ‘I must leave you now.’
Then he kissed her softly on the lips. She was not strong enough to say or do anything to stop him. A moment later, he was gone.
Bathsheba was a strong, independent woman, and she was usually sensible. But now she lost her good sense. And she no longer had control of her own feelings. She was deeply in love with Frank Troy.
Bathsheba was like an innocent child. She knew little about men. And Troy’s bad character was carefully hidden by his sweet talk. Frank Troy sometimes told the truth to men, but he always lied to women. Bathsheba foolishly believed that Troy was as good and honest as Gabriel Oak.
Oak saw what was happening. He was sad and worried, and he decided to speak to Bathsheba. He met her when she was walking home one evening.
‘It’s late, and I was worried about you,’ he said. ‘There are bad people in this area sometimes. And Mr Boldwood can’t take care of you because he’s away.’
‘Why would Mr Boldwood take care of me?’ said Bathsheba.
‘Well, you and he are going to be married, and -‘
‘That’s not true,’ she said quickly. ‘I didn’t promise Mr Boldwood anything. I’ve never loved him. He asked me to marry him, but I promised nothing. When he returns I’ll give him my answer. It will be “no”.’
Oak then made the mistake of speaking about Troy at that moment. ‘I wish that you’d never met young Sergeant Troy,’ he said. ‘He’s not good enough for you. He’s clever, yes, but you can’t trust him.’
‘Don’t speak about him like that!’ said Bathsheba. ‘He’s as good as anybody in Weatherbury!’
‘Please, listen to me, Bathsheba,’ said Oak. He spoke sadly but with deep feeling. ‘You know that I love you, and that I’ll always love you. I know that I can’t marry you because I’m poor. But you are more important to me than my own life. Marry Mr Boldwood. You’ll be safe with him.’
‘Go away!’ said Bathsheba. ‘Leave this farm. I don’t want you here anymore.’
‘Don’t be foolish,’ said Gabriel, calmly. ‘You sent me away once before, but you soon needed me again. And you need me now. No, I’ll stay because I love you.’
‘All right, you can stay if you want to,’ said Bathsheba, after a moment. ‘But will you leave me alone now?’
She walked away. Gabriel watched her for some minutes, then he saw someone else on the hill. It was a soldier. Had Bathsheba been expecting to meet Troy? Gabriel Oak watched the two of them speak together, then he turned and went home.
Half an hour later, Bathsheba entered her house. Troy was going to the town of Bath for two days to see his friends, but Bathsheba was excited. Troy had kissed her a second time and his loving words were still in her ears!
‘I must write to Mr Boldwood at once,’ she thought. ‘I can’t marry him, and I must tell him now.’
After three minutes, Bathsheba gave the letter to Liddy to send the next day. She told her maid about her love for Troy.
‘People tell stories about Sergeant Troy,’ Bathsheba said in a worried voice. ‘But he cannot be as bad as they say. Liddy, you don’t believe the stories, do you?’
‘I - I don’t know, ma’am,’ said Liddy.
‘Oh, how weak I am!’ cried Bathsheba. ‘I wish that I’d never seen Frank Troy! But I love him! You mustn’t tell anyone, Liddy!’
‘No, ma’am,’ said Liddy.
The next evening, Bathsheba went to visit Liddy’s sister. Earlier that day, Liddy had gone to her sister’s house. She was going to stay there for a short holiday. She had invited Bathsheba to come and stay for a day or two.
Bathsheba had walked two miles when she saw Boldwood coming along the road towards her. He walked slowly and sadly.
She knew then that he had received her letter.
‘Oh, it’s you, Mr Boldwood,’ she said. Her face was hot and red with embarrassment.
‘You know that I love you, Bathsheba,’ he said, slowly. ‘A letter can’t change my feelings for you.’
‘I wish that you didn’t feel so strongly about me,’ said Bathsheba. ‘Please, don’t speak about it.’
‘Then what can I say? We’re not going to be married. Your letter was very clear.’
‘Good - good evening,’ said Bathsheba.
She began to walk away, but he stopped her. ‘Oh, Bathsheba!’ he said. ‘There was a time when I knew nothing about you, and did not care about you. But after you sent me the valentine, I believed that you loved me. I believed that you wanted to marry me.’
‘It was a cruel joke, and I’m sorry,’ said Bathsheba.
‘You’re the first woman that I’ve ever loved,’ said Boldwood. ‘And you almost agreed to marry me. Where are all your kind words now?’
‘Mr Boldwood, I promise of you nothing.’
‘How can you be so cruel!’ he cried. ‘You gave me hope, and then you took it away.’
‘I did not give you hope!’ she said. ‘You chose to have hope, sir. I can’t love in the way that you love.’
‘Perhaps that’s true,’ he said. ‘But you’re not the cold woman that you pretend to be. You have plenty of love, but you’ve given it to another person.’
‘He knows about Sergeant Troy!’ she thought.
‘Oh, why didn’t Troy leave my dearest one alone!’ said Boldwood. ‘Tell me the truth, Bathsheba. If you had not met Troy, you would have married me. Am I right?’
She could not tell a lie. ‘Yes,’ she said quietly.
‘I knew it!’ said Boldwood. ‘He stole you when I was away! Now people laugh at me. I’ve lost my respect and my good name! Tell me, has he kissed you?’
Bathsheba gasped. ‘Leave me, sir,’ she cried. ‘Let me go!’
‘Tell me!’ he shouted. ‘Has he kissed you?’
She held her head up and looked straight at him. ‘Yes!’
Boldwood gave a groan of pain. ‘Oh, and I would have given everything just to touch your hand!’ he said, bitterly. ‘But you let a man like that kiss you!’
‘Please, be kind to him, sir,’ said Bathsheba. ‘I love him very much.’
Boldwood did not hear her. ‘I’ll punish him!’ he said in a terrible voice. ‘Bathsheba, forgive me for blaming you. You did nothing wrong. Troy stole you away from me with his lies. But keep him away from me!’
Then Boldwood turned and walked away.
Bathsheba began to cry. She sat down at the side of the road and tried to think. She must keep Troy away from Boldwood until the farmer was quieter and calmer.
‘Perhaps I should tell Troy that I don’t love him,’ Bathsheba said to herself. ‘Then perhaps Troy will stop loving me. That would please Gabriel Oak and Boldwood. I need to see Troy. That will help me to decide. I’ll go to him now!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.