خبر یک عروسی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بر باد رفته / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خبر یک عروسی

توضیح مختصر

اسکارلت میخواد با اشلی ازدواج کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

خبر یک عروسی

اسکارلت اوهارا زیبا نبود، اما وقتی مردها مثل دوقلوهای تارلتون مجذوب جذابیتش میشدن، این رو نمی‌فهمیدن. چشمانش سبز و پوستش پوست نرم و سفیدی بود که برای زنان جنوبی بسیار ارزشمند بود و با دقت از آفتاب گرم جورجیا با کلاه و دستکش محافظت میشد.

در اون بعد از ظهر روشن آوریل سال ۱۳۶۱، اسکارلت شانزده ساله در سایه‌های خنک خانه‌ی تارا، مزارع پدرش نشسته بود. استوارت و برنت تارلتون دو طرفش نشسته بودن. جوانانی صمیمی با موهای قرمز عمیق بودن، و در چیزهایی که اون زمان در شمال جورجیا اهمیت داشت - پرورش پنبه خوب، سوارکاری خوب، تیراندازی مستقیم و رفتار مانند یک آقای محترم زیرک بودن.

“برای شما دو نفر مهم نیست به دلیل بد رفتاری از دانشگاه جورجیا به خونه فرستاده شدید؟” اسکارلت داشت می‌گفت.

برنت گفت: “جنگ به زودی شروع میشه. تو که فکر نمی‌کردی درحالیکه جنگ شده در دانشگاه بمونیم، می‌کردی؟”

اسکارلت با کسالت گفت: “جنگی در کار نخواهد بود. اشلی ویلکس و پدرش هفته گذشته به پاپا گفتن افراد ما در واشنگتن با آقای لینکلن درباره اتحاد به توافق می‌رسن. به هر حال، یانکی‌ها به قدری از ما می‌ترسن که جنگ نکنن. و اگر یک بار دیگه بگید “جنگ”، میرم خونه و در رو می‌بندم!”

به اون طرف زمین سرخ جرالد اوهارا نگاه کردن، که تا چشم کار می‌کرد، ادامه داشت. خونه‌ی سفید شبیه یک جزیره بود که در دریای سرخ وحشی قرار گرفته بود و زمین پس از باران‌های هفته‌های اخیر به رنگ خون در اومده بود.

“اسکارلت، قول میدی فردا در مهمانی دوازده بلوط با ما برقصی، نه؟” برنت گفت.

استوارت گفت: “اگر برقصی، یک راز بهت میگیم.”

“چه رازی؟” اسکارلت پرسید. “کی به شما گفته؟”

“دوشیزه پیتی‌پات همیلتون، دختر عموی اشلی ویلکس که در آتلانتا زندگی میکنه.” استوارت گفت: “خاله‌ی چارلز و ملانی همیلتون.”

برنت گفت: “گفت فردا شب، در مهمانی، خبر یک عروسی رو می‌شنویم.”

“آه، میدونم!” اسکارلت با ناامیدی گفت. “در مورد چارلی همیلتون و هانی ویلکس هست. همه می‌دونن روزی ازدواج می‌کنن.”

استوارت گفت: “نه، در مورد اشلیه. با خواهر چارلی، دوشیزه ملانی ازدواج میکنه!”

چهره اسکارلت تغییر نکرد اما لب‌هاش سفید شدن - مثل شخصی که در اولین لحظات شوک هست.

استوارت گفت: “قرار نبود تا سال آینده ازدواج کنن، اما با این همه صحبت در مورد جنگ، هر دو خانواده فکر می‌کنن بهتره به زودی ازدواج کنن.” لبخند زد. “حالا، اسکارلت، باید قول بدی در مهمانی با ما شام بخوری.”

اسکارلت به طور خودکار گفت: “البته می‌خورم.”

“و رقص‌های زیادی به ما میدی؟”

“بله.” انگار در خواب صحبت می‌کرد.

“و در ناهار هم کنار ما می‌شینی؟” برنت گفت.

“چی؟” اسکارلت گفت. “آه، بله، البته.”

دوقلوها نمی‌تونستن خوش‌شانسیشون رو باور کنن. در مورد رقص و اشلی ویلکس و ملانی همیلتون به صحبت ادامه دادن. خندیدن و شوخی کردن و منتظر موندن اسکارلت اونها رو به شام دعوت کنه؛ و مدتی گذشت که فهمیدن اسکارلت به حرفشون گوش نمیکنه.

اسکارلت تماشا کرد که دوقلوها رفتن.

قرار بود اشلی با ملانی همیلتون ازدواج کنه! آه، نمیتونه حقیقت داشته باشه! همش اشتباه محض بود. اشلی عاشق اون بود، نه ملانی!

مامی از خونه بیرون اومد. یک سیاهپوست درشت پیر بود که عاشق الن اوهارا و خانواده‌اش بود.

“آقایون رفتن؟” پرسید. “چرا ازشون دعوت نکردی برای صرف شام بمونن؟”

اسکارلت گفت: “نمی‌خواستم به اونها که در تمام مدت شام با پاپا در مورد جنگ صحبت میکنن، گوش بدم.”

مامی گفت: “مؤدب نیستی، دوشیزه اسکارلت. حالا قبل از اینکه سرما بخوری، بیا تو خونه.”

اسکارلت گفت: “میخوام غروب خورشید رو تماشا کنم. تا پاپا بیاد خونه، اینجا میشینم. فقط یک کت سبک برام بیار، مامی.”

مامی دوباره برگشت خونه و اسکارلت یک تصمیم ناگهانی گرفت. فکر کرد: “به دیدن پاپا میرم. به زودی از دوازده بلوط برمیگرده و در مورد اشلی اطلاعاتی خواهد داشت.”

اسکارلت وقتی بچه بود، حتی یک بار هم به اشلی ویلکس فکر نکرده بود. اما دو سال پیش، بعد از تور اروپا اومده بود خونه - سوار بر اسب درحالیکه آفتاب بر موهای بورش که مثل نقره می‌درخشیدن می‌تابید، اومده بود تارا. دست اسکارلت رو بوسیده بود و گفته بود: “بزرگ شدی، اسکارلت.” و از اون لحظه به بعد، اسکارلت به همان سادگی که می‌خواست غذا بخوره، سوار اسب بشه و در یک رختخواب نرم بخوابه، اون رو هم می‌خواست.

به مدت دو سال اسکارلت رو برده بود به رقص و شام و یک هفته هم نمی‌گذشت که اشلی به تارا سر نزنه. این حقیقت داشت که اشلی هرگز با اون در مورد عشق صحبت نکرده بود و چشم‌های خاکستری روشنش هرگز با اون نور گرمی که اسکارلت در مردان دیگه به خوبی می‌شناخت، نسوخته بود. اما اسکارلت مطمئن بود که اشلی دوستش داره. دیده بود گاهی با اون شیوه غم‌انگیز و عجیبش نگاهش می‌کنه.

اسکارلت صدای اسب جرالد اوهارا رو شنید و دید با سرعت تمام به اون طرف مزارع میاد. جرالد شصت ساله بود، مردی کوتاه با موهای سفید نقره‌ای و چشم‌های خشن و کوچک آبی. از دیدن اسکارلت تعجب کرد.

“حال همه در دوازده بلوط چطوره؟” اسکارلت ازش پرسید.

جرالد گفت: “همشون در مورد جنگ صحبت میکنن، و-“

“در مورد مهمانی صحبت کردن؟” اسکارلت سریع پرسید.

جرالد گفت: “بله، فکر می‌کنم کردن. دوشیزه ملانی همیلتون و برادرش چارلز از آتلانتا اومدن و-“

“آه، پس اومده!” قلب اسکارلت سنگین شد. “اشلی هم اونجا بود؟”

“بله، بود.” جرالد با دقت به دخترش نگاه کرد. “به همین دلیل به دیدن من اومدی، نه؟ چرا قبلاً اینو نگفتی؟ حالا چی در مورد تو و اشلی هست؟”

اسکارلت گفت: “چیزی نیست، پاپا.”

“خواسته با تو ازدواج کنه؟”

اسکارلت آرام گفت: “نه.”

جرالد گفت: “و نمی‌خواد هم. جان ویلکس میگه اشلی قراره با دوشیزه ملانی ازدواج کنه. فردا به همه میگن.”

دردی از قلب اسکارلت گذشت و نفس کشیدن براش دشوار بود. پدرش تماشاش کرد، و ناراحت شد.

“دنبال مردی که عاشقت نیست دویدی؟”

“نه!” اسکارلت گفت.

“دروغ میگی!” جرالد گفت. بعد مهربانانه ادامه داد: “مردان جوان زیادی هست، اسکارلت. من می‌خوام خوشبخت بشی، و با اون نمیشدی.”

“آه، میشدم! میشدم!”

جرالد گفت: “ویلکس‌ها با آدم‌های دیگه فرق دارن. اونها با اقوامشون ازدواج می‌کنن و عجیب بودنشون رو در خانواده حفظ می‌کنن. ببین چطور کتاب می‌خونن و برای دیدن نقاشی و شنیدن موسیقی به بوستون و نیویورک میرن.”

“هیچ کس بهتر از اشلی اسب سواری نمیکنه!” اسکارلت گفت.

جرالد گفت: “آه، بله، اشلی می‌تونه با بهترین مردان سوار اسب بشه و بنوشه، اما اون به این چیزها اهمیتی نمیده. حالا گوش کن، پسرهای خوب دیگه‌ای برای ازدواج هستن، اسکارلت. و وقتی من نیستم، تارا رو به تو می‌سپارم و- “

“من تارا رو نمی‌خوام!” اسکارلت با عصبانیت فریاد زد. “مزارع هیچ معنایی ندارن وقتی -“ می‌خواست بگه وقتی مردی که میخوای رو نداری، اما فریاد جرالد جلوش رو گرفت.

“هیچ معنایی نداره! زمین تنها چیزی هست که در دنیا معنی داره!” فریاد زد. “این عشق به زمین به تو میرسه، اسکارلت. تو خونته و نمیشه انکارش کرد.” وقتی به سمت خونه می‌رفتن بازوی اسکارلت رو گرفت. “من مادرت رو با این نگران نخواهم کرد، و تو هم نباید بکنی.”

جلوی در الن اوهارا رو دیدن. کیف مشکیش رو در دست داشت که همیشه داروهای مورد استفادش برای بردگان رو توش نگهداری می‌کرد. مامی همراهش بود و خوشحال به نظر نمی‌رسید.

الن گفت: “آقای اوهارا، یک نوزاد در خانه اسلاتر در حال مرگه و من و مامی میریم ببینیم چه کاری می‌تونیم انجام بدیم.”

“اسلاترها! جرالد فریاد زد. “اون آشغال‌های سفید؟”

مامی با آزردگی گفت: “اون همیشه از سیاه‌پوست‌ها و آشغال‌های سفیدی که نمی‌تونن از خودشون مراقبت کنن، پرستاری میکنه.”

الن در حالی که گونه‌ی دخترش رو لمس می‌کرد، گفت: “جای من رو در شام بگیر، اسکارلت.” زن قد بلندی بود، با صدایی آرام، ملایم و لبخندی گرم که همه رو مجذوب خودش می‌کرد.

اسکارلت فکر کرد چیزی جادویی در نوازش مادرش بود و لحظه‌ای اشلی رو فراموش کرد.

اما بعد ایده‌ای به ذهنش رسید. “اشلی نمیدونه من دوستش دارم!” فکر کرد. “فکر می‌کنه من برنت یا استوارت رو دوست دارم و با ملانی ازدواج می‌کنه چون فکر میکنه نمی‌تونه من رو داشته باشه!”

باید بهش بگم، بعد می‌تونیم فرار کنیم جونزبورو و ازدواج کنیم! تا فردا شب همین موقع، ممکنه من خانم اشلی ویلکس باشم!”

متن انگلیسی فصل

Chapter one

News of a Wedding

Scarlett O’Hara was not beautiful, but men did not realize this when caught by her charm as the Tarleton twins were. Her eyes were green, and her skin was that soft white skin which Southern women valued so highly, and covered so carefully from the hot Georgia sun with hats and gloves.

On that bright April afternoon of 1861, sixteen-year-old Scarlett sat in the cool shadows of the house at Tara, her father’s plantation. Stuart and Brent Tarleton sat each side of her. They were friendly young men with deep red-brown hair, and were clever in the things that mattered in north Georgia at that time - growing good cotton, riding well, shooting straight and behaving like a gentleman.

‘Don’t you two care about being sent home from the University of Georgia for bad behaviour?’ Scarlett was saying.

‘The war will start soon,’ said Brent. ‘You didn’t think we’d stay in university with a war going on, did you?’

‘There isn’t going to be a war,’ said Scarlett, looking bored. ‘Ashley Wilkes and his father told Pa just last week that our men in Washington will come to an agreement with Mr Lincoln about the Confederacy. Anyway, the Yankees are too frightened of us to fight. And if you say “war” once more, I’ll go inside the house and shut the door!’

They looked across the red earth of Gerald O’Hara’s land, which stretched away as far as the eye could see. The white house was like an island, sitting in a wild red sea, the earth blood-coloured after the rains of recent weeks.

‘Scarlett, you’ll promise to dance with us at the party at Twelve Oaks tomorrow, won’t you?’ said Brent.

‘If you do, we’ll tell you a secret,’ said Stuart.

‘What secret?’ asked Scarlett. ‘Who told you?’

‘Miss Pittypat Hamilton, Ashley Wilkes’ cousin who lives in Atlanta. Charles and Melanie Hamilton’s aunt,’ said Stuart.

‘She said that we’ll hear news of a wedding tomorrow night, at the party,’ said Brent.

‘Oh, I know that!’ said Scarlett, disappointed. ‘It’s about Charlie Hamilton and Honey Wilkes. Everyone knows they’ll get married some day.’

‘No, it’s about Ashley,’ said Stuart. ‘He’s going to marry Charlie’s sister, Miss Melanie!’

Scarlett’s face did not change but her lips went white - like a person who is in the first moments of shock.

‘They weren’t going to marry until next year,’ said Stuart, ‘but with all the talk of war, both families think it will be better if they’re married soon.’ He smiled. ‘Now, Scarlett, you must promise to eat supper with us at the party.’

‘Of course I will,’ said Scarlett automatically.

‘And give us plenty of dances?’

‘Yes.’ She spoke as if in a dream.

‘And sit with us at lunch, too?’ said Brent.

‘What?’ said Scarlett. ‘Oh, yes, of course.’

The twins were unable to believe their good luck. They talked on about the dance, and Ashley Wilkes and Melanie Hamilton. They laughed and joked, and waited for Scarlett to invite them to supper; and it was some time before they realized she was not listening to them.


Scarlett watched the twins ride away.

Ashley was going to marry Melanie Hamilton! Oh, it couldn’t be true! It was all a mistake. Ashley was in love with her, not Melanie!

Mammy came out of the house. She was a big old negro who loved Ellen O’Hara and her family. ‘Are the gentlemen gone?’ she asked. ‘Why didn’t you ask them to stay to supper?’

‘I didn’t want to listen to them talking to Pa about the war all through supper,’ said Scarlett.

‘You just ain’t polite, Miss Scarlett,’ said Mammy. ‘Now come into the house before you get cold.’

‘I want to watch the sun go down,’ said Scarlett. ‘I’ll sit here until Pa comes home. Just fetch me a light coat, Mammy.’

Mammy went back into the house and Scarlett made a sudden decision. ‘I’ll go and meet Pa,’ she thought. ‘He’ll be coming back from Twelve Oaks soon, and he’ll know about Ashley.’

As a child, Scarlett had not given Ashley Wilkes a single thought. But two years ago, he had arrived home after touring Europe - riding up to Tara with the sun so bright on his fair hair that it shone like silver. ‘You’ve grown up, Scarlett,’ he had said, kissing her hand. And from that moment on, she wanted him as simply as she wanted food to eat, and horses to ride, and a soft bed to sleep in.

For two years, he took her to dances and suppers, and a week did not go past without Ashley calling at Tara. It was true he never spoke to her of love, and his clear grey eyes never burned with that hot light Scarlett knew so well in other men. But she was sure that he loved her. She saw him looking at her sometimes, in that sad, strange way of his.

Scarlett heard the sound of Gerald O’Hara’s horse and saw him coming across the fields at full speed. Gerald was sixty years old, a small man with silver-white hair and hard little blue eyes. He was surprised to see her.

‘How is everyone at Twelve Oaks?’ she asked him.

‘They’re all talking about the war,’ he said, ‘and-‘

‘Did they speak about the party?’ Scarlett asked quickly.

‘Yes, I think they did,’ said Gerald. ‘Miss Melanie Hamilton and her brother Charles have come from Atlanta and-‘

‘Oh, so she did come!’ Scarlett’s heart became heavy. ‘Was Ashley there, too?’

‘Yes, he was.’ Gerald looked closely at his daughter. ‘That’s why you came to meet me, isn’t it? Why didn’t you say so before? Now what’s all this about you and Ashley?’

‘There’s nothing, Pa,’ she said.

‘Has he asked to marry you?’

‘No,’ said Scarlett, quietly.

‘And he won’t,’ said Gerald. ‘John Wilkes says that Ashley is to marry Miss Melanie. They’ll tell everyone tomorrow.’

A pain cut across Scarlett’s heart and she found it hard to breathe. Her father watched her, and looked uncomfortable.

‘Have you run after a man who’s not in love with you?’

‘No!’ said Scarlett.

‘You’re lying!’ said Gerald. Then went on in a kind way, ‘There are lots of other young men, Scarlett. I want you to be happy, and you wouldn’t be happy with him.’

‘Oh, I would! I would!’

‘The Wilkes are different from other people,’ said Gerald. They marry their cousins and keep their strangeness in the family. Look how they read books, and go to Boston and New York to see paintings and hear music.’

‘Nobody rides a horse better than Ashley!’ said Scarlett.

‘Oh, yes, Ashley can ride and drink with the best of men, but he cares nothing about those things,’ said Gerald. ‘Now listen, there are other fine boys to marry, Scarlett. And when I’m gone, I’ll leave Tara to you and-‘

‘I don’t want Tara!’ cried Scarlett, angrily. ‘Plantations don’t mean anything when-‘ She was going to say when you don’t have the man you want, but Gerald’s shout stopped her.

‘Not mean anything! Land is the only thing in the world that does mean anything!’ he cried. ‘It will come to you, Scarlett, this love of the land. It’s in your blood and there’s no denying it.’ He held her arm as they walked towards the house. ‘I’ll not worry your mother with this, and nor must you.’

They met Ellen O’Hara at the door. She was carrying the black bag in which she always kept the medicines she used for the slaves. Mammy was with her, and did not look pleased.

‘Mr O’Hara,’ Ellen said, ‘a baby is dying at the Slattery house and Mammy and I are going to see what we can do.’

‘The Slatterys!’ shouted Gerald. ‘Those white trash?’

‘She is always nursin’ negroes and white trash who could not look after themselves,’ said Mammy, annoyed.

‘Take my place at supper, Scarlett,’ said Ellen, touching her daughter’s cheek. She was a tall woman, with a quiet, gentle voice and a warm smile that charmed everyone.

There was something magical about her mother’s touch, thought Scarlett, and for a moment forgot all about Ashley.

But later an idea came to her. ‘Ashley doesn’t know I love him!’ she thought. ‘He thinks I love Brent or Stuart, and he’s marrying Melanie because he thinks he can’t have me!

I must tell him, then we can run off to Jonesboro and get married! By this time tomorrow night, I might be Mrs Ashley Wilkes!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.