خبر از تارا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بر باد رفته / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خبر از تارا

توضیح مختصر

باتلر میگه میخواد اسکارلت معشوقه‌اش بشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

خبر از تارا

اون تابستان، برای اولین بار از زمان شروع جنگ، مردم آتلانتا صدای نبرد رو شنیدن. یانکی‌ها نزدیک‌تر می‌شدن! بسیاری از پیرمردها مثل جان ویلکس و پسران جوان مثل فیل مید برای نگهبانی از پل‌های رودخانه چاتاهوچ، پشت ارتش اصلی کنفدراسیون، فرستاده شدن.

بعد، در یک بعد از ظهر گرم جولای، بعد از نبردی وحشتناک در پیچ‌تری گریک، جریانی از سربازان کنفدراسیون شروع به ورود به آتلانتا کردن. عده‌ای غرق در خون بودن و بقیه به کسانی که قادر به راه رفتن نبودن کمک می‌کردن تا برن بیمارستان.

در طی چند روز، یانکی‌ها در سه طرف آتلانتا بودن و راه‌آهن به تنسی تحت کنترل یانکی‌ها بود. فقط یک راه‌آهن به جنوب یعنی ماکون هنوز باز بود. اما اگر می‌تونستن نگهش دارن، آتلانتا می‌تونست در برابر یانکی‌ها بایسته.

اما وقتی گلوله‌ها شروع به ریختن در خیابان‌ها کردن، زنان، کودکان و افراد مسن شهر رو ترک کردن. خانم السینگ و خانم مریوثر از رفتن خودداری کردن. با افتخار گفتن در بیمارستان مورد نیاز هستن و هیچ یانکی نمی‌تونه اونها رو از خونه‌هاشون فراری بده. خانم مید هم امتناع کرد. فیل با فاصله‌ی کمی در جنگ بود و خانم مید می‌خواست نزدیک باشه. عمه پیتی از اولین کسانی بود که اونجا رو ترک کرد. او به ماكون رفت تا پیش پسر عموش بمونه. گفت: “شما دخترها باید با من بیاید.”

اما اسکارلت پسرعموی عمه پیتی رو دوست نداشت. گفت: “من میرم تارا، و ملانی می‌تونه با شما به ماکون بیاد.”

“اسکارلت، منو تنها نذار!” ملانی داد زد. “اگه وقتی بچه به دنیا میاد پیش من نباشی، من میمیرم! به اشلی قول دادی از من مراقبت کنی. به من گفت این رو از تو میخواد.”

اسکارلت با خستگی گفت: “من به قولم عمل می‌کنم، اما نمیرم ماکون. من میرم خونه به تارا، و تو می‌تونی با من بیای.”

اما دکتر مید جلوی رفتن ملانی به ماکون یا تارا رو گرفت. گفت: “تو نمی‌تونی سفر کنی. ممکنه خطرناک باشه. خانم پیتی، شما برید ماکون و خانم‌های جوان رو اینجا بذارید. خانم ملانی، شما باید در رختخواب بمونی تا بچه به دنیا بیاد.”

دكتر خصوصی با اسکارلت حرف زد، گفت: “روزهای سختی پشت سر خواهد گذاشت. تا اومدن بچه باید پيشش بمونی. با این ریزش گلوله‌ها، ممکنه هر زمان باشه.”

بنابراین عمه پیتی رفت ماكون و عمو پیتر رو با خودش برد. و اسکارلت و ملانی با وید و پریسی در آتلانتا تنها موندن.

اون روزهای اول، اسکارلت به خیابان‌ها نمی‌رفت. هر بار صدای اومدن گلوله‌ای رو می‌شنید، به اتاق ملانی می‌رفت و خودش رو می‌نداخت روی تخت، و هر دو سرشون رو در بالش پنهان می‌کردن. پریسی و وید زیر میزی در طبقه پایین پنهان می‌شدن، وید گریه می‌کرد و پریسی جیغ می‌کشید.

اسکارلت فکر کرد: “ترجیح میدم ملانی بمیره تا اینکه درحالیکه گلوله می‌باره برم بیرون و دکتر پیدا کنم.”

اما پریسی ترس اسکارلت رو آرام کرد. “نگران نباش، خانم اسکارلت.” گفت: “من همه چیز رو در مورد زایمان نوزاد بلدم. مادرم همه چیز رو در این باره به من نگفت؟ به من بسپارش.”

اواخر جولای اسکارلت نامه‌ای از جرالد دریافت کرد که می‌گفت کارین حصبه گرفته و بیماره و اسکارلت نباید بره خونه. اون شب، بیرون خونه نشست و به تارا فکر کرد. زندگی در اونجا هرگز مثل گذشته نمیشد. دیگه هرگز صدای وحشی و شاد پسران تارلتون رو نمی‌شنید. یا پسران مونرو، یا جو فونتین کوچولو، یا- دروازه باز شد و اسکارلت قبل از نگاه کردن به بالا اشک‌های صورتش رو به سرعت پاک کرد.

رت باتلر بود. گفت: “پس نرفتی ماکون. چرا موندی؟”

“برای اینکه پیش ملانی باشم. اون - خوب، اون الان نمیتونه بره.”

“خانم ویلكس هنوز اینجاست؟” گفت. یک سیگار روشن کرد. “و تو پیشش موندی. چقدر عجیب.”

اسکارلت با ناراحتی گفت: “من چیز عجیبی در این مورد نمی‌بینم.”

باتلر گفت: “تو فکر می‌کنی خانم ویلکس احمق و نادونه. پس چرا وقتی گلوله‌های یانکی‌ها دور تا دور از آسمون می‌بارن، موندی؟”

درحالیکه گونه‌های اسکارلت داغ میشدن، گفت: “چون اون خواهر چارلیه و - و برای من مثل خواهره.”

رت گفت: “منظورت اینه که چون بیوه‌ی اشلی ویلکسه.”

اسکارلت عصبانی شد. دوست داشت باتلر فکر کنه اسکارلت برای مردها معماست، اما رت می‌تونست مثل شیشه درونش رو ببینه.

دست اسکارلت رو در دست خودش گرفت. گفت: “چقدر شانس آوردم که تنها پیدات کردم،” و چیزی در صداش باعث شد دوباره صورت اسکارلت داغ بشه.

“میخواد بهم بگه دوستم داره!” فکر کرد. “بعد می‌تونم بهش بگم داره وقتش رو تلف میکنه، و احساس حماقت می‌کنه!”

باتلر دست اسکارلت رو بوسید، و وقتی دهن گرم باتلر پوستش رو لمس کرد، چیزی الکتریسیته مانند از کل بدنش عبور کرد. با خودش گفت: “عاشقش نیستم. من عاشق اشلیم.”

“اسکارلت، از من خوشت میاد، نه؟” گفت.

“خوب.” گفت: “گاهی.”

“می‌تونی دوستم داشته باشی؟”

“گیرش انداختم!” فکر کرد و با صدایی خونسرد جواب داد. “قطعاً نه! نه تا وقتی که مثل یک آقازاده واقعی رفتار کنی.”

باتلر گفت: “و من چنین نیتی ندارم. پس دوستم نداری؟ خوبه، چون گرچه من ازت خوشم میاد، اسکارلت، ولی دوستت ندارم، و نمی‌خواستم دومین مردی باشم که عشقت رو پس نمیده، عزیزم.”

“تو - تو دوستم نداری؟” اسکارلت گفت.

“امیدوار بودی داشته باشم؟ متأسفم. اما من خیلی ازت خوشم میاد. می‌دونم هنوز هم عاشقانه به آقای ویلکس کودن فکر می‌کنی، که احتمالاً در این شش ماه گذشته درگذشته. ولی در قلبت باید برای من هم جایی باشه. اسکارلت، من تو رو بیشتر از هر زنی که تا حالا خواستم، می‌خوام.”

اسکارلت متعجب و گیج شده بود. “از من می‌خوای باهات ازدواج کنم؟”گفت.

دست اسکارلت رو انداخت و بلند خندید. “نه، من اهل ازدواج نیستم، بهت نگفتم؟”

“اما - اما - چی؟”

آرام گفت: عزیزم. من ازت می‌خوام معشوقه‌ام باشی.” معشوقه! اسکارلت همزمان احساس شوک و سرخوردگی کرد. “برو بیرون!” داد زد. “برو بیرون و هرگز برنگرد! به - به پدرم میگم، و اون تو رو میکشه!”

لبخندش رو تماشا کرد. شرمنده نبود، سرگرم شده بود! دوید داخل خونه و سعی کرد در رو محکم پشت سرش ببنده، اما در خیلی سنگین بود.

“می‌تونم کمکت کنم؟” باتلر پرسید.

و وقتی اسکارلت می‌دوید طبقه‌ی بالا، باتلر از عوضش در رو محکم بست.

با پایان یافتن روزهای گرم و پر سر و صدا ماه اوت، گلوله باران متوقف شد. بعد خبرهای نگران‌کننده از جنوب اومد. یانکی‌ها سعی داشتن راه آهن جونزبورو رو بگیرن و تارا به جنگ نزدیک بود. سرانجام یک سرباز گفت که ارتش کنفدراسیون یانکی‌ها رو عقب رانده، اما راه آهن خسارت دیده و مدتی طول می‌کشه قطارها دوباره بتونن حرکت کنن. اون بعد از ملاقات با پدر اسکارلت در جونزبورو نامه‌ای از پدرش به اسکارلت آورد و تونست بهش بگه که یانکی‌ها به تارا نرسیدن.

“اما پاپا در جونزبورو چیکار میکرد؟” پرسید.

سرباز مضطرب شد. گفت: “اون - اون دنبال یک پزشک ارتش بود تا باهاش بره تارا.”

اسکارلت نامه‌ی پدرش رو باز کرد و شروع به خوندن کرد:

دختر عزیز، مادرت و هر دو دختر مبتلا به حصبه هستن و بسیار بیمارن، اما ما باید به بهترین‌ها امیدوار باشیم. وقتی مادرت به رختخوابش رفت، به من گفت برات نامه بنویسم و بگم نباید بیای خونه و خودت و وید رو در معرض خطر قرار بدی. عشقش رو میفرسته و ازت میخواد براش دعا کنی.

اسکارلت تا هفته بعد مضطربانه منتظر اخبار بیشتر موند، اما هیچ خبری نیومد. هیچ کس نمی‌دونست متفقین کجا هستن، یا یانکی‌ها چیکار می‌کنن. در بیمارستان‌های آتلانتا به حدی حصبه دیده بود که می‌دونست یک هفته برای این بیماری وحشتناک مدتی طولانی هست و می‌خواست بره خونه. “آه، چرا این بچه به دنیا نمیاد؟” فکر کرد.

آخرین روز ماه آگوست فرا رسید و به همراهش شایعاتی درباره نبردی بزرگ در جنوب آتلانتا منتشر شد. مردم منتظر خبر بودن. اگر یانکی‌ها راه‌آهن ماکن رو به دست میاوردن، به زودی میرسیدن آتلانتا!

اول ماه سپتامبر، اسکارلت با شنیدن صدایی مانند رعد و برق دور از خواب بیدار شد. اول فکر کرد “بارون میباره.” بعد به سمت پنجره رفت. “نه، بارون نیست، اسلحه است! و از جنوب!” جونزبورو، تارا - و مادرش اونجا بودن.

اسکارلت به اتاق ملانی رفت. ملانی در رختخواب بود، چشم‌هاش بسته بودن و دورش حلقه‌های سیاهی وجود داشت. از هر بیماری که اسکارلت دیده بود بدتر به نظر می‌رسید. بعد چشم‌هاش باز شدن و لبخند نرم و گرمی صورتش رو روشن کرد.

گفت: “اسکارلت. چیزی هست که میخوام ازت بپرسم.” اسکارلت روی تخت نشست و ملانی دستش رو گرفت.

ملانی گفت: “عزیزم، بابت اسلحه‌ها متأسفم. به سمت جونزبورو هستن، نه؟ میدونم چقدر نگرانی. اگه به خاطر من نبود، می‌تونستی خونه باشی، نه؟”

اسکارلت با بی ادبی گفت: “بله.”

“تو با من خیلی خوبی، و من به این خاطر دوستت دارم. اگر من بمیرم، می‌خوام بچه‌ام رو تو بگیری. این کار رو می‌کنی؟”

اسکارلت با ترس دستش رو کنار زد. گفت: “احمق نباش، ملانی. نمی‌میری.”

ملانی گفت: “به من قول بده، اسکارلت، اینطوری نمی‌ترسم. مطمئنم بچه امروز به دنیا میاد.”

اسکارلت گفت: “آه، باشه، قول میدم. چرا فکر میکنی امروز به دنیا میاد؟”

“درد داشتم.”

اسکارلت گفت: “پریسی رو می‌فرستم دنبال دکتر مید.”

“نه، میدونی که چقدر سرش شلوغه. فقط بفرست دنبال خانم مید.”

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

News from Tara

That summer, for the first time since the war began, the people of Atlanta heard the sound of battle. The Yankees were getting closer! Many old men, like John Wilkes, and young boys, like Phil Meade, were sent to guard the bridges at Chattahoochee River, at the back of the main Confederate army.

Then, on a hot July afternoon, after a terrible battle at Peachtree Creek, a stream of Confederate soldiers began to arrive in Atlanta. Some were covered in blood, others helped those who couldn’t walk to get to the hospitals.

Within days, the Yankees were on three sides of Atlanta, and the railway to Tennessee was under Yankee control. Only one railway to the south, to Macon, was still open. But if they could hold it, Atlanta could stand against the Yankees.

But when shells began to fall in the streets, women, children and old people began leaving the city. Mrs Elsing and Mrs Merriwether refused to leave. They were needed at the hospital, they said proudly, and no Yankee was going to run them out of their homes. Mrs Meade also refused. Phil was fighting not far away and she wanted to be near. Aunt Pitty was among the first to leave. She went to Macon to stay with a cousin. ‘You girls should come with me,’ she said.

But Scarlett did not like Aunt Pitty’s cousin. ‘I’ll go to Tara, and Melanie can go to Macon with you,’ she said.

‘Scarlett, don’t leave me!’ cried Melanie. ‘I’ll die if you aren’t with me when the baby comes! You promised Ashley that you’d take care of me. He told me he was going to ask you.’

‘I’ll keep my promise,’ Scarlett said, tiredly, ‘but I won’t go to Macon. I’ll go home to Tara, and you can come with me.’

But Dr Meade stopped Melanie going to Macon or Tara. ‘You cannot travel,’ he said. ‘It might be dangerous. Miss Pitty, you go to Macon and leave the young ladies here. Miss Melanie, you must stay in bed until the baby comes.’

He spoke privately to Scarlett ‘She is going to have a difficult time,’ he said. ‘You must stay with her until the baby comes. With these shells falling, it may be at any time.’

So Aunt Pitty went to Macon, taking Uncle Peter with her. And Scarlett and Melanie were left alone in Atlanta with Wade and Prissy.


Those first days, Scarlett would not go into the streets. Every time she heard the scream of a shell coming, she rushed to Melanie’s room and threw herself on the bed, and the two of them hid their heads in the pillow. Prissy and Wade hid under a table downstairs, Wade crying and Prissy screaming.

‘I’d rather let Melanie die than go out and find the doctor when the shells are falling,’ thought Scarlett.

But Prissy calmed Scarlett’s fears. ‘Don’t you worry, Miss Scarlett. I know all about deliverin’ babies,’ she said. ‘Ain’t my mother told me all about it? Just leave it to me.’

At the end of July, Scarlett received a letter from Gerald telling her that Careen was ill with typhoid and that Scarlett must not come home. That night, she sat outside the house and thought of Tara. Life there would never be the same. She would never again hear the wild, happy voices of the Tarleton boys. Or the Munroe boys, or little Joe Fontaine, or The front gate opened and she quickly brushed tears from her face before looking up.

It was Rhett Butler. ‘So you didn’t go to Macon,’ he said. ‘Why did you stay?’

‘To be with Melanie. She - well, she can’t go just now.’

‘Is Mrs Wilkes still here?’ he said. He lit a cigar. ‘And you stayed with her. How strange.’

‘I see nothing strange about it,’ she said, uncomfortably.

‘You think Mrs Wilkes is silly and stupid,’ he said. ‘So why do you stay when there are Yankee shells falling all around?’

‘Because she’s Charlie’s sister and - and like a sister to me,’ said Scarlett, her cheeks getting hot.

‘You mean because she’s Ashley Wilkes’ widow,’ said Rhett.

Scarlett became angry. She liked to think she was a mystery to men, but Rhett could see through her like glass.

He took her hand in his. ‘How lucky, to find you alone,’ he said, and something in his voice made her face go hot again.

‘He’s going to tell me he loves me!’ she thought. ‘Then I can tell him he’s wasting his time, and he’ll feel a fool!’

He kissed her hand, and something electric passed through her whole body as his warm mouth touched her skin. ‘I’m not in love with him,’ she told herself. ‘I’m in love with Ashley.’

‘Scarlett, you do like me, don’t you?’ he said.

‘Well… sometimes,’ she said.

‘Could you ever love me?’

‘I’ve got him!’ she thought, and answered in a cool voice. ‘Certainly not! Not until you behave like a real gentleman.’

‘And I don’t intend to do that,’ he said. ‘So you don’t love me? Good, because although I like you, Scarlett, I don’t love you, and I didn’t want to be the second man not to return your love, my dear.’

‘You - you don’t love me?’ she said.

‘Did you hope that I did? I’m sorry. But I do like you a lot. I know you still think lovingly of the wooden-headed Mr Wilkes, who has probably been dead these last six months. But there must be room in your heart for me, too. Scarlett, I want you more than I’ve ever wanted any woman.’

Scarlett was surprised and confused. ‘Are you asking me to marry you?’ she said.

He dropped her hand and laughed loudly. ‘No, I’m not a marrying man, didn’t I tell you that?’

‘But - but - what-?’

‘My dear,’ he said quietly. ‘I’m asking you to be my lover.’ Lover! Scarlett felt shock and disappointment at the same time. ‘Get out!’ she cried. ‘Get out and don’t ever come back! I’ll - I’ll tell my father, and he’ll kill you!’

She watched him smile. He was not ashamed, he was amused! She ran into the house and tried to crash the door shut behind her, but it was too heavy.

‘May I help you?’ he asked.

And he crashed it shut for her as she ran upstairs.


As the hot, noisy days of August came to an end, the shelling stopped. Then worrying news came from the south. The Yankees were trying to take the railway at Jonesboro, and Tara was close to the fighting. Eventually a soldier came to say that the Confederate army had pushed the Yankees back, but the railway was damaged and it would be some time before trains could travel again. He brought Scarlett a letter from her father, after meeting him in Jonesboro, and was able to tell her that the Yankees hadn’t got to Tara.

‘But what was Pa doing in Jonesboro?’ she asked.

The soldier looked nervous. ‘He - he was looking for an army doctor to go to Tara with him,’ he said.

Scarlett opened her father’s letter and began to read:

Dear Daughter, Your mother and both girls have typhoid and are very ill, but we must hope for the best. When your mother went to her bed, she told me to write and say that you must not come home and put yourself and Wade in danger, too. She sends her love and asks you to pray for her.

For the next week, Scarlett waited nervously for more news, but none came. No one knew where the Confederates were, or what the Yankees were doing. She had seen enough typhoid in the Atlanta hospitals to know that a week was a long time with that terrible illness, and she wanted to be at home. ‘Oh, why doesn’t this baby come?’ she thought.

The last day of August arrived, and with it came rumours of a big battle south of Atlanta. People waited for news. If the Yankees won the Macon railway, they would soon be in Atlanta!

On the first of September, Scarlett woke to hear a sound like distant thunder. ‘Rain coming,’ she thought at first. Then she went to the window. ‘No, not rain, guns! And from the south!’ There lay Jonesboro, Tara - and her mother.

Scarlett went to Melanie’s room. Melanie was in bed, her eyes closed and with dark circles around them. She looked worse than any sick person Scarlett had ever seen. Then her eyes opened and a soft warm smile lit her face.

‘Scarlett,’ she said. ‘There’s something I want to ask you.’ Scarlett sat down on the bed and Melanie held her hand.

‘I’m sorry about the guns, dear,’ said Melanie. ‘They’re towards Jonesboro, aren’t they? I know how worried you are. You could be at home if it weren’t for me, couldn’t you?’

‘Yes,’ said Scarlett, rudely.

‘You’re so good to me, and I love you for it. If I die, I want you to take my baby. Will you do that?’

Scarlett pulled her hand away, frightened. ‘Don’t be silly, Melanie,’ she said. ‘You’re not going to die.’

‘Promise me, Scarlett, then I won’t be afraid,’ said Melanie. ‘I’m sure my baby will come today.’

‘Oh, all right, I promise,’ said Scarlett. ‘Why do you think it will come today?’

‘I’ve been having pains.’

‘I’ll send Prissy for Dr Meade,’ said Scarlett.

‘No, you know how busy he is. Just send for Mrs Meade.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.