یانکی‌ها دارن میان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بر باد رفته / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یانکی‌ها دارن میان

توضیح مختصر

ملانی در حالی بچه‌اش رو به دنیا میاره که یانکی ها میان.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

یانکی‌ها دارن میان

اسکارلت پریسی رو فرستاد دنبال خانم مید و دخترک سیاه‌پوست بعد از مدت طولانی تنها برگشت.

پریسی گفت: “اونجا نبود. خبری دریافت کرده که آقای فیل مورد اصابت گلوله قرار گرفته و با کالسکه‌ای رفته اونو بیاره خونه.”

اسکارلت خیره شد و می‌خواست اون رو تکون بده. “خوب، همونطور اونجا نایست، برو و خانم مریوثر رو بیار!”

پریسی گفت: “اونجا نیست. در راه خونه توقف کردم، اما خونه بسته بود. احتمالاً بیمارستانه.”

اسکارلت لحظه‌ای فکر کرد. گفت: “برو پیش خانم السینگ و همه چیز رو توضیح بده. ازش بخواه بیاد. و عجله کن!”

به اتاق ملانی برگشت که ملانی به پهلو خوابیده بود و صورتش سفید بود. اسکارلت به دروغ گفت: “خانم مید بیمارستانه.” نمی‌خواست با گفتن اینکه فیل مورد اصابت گلوله قرار گرفته، ملانی رو نگران کنه. “اما خانم السینگ میاد.”

یک ساعت طول کشید که پریسی برگرده و در امتداد خیابان آهسته راه می‌رفت. اسکارلت با عجله به ملاقاتش رفت.

پریسی گفت: “خانم السینگ بیمارستانه. بسیاری از سربازان با قطار اول اومدن، بیشتر اونها بدجور صدمه دیدن -“

اسکارلت گفت: “باید بری بیمارستان. نامه‌ای برای دکتر مید میدم بهت، اما اگه اونجا نبود، به یکی دیگه از دکترها بده. و این بار به سرعت برگرد!”

دقایقی بعد، پریسی با نامه رفت و اسکارلت دوباره رفت طبقه‌ی بالا. ملانی سؤالی نپرسید، اما صورتش پر از درد بود. یک ساعت گذشت و بعد یک ساعت دیگه. بعد از ظهر شد و درد ملانی بیشتر شد. پریسی کجا بود؟ چرا نیومد؟ اسکارلت به سمت پنجره رفت. صدای اسلحه از بین رفته بود، یا تصور اون بود؟ بعد دید پریسی در خیابان در حال دویدنه، و ترس روی صورت سیاه و کوچکش نوشته شده. اسکارلت به سرعت از جلوی پنجره کنار کشید.

به ملانی گفت: “آب خنک‌تری میارم.”

وقتی پریسی وارد شد، اسکارلت رسید طبقه‌ی پایین. “خانم اسکارلت در جونزبورو می‌جنگن! میگن ما در جنگ شکست می‌خوریم!”

“دکتر مید کجاست؟ کی میاد؟” اسکارلت گفت.

“در بیمارستان نیست. خانم مریوثر و خانم السین هم اونجا نیستن. مردی به من گفت دکتر با سربازان جونزبورو در ایستگاه راه‌آهنه. اما خانم اسکارلت، من به قدری ترسیده بودم که نتونستم برم اونجا. مردم اونجا می‌میرن، و من از مرده‌ها میترسم.”

“دکترهای دیگه چی؟” اسکارلت پرسید.

پریسی گفت: “خانم اسکارلت، نتونستم اونها رو وادار کنم نامه‌ی شما رو بخونن. همه مثل دیوانه‌ها در بیمارستان کار می‌کنن!” “وقتی مردانی اینجا داریم که میمیرن من رو نگران نوزادها نکن!” یکی از اونها سرم فریاد زد.”

اسکارلت گفت: “گوش کن. دکتر مید رو میارم و تو پیش خانم ملانی بشین. بهش نگو جنگ کجاست و بهش نگو پزشکان دیگه نمیان، می‌شنوی؟”

اسکارلت با عجله از خونه بیرون رفت و رفت زیر آفتاب گرم. یک سرباز سوار از کنارش رد شد و اسکارلت نگهش داشت.

“یانکی‌ها میان؟” ازش پرسید.

سرباز گفت: “بله، خانم. ارتش به زودی آتلانتا رو ترک میکنه.” اسکارلت شروع به دویدن کرد. وقتی راهش رو از بین جمعیت به سمت ایستگاه باز میکرد، مردم از کنارش عبور می‌کردن. اما وقتی از کنار هتل آتلانتا دور زد، ایستاد.

اونجا، زیر گرمای خورشید صدها و صدها مرد روی زمین افتاده بودن. بعضی‌ها از درد فریاد می‌کشیدن. همه جا خون بود و بوی بدن‌های نشسته به استقبالش می‌اومد. دستش رو گذاشت روی دهن و بینیش.

بعد دامنش رو بلند کرد و پا گذاشت روی مرده‌ها، و مردانی که لباس فرمشون خونی بود، و مردانی که صداهایی درمی‌آوردن که به این معنی بود: “آب! آب!”

“دکتر مید!” اسکارلت فریاد زد. “دکتر مید اینجاست؟”

مردی بالا رو نگاه کرد. دکتر بود. پیراهن و شلوارش از خون سرخ و صورتش از خستگی خاکستری شده بود.

به اسکارلت گفت: “خدا رو شکر اینجایی. می‌تونم از هر جفت دستی استفاده کنم. زود باش، بیا اینجا!”

اسکارلت از روی ردیف‌های بدن‌ها با نهایت سرعتی که می‌تونست به سمتش رفت. “دکتر، باید بیای! ملانی داره بچه‌اش رو به دنیا میاره!”

“بچه؟” دکتر غرید. “دیوانه‌ای؟ من نمی‌تونم این مردها رو ترک کنم. یه زن پیدا کن کمکت کنه. همسرم رو پیدا کن.”

شروع به گفتن این کرد که چرا خانم مید نمیتونه بیاد - بعد متوقف شد. نمی‌تونست بهش بگه پسرش آسیب دیده.

“دکتر، لطفاً!” داد زد. “لطفاً بیا!”

دکتر نگاهش کرد. یانکی‌ها میان و ارتش در حال خروج از شهره. نمی‌دونم با این مردها چیکار می‌کنن. هیچ قطاری وجود نداره. راه‌آهن ماکن تحت کنترل یانکی‌هاست. گوش کن، نمیتونم قول بدم، اسکارلت، اما سعی می‌کنم.”

اسکارلت از میان صفوف مردان برگشت. در خیابان‌های اون طرف هتل آتلانتا، سربازان در حال خارج شدن از شهر بودن. به نظر هزاران نفر از اونها بودن.

واگن‌ها رد میشدن و ابرهایی از گرد و غبار پرتاب می‌کردن. در میان جمعیت زنانی مست و با چهره‌های نقاشی شده وجود داشتن. اسکارلت بل وادینگ رو دید، و خنده‌ی مستش رو در حالی که به یک سرباز یک دست چسبیده بود، شنید.

اسکارلت دوباره شروع به دویدن کرد. وقتی به خونه برگشت، وید بیرون منتظر بود.

گریه کرد: “وید گرسنه است.”

“ساکت باش!” اسکارلت گفت. “برو و در باغ پشتی بازی کن.” بالا رو نگاه کرد و پریسی رو جلوی پنجره‌ی اتاق خواب دید. اسکارلت بهش دست تکون داد تا بیاد پایین، بعد رفت تو خونه. پریسی پله‌ها رو سه تا سه تا پایین اومد.

اسکارلت گفت: “دکترها نمی‌تونن بیان. تو باید بچه رو بگیری، و من بهت کمک می‌کنم.”

دهان پریسی باز موند.

“چی شده؟” اسکارلت گفت.

پریسی با نگاه به زمین گفت: “من - خانم اسکارلت - من چیزی در مورد زایمان نمی‌دونم.”

اسکارلت بازوی پریسی رو گرفت و فشار داد. “ای دروغگوی سیاه! منظورت چیه؟ تو گفتی همه چیز رو در مورد -“

“دروغ میگفتم، خانم اسکارلت!” پریسی با گریه گفت.

اسکارلت در عمرش هرگز برده‌ای رو نزده بود، اما تا اونجا که می‌تونست محکم گونه‌ی سیاه پریسی رو زد. پریسی با صدای بلند جیغ کشید و سعی کرد کنار بره.

“اسکارلت، تویی؟” صدای ضعیف ملانی از طبقه‌ی بالا اومد. “لطفاً بیا! لطفاً!”

اسکارلت سعی کرد به یاد بیاره وقتی وید به دنیا اومد، مامی و الن چیکار کردن. به پریسی گفت: “آتش روشن کن و اطمینان حاصل کن که آب زیادی وجود داشته باشه. هر چند تا حوله میتونی پیدا کنی، و کمی نخ و یک قیچی بیار. زود باش!”

پریسی رو به سمت آشپزخونه هل داد و بعد قبل از رفتن به طبقه‌ی بالا نفس عمیقی کشید.

هرگز بعدازظهری چنین طولانی وجود نداشت. یا چنین گرم. اسکارلت برای جلوگیری از آفتاب پرده‌های اتاق خواب رو کشید. ملانی سعی می‌کرد شجاع باشه، اما وقتی غروب شد، بارها و بارها اشلی رو صدا زد تا اینکه اسکارلت خواست صورتش رو با بالش بپوشونه. اسکارلت فکر کرد: “شاید دکتر بیاد” و به پریسی گفت بره خونه‌ی میدها و ببینه دکتر یا خانم مید هستن یا نه.

پریسی رفت، اما خیلی زود تنها برگشت.

گزارش داد: “دکتر تمام روز خونه نبوده. “و، خانم اسکارلت، آقای فیل مرده. تیر خورده. خانم مید رو ندیدم چون جسد فیل رو آماده می‌کرد -“

اسکارلت سریع گفت: “باشه.”

ملانی چشم‌هاش رو باز کرد و زمزمه کرد” “یانکی‌ها میان؟”

اسکارلت گفت: “نه. پریسی دروغگوئه.”

پریسی موافقت کرد: “بله، خانم، هستم.”

ملانی که درست حدس میزد، زمزمه کرد: “یانکی‌ها میان. بیچاره بچه‌ام. اسکارلت، شما نباید اینجا بمونید.”

اسکارلت گفت: “میدونی که ترکت نمی‌کنم.”

“چرا که نه؟” ملانی گفت. “من به هر حال میمیرم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

The Yankees Are Coming

Scarlett sent Prissy for Mrs Meade and, after a long time, the little black girl returned alone.

‘She wasn’t there,’ said Prissy. ‘She got news that Mr Phil was shot and she went with a carriage to fetch him home.’

Scarlett stared, wanting to shake her. ‘Well, don’t just stand there, go and fetch Mrs Merriwether!’

‘She ain’t there,’ said Prissy. ‘I stopped on my way home, but the house was shut up. She’s probably at the hospital.’

Scarlett thought for a moment. ‘Go to Mrs Elsing and explain everything,’ she said. ‘Ask her to come. And hurry!’

She went back to Melanie’s room where Melanie was lying on her side, her face white. ‘Mrs Meade is at the hospital,’ lied Scarlett. She didn’t want to worry Melanie by telling her about Phil getting shot. ‘But Mrs Elsing is coming.’

It was an hour before Prissy came back, walking slowly along the road. Scarlett hurried out to meet her.

‘Mrs Elsing is over at the hospital,’ said Prissy. ‘A lot of soldiers came in on the early train, most of them hurt bad-‘

‘You must go to the hospital,’ said Scarlett. ‘I’ll give you a letter for Dr Meade, but if he isn’t there, give it to one of the other doctors. And hurry back this time!’

Minutes later, Prissy went off with a letter and Scarlett went back upstairs. Melanie asked no questions, but her face was full of pain. An hour passed and then another. Afternoon came, and Melanie’s pains were worse. Where was Prissy? Why didn’t she come? Scarlett went to the window. Had the sound of the guns died away, or was it her imagination? Then she saw Prissy running down the street, fear written all over her little black face. Scarlett quickly moved from the window.

‘I’ll get some cooler water,’ she told Melanie.

She got downstairs as Prissy came in. ‘They’re fighting at Jonesboro, Miss Scarlett! They say we’re losing the war!’

‘Where’s Dr Meade? When is he conning?’ said Scarlett.

‘He ain’t at the hospital. Mrs Merriwether and Mrs Elsin’s ain’t there either. A man told me the doctor was down at the railway station with the soldiers from Jonesboro. But, Miss Scarlett, I was too frightened to go down there. People are dying down there, and I’m frightened of dead people.’

‘What about the other doctors?’ asked Scarlett.

‘Miss Scarlett, I couldn’t get them to read your letter,’ said Prissy. ‘They’re working in the hospital like they’re all crazy! “Don’t worry me about babies when we’ve got men dying here!” one of them shouted at me.’

‘Listen,’ said Scarlett. ‘I’ll get Dr Meade and you sit with Miss Melanie. Don’t tell her where the fighting is, and don’t tell her that the other doctors won’t come, do you hear?’

Scarlett hurried out of the house and into the hot sun. A soldier came riding past and she stopped him.

‘Are the Yankees coming?’ she asked him.

‘Yes, Miss,’ he said. ‘The army are leaving Atlanta soon.’ Scarlett began to run. People rushed past her as she pushed her way through the crowd and on towards the station. But as she went round the side of the Atlanta Hotel, she stopped.

There, lying on the ground under the heat of the sun, were hundreds and hundreds of men. Some were screaming with pain. There was blood everywhere, and the smell of unwashed bodies came to meet her. She put a hand across her mouth and nose.

Then she lifted her skirts and stepped over dead men, and men with blood on their uniforms, and men making sounds which had to mean: ‘Water! Water!’

‘Dr Meade!’ cried Scarlett. ‘Is Dr Meade here?’

A man looked up. It was the doctor. His shirt and trousers were red with blood, and his face was grey with tiredness.

‘Thank God you’re here,’ he said to Scarlett. ‘I can use every pair of hands. Quickly, come here!’

She went to him as fast as she could across the rows of bodies. ‘Doctor, you must come! Melanie is having her baby!’

‘Baby?’ thundered the doctor. ‘Are you crazy? I can’t leave these men. Get some woman to help you. Get my wife.’

She started to tell him why Mrs Meade could not come - then stopped. She could not tell him his son was hurt.

‘Doctor, please!’ she cried. ‘Please come!’

He looked at her. ‘The Yankees are coming and the army is moving out of town. I don’t know what they’ll do with these men. There aren’t any trains. The Macon line is under Yankee control. Listen, I can’t promise, Scarlett, but I’ll try.’

Scarlett went back through the rows of men. On the streets beyond the Atlanta Hotel, soldiers were moving out of the city. There seemed to be thousands of them. Wagons went past, throwing up clouds of dust. There were drunken women with painted faces among the crowd. Scarlett saw Belle Wading, and heard her drunken laugh as she held on to a one-armed soldier.

Scarlett began to run again. When she got back to the house, Wade was waiting outside.

‘Wade hungry,’ he cried.

‘Be quiet!’ said Scarlett. ‘Go and play in the back garden.’ She looked up and saw Prissy at the bedroom window. Scarlett waved at her to come down, then went into the house. Prissy came down the stairs three at a time.

‘The doctors can’t come,’ said Scarlett. ‘You’ve got to deliver the baby, and I’ll help you.’

Prissy’s mouth fell open.

‘What’s the matter?’ said Scarlett.

‘I - Miss Scarlett - I don’t know nothin’ about deliverin’ babies,’ said Prissy, looking at the floor.

Scarlett took Prissy’s arm and squeezed it. ‘You black liar! What do you mean? You said you knew everything about-‘

‘I was lyin’, Miss Scarlett!’ cried Prissy.

Scarlett had never hit a slave in all her life, but she hit Prissy’s black cheek as hard as she could. Prissy screamed loudly and tried to pull away.

‘Scarlett, is it you?’ Melanie’s weak voice came from upstairs. ‘Please come! Please!’

Scarlett tried to remember what Mammy and Ellen did when Wade was born. ‘Build a fire and make sure there’s plenty of water,’ she told Prissy. ‘Bring all the towels you can find, and some string and a pair of scissors. Quickly!’

She pushed Prissy towards the kitchen, then took a deep breath before going upstairs.


There was never an afternoon as long as this one. Or as hot. Scarlett pulled the bedroom curtains across to keep out the sun. Melanie tried to be brave, but when evening came, she began calling for Ashley - over and over - until Scarlett wanted to cover her face with a pillow. ‘Perhaps the doctor will come after all,’ thought Scarlett, and she told Prissy to go to the Meades’ house and see if he or Mrs Meade were there.

Prissy went, but came back soon after, alone.

‘The doctor ain’t been home all day,’ she reported. ‘An’, Miss Scarlett, Mr Phil is dead. He was shot. I didn’t see Mrs Meade because she was gettin’ his body ready for-‘

‘All right,’ said Scarlett quickly.

Melanie opened her eyes and whispered, ‘Are the Yankees coming?’

‘No,’ said Scarlett. ‘Prissy’s a liar.’

‘Yes, Miss, I am,’ agreed Prissy.

‘The Yankees are coming,’ whispered Melanie, guessing correctly. ‘My poor baby. Scarlett, you mustn’t stay here.’

‘You know I won’t leave you,’ said Scarlett.

‘Why not?’ said Melanie. ‘I’m going to die anyway.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.