فرار از آتلانتا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بر باد رفته / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فرار از آتلانتا

توضیح مختصر

رت اسکارلت و فانی رو از آتلانتا خارج میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

فرار از آتلانتا

اسکارلت مثل یک پیرزن آرام آرام از پله‌های تاریک پایین اومد. رفت بیرون و روی پله‌ی جلو نشست. تموم شده بود. ملانی نمرده بود و پریسی در حالی که ملانی خواب بود اولین حمام رو به پسر بچه کوچیک میداد.

هوای شب روی صورت و بازوهاش خنک و باطراوت بود, سربازان بیشتری در حال ترک شهر بودن و از جلوی خونه رد میشدن، اگرچه در تاریکی نمی‌تونست اونها رو به وضوح ببینه.

چیکار می‌تونست بکنه؟ برای کمک به کجا می‌تونست مراجعه کنه؟ اسکارلت یاد رت افتاد. اون قوی و باهوش بود و از یانکی‌ها نمی‌ترسید. و اسب و کالسکه هم داشت.

پریسی رو صدا کرد. گفت: “کاپیتان باتلر در هتل آتلانتا زندگی میکنه.” سریع برو اونجا و در مورد بچه بهش بگو. بهش بگو می‌خوام ما رو از اینجا ببره بیرون.”

“فرض کنیم کاپیتان باتلر در هتل نباشه؟” پریسی گفت.

اسکارلت گفت: “به اتاق‌های بار برو، برو خونه‌ی بل واتلینگ. فقط پیداش کن، وگرنه یانکی‌ها همه‌ی ما رو گیر میندازن!”

اسکارلت برگشت خونه و منتظر موند. بعد از مدتی، دید آسمان در شرق شهر صورتی رنگ میشه. بعد یک شعله بزرگ در تاریکی تیراندازی شد.

“یانکی‌ها شهر رو می‌سوزونن!” فکر کرد.

لحظاتی بعد پریسی دوید تو اتاق.

“یانکی‌ها-؟” اسکارلت شروع کرد.

پریسی گفت: “نه، مردان ما هستن. کارخونه‌ی اسلحه‌سازی و هر چیزی که از ارتش مونده رو می‌سوزنن. هممون می‌سوزیم و خاکستر میشیم!”

“کاپیتان باتلر رو دیدی؟” اسکارلت گفت.

“بله، دیدمش، و گفتم: “زود بیا، کاپیتان باتلر، و اسب و کالسکه‌ات رو بیار.” و اون گفت اسبش رو بردن اما او یکی دیگه میدزده.”

“داره میاد؟ اسب میاره؟”

“اینطور گفت.”

اسکارلت احساس بهتری پیدا کرد. اگر رت اونها رو از این وضعیت ناخوشایند خارج میکرد، اسکارلت همه چی رو می‌بخشید. به پریسی گفت: “وید رو بیدار کن و لباس بپوشون. بعد برای هممون لباس بردار. به خانم ملانی نگو میریم، فعلاً نه، اما دو تا حوله‌ی ضخیم دور کودک بنداز و لباس‌های اون رو هم بردار.”

انگار ساعت‌ها طول کشید که بالاخره رت با واگن اومد. طوری لباس پوشیده بود گویی به مجلس رقص می‌رفت، کت و شلوار سفید. دو اسلحه همراه داشت و جیب‌هاش پر از گلوله بودن.

با لبخند گفت: “عصر بخیر،” و کلاهش رو برداشت. “هوای خوبیه! شنیدم دارید میرید سفر.”

اسکارلت با صدای لرزان گفت: “اگر شوخی کنی، دیگه باهات حرف نمیزنم.”

“ترسیدی!” وانمود کرد تعجب کرده.

“بله، ترسیدم! و اگر عقل داشتی، تو هم می‌ترسیدی!” گفت. “باید از اینجا بریم.”

“و کجا میری؟” مؤدبانه پرسید.

اسکارلت گفت: “میرم خونه.”

“منظورت تاراست؟” رت گفت. “اسکارلت، دیوانه‌ای؟ ممکنه یانکی‌ها تا حالا همه جای تارا باشن. نمی‌تونی صاف از وسط ارتش یانکی بگذری!”

“من میرم خونه!” گریه کرد و اشک از گونه‌هاش جاری شد. یک‌مرتبه، در آغوش باتلر بود, دستان باتلر موهای اسکارلت رو به آرامی صاف کرد و وقتی صحبت کرد صداش هم ملایم بود.

گفت: “گریه نکن، دختر کوچولوی شجاع من. می‌برمت خونه.”

رت در امتداد خیابان باریک به غرب پیچید و چرخ واگن چنان به سنگی خورد که ملانی پشت واگن فریاد زد. وید و پریسی با نوزاد کنارش بودن. اسکارلت جلو کنار رت بود.

“باید از وسط آتش رد بشیم؟” اسکارلت از باتلر پرسید.

باتلر گفت: “اگر عجله کنیم نه.”

اسب رو یکباره نگه داشت. گفت: “سربازها.”

صف‌های طولانی سربازان کنفدراسیون، از خیابان ماریتا می‌گذشتن و به قدری خسته بودن که به ساختمان‌های سوزان اطرافشون اهمیتی نمی‌دادن. خیلی‌ها کفش نداشتن و لباس فرم اونها پاره و کثیف بود. مثل ارواح بی سر و صدا از کنار اونها عبور می‌کردن.

رت گفت: “خوب نگاه کن، تا بتونی به نوه‌هات بگی آخرین سربازان دلیل مقدس رو دیدی.”

یک‌مرتبه اسکارلت از رت به خاطر توهین به این مردان شکسته متنفر شد. به چارلز ، به اشلی که ممکنه مرده باشه و همه‌ی اون پسران جوان شجاع که حالا مردن، فکر کرد. فراموش کرد که یک زمان‌هایی فکر می‌کرد احمقن.

رت با نگاهی عجیب و متفکر سربازان رو تماشا کرد. بعد صدای سقوط چوبی اومد و اسکارلت شعله باریکی بالای ساختمان کنار اونها دید.

“رت، عجله کن!” فریاد زد.

با سرعت از یک خیابان باریک به خیابان دیگه رفتن تا اینکه صدای شعله‌های آتش پشت سرشون خاموش شد. رت صحبت نکرد. چهره‌اش سرد و سخت به نظر می‌رسید، انگار فراموش کرده کجاست. اسکارلت می‌خواست چیزی بگه - هر چیزی - اما رت فقط نشست و به جاده تاریک پیش روش خیره شد.

اسکارلت گفت: “آه، رت. خیلی خوشحالم که تو در ارتش نیستی!”

با این حرف، رت سرش رو برگردوند - و اسکارلت در چشم‌هاش دید که چقدر عصبانی و گیجه. بعد از این، چیزی نگفت.

بالاخره، در جاده‌ی عریض‌تر و صاف‌تری بودن.

رت گفت: “از شهر خارج شدیم. هنوز هم می‌خوای این کار دیوانه‌‌وار رو انجام بدی؟ ارتش یانکی بین تو و تارا قرار داره.”

“بله!” اسکارلت گفت. “لطفاً رت، عجله کنیم!”

رت گفت: “نمی‌تونی از این جاده بری جونزبورو، اونها تمام روز بالا و پایین اونجا می‌جنگن. راه واگن گذری می‌شناسی؟”

اسکارلت فریاد زد: “آه، بله. من یک مسیر گذر واگن می‌شناسم. من و پاپا قبلاً از اون مسیر می‌رفتیم. به فاصله یک مایلی تارا میرسه.”

رت گفت: “خوب. شاید یانکی‌ها هنوز اونجا نیستن. شاید بتونی رد بشی اگه-“

“بتونم رد بشم؟ تو ما رو نمیبری؟”

رت گفت: “نه. من شما رو اینجا ترک می‌کنم.”

“ما رو ترک می‌کنی؟” اسکارلت وحشیانه گفت. “کجا میری؟”

رت گفت: “با ارتش میرم.”

“رت، دست از شوخی بردار!”

رت با لبخند گفت: “شوخی نمی‌کنم، عزیزم. فکر کن سربازان ما با رسیدن دقیقه نودی من چقدر خوشحال میشن.”

“آه، رت!” اسکارلت فریاد زد. “چرا میری؟”

رت خندید. “شاید به این دلیل که جنوبی هستم و شرمنده‌ام. کی میدونه؟”

“تو باید از خجالت بمیری که ما رو تنها و عاجز میذاری-“

“اسکارلت، کسی مثل تو خودخواه و مصمم هرگز عاجز نمیشه. اگه بگیرنت خدا به یانکی‌ها کمک کنه!” رت از واگن پایین رفت. بعد دست‌هاش رو برد بالا، اسکارلت رو زیر بغل گرفت و گذاشتش زمین کنار خودش. اسکارلت رو چند قدم از واگن دور کرد.

رت گفت: “ازت نمی‌خوام درک کنی یا ببخشی. من هرگز خودم رو به خاطر این حماقت درک نمی‌کنم یا نمی‌بخشم. اما جنوب به همه‌ی مردها احتیاج داره، بنابراین من میرم جنگ.” دستان گرم و قدرتمند رت بازوان اسکارلت رو بالا برد, “من دوستت دارم، اسکارلت، گرچه گفتم ندارم. می‌خوای نظرت رو در مورد پیشنهاد قبلیم عوض کنی؟ یک سرباز با خاطرات زیبا به مرگ میره.”

حالا داشت با لب‌های آهسته و داغ اون رو می‌بوسید. چارلز هرگز اینطور نبوسیده بودش. بوسه‌ی پسران تارلتون و کالورت هرگز اون رو اینطور گرم و سرد نکرده بود.

صدایی از واگن اومد. وید بود.

“وید ترسیده!”

و ناگهان اسکارلت به یاد آورد که اون هم ترسیده و رت داره ترکش می‌کنه. و از همه مهم‌تر، رت با پیشنهادهای شوکه‌کننده‌اش بهش توهین میکرد!

خودش رو از رت دور کرد. “ترسو!” فریاد زد. “موجود زننده و وحشتناک!” و با تمام قدرتش از دهن رت زد.

رت دستی به صورتش کشید. آرام گفت: “متوجهم.”

“برو!” اسکارلت فریاد زد. “دیگه نمی‌خوام ببینمت! امیدوارم یک گلوله درست روت فرود بیاد. امیدوارم تکه تکه‌ات کنه. امیدوارم-“

رت با لبخند گفت: “بقیه‌اش مهم نیست. ایده‌ی کلیت رو فهمیدم.” به سمت واگن برگشت. “خانم ویلکس؟”

صدای ترسیده پریسی از واگن جواب داد. “خانم ملانی خیلی وقت پیش بیهوش شده، کاپیتان باتلر.”

رت گفت: “احتمالاً این بهتره. اگه بیدار بود، شک دارم می‌تونست از این همه درد زنده بیرون بیاد. ازش خوب مراقبت کن، پریسی.” برگشت. “خداحافظ، اسکارلت.”

اسکارلت می‌دونست بهش نگاه میکنه اما چیزی نگفت. شونه‌های بزرگ رت رو دید که در تاریکی حرکت می‌کنن، بعد دیگه نبود. با زانوهای لرزان به آرامی برگشت به واگن. سرش رو گذاشت روی گردن اسب و گریه کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

Escape from Atlanta

Scarlett came down the dark stairs slowly, like an old woman. She went outside and sat on the front step. It was all over. Melanie was not dead, and Prissy was giving the small baby boy his first bath while Melanie was asleep.

The night air was cool and fresh on her face and arms. More soldiers were leaving the city, passing by the house, although she could not see them clearly in the darkness.

What could she do? Where could she turn for help? Scarlett remembered Rhett. He was strong and clever, and he wasn’t afraid of the Yankees. And he had a horse and carriage, too.

She called Prissy. ‘Captain Butler lives at the Atlanta Hotel,’ she said. ‘Go there quickly and tell him about the baby. Tell him that I want him to get us out of here.’

‘Suppose Cap’n Butler ain’t at the hotel?’ said Prissy.

‘Go to the bar-rooms, go to Belle Watling’s house,’ said Scarlett. ‘Just find him, or the Yankees will get us all!’

Scarlett went back into the house and waited. After some time, she saw that the sky was becoming pink over the east of the city. Then a large flame shot high into the darkness.

‘The Yankees are burning the city!’ she thought.

Moments later, Prissy ran into the room.

‘The Yankees-?’ Scarlett began.

‘No, it’s our men,’ said Prissy. ‘They’re burnin’ the gun factory, an’ what the army left. We’re all going to burn up!’

‘Did you see Captain Butler?’ said Scarlett.

‘Yes, I saw him, an’ I says “Come quick, Cap’n Butler, and bring your horse and carriage.” And he says they took his horse but he’ll steal another one.’

‘He’s coming? He’s going to bring a horse?’

‘So he says.’

Scarlett began to feel better. She would forgive Rhett anything if he got them out of this mess. ‘Wake up Wade and dress him,’ she told Prissy. ‘Then pack some clothes for all of us. Don’t tell Miss Melanie we’re going, not yet, but put two thick towels around the baby and pack his clothes, too.’

It seemed hours before Rhett finally came with a wagon. He was dressed as if he was going dancing, in a white coat and trousers. He carried two guns, and his pockets were full of bullets.

‘Good evening,’ he said, smiling and taking off his hat. ‘Fine weather we’re having! I hear you’re going on a trip.’

‘If you make any jokes, I’ll never speak to you again,’ said Scarlett, her voice shaking.

‘You’re frightened!’ He pretended to be surprised.

‘Yes, I am! And if you had any sense, you’d be frightened, too!’ she said. ‘We must get out of here.’

‘And where are you going?’ he asked politely.

‘I’m going home,’ she said.

‘You mean to Tara?’ he said. ‘Scarlett, are you mad? The Yankees may be all over Tara by now. You can’t go right through the Yankee army!’

‘I will go home!’ she cried, tears running down her cheeks. Suddenly, she was in his arms. His hands smoothed her hair gently, and when he spoke his voice was gentle, too.

‘Don’t cry, my brave little girl,’ he said. ‘I’ll take you home.’


Rhett turned west along the narrow street, and the wheel of the wagon hit a stone so hard that Melanie cried out in the back of the wagon. Wade and Prissy were next to her with the new baby. Scarlett was in the front next to Rhett.

‘Must we go through the fire?’ she asked him.

‘Not if we hurry,’ he said.

He stopped the horse suddenly. ‘Soldiers,’ he said.

Long lines of Confederate soldiers walked through Marietta Street, too tired to care about the burning buildings around them. Many had no shoes, and their uniforms were torn and dirty. They went past silently, like ghosts.

‘Take a good look,’ said Rhett, ‘so you can tell your grandchildren that you saw the last soliders of the sacred Cause.’

Suddenly she hated him for insulting these broken men. She thought of Charles, of Ashley who might be dead, and all those brave young boys, now dead. She forgot that she had once thought they were fools.

Rhett watched the soldiers with a strange and thoughtful look on his face. Then there was a crash of falling wood and Scarlett saw a thin flame above the building next to them.

‘Rhett, hurry!’ she shouted.

They went quickly from one narrow street to another until the sound of the flames died behind them. Rhett did not speak. His face looked cold and hard, as if he’d forgotten where he was. Scarlett wanted him to say something - anything - but he only sat and stared at the dark road ahead.

‘Oh, Rhett,’ she said. ‘I’m so glad you aren’t in the army!’

At this, he turned his head - and she saw in his eyes how angry and confused he was. After that, she said nothing.

At last, they were on a wider, smoother road.

‘We’re out of the city,’ said Rhett. ‘Do you still want to do this crazy thing? The Yankee army are between you and Tara.’

‘Yes!’ she said. ‘Please, Rhett, let’s hurry!’

‘You can’t go to Jonesboro down this road,’ he said, ‘they’ve been fighting up and down there all day. Do you know any wagon paths?’

‘Oh, yes,’ cried Scarlett. ‘I know a wagon path. Pa and I used to ride it. It comes out only a mile from Tara.’

‘Good,’ said Rhett. ‘Maybe the Yankees aren’t there yet. Maybe you can get through if-‘

‘I can get through? Aren’t you going to take us?’

‘No,’ he said. ‘I’m leaving you here.’

‘Leaving us?’ she said wildly. ‘Where are you going?’

‘I’m going with the army,’ he said.

‘Rhett, stop joking!’

‘I’m not joking, my dear,’ he said, smiling. ‘Think how delighted our soldiers will be at my last-minute appearance.’

‘Oh, Rhett!’ she cried. ‘Why are you going?’

He laughed. ‘Perhaps because I’m a Southerner, and I’m ashamed. Who knows?’

‘You should die of shame, leaving us alone and helpless-‘

‘Scarlett, anyone as selfish and strong-minded as you is never helpless. God help the Yankees if they get you!’ He stepped down from the wagon. Then he put his hands up, caught her under the arms and brought her to the ground next to him. He took her several steps away from the wagon. ‘I’m not asking you to understand or forgive,’ he said. ‘I’ll never understand or forgive myself for this foolishness. But the South needs every man, so I’m off to the wars.’ His warm, strong hands moved up her arms. ‘I do love you, Scarlett, although I told you I didn’t. Do you want to change your mind about what I suggested before? A soldier would go to his death with beautiful memories.’

He was kissing her now with slow, hot lips. Charles had never kissed her like this. The kisses of the Tarleton and Calvert boys never made her go hot and cold like this.

A voice came from the wagon. It was Wade’s.

‘Wade frightened!’

And suddenly Scarlett remembered that she was frightened, too, and that Rhett was leaving her. And on top of it all, he was insulting her with his shocking suggestions!

She pulled herself away from him. ‘You coward!’ she screamed. ‘You nasty, horrible thing!’ And she hit him across the mouth with all her strength.

He put a hand to his face. ‘I see,’ he said quietly.

‘Go on!’ cried Scarlett. ‘I don’t want to see you ever again! I hope a shell lands right on you. I hope it blows you into a million pieces. I hope-‘

‘Never mind the rest,’ said Rhett, smiling. ‘I understand your general idea.’ He walked back to the wagon. ‘Mrs Wilkes?’

Prissy’s frightened voice answered from the wagon. ‘Miss Melanie fainted a long way back, Cap’n Butler.’

‘That’s probably best,’ he said. ‘If she was awake, I doubt that she could live through all the pain. Take good care of her, Prissy.’ He turned round. ‘Goodbye, Scarlett.’

Scarlett knew he was looking at her but she did not speak. She saw his big shoulders moving in the dark, then he was gone. She came slowly back to the wagon, her knees shaking. She put her head against the neck of the horse and cried.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.