سرفصل های مهم
وحشت!
توضیح مختصر
جک سلاخ هیچ وقت پیدا و شناسایی نشد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
وحشت!
در دوران خشن ما، تصور این شوک و وحشتی که قتلهای وایتچاپل در سال ۱۸۸۸ به وجود آورده بودن، دشواره. در دوران ویکتوریا، انتهای شرقی هم خشن بود، اما قتلهای سلاخ چیز جدیدی بودن. قتل معمولاً در نتیجه مشاجرات خانگی، نوشیدن مشروبات الکلی یا سرقت بود. قتلهای سلاخ اولین نوع از جنایت جدید بود: قتلهای زنجیرهای، وحشیانه، بدون انگیزهی مشخص، بدون سرنخ و حل کردنشون خیلی دشوار بود.
خشم شیوه کشتار سلاخ پزشکان، پلیس، مردم و مطبوعات رو متحیر کرده بود. از نظر اونها اون یک دیوانه بود. ۷ آگوست، قبل از قتل راستهی باک، زنی به اسم مارتا تابرام کشته شد و بعد ۳۹ بار با چاقو به شدت مورد ضربات چاقو قرار گرفت. این چنان غیر عادی بود که امروزه برخی از نویسندگان معتقدن این هم قتل سلاخ بوده. اون موقع روزنامهها “بینظیر و مرموز” و کار یک قاتل دیوانه نامیدندش.
بعد از قتل پولی نیکولز، گزارشهای مهیج روزنامهها ترس و وحشت مردم رو افزایش داد. زنها خیلی مضطرب شدن. مردم در خیابانها در موردش بحث میکردن و جمعیت زیادی در تاریخ ۴ سپتامبر از راستهی باک دیدن کردن. داستانهایی از مرد مرموزی به اسم “پیشبند چرمی” وجود داشت که از روسپیها پول طلب میکرد و اگر مقاومت میکردن، اونها رو میزد. وقتی پلیس در صحنه قتل خیابان هانبری یک پیشبند چرمی پیدا کرد، شخصی به نام جان پیزر، سازندهی چکمه لهستانی رو که همیشه سر کارش پیشبند چرمی میپوشید رو تعقیب کردن. اون رو در حالی که با خانوادهاش مخفی شده بود پیدا کردن و در تاریخ ۱۰ سپتامبر دستگیر کردن. اما شاهد خیلی خوبی داشت که بیگناهیش رو ثابت میکرد.
بعد از قتل در خیابان هانبری، مردم بیرون روزنامه فروشیها در صف منتظر میموندن. ستاره این جنایت رو به زبان کاملاً شورانگیزی گزارش داده بود: قاتل “نیمه جانور، نیمه انسان”، “دیو” یا “خونآشام” بود. وقتی خانم مری بوریج از جنوب لندن خبر قتل رو خوند، غش کرد و از ترس جان داد. جامعه انتهای شرقی دچار وحشت و حملههای عصبی شدن. ۸ سپتامبر هزاران نفر از مردم ترسیده در خیابانها بودن. جمعیت خشمگین زیادی در خیابان هانبری و پاسگاههای پلیس محلی جمع شدن. به هر کسی که مشکوک به نظر میرسید حمله میکردن. به عنوان مثال یک جنایتکار جوان به اسم اسکیبی در خیابان هانبری بود که کارآگاه وسط جمعیت دیدش و تعقیبش کرد. جمعیت دنبالش رفتن و فریاد میکشیدن: «بگیریدش!» اسکیبی وحشت کرد و در آخر برای محافظت از خودش تسلیم پلیس شد.
خشم جمعیت متوجه یهودیها هم که تهدید و مورد آزار قرار میگرفتن، شد. لیز استراید و کیت ادووز در نزدیکی کلوپهای یهودیان به قتل رسیده بودن و پلیس از احتمال اغتشاشات ضد یهود خیلی مضطرب بود. پیغامی که با گچ نوشته بود و یهودیان رو مقصر میدونست، روی دیوار ساختمانی در یک منطقه یهودی نوشته شده بود. ولی مسلمه که سلاخ یهودی نبوده و ساموئل مونتاگ، یک شهروند و نماینده مهم یهودی، برای دستگیری قاتل صد پوند پاداش پیشنهاد داد. همچنین، بعضی از بازرگانان یهودی برای کمک به پلیس کمیتهی احتیاط تشکیل دادن و پیشنهاد پاداش دادن.
شب، عصبانیت تبدیل به وحشت میشد. مغازهها زود بسته میشدن، مردم با عجله میرفتن خونههاشون و درهاشون رو قفل میکردن. بعضی از زنان روسپی وایتچاپل رو ترک کردن. وحشت در سراسر لندن گسترش پیدا کرد. وقتی شخصی به اسم برنان شروع به فریاد زدن در مورد قتلها در یک میخانه در کمبرول کرد، مشتریها فرار کردن به خیابون و برنان به زودی دستگیر شد. اما در وایتچاپل میخانهها خالی بودن و در خیابانهای تاریک فقط پلیس و ولگرد بود. آرامش بعد از چند هفته شروع به برگشت کرد.
در همین اثناء، روزنامهها همچنان داستانها و شایعات مهیج گزارش میکردن. اما نمیتونستن جزئیاتی از سلاخیهای قاتل رو که دکتر فاش نکرده بود چاپ کنن. اگرچه جزئیات قتل آنی چاپمن در ۱۹ سپتامبر اعلام شد، اما به دلایل نجابت گزارش نشد. با این حال، دو روز قبل یک نفر نامهای به پلیس ارسال کرد که هرگز منتشر نشد. با “رئیس عزیز” شروع میشد و متنی بود با جملهی “چه گردنبند زیبایی به اون دادم” وجود داشت. احتمالاً نویسنده در مورد جراحت روی گلو آنی صحبت میکرد، اما فقط پلیس، پزشکان و قاتل از جزئیات قتل آنی اطلاع داشت. نامه اینطور امضا شده بود: “اگه میتونید منو بگیرید. جک سلاخ.” به احتمال زیاد از طرف قاتل بود. نامهی دوم ۲۷ سپتامبر با این حرفها امضا شده بود: “با احترام، جک سلاخ”. این در اول اکتبر، روزی که بالاخره دنیا اسمی برای قاتل وایتچاپل پیدا کرد، منتشر شد.
بعد از قتل دوگانهی سی سپتامبر وحشت بدتر شد. ساعت ۱۱ صبح اون روز، یک خبرنگار نوشت: به نظر کل انتهای شرقی “بیرون” بودن. هزاران نفر رفتن خیابان برنر و میدان میتر. خیلی از اونها پول دادن تا از پنجرهها به صحنههای قتل نگاه کنن. فروشندگان میوه، شیرینی و آجیل خارقالعاده داد و ستد کردن. اما در تاریخ ۳ اکتبر مغازهداران شکایت داشتن که کسب و کارشون رو از دست میدن چون مردم میترسن برن بیرون خرید.
در هفتههای بعد فروش روزنامهها، و شعر و ترانه در مورد قتلها خیلی زیاد شد. زنها در وحشت زندگی میکردن. بعضی از حقهبازان وانمود میکردن سلاخ هستن و دنبال زنها میرفتن تا اونها رو بترسونن. ۱۰ اکتبر زنی خودش رو در خیابان ۶۵ هانبری به دلیل افسردگی به خاطر این قتلها به دار آویخت. هزاران نامهی پیشنهاد اطلاعات و کمک به ادارهی کارآگاهی لندن ارسال شد. بازرس آبلین و همکارانش مجبور شدن همهی اونها رو بخونن. خود آبلین تا ساعت چهار یا پنج صبح در خیابانهای وایتچاپل قدم میزد. به شدت سخت کار کرد و کم مونده بود دچار حملهی عصبی بشه.
صدها پلیس اضافی در منطقه گشت میزدن، بعضی لباس زنانه میپوشیدن. از مستأجرها، قصابها و سلاخها بازجویی شد. در ۱۳ اکتبر، پلیس شروع به جستجوی هر خونهای در شعاع خاصی از جنایات کرد. جستجو در هجدهم به پایان رسید و پلیس اعتراف کرد که کوچکترین سرنخی پیدا نکرده. ولی احتمالش خیلی زیاده که با جک سلاخ مصاحبه کرده باشن.
سالها بعد، کارآگاه والتر دوو در خاطراتش درباره “گریز شگفتانگیز” قاتل نوشت. جک سلاخ امروزه هم مثل سال ۱۸۸۸ هنوز گریزانه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
PANIC!
In our violent times it is difficult to imagine the shock and horror that the Whitechapel murders caused in 1888. In Victorian times the East End was also violent, but the Ripper murders were something new. Murder was usually the result of domestic quarrels, drink, or robbery. The Ripper murders were the first of a new kind of crime: serial killings, savage, without an obvious motive, no clues, and very difficult to solve.
The fury of the Ripper’s way of killing puzzled the doctors, the police, the public and the press. To them he was a lunatic. On August 7th, before the Buck’s Row murder, a woman called Martha Tabram was killed and then stabbed ferociously with a knife 39 times. This was so unusual that some writers today believe it was a Ripper murder. At the time the newspapers called it ‘unique and mysterious’ and the work of a homicidal maniac.
After the Polly Nichols murder, sensational reports in the newspapers increased the public’s fear and horror. Women became very nervous. People discussed it in the streets and large crowds visited Buck’s Row on September 4th. There were stories of a mysterious man known as ‘Leather Apron’, who demanded money from prostitutes and beat them if they resisted. When the police found a leather apron at the scene of the Hanbury Street murder, they hunted a man called John Pizer, a Polish boot-maker who always wore a leather apron for his work. They found him hiding with his family and arrested him on September 10th. But he had a very good alibi, which proved his innocence.
After the Hanbury Street murder people waited in queues outside newsagents. The Star reported the crime in very sensational language: the killer was ‘half beast, half man’, a ‘demon’, or ‘vampire’. When Mrs Mary Burridge of south London read about the murder, she collapsed and died of fright. The East End community fell into panic and hysteria. On September 8th thousands of frightened people were out in the streets. Large angry crowds gathered in Hanbury Street and at the local police stations. They attacked anybody who looked suspicious. A young criminal called Squibby, for example, was in Hanbury Street, when a detective saw him in the crowd and chased him. The crowd followed shouting, ‘Catch him!’ Squibby was terrified and finally surrendered to the police for his own protection.
The anger of the crowd also turned against Jews, who were threatened and abused. Liz Stride and Kate Eddowes were murdered near Jewish clubs, and the police were very nervous about the possibility of anti-Jewish disturbances. The message in chalk that blamed the Jews was written on the wall of a building in a Jewish area. But it is certain that the Ripper was not Jewish, and Samuel Montague, an important Jewish citizen and MP, offered a reward of 100 pounds for the arrest of the murderer. Also, some Jewish tradesmen organised a vigilance committee to help the police and offered a reward.
At night, anger changed to terror. Shops closed early; people rushed home and locked their doors. Some prostitutes left Whitechapel. Panic spread all over London. When a man called Brennan began to shout about the murders in a pub in Camberwell, the customers ran out into the street and Brennan was soon arrested. But in Whitechapel the pubs were empty, and there were only policemen and vagabonds in the dark streets. Calm began to return only after a few weeks.
Meanwhile, the newspapers continued to report sensational stories and rumours. But they could not print details of the killer’s mutilations, which the doctor did not reveal. Although the details of Annie Chapman’s murder were given on September 19th, they were not reported for reasons of decency. However, two days before, somebody sent a letter to the police, which was never published. It began ‘Dear Boss’ and there was a postscript which included the sentence ‘What a pretty necklace I gave her’. The writer was probably talking about the injury to Annie’s throat, but only the police, the doctors and the killer knew the details of Annie’s murder. The letter was signed ‘Catch me if you can. Jack the Ripper’. It was very probably from the murderer. A second letter of September 27th was signed ‘Yours truly, Jack the Ripper’. This was published on October 1st, the day that the world finally had a name for the Whitechapel killer.
After the double murder of September 30th the panic got worse. By 11 o’clock that morning, one reporter wrote, it seemed that the whole of the East End was ‘out of doors’. Thousands of people went to Berner Street and Mitre Square. Many of them paid to look at the murder scenes from windows. Sellers of fruit, sweets and nuts did a fabulous trade. But on October 3rd shopkeepers complained that they were losing a lot of business because people were afraid to go out shopping.
During the following weeks sales of newspapers, and verses and songs about the murders were enormous. Women lived in terror. Some hoaxers pretended to be the Ripper and followed women to scare them. On October 10th a woman hanged herself at 65 Hanbury Street because she was depressed about the murders. Thousands of letters offering information and help were sent to Scotland Yard. Inspector Abbeline and his colleagues had to read all of them. Abbeline himself walked around the Whitechapel Streets until four or five in the morning. He worked very hard and nearly had a nervous breakdown.
Hundreds of extra police patrolled the area, some dressed as women. Lodgers, butchers, and slaughterers were questioned. On October 13th the police began to search every house in a certain radius of the crimes. The search ended on the 18th, and the police admitted they had not found the smallest clue. But it is very possible that they interviewed Jack the Ripper.
Years later Detective Walter Dew wrote in his memoirs about the killer’s ‘amazing elusiveness’. Jack the Ripper is still as elusive today as he was in 1888.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.