سرفصل های مهم
خداحافظی آخر
توضیح مختصر
برای آخرین بار دین رو میبینم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نوزدهم
خداحافظی آخر
وقتی دین با مدارک طلاقش رسید نیویورک، بلافاصله با اینیز ازدواج کرد. و اون شب دین به اینز گفت همه چیز روبراهه و جای نگرانی نیست - و بعد سوار اتوبوس شد و با سرعت رفت سانفرانسیسکو پیش کامیل و دو تا دختر بچهاش. بنابراین حالا سه بار ازدواج کرده بود، دو بار طلاق گرفته بود و با همسر دومش زندگی میکرد.
پاییز از مکزیکو سیتی اومدم خونه. و یک شب در یک خیابان تاریک در منهتن ایستاده بودم و به طرف پنجرهای صدا زدم که فکر میکردم دوستانم اونجا مهمانی دارن. اما یک دختر زیبا سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت: “بله؟ کیه؟”
گفتم: “سال پارادایس.”
گفت: “بیا بالا. دارم شکلات داغ درست میکنم.”
بنابراین رفتم بالا و اونجا بود، دختری با چشمهای پاک و معصوم که همیشه دنبالش بودم. توافق کردیم که دیوانهوار همدیگه رو دوست داشته باشیم. اسمش لورا بود. برنامه ریختیم زمستان بریم سانفرانسیسکو و من برای دین نامه نوشتم و بهش گفتم. دین نامهای طولانی و طولانی برام نوشت که بگه میاد دنبالم و شخصاً کامیونی رو انتخاب میکنه که ما و اثاثیهی خونمون رو ببره خونه. شش هفته وقت داشتیم تا پول کامیون رو پسانداز کنیم. اما بعد دین پنج و نیم هفته زودتر رسید و هیچ کس پولی برای کامیون نداشت.
“چرا انقدر زود اومدی، دین؟” پرسیدم.
“اوه - خیلی زود، بله.” به شکل عجیبی نگاهم کرد “ما - یعنی، نمیدونم. البته، سال، میتونم زودتر از همیشه صحبت کنم، و حرفهای زیادی برای گفتن به تو دارم، و ما هنوز در مورد مکزیک و اینکه اونجا تو رو تو تب ول کردم صحبت نکردیم - اما نیازی به صحبت نیست. کاملاً، حالا، بله؟” و بعد سه ساعت دیوانهوار درباره سفرش صحبت کرد.
“کامیل چی؟” بالاخره ازش سؤال کردم.
“البته گفت باشه - منتظرمه. من و کامیل برای همیشه و همیشه رک هستیم … “
“و اینز؟”
“من - من میخوام با من برگرده سانفرانسیسکو و اون طرف شهر زندگی کنه - تو اینطور فکر نمیکنی؟” یکمرتبه متحیر به نظر رسید. “نمیدونم چرا اومدم.” بعداً گفت: “خوب، بله، البته، میخواستم دوستدختر نازنینت رو ببینم و - مثل همیشه دوستت دارم.”
سه روز تو نیویورک موند. یک شب رو با اینز گذروند و توضیح داد و دعوا کرد و بعد اینز انداختش بیرون. نامهای ازش رسید دستم. از طرف کامیل بود.
“وقتی رفتنت رو دیدم قلبم شکست. میخوام سال و دوستش بیان و در خیابان ما زندگی کنن. دعا میکنم صحیح و سالم برگردی. نمیتونم جلوی نگرانیم رو بگیرم. دین عزیز، این پایان نیمه اول قرنه. با عشق و بوسه خوش اومدی تا نیمهی دیگه رو با ما سپری کنی. همه منتظرت هستیم. امضا، کامیل، امی، و جانی کوچولو.”
آخرین باری که دین رو دیدم تحت شرایط غمانگیز و عجیبی بود. رمی بونكور بعد از یک سفر دور دنیا اومده بود نیویورک و من میخواستم با دین آشنا بشه. آشنا شدن، اما دین دیگه نتونست صحبت کنه و چیزی نگفت. رمی برای کنسرت دوک الینگتون بلیط داشت و اصرار داشت من و لورا با اون و دوستدخترش بریم. کادیلاکش بیرون خونه بود، و آماده بود ما رو ببره.
گفتم: “خداحافظ، دین. کاش مجبور نبودم برم کنسرت.”
“میتونم باهاتون بیام خیابان چهلم؟” زمزمه کرد. “میخوام تا حد ممکن با تو باشم، و اینجا در نیویورک خیلی سرده.” به رمی زمزمه کردم. نه، دین رو نمیبرد، من رو دوست داشت اما دوست دیوانهام رو دوست نداشت.
بنابراین دین نتونست با ما بیاد و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که پشت کادیلاک بشینم و براش دست تکون بدم. آخرین باری که دیدمش وقتی بود که نبش خیابان هفتم رو پیچید. همه چیز رو در مورد دین به لورا گفته بودم و حالا اون تقریباً شروع به گریه كرد.
گفت: “آه، نباید اجازه میدادیم اینطور بره. چیکار باید بکنیم؟”
فکر کردم دین پیر رفته، بعد گفتم: “حالش خوب میشه.” بنابراین، به کنسرت غمانگیز رفتیم و تمام مدت من به دین و اینکه چطور برگشت به قطاری که بیش از سه هزار مایل در سراسر کشور حرکت کنه، فکر کردم و هیچ وقت نفهمیدم چرا به جز برای دیدن من، اومده بود.
بنابراین در آمریکا وقتی خورشید غروب میکنه و من نشستم و آسمانهای دراز بر فراز نیوجرسی رو تماشا میکنم و به زمینی فکر میکنم که به ساحل غربی میرسه، و همهی جاده و همهی آدمهایی که روش رویاپردازی میکنن، به دین موریارتی فکر میکنم.
متن انگلیسی فصل
Chapter nineteen
The Last Goodbye
When Dean arrived in New York with the divorce papers in his hands, he and Inez immediately got married. And that night he told her that everything was all right and not to worry - and then he jumped on a bus and rushed off across the country to San Francisco to join Camille and the two baby girls. So now he was married three times, twice divorced, and living with his second wife.
In the fall I came home from Mexico City. And one night I was standing in a dark street in Manhattan and I called up to a window where I thought my friends were having a party. But a pretty girl put her head out of the window and said, “Yes? Who is it?”
“Sal Paradise,” I said.
“Come on up,” she said. “I’m making hot chocolate.”
So I went up and there she was, the girl with the pure and innocent eyes I had always searched for. We agreed to love each other madly. Her name was Laura. In the winter we planned to go to San Francisco, and I wrote to Dean and told him. Dean wrote back a long, long letter to say that he was coming to get me, and that he would personally choose the truck to drive us and our furniture home. We had six weeks to save the money for the truck. But then Dean arrived five and a half weeks early, and nobody had any money for the truck.
“Why did you come so soon, Dean?” I asked.
“Oh - so soon, yes.” He looked at me strangely “We - that is, I don’t know. Of course, Sal, I can talk as soon as ever, and I have many things to say to you, and we still haven’t talked of Mexico and my leaving you there in a fever - but no need to talk. Absolutely, now, yes?” And then he talked crazily for three hours about his trip.
“What about Camille?” I asked him eventually.
“Said OK, of course - waiting for me. Camille and I all straight for ever-and-ever…”
“And Inez?”
“I - I want her to come back to San Francisco with me and live the other side of town - don’t you think?” He looked puzzled suddenly. “Don’t know why I came.” Later he said, “Well, yes, of course, I wanted to see your sweet girl and - love you as ever.”
He stayed in New York three days. He spent one night with Inez explaining and fighting, and then she threw him out. A letter came for him to me. It was from Camille.
“My heart broke when I saw you go away… I want Sal and his friend to come and live in the same street… I pray you’ll get back safely… I can’t help worrying… dear Dean, it’s the end of the first half of the century. Welcome with love and kisses to spend the other half with us. We all wait for you. Signed, Camille, Amy, and Little Joanie.”
The last time I saw Dean it was under sad and strange circumstances. Remi Boncoeur had arrived in New York after a round-the-world trip, and I wanted him to meet Dean. They did meet, but Dean couldn’t talk any more and said nothing. Remi had tickets for a Duke Ellington concert, and insisted that Laura and I went with him and his girl. He had his Cadillac outside, ready to take us.
“Goodbye, Dean,” I said. “I wish I didn’t have to go to the concert.”
“Can I ride to Fortieth Street with you?” he whispered. “Want to be with you as much as possible, and it’s so cold here in New York…” I whispered to Remi. No, he wouldn’t take Dean, he liked me but he didn’t like my crazy friend.
So Dean couldn’t ride with us, and the only thing I could do was sit at the back of the Cadillac and wave at him. The last I saw of him was when he went around the corner of Seventh Avenue. I had told everything about Dean to Laura, and now she almost began to cry.
“Oh, we shouldn’t let him go like this,” she said. “What shall we do?”
Old Dean’s gone, I thought, then said, “He’ll be all right.” So off we went to the sad concert, and all the time I was thinking of Dean and how he got back on the train to ride over three thousand miles across the country, and never knew why he had come anyway, except to see me.
So in America when the sun goes down and I sit and watch the long skies over New Jersey and think about the land that rolls away to the West Coast, and all that road, and all the people dreaming on it, I think of Dean Moriarty.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.