سرفصل های مهم
زندگی کردن و مردن
توضیح مختصر
داستانهای کوتاه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۴ زندگی کردن و مردن
سرمای کشنده
در اتحاد جماهیر شوروی قدیم (روسیه) خرید مواد غذایی اغلب دشوار بود.
دشوارترین پیدا کردن گوشت بود. وقتی مردم میخواستن چیزی بخرن معمولاً باید در صفهای طولانی منتظر میمونند تا بتونن تهیهاش کنن و هزینهاش رو پرداخت کنن.
چند سال پیش یک روز در مسکو پشت میز صندوقدار در یک مغازه صف طولانی همیشگی مردم بود. زمستان بود و هوا کاملاً سرد بود. در صف یک پیرزن بود که کلاهی بسیار بزرگ بر سر داشت. اون بی سر و صدا با افراد دیگه منتظر موند، اما یکباره به زمین افتاد.
“مشکلش چیه؟” یک نفر پرسید.
“دکتر بیارید!” شخص دیگری گفت.
یکی از مردان در صف پزشک بود بنابراین سریع به سراغ زن روی زمین رفت. با دقت به او نگاه کرد و دستش رو گرفت. بعد كلاه پیزرن رو برداشت - زیرش یک مرغ یخزده بود.
دکتر گفت: “اوه، خیلی ناراحتکننده هست. فکر میکنم مرغ رو برداشته و زیر کلاهش قرار داده چون هیچ پولی برای پرداختش نداشت.’ اما مرغ خیلی سرد بود - سر پیرزن یخ زده بود.
مرغ اون رو کشت.
کتی از یک مرده
عصر یک روز شخصی به نام جیمز در جاده آکسفورد به لندن بود. ماشینهای زیادی در جاده نبود چون دیر بود.
یکباره در نور چراغ اتومبیلش زنی کنار جاده دید - زن کاملاً جوان و بسیار زیبا بود. فکر کرد: “وقتی هوا تاریک و دیر هست راه رفتن در امتداد جاده خطرناکه.” توقف کرد، پنجره رو باز کرد و از زن جوان پرسید: ‘کجا میری؟”
خطرناکه شب اینجا بایستی، شاید بتونم با خودم ببرمت لندن.” زن جوان جواب نداد اما در ماشین رو باز کرد و سوار شد.
جیمز سؤالات زیادی پرسید: اسمت چیه؟ کجا زندگی میکنی؟ چرا شب در جاده هستی؟ خانوادهات در لندن هستند؟ دوستانت کجا هستند؟ پول داری؟ گرسنهای؟’ زن جوان کنار جیمز نشسته بود، اما چیزی نمیگفت. نه حتی یک کلمه. فقط به جاده نگاه میکرد.
مدت کوتاهی بعد جیمز از پرسیدن سؤال دست کشید و بدون اینکه صحبت کنن به رانندگی ادامه دادند. با رسیدن به لندن ماشینهای بیشتری وجود داشت و جیمز مجبور بود با سرعت کمتری رانندگی کنه. یکمرتبه زن جوان در رو باز كرد بنابراین جیمز سریع ماشین رو متوقف كرد. اونها جلوی خانهای در یک خیابان طویل بودند. زن در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد، بعد آرام به سمت در ورودی خانه رفت. جیمز تماشاش کرد و با عصبانیت فکر کرد: ‘تشکر نکرد.”
سه روز بعد در پشت ماشینش رو باز کرد و یک کت پیدا کرد. فکر کرد: “این کت من نیست.” بعد به یاد زن جوان افتاد. شاید کت اون بود. باید عصر اون روز دوباره برمیگشت لندن بنابراین فکر کرد: “کتش رو پس میدم. خیابان و خانه رو به یاد دارم.” رانندگی کرد اونجا، جلوی خانه پارک کرد و رفت جلوی در. پیرزنی جواب داد.
“زن جوانی اینجا زندگی میکنه؟” پرسید. “فکر میکنم این کت اون هست - سه روز قبل در ماشین من جاش گذاشت.”
زن به کت نگاه کرد و شروع به گریه کرد. ‘این کت دخترم بود…”
جیمز گفت: “بفرمایید، پس لطفاً بهش پس بدید.”
زنی گفت: ‘نمیتونم. اون مرده.”
“مرده!” جیمز گفت.
“بله، پنج سال پیش درگذشت.”
“پنج سال پیش؟” جیمز آرام پرسید.
“بله، در جادهی بین آکسفورد و لندن.” زن گفت: “در یک تصادف.”
امروز آبجو، فردا نیست
جان باس با پدربزرگش، فرانک - پیرمرد ۹۲ ساله در منچستر زندگی میکرد! اما فرانک خوشحال نبود. اون در بیمارستان بود. وقتی جان یك روز بعد از ظهر به دیدار پدربزرگش رفت، پدربزرگش به جان گفت سر و صدای بیمارستان رو خیلی دوست نداره و خیلی گرمه.
“دفعهی بعد که برمیگردم چیزی برات بیارم؟’ جان پرسید. “میتونم فردا دوباره بهت سر بزنم.”
پدربزرگش سریع جواب داد. “آه، بله، لطفاً.” خیلی آرام گفت: “برام آبجو بیار،” و با احتیاط دور و برش رو نگاه کرد.
هیچ کس نشنید چی گفت - فقط جان شنید. “من معمولاً هر روز دو یا سه تا آبجو میخورم اما در این مکان بهم آبجو نمیدن.”
“اما، پدربزرگ، نمیتونی اینجا آبجو بخوری. شما این رو میدونی - دکتر بهت گفته.’
“میدونم، میدونم. مراقب باش. آبجو رو در کیسهای بذار، تا کسی نبینه.”
بنابراین روز بعد جان با چند بطری آبجو در کیسه به بیمارستان برگشت و به پدربزرگش داد. پیرمرد به داخل کیف نگاه کرد، لبخند زد و گفت: “آه، ممنونم جان.
متشکرم. حالا خوشحالم.” فرانک یک بطری باز کرد و نوشید.
بطری دوم رو باز کرد و نوشید. بعد از اون بطری سوم رو باز کرد …
دو روز بعد دکتر با جان تماس گرفت. “متأسفم، آقای باس، اما خبر غمانگیزی برای شما دارم، پدربزرگ شما دیشب درگذشت. اما خوشحال بود - لبخندی بر لب داشت.’
جان خندید چون بطریهای آبجو رو به یاد آورد. پدربزرگش آبجو دوست داشت و همیشه با یک بطری در دستش خوشحال بود.
“شما براش آبجو آورده بودی؟” دکتر پرسید.
“امم.” جان جواب داد: “بله، من آوردم. دو روز پیش دو سه بطری خورد.’
دکتر جواب داد: “آه، متوجهم. خوشحال بود چون آبجو خورده بود.”
جان فکر کرد: “اما نمیفهمم. آبجو عمر طولانیش رو گرفت!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 4 Living and dying
Dead cold
In the old Soviet Union (Russia) it was often hard to buy food.
Meat was the most difficult thing to find. When people wanted to buy something they usually had to wait in a long line before they could get it and pay for it.
One day in Moscow some years ago, there was the usual long line Of people at the cashier’s desk in a shop. It was Winter and the weather was quite cold. In the line there was an Old woman with a very big hat on her head. She waited quietly with the other people, but then suddenly she fell to the floor.
‘What’s wrong with her?’ somebody asked.
‘Get a doctor!’ another person said.
One man in the line Was a doctor so he quickly went over to the woman on the floor. He looked at her carefully and took her hand. Then he took Off her hat — under it was a frozen chicken.
‘Oh, that’s very sad,’ the doctor said. ‘I think she took the chicken and put it under her hat because she didn’t have any money to pay for it.’ But the chicken Was too cold — she had a frozen head.
The chicken killed her.
Coat from the Dead
One evening a man called James was on the road from Oxford to London. There weren’t many cars on the road because it was late.
Suddenly in the lights of his car he saw a woman by the road — she was quite young and very pretty. dangerous to walk along the road when dark and late,’ he thought. He stopped, opened the window and asked the young woman, ‘Where are you going?
dangerous to stand here at night perhaps I can take you to London With me.’ The young woman didn’t answer but she opened the door of the car and got in.
James asked here a lot of questions: ‘What’s your name? Where do you live? Why are you on the road at night? Is your family in London? Where are your friends? Have you got any money? Are you hungry?’ The young woman sat next to James but she said nothing. Not one word. She only looked at the road.
Soon James Stopped asking questions and they drove along without talking. Coming into London there were more cars and James had to drive more slowly. Suddenly the young woman started to open the door so James stopped the car quickly. They were in front of a house on a long street. The woman opened the door and got out of the car, then she slowly walked up to the front door Of the house. James watched her and thought angrily, ‘She didn’t Say “Thank you” ‘
Three days later he opened the back door of his car and found a coat. ‘This isn’t my coat,’ he thought. Then he remembered the young woman. Perhaps it was her coat. He had to drive to London again that evening so he thought, ‘I’ll take her coat back… I remember the street and the house.’ He drove there, parked in front Of the house and walked up to the door. An Older woman answered.
‘Does a young woman live here?’ he asked. ‘I think this is her coat — she left it in my car three days ago.’
The woman looked at the coat and began to cry. ‘That was my daughter’s coat… ‘
‘Here, please give it back to her then,’ James said.
‘I can’t the woman said. ‘She’s dead.’
‘Dead!’ said James.
‘Yes, she died five years ago.’
Fire years ago?’ James asked quietly.
‘Yes, on the road between Oxford and London…in an accident,’ the woman said.
Beer Today, Gone Tomorrow
John Buss lived in Manchester with his grandfather, Frank — an Old man Of 92! But Frank wasn’t happy. He Was in hospital. He didn’t like the noise in the hospital very much and it was too hot, he told John, when he visited his grandfather one afternoon.
‘Can I bring you something when I come next time?’ John asked. ‘l can visit you again tomorrow’
His grandfather answered quickly. ‘Oh, yes, please… bring me some beer,’ he said very quietly and looked round carefully.
Nobody heard him — only John. ‘l usually drink two Or three beers every day but they give me any in this place.’
‘But, Grandad, you can’t drink beer in here. You know that — the doctor told you.’
‘l know, I know… be careful. put the beer in a bag, then nobody will see it.’
So the next day John went back to the hospital with some bottles Of beer in a bag and gave it to his grandfather. The Old man looked in the bag, smiled and said, •Oh, thank you, John.
Thank you. Now I’m happy.’ Frank opened a bottle and drank it.
He opened a second bottle and drank it. After that he opened a third bottle…
Two days later the doctor telephoned John. ‘I’m sorry, Mr Buss, but I have some sad news for you your Grandad died last night. But he was happy — he had a smile on his face.’
John laughed because he remembered the bottles of beer. His grandfather liked beer and he was always happy With a bottle in his hand.
‘Did you bring him some beer?’ the doctor asked.
‘Er… yes, I did,’ John answered. ‘He had two or three bottles two days ago.’
‘Oh, I see,’ the doctor answered. ‘He was happy because he had some beer.’
‘But I don’t understand,’ John thought. took him long life beer!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.