سرفصل های مهم
دعوتنامهها
توضیح مختصر
الن به نیولند میگه میخواد فردا باهاش ملاقات کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دعوتنامهها
اون شب، آقای جولیوس بوفورت و همسرش، رجینا یک مجلس رقص برگزار کردن. خونهی باشکوهی داشتن و مجلس رقص سالانهشون همیشه رویداد بزرگی در جامعهی نیویورک بود. رجینا بوفورت از یک خانوادهی دالاسی از جنوب کارولین بود و خانم مینگات عمهاش بود، ولی شوهرش، جولیوس، گرچه ثروتمند و جذاب بود، ولی یک معما بود.
بانکدار خیلی موفقی بود و ادعا میکرد انگلیسی است ولی هیچکس خانوادش رو نمیشناخت و رفتارش به هیچ عنوان مورد قبول نیویورک نبود: یک معشوقه به اسم فنی رینگ داشت. همه، حتی همسرش، از این معشوقه خبر داشتن، ولی هیچکس آشکارا در موردش بحث نمیکرد.
بوفورت یک خونه و یک کالسکهی دیگه برای فنی رینگ داشت. وقتی اعضای جامعهی اشرافی نیویورک به هم زمزمه میکردن، میگفتن این رسوایی وحشتناکیه. گرچه به قبول دعوتهای بوفورت ادامه میدادن.
وقتی نیولند و مِی اون روز بعد از ظهر نامزد شدن، تصمیم گرفتن مدتی اعلام عمومی نکنن ولی حالا نیولند به مِی میگفت میخواد بلافاصله در مراسم رقص بوفورتها اعلام کنه. این کار رو کردن و هر دو خیلی خوشحال بودن. نیولند مطمئن بود که کار درستی برای انجام هست.
نیولند در اعلام نامزدیش، رابطهی دو خانوادهی مهم نیویورک رو هم اعلام کرد: آرچرها و ولندها. اگر مردم میخواستن دربارهی کنتس اولنسکا غیبت کنن، حالا باید در مقابل دو خانوادهی قدرتمند قرار میگرفتن، نه فقط یکی.
چند روز بعد سیلرتون جکسون برای شام اومد خونهی نیولند، جاییکه نیولند با مادرش، خانم آرچر و خواهرش جانی، زندگی میکرد. وقتی شام به پایان رسید، خانمها رفتن اتاق پذیرایی. نیوزلند و آقای جکسون در اتاق غذاخوری موندن تا از برندی و سیگار لذت ببرن.
نیولند پرسید: “تا حالا کنت ولنسکی رو دیدی؟”
آقای جکسون جواب داد: “بله، یک بار. آقای خیلی خوشقیافهای هست. ظروف چینی و زن جمع میکنه. شنیدم هر قیمتی براشون میده.”
“چیز خوبیه که کنتس ترکش کرد. به نظر وحشتناک میرسه.”
آقای جکسون گفت: “شایعاتی دربارهی کنتس وجود داره.”
نیولند بیصبرانه گفت: “میدونم. منشی اولنسکی بهش کمک کرده از دست کنت فرار کنه. شنیدم وقتی کنت میرفت و زمانش رو با روسپیها سپری میکرد، اون رو تقریباً مثل یک زندانی تو اون خونه نگه میداشت. من منشیش رو بخاطر کمکی که بهش کرده، تحسین میکنم. هر آقای محترمی در این موقعیت باید همین کار رو میکرد.”
آقای جکسون لبخند زد و به سیگارش نگاه کرد. گفت: “شنیدم هنوز هم داره کمکش میکنه- یک سال بعدش. با هم در لوزان سوئیس دیده شدن. با هم زندگی میکردن.”
نیولند لحظهای تردید کرد و گفت: “و چرا که نه؟ فقط به خاطر اینکه کنتس در ازدواجش اشتباه کرده، چرا باید کل زندگیش به پایان برسه؟”
آقای جکسون گفت: “میگن میخواد طلاق بگیره.”
نیولند جواب داد: “ایدهی خوبیه. زنها باید آزاد باشن. به آزادی ما.”
آقای جکسون برای خودش برندی بیشتری ریخت و گفت: “ظاهراً کنت اولنسکی هم با تو موافقه. هرگز هیچ تلاشی نکرده که زنش رو پس بگیره.”
وقتی نیولند انقدر گرم دربارهی آزادی زنان حرف میزد، کاملاً صادق بود ولی اونطور که از حرفهاش مشخص بود هم کاملاً رادیکال نبود. در خفا، فکر میکرد یک زن “خوب” از چنین آزادی بهره نمیبره حتی اگه بهش اعطا بشه.
چند روز بعد اتفاق وحشتناکی افتاد. خانم لاول مینگات دعوتنامههایی فرستاد و از مردم خواست به مهمانی شام به خونهاش برن تا “با کنتس اولنسکا آشنا بشن”. از این دعوتنامهها فقط سه دعوت قبول شدن. بقیه گفتن نمیتونن بیان. هیچ دلیلی ندادن: به سادگی دعوت رو رد کردن. این یک توهین بود. به وضوح جامعهی اشرافی نیویورک “دیدار با کنتس اولنسکا” رو رد میکرد.
وقتی نیولند در این باره گفت، خانم آرچر داد زد: “این وحشتناکه! نمیتونیم این رو تحمل کنیم. خانوادهی ما حالا از طریق نامزدی تو با مِی عزیز به این خانواده وصل شده. باید کاری بکنیم. فهمیدم! بیا بریم و با پسر عمو هنری دیدار کنیم و ببینیم اون چه حرفی داره در این باره بزنه!”
نیولند موافقت کرد. ایدهی فوقالعادهای بود. آقا و خانم واندر لایدن در رأس جامعهی اشرافی نیویورک بودن. خانوادهی اونها نه تنها با معیارهای نیویورک، بلکه با معیارهای اروپا هم قدیمی بود و در اروپا چند خویشاوند اشرافی داشتن. اگر آقا و خانم واندر لایدن دعوت کنتس اولنسکا رو قبول میکردن، باقی جامعه نیویورک هم باید دعوتش رو قبول میکردن.
نیولند و مادرش اون شب به دیدن واندر لایدنها رفتن. وقتی خانم آرچر همه چیز رو در مورد کنتس اولنسکا و رد شدن دعوت شام خانم میگنات توضیح داد، واندر لایدنها خیلی نگران شدن.
پسر عمو هنری بعد از مدتی گفت: “خوب. ولاندها و مینگاتها حالا به خانوادهی ما وصل هستن بنابراین باید کاری در این باره انجام بدیم. این اصل ماجراست که من رو نگران میکنه: اگر یک خانوادهی مستقر در نیویورک یکی از اعضاش رو در بدبختیش حمایت کنه، باقی جامعه هم باید این رو قبول کنن و حمایتش کنن.” به همسرش نگاه کرد.
آقای واندرلایدن گفت: “پسر خالهی همسرم، دوک سنت آستری هفتهی آینده میاد پیش ما بمونه. ما مهمانی شام کوچکی برای اون میدیم و کنتس رو هم دعوت میکنیم.”
نیولند گفت: “خیلی ممنونم! این مطمئناً مشکل رو حل میکنه.”
بعد از رفتن آرچرها، خانم واندر لایدن کالسکهی شیکش رو برداشت و به دیدن خانم مینگات رفت. دو ساعت بعد همه میدونستن کالسکهی خانم واندر لایدن بیرون درهای خانم مینگات دیده شده. تا صبح روز بعد هم چنین میدونستن هدف دیدار خانم واندر لایدن دعوت کنتس اولنسکا به مهمانی شام به افتخار دوک سنت آستری بود.
یک هفته بعد وقتی نیولند در اتاق پذیرایی واندر لایدنها نشسته بود و منتظر رسیدن الن بود، به گذشته و تحصیلات عجیب و غیرمتعارف الن فکر کرد. الن نیم ساعت بعد وارد اتاق پذیرایی شد و یک دستکش دستش بود و یک دستبند دور مچش ولی به نظر عجول و مضطرب نبود. برعکس، کاملاً متین و آرام بود.
وقتی هنری واندر لایدن الن رو به پسرخالهی همسرش معرفی کرد، مشخص بود دوک سنت آستری فکر میکنه افتخار بزرگی بهش داده، ولی الن به نظر این طور فکر نمیکرد. ظاهراً قبلاً با دوک در نیس آشنا شده بود.
بعد از شام، دوک کنار الن روی کاناپه در اتاق پذیرایی نشست، ولی بعد از ۲۰ دقیقه صحبت، الن از کنار دوک بلند شد، به سمت دیگهی اتاق رفت تا کنار نیولند بشینه. در نیویورک رسم نبود یک خانم هم صحبتش رو که آقای محترم هست ترک کنه و دنبال یک هم صحبت دیگه بگرده ولی به نظر الن از این بیاطلاع بود.
وقتی الن کنارش نشست، نیولند پرسید: “دوک رو از قبل میشناختی؟”
“بله. قماربازی رو دوست داره. در نیس اغلب خونهی ما بود. فکر میکنم کسلکنندهترین مردی هست که در عمرم آشنا شدم ولی مردم اینجا به نظر تحسینش میکنن.”
نیولند کمی شوکه شده بود، ولی خندید.
الن گفت: “از مِی بهم بگو. خیلی عاشقشی؟”
نیولند جواب داد: “تا جایی که یک مرد بتونه.”
“فکر میکنی حد و مرزی وجود داره؟”
“اگه داره، من پیداش نکردم.”
الن با خوشحالی واقعی لبخند زد. “پس عشق واقعیه؟ توسط خانوادههاتون ترتیب داده نشده؟”
نیولند گفت: “ما اینجا اجازه نمیدیم خانوادههامون ترتیب ازدواجمون رو بدن.”
الن سرخ شد. گفت: “آه، بله! فراموش کرده بودم که اینجا همه چیز خوبه و جایی که من اومدم بده.” به دستهاش نگاه کرد و لبهاش لرزیدن.
نیولند گفت: “خیلی متأسفم. میدونی که اینجا بین دوستان هستی.”
“بله، میدونم. ببین. مِی رسید. میخوای با عجله بری و با اون باشی.”
اتاق پذیرایی داشت با مهمانان بعد از شام پر میشد. می با مادرش بود. یک لباس سفید و نقرهای زیبا پوشیده بود. شبیه الهه دیانا بود.
نیولند گفت: “مردهای دیگه دورهاش کردن. ببین! دارن دوک رو بهش معرفی میکنن.”
الن آروم گفت: “پس کمی بیشتر پیش من بمون.”
نیولند جواب داد: “بله.”
آقای واندر لایدن اومد و الن رو به مردهای دیگه معرفی کرد. نیولند بلند شد ایستاد. الن رو کرد بهش و گفت: “پس، فردا بعد از ساعت ۵ میبینمت.”
نیولند جواب داد: “بله، بعد از ساعت ۵.” گرچه گیج شده بود، اولین باری بود که الن به قرار ملاقات اشاره میکرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Invitations
That evening, Mr Julius Beaufort and his wife Regina gave a ball. They had a splendid house, and their annual ball was always a great event in New York society. Regina Beaufort was from the Dallas family of South Carolina, and Mrs Mingott was her aunt, but her husband Julius - though rich and charming - was a mystery.
He was a very successful banker and he claimed to be English, but nobody knew his family, and his behavior wasn’t at all what New York generally approved of: he had a mistress called Fanny Ring. Everybody - including his wife - knew about this mistress, but nobody discussed her openly.
Beaufort kept another house and a carriage for Fanny Ring. When they whispered to each other, the members of New York high society said that it was a terrible scandal. Nevertheless, they continued to accept Beaufort’s invitations.
When Newland and May became engaged that afternoon they had decided not to make a public announcement for some time, but now Newland told May that he wanted to announce it at once, at the Beauforts’ ball. They did so, and they were both very happy. Newland was sure that it was the right thing to do.
In announcing his engagement, he was announcing the connection of two important New York families: the Archers and the Wellands. If people wanted to gossip about Countess Olenska, now they would be going against two powerful families, not just one.
A few days later, Sillerton Jackson came to dinner at Newland’s house, where he lived with his mother, Mrs Archer, and his sister Janey. When dinner was over, the ladies went to the drawing room. Newland and Mr Jackson stayed in the dining room to enjoy their brandy and cigars.
“Have you ever met Count Olenski” asked Newland.
“Yes, once,” Mr Jackson replied. “He’s a very handsome fellow. He collects china - and women. I hear he’ll pay any price for them.”
“It’s a good thing she left him. He sounds horrible.”
“There are rumors about the Countess,” said Mr Jackson.
“I know,” said Newland impatiently. “Olenski’s secretary helped her to run away from him. I hear the Count was almost keeping her a prisoner in that house, while he went out and spent his time with prostitutes. I admire the secretary for helping her. Any gentleman in his position would have done the same!”
Mr Jackson smiled and looked at his cigar. “I hear he was still helping her a year later,” he said. “They were seen together in Lausanne, Switzerland. They were living together.”
Newland hesitated for a moment and then said, “And why not? Just because she made a mistake in marriage, why should her whole life be over?”
“They say she wants to get a divorce,” said Mr Jackson.
“Good idea” Newland replied. “Women ought to be free! As free as we are!”
Mr Jackson poured himself more brandy and said, “Apparently Count Olenski agrees with you. He never made any effort to get her back.”
When Newland had spoken so warmly about freedom for women, he had been entirely sincere, but in fact he wasn’t quite so radical as his words suggested. Privately, he thought that a “nice” woman would never take advantage of such freedom, even if it were given to her.
A few days later a terrible thing happened. Mrs Lovell Mingott sent invitations out, asking people to a dinner party at her house “to meet Countess Olenska”. Of those invited, only three accepted. Everyone else said that they couldn’t come. They gave no reason: they simply refused the invitation. This was an insult. Clearly New York high society refused “to meet Countess Olenska”.
“This is awful” cried Mrs Archer when Newland told her about it. “We can’t tolerate this. Our family is now linked to theirs through your engagement to dear May. We must do something. I know! Let’s go and visit cousin Henry and see what he has to say about it!”
Newland agreed. It was an excellent idea. Mr and Mrs van der Luyden were at the very top of New York society. Their family was old, not just by New York standards but also by European standards, and they had several aristocratic relatives in Europe. If Mr and Mrs van der Luyden accepted Countess Olenska, the rest of New York society would have to accept her too.
Newland and his mother went to see the van der Luydens that evening. When Mrs Archer had explained all about Countess Olenska and the refusals of Mrs Mingott’s dinner invitations, the van der Luydens looked very worried indeed.
“Well,” said cousin Henry after a while. “The Wellands and the Mingotts are connected to our family now, so we must do something about this. It is the principle of the thing that worries me: if an established New York family supports one of its members in her misfortune, the rest of society ought to accept that and support her too.” He looked at his wife.
“My wife’s cousin the Duke of St Austrey is coming to stay with us next week,” said Mr van der Luyden. “We’ll give a little dinner party for him and invite the Countess.”
“Thank you so much” said Newland. “That is sure to solve the problem.”
After the Archers had left, Mrs van der Luyden took her elegant carriage and went to visit Mrs Mingott. Two hours later, everybody knew that Mrs van der Luyden’s carriage had been seen outside Mrs Mingott’s door. By the next morning they also knew that the purpose of Mrs van der Luyden’s visit had been to invite Countess Olenska to a dinner party for the Duke of St Austrey.
A week later, as he sat in the van der Luyden’s drawing room waiting for Ellen to arrive, Newland thought about her history and her strange, unconventional education. She walked into the drawing room half an hour late, wearing one glove and fastening a bracelet around her wrist, but she didn’t look hurried or anxious. On the contrary, she was quite serene.
As Henry van der Luyden introduced her to his wife’s cousin, the Duke of St Austrey, it was clear that he thought he was doing her a great honor, but she didn’t seem to think so. Apparently she had already met the Duke in Nice.
After dinner, the Duke sat beside her on the sofa in the drawing room, but after twenty minutes of conversation Ellen left him and crossed the room to sit beside Newland. It wasn’t traditional in New York for a lady to leave the company of one gentleman and seek that of another, but Ellen seemed unaware of this.
“You know the Duke already” asked Newland, as she sat down beside him.
“Yes. He likes to gamble. He was often at our house in Nice. I think he’s the dullest man I ever met, but people here seem to admire him.”
Newland was a little shocked, but he laughed.
“Tell me all about May,” said Ellen. “Are you very much in love?”
“As much as a man can be,” Newland replied.
“Do you think there’s a limit?”
“If there is, I haven’t found it.”
She smiled with real pleasure. “Then it really is a romance? It wasn’t arranged by your families?”
“We don’t allow our families to arrange our marriages here,” said Newland.
She blushed. “Ah, yes” she said. “I had forgotten that everything here is good that was bad where I’ve come from.” She looked down at her hands, and her lips trembled.
“I’m so sorry,” he said. “You are among friends here, you know.”
“Yes, I know. Look! May has arrived. You’ll want to hurry away and be with her.”
The drawing room was filling up with after-dinner guests. May was with her mother. She was wearing a beautiful white and silver dress. She looked like the goddess Diana.
“She’s already surrounded by other men,” said Newland. “Look! The Duke is being introduced to her.”
“Then stay with me a little longer,” said Ellen quietly.
“Yes,” replied Newland.
Mr van der Luyden came up and introduced Ellen to another gentleman. Newland stood up. Ellen turned to him and said, “I’ll see you tomorrow after five, then.”
“Yes, after five,” Newland replied, though he was confused. It was the first time she had mentioned an appointment.