ازدواج، ازدواجه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قرن بی گناهی / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ازدواج، ازدواجه

توضیح مختصر

کنتس تصمیم گرفت از شوهرش طلاق نگیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

ازدواج، ازدواجه

دو هفته بعد نیولند در دفتر توسط رئیس شرکت، آقای لتربلیر احضار شد که بهش گفت: “خانم منسون میگنات دیروز یک نفر رو فرستاده بود دنبال من. میگه نوه‌اش، کنتس اولنسکا، میخواد از شوهرش طلاق بگیره.

خانم مینگات تمام اوراق مربوطه رو داد به من و از من خواست به جای خانواده عمل کنم. خیلی واضح گفت که خانواده طلاق رو دوست نداره. رسوایی وحشتناکی میشه. می‌خوام بری پیش کنتس و راضیش کنی طلاق نگیره.”

نیولند پرسید: “کس دیگه‌ای نمیتونه این کار رو بکنه؟ این حقیقت که من با دخترخاله‌اش نامزد کردم، این کار رو برام دشوار میکنه.”

“دقیقاً به خاطر اینکه تو با دخترخالش نامزد شدی، ازت می‌خوایم این کارو بکنی. خانم مینگات خواسته تو این کار رو بکنی. مسئله‌ای خصوصی هست و هیچ کس دیگه‌ای در شرکت خبر نداره. لطفاً این اوراق رو ببر و بخون.”

“شاید طلاق بهترین کار در این مورد هست. نمیتونم قول بدم کنتس رو قانع کنم از شوهرش طلاق نگیره، مگر اینکه خودم قانع بشم که این کار درسته.”

آقای لتربلیر گفت: “حرفت رو نمی‌فهمم، آرچر. تو میخوای با این خانواده وصلت کنی. می‌خوای این خانواده رسوا بشه؟”

“نه، البته که نه ولی چیزی که من میخوام بی‌ربطه.”

“کنتس اینجاست، کنت در اروپا: اقیانوس اطلس بین اونهاست. کنت قبلاً کمی از پولش رو بهش پس داده. دیگه پولی بهش نمیده. چرا باید بده؟ توافق ازدواج حتی در صورت طلاق هم اون رو ملزم به این کار نمیکنه. به علاوه، میگن کنتس اهمیتی به پول نمیده. اگر اینطوره، فقط باید بذاره اوضاع همینطور که هست باقی بمونه.”

نیولند با بی‌میلی اوراق رو برد دفترش و خوند. آخرین نامه، نامه‌ای از طرف کنت بود که تهدید کرده بود در صورت اصرار بر طلاق از طرف کنتس، در مورد رابطه‌ی کنتس و منشیش رسوایی به پا میکنه. نامه‌ی خیلی زننده‌ای بود. نیولند حس دلسوزی ناگهانی به کنتس احساس کرد.

خانم‌های مسن‌تر در جامعه‌ی نیویورک در قضاوت هر زنی که رابطه‌ی خارج از ازدواج داشته باشه، خیلی سختگیر بودن. بهش میگفتن “از اون جور زن‌ها” و هیچ رحمی بهش نشون نمیدادن. همیشه به مرد ترحم میکردن: اون رو یک موجود احمق که نمی‌تونه “اون جور زن” رو تحمل کنه در نظر می‌گرفتن؛ مرد همیشه قربانی بیچاره‌ای بود که باید نجات داده می‌شد.

نیولند هیچ وقت در واقع این عقاید رو زیر سؤال نبرده بود ولی حالا به این که در اروپا مسائل کمتر ساده هستن، شک داشت. فکر کرد ممکنه اونجا یک زن خوب - یک زن حساس و صادق - فقط به خاطر اینکه تنها و عاجزه، وارد چنین رابطه‌ای بشه.

روز بعد به دیدن کنتس رفت. وقتی نیولند وارد اتاق پذیرایی شد، از دیدن جولیوس بوفورت که کنار آتش ایستاده، به شکل ناخوشایندی تعجب کرد.

وقتی نیولند وارد شد، بوفورت از کنتس سؤال میکرد: “چرا دوباره میری خونه‌ی واندر لایدن‌ها؟” کنتس رو کرد به نیولند و باهاش دست داد. بوفورت با سرش بهش سلام داد و به صحبت با کنتس ادامه داد. “اونجا تا حد مرگ حوصله‌ات سر میره. به جاش بیا با من شام بخور. در دلمونیکا برات ترتیب شام دادم. می‌خوام تمام هنرمندان رو برای آشنایی با تو دعوت کنم.”

کنتس گفت: “آه! وسوسه‌ام کردی! از وقتی اومدم اینجا با هیچ هنرمندی آشنا نشدم.”

نیولند گفت: “چند تا نقاش می‌شناسم. اگه بخوای اونها رو بهت معرفی می‌کنم.”

بوفورت با لبخند کنایه‌آمیزی پرسید: “نقاش؟ در نیویورک نقاش هم هست؟”

کنتس به نیولند گفت: “ممنونم ولی منظورم هنرمند دراماتیک بود: خواننده، بازیگر و موسیقیدان. خونه‌ی شوهرم همیشه پر از اونها بود.” بعد رو کرد به بوفورت و دستش رو داد بهش، گفت: “شب‌بخیر. باید با آقای آرچر در مورد کاری صحبت کنم.”

بوفورت دستش رو بوسید، ولی خوشحال به نظر نرسید. وقتی داشت میرفت، گفت: “آرچر، اگه بتونی کنتس رو قانع کنی یکشنبه بیاد دلمونیکا، تو هم میتونی بیای.”

کنتس وقتی تنها شدن، پرسید: “پس به هنر اهمیت میدی، آقای آرچر؟”

“آه، بله. وقتی در لندن و پاریس هستم، همیشه میرم نمایشگاه‌ها.”

“من هم به هنر اهمیت می‌دادم ولی حالا زندگی جدیدی می‌خوام. می‌خوام زندگی قدیمم رو پشت سر بذارم و درست مثل هرکس دیگه آمریکایی بشم.”

نیولند گفت: “تو هیچ وقت شبیه همه نمیشی.”

“این حرف رو نزن. متنفرم متفاوت باشم. شروع جدیدی می‌خوام.”

“میدونم. آقای لتربلیر بهم گفت. در واقع اون از من خواست به دیدنت بیام. به خاطر همین هم اومدم.”

کنتس با لبخندی گفت: “آه! منظورت اینه که میتونم باهات حرف بزنم؟ بهم کمک می‌کنی؟”

“بله.”

“اوراق رو خوندی؟ از زندگیم با شوهرم خبر داری؟”

نیولند که سرخ می‌شد، گفت: “بله.”

“پس با من موافقی که باید طلاق بگیرم؟”

“خوب، مطمئن نیستم. خانوادت طلاق رو نمیخوان و من رو فرستادن - یا ترجیحاً شریکم، آقای لتربلیر- من رو فرستاده تا دیدگاه‌شون رو برات توضیح بدم.”

“نامه‌ی شوهرم رو خوندی؟”

“بله.”

“وحشتناک نیست؟”

نیولند پایین رو نگاه کرد. “بله.”

کنتس گفت: “من یک پروتستان هستم. کلیسای ما طلاق رو در چنین مواردی ممنوع نکرده.”

نیولند گفت: “ولی کنت در نامه‌اش تهدید کرده اگه به طلاق اصرار کنی، موجب رسوایی میشه.”

کنتس پرسید: “اینجا چه آسیبی میتونه به من برسونه؟”

“متأسفانه اینجا بیشتر از هر جای دیگه میتونه بهت آسیب بزنه. میدونی، جامعه‌ی نیویورک دنیای خیلی کوچکیه که توسط آدم‌هایی با عقاید نسبتاً سنتی اداره میشه.”

کنتس جواب داد: “بله” و وقتی حرف میزد، لب‌هاش کمی لرزید. “خانواده‌ام هم همین حرف رو می‌زنن. و تو با اونها موافقی؟”

نیولند بلند شد ایستاد و به طرف شومینه رفت. در حالی که به آتش خیره شده بود، گفت: “این کارمه که بهت توضیح بدم خانوادت به مسائل چطور نگاه می‌کنن. مینگات‌ها، ولاندها، و واندر لایدن‌ها- تمام دوستان و خویشاوندان.”

کنتس گفت: “به من بگو تو چی فکر می‌کنی - صادقانه.”

نیولند در حالی که به آتش نگاه می‌کرد، پرسید: “خوب، از طلاق چی دستت میاد؟”

“آزادیم! این چیزی نیست؟”

نیولند فکر کرد شاید طلاق میخواد تا بتونه با منشی ازدواج کنه و این فکر باعث عصبانیتش شد.

نیولند بی صبرانه جواب داد: “ولی حالا آزادی، نیستی؟ ارزش داره رسوایی به وجود بیاد که کل خانواده و دوستانت رو ناراحت کنه؟”

کنتس که صداش غمگین به گوش می‌رسید، گفت: “نه.”

سریع ایستاد انگار که نشون میداد صحبت‌شون تموم شده. گفت: “باشه. کاری که میگی رو انجام میدم. طلاق نمیخوام.”

نیولند سرخ شد و هر دو دست کنتس رو در دستانش گرفت. گفت: “من می‌خوام بهت کمک کنم.”

جواب داد: “میدونم. بهم کمک کردی. شب‌بخیر.” نیولند سرش رو خم کرد، دست‌های کنتس رو بوسید و از پیشش رفت.

خانم مینگات گفت: “کنت براش نامه نوشته. ازش خواسته برگرده. پیشنهاد داده مقدار زیادی از پولی که موقع ازدواج گرفته رو بهش پس بده. لاول و آگوستا فکر می‌کنن باید برگرده و من هم با اونها موافقم.”

نیولند باهاش در اتاق پذیرایی نشسته بود و چایی میخورد. گفت: “ترجیح میدم ببینم مُرده.”

خانم پیر جواب داد: “واقعاً؟ ولی اینجا میبینی، نوه‌ی من در معرض خطره. یک زن تنها همیشه در معرض خطره. در اروپا هر چیزی که بخواد رو داره: جواهرات، کت‌های خز، خانه‌های باشکوه، هم صحبتی با هنرمندان و روشنفکران. ازدواج هنوز هم ازدواجه، آقای آرچر و نوه‌ی من هنوز هم یک همسر.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Marriage is Marriage

Two weeks later at the office, Newland was summoned by the head of the firm, Mr Letterblair, who said to him, “Mrs Manson Mingott sent for me yesterday. She says her granddaughter, Countess Olenska, wants to divorce her husband.

Mrs Mingott gave me all the relevant papers and asked me to act for the family. She made it quite clear that the family don’t want a divorce. It’d be a terrible scandal. I want you to go to the Countess and persuade her not to ask for a divorce.”

“Can’t someone else do it” asked Newland. “The fact that I’m engaged to her cousin makes it rather difficult for me.”

“It is precisely because you’re engaged to her cousin that we’re asking you to do it. Mrs Mingott asked for you. It is a very private matter and nobody else in the firm knows about it. Please take these papers and read them.”

“Perhaps divorce is the best thing in this case. I can’t promise to persuade the Countess not to divorce her husband unless I’m convinced that it’s the right thing to do.”

“I don’t understand you, Archer,” said Mr Letterblair. “You’re going to marry into her family. Do you want that family to be the subject of scandal?”

“No, of course not, but what I want is irrelevant.”

“The Countess is here; the Count is in Europe: the Atlantic is between them. The Count has already given her some of her money back. He won’t give any more. Why should he? The marriage agreement doesn’t require him to do so, even in the case of divorce. Besides, they say she doesn’t care about the money. If that is the case, she should just let things remain as they are.”

Reluctantly, Newland took the papers to his office and read them. The last was a letter from the Count in which he threatened to create a scandal over the Countess’s relationship with his secretary if she insisted upon a divorce. It was a very nasty letter. Newland felt a sudden compassion for the Countess.

The older ladies in New York society were very severe in their judgment of any woman who had a relationship outside marriage. They spoke of “that kind of woman” and showed no pity to her. They always pitied the man: they considered him a foolish creature who couldn’t resist “that kind of woman”; the man was always the poor victim who had to be saved.

Newland had never really questioned these beliefs, but now he suspected that in Europe things were less simple. There, he thought, it was possible for a good woman - an honest, sensitive woman - to fall into a relationship like that just because she was lonely and desperate.

The next day he went to see the Countess. As he entered the drawing room, Newland was unpleasantly surprised to see Julius Beaufort standing by the fire.

“Why are you going to the van der Luydens’ again” Beaufort was asking the Countess as Newland came in. The Countess turned to Newland and offered him her hand. Beaufort nodded at him and continued talking to the Countess. “You’ll be bored to death there. Come to dinner with me instead. I’ve planned a dinner for you at Delmonico’s. I want to invite all the artists to meet you.”

“Ah” said the Countess. “That does tempt me! I haven’t met any artists since I’ve been here.”

“I know some painters,” said Newland. “I’ll introduce them to you if you like.”

“Painters? Are there any painters in New York” asked Beaufort with an ironic smile.

“Thank you,” said the Countess to Newland, “but I meant dramatic artists: singers, actors, and musicians. My husband’s house was always full of them.” Then she turned to Beaufort, offered him her hand and said, “Goodnight. I have to discuss business with Mr Archer.”

Beaufort kissed her hand, but he didn’t look pleased. As he was leaving, he said, “Archer, if you can persuade the Countess to come to Delmonico’s on Sunday, you can come too.”

“So you care about art, Mr Archer” asked the Countess, when they were alone.

“Oh yes. I always go to the exhibitions when I’m in London and Paris.”

“I used to care about art too, but now I want a new life. I want to leave my old life behind and become an American just like everyone else.”

“You’ll never be like everyone else,” said Newland.

“Don’t say that. I hate to be different. I want a new start.”

“I know. Mr Letterblair told me. In fact, he asked me to come to see you. That’s why I’m here.”

“Ah” said the Countess with a smile. “You mean I can talk to you? You’ll help me?”

“Yes.”

“Have you read the papers? Do you know about my life with my husband?”

“Yes,” said Newland, blushing.

“Then you agree with me that I should get a divorce?”

“Well, I’m not sure. Your family don’t want a divorce, and they’ve sent me, or rather my partner, Mr Letterblair, has sent me to explain to you their point of view.”

“Have you read my husband’s letter?”

“Yes.”

“And isn’t it horrible?”

Newland looked down. “Yes.”

“I’m a Protestant,” said the Countess. “Our Church doesn’t forbid divorce in such cases.”

“But,” said Newland,”in his letter the Count threatens to cause a scandal if you insist upon divorce.”

“What harm could that do me here” asked the Countess.

“I’m afraid it could do you more harm here than anywhere. You see, New York society is a very small world, ruled by people with rather conventional ideas.”

“Yes,” she replied, and her lips trembled a little as she spoke. “That’s what my family tell me. And do you agree with them?”

He stood up and walked to the fireplace. Staring into the fire, he said, “It’s my business to explain how your family see these things. The Mingotts, the Wellands, the van der Luydens - all your friends and relations.”

“Tell me what you think - sincerely,” she said.

“Well, what would you gain from a divorce” he said, looking into the fire.

“My freedom! Is that nothing?”

He thought perhaps she wanted a divorce so that she could marry the secretary, and this thought made him angry.

“But you’re free now, aren’t you” he replied impatiently. “Is it worthwhile to make a scandal that will upset all your family and friends?”

“No,” she said, and her voice sounded sad.

She stood up quickly, as if to indicate that their talk was over. “All right,” she said. “I’ll do as you say. I won’t ask for a divorce.”

Newland blushed and took both her hands in his. “I do want to help you,” he said.

“I know. You do help me. Goodnight,” she replied. He bent his head, kissed her hands, and left her.

“The Count has written to her,” said Mrs Mingott. “He has asked her to go back. He has offered to give her back a lot of the money he received when they were married. Lovell and Augusta think she should go back, and I agree with them.”

Newland was sitting with her in her drawing room drinking tea. “I’d rather see her dead,” he said.

“Would you” the old lady replied. “But here, you see, my granddaughter is at risk. A woman alone is always at risk. In Europe she has everything she could desire: jewels, fur coats, splendid houses, the company of artists and intellectuals. Marriage is still marriage, Mr Archer, and my granddaughter is still a wife.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.