سرفصل های مهم
عروسی
توضیح مختصر
می و نیولند ازدواج میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
عروسی
مِی در مارس با پدر و مادرش تا یک ماه به سنت آگوستین در فلوریدا رفت. نیولند به دیدنش رفت. دو روز بعد برگشت و صاف رفت پیش کنتس اولنسکا.
“رفتم سنت آگوستین تا از می بخوام به جای اینکه یک سال دیگه منتظر بمونیم، بعد از عید پاک با من ازدواج کنه ولی اون موافقت نکرد.”
کنتس که سیگاری روشن میکرد، پرسید: “چرا نکرد؟”
“میخواد بهم زمان بده.”
“برای چی؟”
“فکر میکنه بیصبری من نشان بدی هست. فکر میکنه میخوام زود باهاش ازدواج کنم تا از کس دیگهای که بیشتر دوست دارم دور بشم.”
“میخواد بهت زمان بده تا اون رو بخاطر زن دیگهای ول کنی؟ خیلی اصیله.”
“بله، ولی خندهداره.”
“چرا؟ چون کسی دیگهای رو دوست نداری؟”
نیولند گفت: “چون برنامه ندارم با کسی دیگهای ازدواج کنم.”
“آه!” سکوتی طولانی برقرار شد. “و زن دیگهای وجود داره؟”
“بله. مِی حق داره. شخص دیگهای وجود داره.” دستش رو گذاشت رو دستهای کنتس.
کنتس سریع بلند شد ایستاد و به سمت دیگهی اتاق رفت. داد زد: “این کار رو نکن!”
نیولند بلند شد ایستاد. گفت: “من هرگز کاری نمیکنم که برنجونمت. ولی تو زنی هستی که اگه برای هر کدوم از ما امکانش بود، باهاش ازدواج میکردم.”
کنتس با تعجب داد زد: “برای هر یک از ما امکانش بود؟ ولی تو کسی هستی که این رو غیر ممکن کرد! تو باعث شدی من از فکر طلاق بیرون بیام! بهم گفتی خانوادهام رو از رسوایی نجات بدم. و چون خانوادهی من به زودی خانوادهی تو هم میشه- بخاطر می و به خاطر خودت- من کاری که گفته بودی رو انجام دادم.”
نیولند شروع کرد: “من فکر کردم . فکر کردم از رسواییهایی که در صورت علنی شدن اتهامات نامهی شوهرت به وجود میاد، میترسی.”
“من چیزی برای ترس از اون نامه نداشتم. تنها چیزی که میترسیدم آوردن رسوایی به خانواده بود- به تو و می.”
نیولند صورتش رو گذاشت توی دستهاش و داد زد: “خدای بزرگ!” بعد صدای گریهی کنتس رو کنار آتیش شنید. رفت پیشش و گفت: “الن. من هنوز هم آزاد هستم و تو میتونی طلاق بگیری. میتونیم خوشبخت بشیم.” کنتس رو بغل کرد و صورت خیسش رو بوسید.
کنتس گفت: “نه، نمیتونیم. تو با می نامزد کردی و من متأهلم.”
نیولند داد زد: “چطور میتونم بعد از این با می ازدواج کنم؟”
“باید بکنی. نمیتونی درک کنی چطور شرایط رو برای من تغییر دادی. من متوجه نبودم آدمها من رو تأیید نمیکنن. نمیدونستم همه دعوت شام مادربزرگ برای ملاقات با من رو رد کردن. بعداً روزی وقتی از دستم عصبانی شد، همه چیز رو به من گفت. گفت تو رفتی پیش واندرلایدنها و از اونها خواستی من رو برای شام دعوت کنن.
بهم گفت تو و می نامزدیتون رو زود اعلام کردید تا من حفاظت دو خانواده رو داشته باشم، نه فقط یکی. من چیزی نمیفهمیدم. همه به نظرم مهربون بودن. ولی هیچ کس به اندازهی تو مهربون نبود. تو بهم توضیح دادی چرا طلاق خواستن بده و حق داشتی. بهم نشون دادی که پیدا کردن خوشبختی با ایجاد رنج برای دیگران اشتباهه.”
وقتی کنتس صحبت میکرد، نیولند کنارش نشست و به نوک کفشهای ساتنش که از زیر لباسش بیرون اومده بود، نگاه کرد. ناگهان روی زمین به زانو افتاد و کفشش رو بوسید.
کنتس گفت: “نمیخوام به روش قدیمی تفکرم برگردم. نمیبینی؟ نمیتونم دوستت داشته باشم، مگر اینکه رهات کنم.”
نیولند به تلخی جواب داد: “و بوفورت؟ قراره اون جای من رو بگیره؟”
انتظار داشت کنتس عصبانی بشه، ولی فقط کمی رنگش پرید. گفت: “نه.”
نیولند داد زد: “چرا نه؟ میگی تنها هستی.” کنتس گفت: “حالا که میدونم دوستم داری. دیگه تنها نخواهم بود.”
درست همون موقع خدمتکار وارد شد و یک تلگراف داد دست الن. الن بازش کرد و خوندش و داد دست نیولند. از سنت آگوستین بود:
بابا و مامان موافقت کردن من و نیویلند بعد از عید پاک ازدواج کنیم. حالا یک تلگراف برای نیولند میفرستم. خیلی خوشحالم!
با عشق،
مِی.
مِی و نیولند اولین شنبه بعد از عید پاک ازدواج کردن. وقتی نیولند مراسم رو طی میکرد و تبریکات همه رو قبول میکرد، احساس سرما و تهی بودن میکرد. در ماه عسلشون به تمام مقصدهای رایج رفتن: لندن، پاریس، فلورانس، رم. هر ساعت از هر روز با مِی بود و به حرفهای معصومانهاش گوش میداد. می اغلب موجب آزارش میشد. ایدههای می خیلی سنتی بودن - خیلی به دور از نیویورک - به طوری که تنگنظر و کسلکننده به نظر میرسید.
جولای رفتن خونه. نیولند اونجا بیشتر از دست میِ احساس راحتی میکرد. می یکی از زیباترین و محبوبترین همسران جوان نیویورک بود و نیولند بهش افتخار میکرد. یک سال سپری شد. حالا نیولند به اشتیاقش به الن به عنوان جنون لحظهای فکر میکرد. چطور میتونست به ازدواج با اون فکر کنه؟ خندهدار بود. حالا الن در خاطراتش فقط به عنوان یک افسون عجیب و غیرعادی زندگی میکرد.
در آگوست بهترین خانوادههای نیویورک به نیوپورت میرفتن. نیولند و می هم از این قاعده مستثنا نبودن. با خانوادههاشون - مادر و خواهر نیولند، پدر و مادر، خاله و عموی می - اونجا بودن. روزی به دیدن مادربزرگ مِی، خانم منسون میگنات، رفتن.
تازه از شهر رسیده بود و در خونهاش کنار دریا میموند. دیدن در یک باغ روی یک صندلی زیر یک درخت بزرگ نشسته. نیولند و می کنارش نشستن و خانم مینگات زنگ چایی رو زد.
خانم پیر داد زد: “دیدنت چقدر خوبه، نیولند! کل ماه آگوست اینجا خواهی بود؟”
نیولند جواب داد: “مِی میمونه. من هر از گاهی بنا به دلایل کاری برمیگردم شهر.”
“آه! کار! برای شوهرهای زیادی غیر ممکنه که به جز آخر هفتهها بیان اینجا پیش زنهاشون. همونطور که اغلب به الن میگم ازدواج یک فداکاری طولانی مدته.”
وقتی به اسم الن اشاره شد، قلب نیولند انگار ایستاد.
“جولیوس بوفورت حالا اینجاست، ولی بیچاره رجینا باید بیشتر ماه رو اینجا تنها سپری کنه. کار جولیوس اون رو بیشتر اوقات در شهر نگه میداره.” اینجا خانم مینگات ابروش رو به شکل کنایه بالا برد، چون همه میدونستن کاری که بوفورت رو در شهر نگه میداره، یک خانم به اسم فنی رینگ هست.
خانم مینگات ادامه داد: “از چیزی که من شنیدم، کارش خوب پیش نمیره. ظاهراً در راهآهن سرمایهگذاری کرده و پول زیادی از دست داده. ولی این باعث نمیشه اینجا پول زیادی خرج نکنه. امروز صبح به دیدن الن اومد و همه چیز رو دربارهی اسبهای مسابقهی جدیدش بهم گفت.”
می پرسید: “الن اینجاست؟”
نیولند وقتی منتظر جواب بود، نفس نکشید. خانم مینگات گفت: “خوب، در واقع پیش بلنکرها در پورتسماوس میمونه ولی یک روز به دیدن من اومده” بعد داد زد: “الن! الن!”
خدمتکار از خونه بیرون اومد و گفت: “کنتس رفته کنار دریا قدم بزنه، مادام.”
خانم مینگات پرسید: “نیولند، میری پیداش کنی؟”
“قطعاً.”
وقتی نیولند در جنگل به طرف دریا قدم میزد، قلبش به تندی میتپید.
در طول هجده ماه از آخرین دیدارشون، به اندازهی کافی اسمش رو شنیده بود. وقایع اصلی زندگیش رو میدونست. تابستان قبل رو در نیوپورت سپری کرده بود، ولی پاییز رفته بود واشنگتون. شنیدن خبری در موردش قبلاً باعث آزارش نمیشد، ولی حالا که میخواست دوباره اون رو ببینه، براش موجود زندهی گرم شد و اتاق پذیرایی دوستداشتنی رو با دیوارهای سرخ به خاطر آورد .
نیولند از جنگل بیرون اومد و پایین به دریا نگاه کرد. یک فانوس دریایی و یک اسکله بود. خورشید غروب میکرد و کل صحنه در نور طلایی غرق بود. الن روی اسکله ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد. دورتر از اون یک قایق بادبانی از خلیج رد میشد.
نیولند فکر کرد: “اگه قبل از اینکه قایق بادبانی بره پشت فانوسدریایی، الن برگرده میرم پیشش.” به دقت تماشاش کرد، ولی الن تکون نخورد. کاملاً بیحرکت ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد. منتظر موند تا قایق رفت پشت فانوس دریایی، بعد برگشت خونه.
وقتی اون و می از خونهی خانم میگنات با ماشین میرفتن، مِی گفت: “ناراحتم که الن اونجا نبود. به نظر دیگه اهمیتی به دوستان قدیمیش نمیده. به گمونم رفت واشنگتن چون نیویورک حوصلهاش رو سر میبره. و حالا به جای اینکه در نیوپورت پیش مادربزرگ بمونه، با بلنکرها در پورتسماوس میمونه. شاید گذشته از همهی اینها، الن با شوهرش خوشحالتر میشد.”
نیولند جواب داد: “قبلاً هیچ وقت نشنیده بودم چنین حرفهای ظالمانهای بزنی.”
می با تعجب پرسید: “چرا ظالمانه؟”
“زندگی با شوهرش جهنم بود. فکر میکنی تو جهنم خوشحال میشد؟”
مِی گفت: “خوب، پس نباید با یک خارجی ازدواج میکرد.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Wedding
In March, May went to St Augustine in Florida with her parents for a month. Newland went down to see her. He returned two days later and went straight to Countess Olenska.
“I went to St Augustine to ask May to marry me after Easter, instead of waiting for another year, but she wouldn’t agree.”
“Why not” asked the Countess, lighting a cigarette.
“She wants to give me time.”
“For what?”
“She thinks my impatience is a bad sign. She thinks I want to marry her soon to get away from someone else I love more.”
“She wants to give you time to give her up for another woman? That’s very noble of her.”
“Yes, but it’s ridiculous.”
“Why? Because you don’t love anyone else?”
“Because I don’t plan to marry anyone else,” said Newland.
“Ah!” There was a long silence. “And is there another woman?”
“Yes. May’s right. There is someone else.” He put his hand on hers.
She stood up quickly and walked to the other side of the room. “Don’t do that” she cried.
Newland stood up. ‘I’ll never do anything to offend you,” he said. “But you’re the woman I would’ve married if it had been possible for either of us.”
“Possible for either of us” she cried in amazement. “But you’re the one who made it impossible! You made me give up the idea of getting a divorce! You told me to save my family from scandal! And because my family was soon to be your family - for May’s sake and for yours - I did what you told me to do.”
“I thought -“ began Newland. “I thought you were afraid of the scandal if the accusations in your husband’s letter were made public.”
“I had nothing to fear from that letter! All I feared was bringing scandal on the family - on you and May.”
“Good God” he cried, putting his face in his hands. Then he heard her crying by the fire. He went over to her and said, “Ellen. I’m still free, and you can get a divorce. We can be happy!” He took her in his arms and kissed her wet face.
“No, we can’t,” she said. “You’re engaged to May, and I’m married.”
“How can I marry May after this” he cried.
“You must. You don’t understand how you’ve changed things for me. I didn’t realize that people disapproved of me. I didn’t know that they all refused Granny’s invitation to a dinner to meet me. Later, one day when she was angry with me, Granny told me everything. She said that you went to the van der Luyden’s and asked them to invite me to dinner.
She told me that you and May announced your engagement early so that I would have the protection of two families, not just one. I hadn’t understood anything. Everyone seemed so kind. But no one was as kind as you. You explained to me why it was bad to ask for a divorce, and you were right. You showed me that it is wrong to find happiness by making other people suffer.”
As she spoke, he sat beside her, looking at the tip of her satin shoe sticking out from under her dress. Suddenly he fell to his knees on the floor and kissed the shoe.
“I don’t want to go back to my old way of thinking,” she said. “Don’t you see? I can’t love you unless I give you up.”
Newland replied bitterly: “And Beaufort? Is he going to replace me?”
He expected her to be angry, but she just went a little paler. “No,” she said.
“Why not” cried Newland. “You say that you’re lonely.” “I won’t be lonely anymore,” she said. “Now that I know you love me.”
Just then, the maid came in and handed a telegram to Ellen. She opened it, read it, and handed it to Newland. It was from St Augustine:
Papa and Mama have agreed that Newland and I can marry after Easter. I’m sending a telegram to Newland now. I’m so happy!
Love,
May.
Newland and May were married the first Saturday after Easter. As he went through the ceremony and received everyone’s congratulations, Newland felt cold and empty. They went on their honeymoon to all the usual destinations: London, Paris, Florence, Rome. Every hour of every day he was with May, listening to her innocent chatter. Often she irritated him. Her ideas were so conventional that - away from New York - she seemed narrow-minded and dull.
They went home in July. There, Newland felt more at ease with May. She was one of the prettiest and most popular young wives in New York, and he was proud of her. A year passed. Newland now thought of his passion for Ellen as a moment of madness. How could he ever have thought of marrying her? It was ridiculous. Now she lived on in his memory only as a strange eccentric fascination.
In August, New York’s best families went to Newport. Newland and May were no exception. They were there with their families - Newland’s mother and sister; May’s parents, aunt, and uncle. One day, they went to visit May’s grandmother Mrs Manson Mingott.
She’d just arrived from the city and was staying in her house by the sea. They found her sitting in a garden chair beneath a big tree. Newland and May sat beside her, and Mrs Mingott rang the bell for tea.
“How nice to see you, Newland” cried the old lady. “Will you be here for the whole month of August?”
“May will,” Newland replied. “I must return to the city for business reasons from time to time.”
“Ah! Business! Many husbands find it impossible to join their wives here except at the weekends. Marriage is one long sacrifice, as often say to Ellen.”
Newland’s heart seemed to stop at the mention of her name.
“Julius Beaufort is here now, but poor Regina has had to spend most of the month here alone. Julius’s business keeps him in the city most of the time.” Here Mrs Mingott raised an ironic eyebrow, because everyone knew that the business that kept Beaufort in the city was a lady named Fanny Ring.
“From what I hear,” continued Mrs Mingott, “his business isn’t going very well. Apparently he invested in railways and lost a lot of money. That doesn’t stop him spending money here, though. He came this morning to see Ellen, and he was telling me all about his new racehorses.”
“Is Ellen here” asked May.
Newland didn’t breathe as he waited for the reply. “Well, actually she’s staying with the Blenkers in Portsmouth, but she has come to see me for the day,” said Mrs Mingott, then she cried out, “Ellen! Ellen!”
The maid came out of the house and said, “The Countess has gone for a walk by the sea, madam.”
“Newland, will you go and find her” asked Mrs Mingott.
“Certainly.”
As Newland walked through the woods towards the sea, his heart beat fast.
He’d heard her name mentioned often enough in the eighteen months since he’d last seen her. He even knew the main events of her life. She’d spent the previous summer in Newport, but, in the autumn, she’d moved to Washington. Hearing about her had never disturbed him before, but now that he was going to see her again she became once more a warm living presence for him, and he remembered the lovely drawing room with the red walls.
Newland came out of the woods and looked down at the sea. There was a lighthouse and a pier. The sun was sinking and the whole scene was bathed in golden light. Ellen stood on the pier, looking out to sea. Beyond her, a sailboat was crossing the bay.
Newland thought, “If she turns round before the sailboat passes behind the lighthouse, I’ll go to her.” He watched her intently, but she didn’t move. She stood perfectly still, looking out to sea. He waited until the boat was well past the lighthouse, then he turned and walked back to the house.
As he and May drove away from Mrs Mingott’s, May said, “I’m sorry that Ellen wasn’t there. She doesn’t seem to care about her old friends anymore. I suppose she moved to Washington because New York bores her. And now, instead of staying with Granny in Newport, she’s staying with the Blenkers in Portsmouth. Perhaps, after all, Ellen would be happier with her husband.”
“I’ve never heard you say anything cruel before,” replied Newland.
“Why cruel” asked May in surprise.
“Life with her husband was hell. Do you think she’d be happier in hell?”
“Well, she shouldn’t have married a foreigner, then,” said May.