سرفصل های مهم
بوستون
توضیح مختصر
نیولند به دیدن الن به بوستون میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
بوستون
خانم آرچر گفت همه توسط پروفسور و خانم امرسون سیلرتون به مهمانی به افتخار بلنکرها دعوت شدن. “البته به شدت ملالتآوره ولی سیلرتونها به سیلرتون جکسون وصل هستن بنابراین گمان میکنم حداقل بعضی از ما باید بریم.”
می گفت: “من با مادر میرم.”
نیولند گفت: “متأسفانه من نمیتونم بیام. ترتیب دادم برم مزرعهای در شمال تا دنبال چند تا اسب بگردم.”
گفت کل بعد از ظهر نخواهد بود، ولی در واقع رانندگی به اونجا، دیدن اسبها، به این نتیجه رسیدن که نمیخواد اسبها رو بخره، و ترک اونجا فقط یک ساعت طول کشید. باقی بعد از ظهر آزاد بود. رفت خونهی بلنکرها نزدیک پورتماوس. به خودش گفت نمیخواد الن رو ببینه اما تمایل زیادی داشت که خانهای که الن زندگی میکرد رو ببینه.
میرفت اونجا و به مکان نگاه میکرد. بعد میتونست تصور کنه الن اونجا صبحانه میخوره یا در باغچه قدم میزنه. اگه میتونست این کارو بکنه، شاید دنیای دورش کمتر احساس تهی بودن میکرد.
خونهی بلنکرها یک مکان بزرگ و قدیمی بود. همهی پنجرهها باز بودن، ولی کاملاً ساکت بود. همه رفته بودن مهمونی. وقتی نیولند در باغچه قدم میزد، چیزی صورتی دید. یک نفر یک چتر آفتابی صورتی روی دیوار گذاشته بود. نیولند کاملاً مطمئن بود که چتر النه.
چتر آفتابی رو برداشت، و دستهاش رو گذاشت روی لبهاش. درست همون موقع، شنید یک نفر داره نزدیک میشه: یک زن در لباس ابریشم خشخشی بود. نیولند بالا رو نگاه نکرد. همیشه میدونست ممکنه این اتفاق بیفته …
صدای جوان بلندی داد زد: “آه! آقای آرچر!” نیویلند بالا رو نگاه کرد و کوچکترین و درشتترین دختر بلنکرها رو جلوش دید. “از کجا اومدی؟ هیچ کس به غیر از من خونه نیست. همه رفتن مهمونی. مادر گفت من نمیتونم برم، چون سرما خوردم. خیلی سرخورده شدم ولی حالا که شما اومدی خیلی هم بد نیست.” بهش لبخند زد.
نیولند پرسید: “کنتس اولنسکا هم رفته مهمونی؟”
“نه. دیروز تلگرافی دریافت کرد و مجبور شد بره بوستون.” بعد چتر آفتابی را در دستهای نیولند دید و داد زد: “آه! پیداش کردید! خدا رو شکر! همه جا دنبالش گشتم.” دختر چتر آفتابی رو ازش گرفت، بازش کرد و گذاشت روی سر درشت و بلوندش.
نیولند گفت: “میدونی کنتس اولنسکا در بوستون کجا میمونه؟ فردا به خاطر کاری میرم اونجا و میخوام … “
“چقدر لطف داری و مهربونی! خونهی پارکر میمونه.”
وقتی نیولند رسید خونه، دید نامهای از طرف دفتر روی میز کنار در منتظرشه. وقتی وارد اتاق پذیرایی که صداییهای ازش میشنید، میشد، نامه رو باز کرد. می و خانم ولاند از مهمانی برگشته بودن. نامه حاوی چیز مهمی نبود. وقتی نیولند نامه رو خوند، گذاشتش توی جیبش و به می گفت: “نامهای از دفتر دریافت کردم. میخوان فردا به خاطر کاری برم بوستون.”
صبح روز بعد با قطار رفت بوستون و با یک تاکسی مستقیم رفت خونهی پارکر، ولی مسئول پذیرش گفت کنتس بیرونه.
نیولند انگار که این کلمه، کلمهای به زبان خارجی هست، تکرار کرد: “بیرونه؟” از هتل خارج شد و رفت در پارک قدم بزنه. وقتی اونجا با حس اضطراب و ناامیدی قدم میزد، یکمرتبه دید الن روی نیمکتی زیر یک درخت نشسته. نسبتاً خسته و غمگین به نظر میرسید. یک چتر آفتابی ابریشمی خاکستری در دستش داشت. چطور فکر کرده بود ممکنه الن چتر آفتابی صورتی داشته باشه؟ رفت پیشش.
الن مبهوت بالا رو نگاه کرد و گفت: “آه!” ولی بعد لبخندی دوستداشتنی روی صورتش نشست. دوباره با لحن متفاوتی گفت: “آه!”
نیولند کنارش روی نیمکت نشست. گفت: “برای کاری اومدم اینجا. عجب سوپرایزی که اینجا دیدمت!” نیولند نمیدونست چی داره میگه. احساس میکرد انگار داره از فاصلهای دور به طرف الن داد میزنه و اینکه ممکنه الن قبل از اینکه صداش بهش برسه، ناپدید بشه.
گفت: “من هم برای کاری اومدم.”
نیولند پرسید: “چه کاری؟”
الن با لبخندی گفت: “یک کار خیلی غیر متعارف. همین حالا رد کردم که کمی پول كه متعلق به من بود رو بگیرم.”
“شوهرت به دیدنت اومده بود؟”
“نه! این موقع از سال همیشه در بادن-بادن هست. یک پيغامرسان فرستاده بود. منشیش.” اين كلمه رو به قدری با بیتوجهی گفت که انگار مثل هر کلمهی دیگهای در لغتنامهاش هست. “اما من قبول نکردم، و با قطار بعد از ظهر برمیگردم پورتماوس.” مدتی به نیولند نگاه کرد و گفت: “عوض نشدی.”
میخواست بگه: “شده بودم، تا وقتی که دوباره دیدمت.” ولی به جاش ایستاد و گفت: “بیا با هم بریم ناهار بخوریم. چرا که نه؟ همهی تلاشمون رو نکردیم؟”
“نباید همچین حرفهایی بزنی.”
“یا هر چی دوست داری میگم یا چیزی نمیگم. دهنم رو باز نمیکنم، مگر اینکه تو بهم بگی. فقط میخوام به صدات گوش بدم. از وقتی همدیگه رو دیدیم صد سال گذشته. ممکنه دوباره تا صد سال دیگه همدیگه رو نبینیم.”
الن یکباره پرسید: “چرا اون روز تو خونهی مادربزرگ به دیدنم در کنار دریا نیومدی؟”
“چون برنگشتی نگاه کنی - نمیدونستی من اونجام. به خودم گفتم نمیام پیشت، مگر اینکه برگردی و نگاه کنی.” به بچگی خودش خندید.
“ولی من عمداً نگاه نکردم. میدونستم اونجایی. وقتی با کالسکه وارد شدید، کالسکه رو شناختم بنابراین رفتم پایین به ساحل.”
“تا تا جایی که میتونی از من دور بشی؟”
“بله.”
نیولند دوباره خندید. “خوب، میبینی که فایدهای نداشت. کارم در بوستون پیدا کردن تو بود. بیا. بریم ناهار بخوریم.”
در رستوران، صحبت کردن و ساکت بودن. سکوت خجالتآور نبود: به اندازهی مکالمه طبیعی بود. الن بهش گفت در هجده ماهی که همدیگه رو ندیدن، چیکار کرده.
الن گفت: “از اومدن به خونه پیش دوستان و اقوامم در نیویورک خیلی خوشحال بودم، ولی بعد از مدتی فهمیدم اینکه اونجا حس کنی در وطنی خیلی متفاوته بنابراین به واشنگتن نقل مکان کردم. احتمالاً تو واشنگتن بمونم. اونجا با تعداد بیشتری از افراد و نظرات ملاقات میکنی.
مردم در نیویورک کورکورانه سنتها رو دنبال میکنن و سنتی که ازش پیروی میکنن، سنت شخص دیگهای هست. فکر میکنی اگه کریستوفر کلمب میدونست مردم آمریکا کپی بدی از جامعهی اروپا میسازن، برای عبور از اقیانوس اطلس این همه دردسر رو متحمل میشد؟”
الن لبخند زد، اما نیولند از انتقادش از نیویورک آزرده شد.
پرسید: “چنین حرفهایی به بوفورت میزنی؟”
“خیلی وقته ندیدمش، ولی قبلاً میدیدم و درکم میکرد.”
نیولند داد زد: “تو ما رو دوست نداری، و بوفورت رو دوست داری، چون اروپاییه. فکر میکنی ما کسلکنندهایم. چرا برنمیگردی اروپا؟”
فکر کرد الن به خاطر گفتن این حرف از دستش عصبانی میشه، ولی در عوض مدتی متفکرانه در سکوت نشست و بعد گفت: “من به خاطر تو اینجا موندم.”
نیولند سرخ شد و در سکوت منتظر شد، به امید اینکه الن حرف بیشتری بزنه.
الن بعد از مدتی اضافه کرد: “حداقل این تو بودی که به من یاد دادی زیر این سنتها و عرف ارزشهای خوبی هم هست- اینکه اینجا مردم به خانوادشون اهمیت میدن و طوری از هم مراقبت میکنن که در جایی که من ازش اومد ممکنه عجیب به نظر برسه. تمام این لذتهای نفیس اروپا اون موقع پوچ و بیارزش به نظر میرسید.”
نیولند میخواست بگه: “حداقل تو لذتهای نفیس رو تجربه کردی! من هیچ وقت نکردم!” ولی در سکوت بهش نگاه کرد.
الن گفت: “خیلی وقته میخواستم این مکالمه رو داشته باشم. میخواستم بهت بگم چقدر من رو تغییر دادی.”
نیولند داد زد: “تو هم من رو تغییر دادی! فراموش نکن، من مردی هستم که با یک زن ازدواج کردم چون زن دیگه بهم گفت این کار رو بکنم.”
الن سرخ شد و گفت: “تو قول دادی چنین حرفهایی به من نزنی.”
نیولند گفت: “آه! چقدر زنانه! هیچ کدوم از شما جرأت حرف زدن دربارهی چیزهای بد رو ندارید.”
الن پرسید: “این چیز بدیه- برای می؟”
وقتی الن اسم دخترخالهاش رو آورد، نیولند محبت رو در صداش شنید.
الن ادامه داد: “خوب، تو به من نگفتی ما همیشه باید به احساسات بقیه فکر کنیم؟ ما همیشه باید به خانواده فکر کنیم تا سعی کنیم اونها رو خوشحال کنیم؟”
“اگه تو فکر میکنی ازدواج من موفقیتآمیز هست، داری اشتباه میکنی. اگه تو فکر میکنی که با رها کردن من، می رو خوشبخت کردی، اشتباه میکنی! تو اولین نگاه اجمالی به زندگی واقعی رو بهم دادی و بعد بهم گفتی به زندگی دروغین ادامه بدم. هیچ کس نمیتونست این رو تحمل کنه!”
الن با چشمهای پر از اشک داد زد: “من دارم تحملش میکنم!” یکمرتبه کل روحش، هر چیزی که احساس میکرد، در صورتش نمایان شد.
“تو هم؟ آه، تمام این مدت داشتی این بدبختی رو پشت سر میذاشتی؟”
در جواب اشکها روی صورتش جاری شدن.
نیولند گفت: “برنگرد اروپا. لطفاً نرو.”
الن جواب داد: “تا وقتی بتونیم تحملش کنیم، نمیرم.”
نیولند در سکوت نشست و سعی کرد حرفهای الن رو در حافظهاش ثبت کنه.” میدونست دیگه هرگز احساس تنهایی نخواهد کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Boston
Mrs Archer said they’d all been invited by Professor and Mrs Emerson Sillerton to a party for the Blenkers. “It’s a terrible bore, of course, but the Sillertons are related to Sillerton Jackson, so I suppose at least some of us will have to go.”
“I’ll go with Mother,” said May.
‘I’m afraid I can’t go,” said Newland. “I’ve arranged to go to a farm in the north to look at some horses.”
Having said that he’d be gone all afternoon, it actually took him just an hour to drive up, see the horses, decide that he didn’t want to buy them, and leave. The rest of the afternoon was free. He drove to the Blenkers’ house near Portsmouth. He told himself that he didn’t want to see Ellen, but he had a strong desire to see the house she was living in.
He’d go there and look at the place. Then later he’d be able to imagine her eating breakfast there or walking in the garden. If he could do that, perhaps the world around him would feel less empty.
The Blenkers’ house was a big old place. All the windows were open, but it was completely silent. Everyone had gone to the party. As Newland walked through the garden, he saw something pink. Someone had left a pink parasol on the wall. Newland felt absolutely certain that it was Ellen’s.
He picked up the parasol and put its handle to his lips. Just then he heard the sound of someone approaching: a woman in a rustling silk dress. He didn’t look up. He had always known that this might happen.
“Oh! Mr Archer” cried a loud young voice. Looking up, he saw the youngest and largest of the Blenker girls standing before him. “Where did you come from? No one’s home except for me. They all went to the party. Mother said I couldn’t go because I have a cold. I was very disappointed, but it’s not so bad now that you’re here.” She smiled at him.
“Has Countess Olenska gone to the party too” he asked.
“No. She received a telegram yesterday and had to go to Boston.” Then she saw the parasol in his hands and cried, “Oh! You’ve found it! Thank goodness! I’ve been looking for it everywhere.” She took the parasol from him, opened it, and put it over her large blonde head.
“Do you know where Countess Olenska is staying in Boston” said Newland. “I’m going there tomorrow on business, and I’d like to -“
“How kind of you! She’s staying at the Parker House.”
When he got home, Newland saw a letter from the office waiting for him on the table by the door. He opened it as he went into the drawing room, where he could hear voices. May and Mrs Welland were back from the party. The letter contained nothing important. When he’d read it, Newland put it in his pocket and said to May, “I’ve had a letter from the office. They want me to go to Boston tomorrow on business.”
The next morning he took the train to Boston and a taxi straight to the Parker House, but the receptionist told him that the Countess was out.
“Out” repeated Newland, as if it were a word in a foreign language. He left the hotel and went for a walk in the park. As he was walking there, feeling anxious and frustrated, he suddenly saw her sitting on a bench under a tree. She looked rather tired and sad. She was holding a grey silk parasol. How could he ever have thought she’d have a pink one? He walked up to her.
She looked up, startled, and said, “Oh!” But then a lovely smile spread over her face. “Oh,” she said again, in a different tone.
Newland sat beside her on the bench. “I’m here on business,” he said. “What a surprise to see you here!” He didn’t know what he was saying. He felt as though he were shouting at her across a large distance and that she might vanish before he could get to her.
“I’m here on business too,” she said.
“What business” he asked.
“Very unconventional business,” she said with a smile.”I’ve just refused to take back a sum of money that belonged to me.”
“Your husband has come here to meet you?”
“No! At this time of year he is always at Baden-Baden. He sent a messenger. His secretary.” She said the word as casually as if it were any other word in her vocabulary. “But I’ve refused, and I’ll go back to Portsmouth by the afternoon train.” She looked at Newland for a while then said, “You haven’t changed.”
He felt like saying, “I had, till I saw you again.” Instead he stood up and said, “Let’s go out to lunch together. Why not? Haven’t we done all we could?”
“You mustn’t say things like that to me.”
“I’ll say anything you like or nothing. I won’t open my mouth unless you tell me to. I just want to listen to your voice. It’s a hundred years since we met. It may be another hundred before we meet again.”
“Why didn’t you come down to meet me by the sea that day at Granny’s” she asked suddenly.
“Because you didn’t look round - you didn’t know I was there. I told myself that I wouldn’t go to you unless you looked round.” He laughed at his own childishness.
“But I didn’t look round deliberately. I knew you were there. When you drove in, I recognized the carriage, so I went down to the beach.”
“To get as far away from me as you could?”
“Yes.”
He laughed again. “Well, you see, it’s no use. My ‘business’ in Boston was simply to find you. Come on. Let’s go to lunch.”
At the restaurant, they talked and were silent. The silences weren’t embarrassing: they were just as natural as the conversation. She told him what she’d been doing in the eighteen months since they’d last met.
“I was so glad to come home to my friends and relatives in New York,” she said, “but, after a while, I realized that was too different to feel at home there, so I moved to Washington. I’ll probably stay in Washington. You meet a greater variety of people and opinions there.
People in New York blindly follow tradition, and the tradition they follow is somebody else’s. Do you think Christopher Columbus would have taken all that trouble to cross the Atlantic if he had known that people in America would make a bad copy of European society?”
She smiled, but Newland felt irritated by her criticism of New York.
“Do you say that kind of thing to Beaufort” he asked.
“I haven’t seen him for a long time, but I used to, and he understood me.”
“You don’t like us,” cried Newland, “and you like Beaufort because he’s European. You think we’re boring. Why don’t you go back to Europe?”
He thought she’d be angry with him for saying that, but instead she sat in thoughtful silence for a while and then said, “I stay here because of you.”
He blushed and waited in silence, hoping that she would say more.
“At least,” she added after a while, “it was you who taught me that under the conventionality there are fine values - that people here care about their families and look after each other in a way that would seem strange where I come from. All the exquisite pleasures of Europe seemed empty and cheap then.”
He wanted to say, “At least you’ve experienced exquisite pleasures! I never have!” But he looked at her in silence.
“I’ve wanted to have this conversation for a long time,” she said. “I wanted to tell you how much you’ve changed me.”
“You’ve changed me too” cried Newland. “Don’t forget: I’m the man who married one woman because another one told him to.”
She blushed and said, “You promised not to say things like that to me.”
“Ah! How like a woman” said Newland. “None of you has the courage to talk about the bad things!”
“Is it a bad thing - for May” she asked.
He heard the tenderness with which she spoke her cousin’s name.
“Well,” she continued, “didn’t you tell me that we always have to think of the feelings of others? We always have to think of the family - to try to make them happy?”
“If you think that my marriage is a success, you’re mistaken. If you think that by giving me up you’ve made May happy, you’re wrong! You gave me my first glimpse of real life, and then you told me to continue the false life. No one could endure that!”
“I’m enduring it” she cried, her eyes full of tears. Suddenly her entire soul - everything she was feeling - was expressed in her face.
“You too? Oh, all this time, you’ve been going through this misery too?”
For answer, the tears flowed down her face.
“Don’t go back to Europe. Please, don’t go,” he said.
“I won’t,” she replied, “as long as we can stand it.”
He sat in silence, trying to fix her words in his memory. He knew that he would never again feel entirely alone.