سرفصل های مهم
رسوایی بوفورت
توضیح مختصر
خانم میگنات سکته میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
رسوایی بوفورت
۴ ماه سپری شد و نیویلند دوباره الن رو ندید. الن برگشت واشنگتن و نیولند برگشت به زندگی تهی و دروغینش. یک شب اون و می رفتن با سیلرتون جکسون خونهی مادر نیولند شام بخورن. وقتی خانمها اونها رو برای برندی و سیگار تنها گذاشتن، آقای جکسون گفت: “انگار بوفورت میخواد ورشکسته بشه. اگه این اتفاق بیفته، رسوایی بزرگی میشه. اون همه پول رو برای رجینا خرج نکرده.”
نیولند با بیتحملی جواب داد: “خوب، همه این رو میدونن.”
“حیف شد که کنتس اولنسکا پیشنهاد شوهرش رو قبول نکرد.”
“چرا فکر میکنی حیف شد؟”
“خوب، با چی میخواد زندگی کنه؟ اگه بوفورت … “
نیولند پرید روی پاهاش و مشتش رو کوبید روی میز. با عصبانیت داد زد:”منظورت چیه، آقا؟”
جکسون سیگار برگش رو دود کرد و با خونسردی به صورت عصبانی مرد جوان نگاه کرد. بالاخره با لبخندی گفت: “خب، الن پول زیادی نداره و چیزی که داشت رو پیش بوفورت سرمایهگذاری کرد. بنابراین میتونم ازت بپرسم پسر عزیزم، منظورت از پرسیدن منظورم چی بود؟”
“خیلی خوب میدونی چیزی که گفتی یعنی … “
“بله ولی من تنها شخصی نیستم که این حرف رو میزنه. لاری لفرتس بهم گفت و اون هم تنها شخصی نیست که دربارهی اونها حرف میزنه.”
نیولند میترسید بیش از حد به این پیرمرد هوشیار نشون بده. گفت: “فکر میکنم وقتشه بریم پیش خانمها.”
نیولند تصمیم گرفت به دیدن الن به واشنگتن بره. نمیتونست بیشتر منتظر بمونه. باید الن رو میدید. به می گفت در واشنگتن کار داره و چند روز میره. ترتیبش رو داد سهشنبه بره.
هرچند یکشنبه صبح زود خانم منسون میگنات سکته کرد. شنبه شب رجینا بوفورت به دیدنش اومده بود. از خانم میگنات خواهش کرد پولی که برای جلوگیری از ورشکستگی نیاز داره رو به بوفورت قرض بده. اصرار کرد که شرافت کل خانواده به این بستگی داره. رجینا پیش عمهاش گریه کرده بود: “من یک دالاس هستم.”
خانم پیر جواب داده بود: “نه، رجینا. شوهرت خودش و صدها آدم بیگناهی که در مورد پولشون بهش اعتماد کردن رو نابود کرده. هر کسی که بهش وصل بوده رو شرمنده کرده. وقتی سر تا پات رو با الماس پوشونده بود، یک بوفورت بودی و حالا هم که سر تا پات رو با شرمساری پوشونده، هنوز هم یک بوفورت هستی!”
ساعت ۳ صبح خانم مینگات خدمتکارش رو صدا زد. خدمتکار دید خانم مینگات در تختش نشسته و قادر نیست به شکل مناسبی حرف بزنه یا دست چپش رو حرکت بده. یک پیغامرسان فرستاد خونهی دکتر و خونهی خانم ولاند و آقای لاول مینگات- بچههای خانم پیر. بقیهی خانواده ساعت ۶ رسیدن و یکی یکی به دیدنش رفتن.
از دیدن اینکه حالش کمی بهتره، آسوده خاطر شدن. حالا میتونست واضح حرف بزنه. وقتی آقای لاول مینگات از اتاق مادرش بیرون اومد، گفت: “مادر گفت دیگه هرگز با رجینا بوفورت حرف نمیزنه. همچنین میگه باید یک تلگراف برای الن بفرستیم و بهش بگیم بلافاصله بیاد اینجا.”
کل خانواده از این خبر آخر شوکه شدن. از اینکه احساس کردن حضورشون به اندازهی کافی مایهی تسلی نیست، رنجیدن. به وضوح خانم پیر به هیچ کس به غیر از الن اهمیت نمیداد.
همچنین نگران هم شدن: به وضوح اگه خانم پیر الن رو خواسته، حتماً حالش خیلی بده. حتماً از مرگ میترسید. وگرنه چرا باید دستور بده الن بیاد نیویورک؟ می فکر کرد شاید مادربزرگش میخواد برای بار آخر امتحان کنه تا الن رو قانع کنه برگرده پیش شوهرش.
نیوزلند به این بحثها در سکوت گوش داد.
می پرسید: “نیولند، میری دفتر پست و تلگراف بفرستی؟”
نیولند جواب داد: “البته.”
وقتی نیولند میرفت ادارهی پست، دید رسوایی بوفورت در تمام دکههای روزنامهفروشی اعلام شده. کل نیویورک از این بیآبرویی شوکه شده بود و آقایان جوان شیک در هر گوشه و کناری در این باره حرف میزدن.
روز بعد جواب تلگرافی که نیولند فرستاده بود، رسید. نوشته بود کنتس اولنسکا سهشنبه شب به ایستگاه جرسی سیتی میرسه.
خانم ولاند گفت: “یک نفر باید به دیدنش بره. با ماشین دو ساعت تا جرسی سیتی راه هست. نمیتونیم اجازه بدیم تنها برگرده نیویورک. من و لاول باید اینجا پیش مادر باشیم و آقای ولاند حالش خوب نیست که بخواد بره.”
نیولند گفت: “من میرم.”
می داد زد: “ولی نیولند! تو اون موقع در واشنگتن خواهی بود. به من گفتی سهشنبه صبح برای جلسه کاری میری اونجا.”
نیولند گفت: “کنسل شد. بنابراین من میتونم به دیدن کنتس اولنسکا برم. هیچ مشکلی نیست.”
می با تعجب گفت: “واقعاً؟ چه تصادفی!” به نیولند نگاه کرد و اون لحظه چشمهاش به قدری آبی به نظر رسیدن که نیولند فکر کرد توی چشمهاش اشک جمع شده یا نه.
خانم ولاند گفت: “آه، خیلی ممنونم نیولند” و می پایین رو نگاه کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Beaufort’s Disgrace
Four months passed, and Newland didn’t see Ellen again. She went back to Washington, and he went back to his false, empty life. One evening, he and May went to dinner at his mother’s house with Sillerton Jackson. When the ladies had left them to their brandy and cigars, Mr Jackson said, “It looks as though Beaufort will go bankrupt. If that happens, it will be a big scandal. He didn’t spend all that money on Regina.”
“Well, everyone knows that,” replied Newland impatiently.
“It’s a pity that Countess Olenska didn’t accept her husband’s offer.”
“Why do you think it’s a pity?”
“Well, what’s she going to live on now? If Beaufort -“
Newland leapt to his feet and banged his fist on the table. “What the devil do you mean, sir” he cried indignantly.
Mr Jackson smoked his cigar and looked serenely at the young man’s angry face. At length he said with a smile, “Well, she hasn’t got much money, and what she did have was invested with Beaufort. So I could ask you, my dear boy, what do you mean by asking me what I mean?”
“You know perfectly well that what you said seemed to suggest -“
“Yes, but I’m not the only one who’s suggesting it. Larry Lefferts told me, and he isn’t the only one talking about them either.”
Newland was afraid of having shown too much to this observant old man. “I think it’s time we joined the ladies,” he said.
Newland decided to go to Washington to visit Ellen. He could wait no longer. He had to see her. He told May that he had business in Washington and would be gone for several days. He made arrangements to leave on Tuesday.
Early on Sunday morning, however, Mrs Manson Mingott had a stroke. On Saturday evening, Regina Beaufort had come to visit her. She’d begged Mrs Mingott to lend Beaufort the money he needed to avoid bankruptcy. She’d insisted that the whole family’s honor depended on this. “I’m a Dallas” Regina had cried to her aunt.
“No, Regina” the old lady had replied. “Your husband has ruined himself and hundreds of innocent people who trusted him with their money. He has brought shame on anyone associated with him. You were a Beaufort when he covered you in diamonds, and you’re still a Beaufort now that he has covered you in shame!”
At three in the morning, Mrs Mingott had called her maid. The maid found her sitting up in bed, unable to speak properly or to move her left arm. She sent a messenger to the doctor’s house and to the houses of Mrs Welland and Mr Lovell Mingott - the old lady’s children. The rest of the family arrived at six and went in to see her one by one.
They were relieved to see that she was a little better. She could speak clearly now. When Mr Lovell Mingott came out of his mother’s room, he said, “She said she’ll never speak to Regina Beaufort again. She also says we must send a telegram to Ellen, telling her to come here immediately.”
The whole family was rather shocked by this last bit of news. They felt offended that their own presence wasn’t comfort enough. Obviously the old lady cared for no one but Ellen.
They were also alarmed: clearly if the old lady asked for Ellen she must be very ill indeed. She must be afraid of dying. Why else would she command Ellen to come to New York? May thought perhaps her grandmother wanted to try one last time to persuade Ellen to return to her husband.
Newland listened to these discussions in silence.
“Will you go to the Post Office, Newland, and send the telegram” asked May.
“Of course,” Newland replied.
As he walked to the Post Office, Newland saw Beaufort’s disgrace announced on every newsstand. The whole of New York was shocked at his dishonor, and fashionable young gentlemen were gossiping about it on every corner.
The next day, a telegram arrived in reply to the one Newland had sent. It said that Countess Olenska would arrive at Jersey City station on Tuesday evening.
“Somebody must meet her. It’s two hours’ drive from Jersey City. We can’t let her come back to New York on her own,” said Mrs Welland. “Lovell and I must be here with mother, and Mr Welland isn’t well enough to go.”
“I’ll go,” said Newland.
“But Newland” cried May. “You’ll be in Washington then. You told me you were leaving on Tuesday morning for a business meeting.”
“It’s been cancelled,” said Newland. “So, I can go and meet Countess Olenska. It’s no trouble at all.”
“Really” said May in amazement. “What a coincidence!” She looked at him, and her eyes at that moment seemed so blue that Newland wondered if there were tears in them.
“Oh, thank you so much, Newland,” said Mrs Welland, and May looked down.