سرفصل های مهم
تصمیمات
توضیح مختصر
الن میخواد یک بار بره پیش نیولند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
تصمیمات
شش یا هفت روز سپری شد. نیولند الن رو ندید و هیچ کس در خانواده اسمش رو در حضور نیولند نیاورد. برای نیولند مهم نبود. میتونست منتظر بمونه. اون شب وقتی در هوای یخی از پنجره به بیرون خم شده بود، تصمیمی گرفت. وقتی الن نیویورک رو ترک میکرد، اون هم همراهش میرفت. اگر الن موافقت میکرد، همراهش میرفت واشنگتن یا جای دیگه. برای مثال ژاپن.
میتونستن برن ژاپن. تا چند روز به این نقشه فکر میکرد. بعد روزی می بهش گفت خانم مینگات میخواد اون رو ببینه. چیز عجیبی در این درخواست وجود نداشت: حال خانم مینگات داشت بهتر میشد و نیولند داماد نوهی مورد علاقهاش بود. طبیعی بود که بخواد اون رو ببینه.
وقتی نیولند بیرون درِ خانم مینگات ایستاده بود، احساس کرد قلبش به تندی میتپه. یک دقیقه بعد الن رو میدید. باهاش حرف میزد. ازش میپرسید کی برمیگرده واشنگتن.
خدمتکار در رو باز کرد و نیولند رو برد اتاق خانم میگنات. نیولند دنبال الن گشت، ولی اون رو ندید. پیرزن در یک صندلی راحتی خیلی بزرگ کنار تخت نشسته بود. رنگ پریده بود، زیر چشمهاش حلقههای تیره بودن، ولی حالش خیلی بهتر از صبح اولین روز سکتهاش بود. وقتی نیولند رو دید، از شادی داد زد: “سلام، عزیزم! خیلی زشتم؟”
نیولند که میخندید و دستش رو میگرفت، جواب داد: “زیباتر از همیشه هستید!”
پیرزن هم خندید و گفت: “ولی نه به زیبایی الن! اون روز وقتی از نیوجرسی اومد، خیلی زیبا به نظر میرسید. فکر کردم شاید تو این حرف رو بهش زدی و به همین خاطر مجبورت کرده توی برف پیاده برگردی خونه.”
هنوز هم داشت میخندید، بنابراین نیولند هم خندید و منتظر موند این شوخی به پایان برسه.
خانم مینگات یکمرتبه گفت: “حیف شد که با تو ازدواج نکرد! اینطوری نیاز نبود این همه نگران اولنسکی باشم.”
نیولند به این فکر میکرد که آیا بیماری روی ذهن خانم میگنات اثر گذاشته یا نه.
“به هر حال، حالا تموم شده. الن موافقت کرده اینجا پیش من بمونه. میدونی، همه سعی کردن من رو قانع کنن مستمریش رو قطع کنم تا مجبور بشه برگرده پیش شوهرش. بله، اونها این کار رو کردن! لاول و آگوستا و لتربلیر و بقیه- همه سعی کردن قانعم کنن. و کم مونده بود قانع بشم، مخصوصاً بعد از اینکه منشی با پیشنهاد جدید کنت اومد.
پیشنهاد خیلی سخاوتمندانهای بود و فکر کردم: پول پوله، و ازدواج ازدواج! ولی وقتی الن رو دیدم، فکر کردم: ای پرندهی شیرین، نمیتونیم تو رو دوباره برگردونیم توی اون قفس! اون موقع تصمیم گرفتم که مجبورش نکنم برگرده. حالا موافقت کرده بمونه و از مادربزرگش مراقبت بکنه و البته به لتربلیر گفتم باید کمک خرجی مناسبی داشته باشه.”
همونطور که نیولند گوش میداد، قلبش به تندی تپید. اول احساس سردرگمی و گیجی کرد. تصمیمی گرفته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود. بعد به آرومی متوجه شد که این تغییر کار رو آسونتر میکنه. اگه الن موافقت کرده بود بیاد و با مادربزرگش زندگی کنه، مطمئناً معنیش این بود که فهمیده حالا دیگه نمیتونن دور از هم زندگی کنن. این جوابش به چیزی بود که نیولند در کالسکه بهش گفته بود.
این قدم بزرگ رو که برای زندگی با نیولند فرار کنه برنمیداره، ولی برمیگرده نیویورک تا بتونن همدیگه رو بیشتر ببینن. نیولند آماده بود همه چیز رو برای بودن با الن به خطر بندازه، ولی حالا دیگه لازم نبود.
خانم مینگات ادامه داد: “خانواده هنوز هم باهاش مخالفه. هنوز هم میخوان برگرده پیش شوهرش و میگن من به قدری پیر و بیمار هستم که نمیتونم تصمیم مناسبی در این باره بگیرم. تو باید به من کمک کنی، نیولند.”
نیولند پرسید: “چرا من؟”
“چرا نه؟” خانم پیر با چشمهای باهوش و تند و تیزش بهش نگاه کرد.
“من خیلی ناچیزم. به حرفم گوش نمیدن.”
“تو شریک لتربلیر هستی. باید لتربلیر رو متقاعد کنی اونها رو قانع کنه!”
“هر کاری از دستم بر بیاید انجام میدم.”
“خوبه. میدونستم این کار رو میکنی، چون وقتی میگفتن همه فکر میکنن این وظیفهی الن هست که برگرده خونه، هیچ وقت به اسم تو اشاره نمیکردن.”
نیولند به این فکر کرد که اسم می رو میآوردن یا نه، ولی سؤال نکرد.
به جاش پرسید: “کنتس اولنسکا خونه است؟”
“نه. به دیدن رجینا بوفورت رفت. بهش گفتم: دیگه هیچ وقت با رجینا بوفورت حرف نمیزنم ولی الن گفت: “بیخیال، مادربزرگ. اون برادرزادت هست و زن خیلی غمگینیه. بعد من گفتم: و زن یک مرد خیلی بده. و الن جواب داد: من هم هستم و خانوادهام میخوان من برگردم پیشش. خب، نمیدونستم به این حرف چی بگم بنابراین کالسکهام رو بهش قرض دادم و اجازه دادم بره.”
نیویلند گفت: “حالا باید برم.” دست پیرزن رو که هنوز در دستش بود، بوسید.
خانم مینگات با خنده به طرفش داد زد: “آه! تصور میکنی دست کی رو میبوسی؟ امیدوارم تصور میکنی دست زنته!”
نیولند خونه خانم مینگات رو ترک کرد و پیاده با سرعت رفت خونهی بوفورتها در خیابان پنجم. به خاطر آورد شب مراسم رقص بوفورتها وقتی اون و می نامزدیشون رو اعلام کردن، خونه با چراغها برق میزد. حالا به نظر مرده میرسید. فقط یک پنجره بود که چراغش روشن بود.
برخی میگفتن بوفورت با فنی رینگ نیویورک رو ترک کرده، ولی به نظر احتمال نداشت. کالسکهی خانم مینگات بیرون در منتظر بود. نیولند احساس کرد پر از حس تحسین نسبت به الن هست: اون برای نشون دادن همبستگی و محبتش به دختر داییش در روزهای سخت به تنهایی به کنار رجینا شتافته بود.
یکمرتبه در ورودی باز شد و الن بیرون اومد. برگشت و چیزی به کسی که داخل خونه بود گفت و بعد از پلهها پایین اومد.
نیولند با صدای آروم گفت: “الن.”
الن با تعجب ایستاد. نیولند متوجه شد دو تا مرد از اون طرف خیابون میان. از زیر چراغ خیابانی رد شدن و نیولند دید لاری لفرتس و سیلرتون جکسون هستن. به نیولند و الن با علاقه نگاه کردن.
نیولند آروم گفت: “فردا باید جایی ببینمت تا بتونیم تنها باشیم.”
الن خندید. “در نیویورک؟”
“در پارک یک موزهی هنری هست. ساعت دو و نیم جلوی در منتظرت میمونم.”
الن بدون اینکه جواب بده برگشت و سوار کالسکه شد.
روز بعد در موزه همدیگه رو دیدن. نیولند پرسید: “چرا برگشتی نیویورک؟”
گفت: “چون فکر کردم در خونهی مادربزرگ در امان خواهم بود.”
“از دست من؟”
الن به دستهاش نگاه کرد و جواب نداد.
نیولند پرسید: “در امان از دوست داشتن من؟”
دید چشمهای الن پر از اشک شدن. الن داد زد: “در امان از وارد کردن آسیب جبرانناپذیر. بیا مثل بقیه نباشیم!”
منظورش تمام آدمهای جامعهی اشرافی نیویورک بودن که رابطه داشتن و با همسرانشون یک زندگی دروغین. نمیخواست مثل اون آدمها باشه و نیولند هم نمیخواست، ولی چیزی باعث شد بگه: “کدوم بقیه؟ من با بقیه فرقی ندارم. من هم همون امیال رو دارم.”
الن سرخ شد و بهش نگاه کرد. با صدای واضح و آرام پرسید: “یک بار بیام پیشت و بعد برگردم خونه؟”
نیولند گفت: “آه، عزیزترینم” بعد تردید کرد. “منظورت از برگردم خونه چیه؟”
“خونه پیش شوهرم.”
“نه! البته که نمیتونی برگردی خونه!”
“خوب، نمیتونم اینجا بمونم و به آدمهایی که با من خوب بودن دروغ بگم.”
نیولند با ناامیدی بهش نگاه کرد. گفتن اینکه “بله، یک بار بیا” آسون بود. مطمئن بود بعداً قادر میشد قانعش کنه برنگرده پیش شوهرش. ولی نمیتونست فریبش بده. میخواست به اندازهی اون صادق باشه.
گفت: “به همین دلیل ازت میخوام با من بیای. کاری که ما سعی در انجامش داریم غیر ممکنه.”
الن بلند شد و گفت: “باید برم.”
نیولند از مچش گرفت. فکر از دست دادنش غیر قابل تحمل بود. گفت: “خوب، پس. یک بار بیا پیش من.” لحظهای مثل دشمن به هم نگاه کردن.
الن گفت: “یادداشتی برام بفرست و بگو کی و کجا.”
“فردا میای پیشم؟”
الن تردید کرد. بالاخره گفت: “پس فردا.” صورتش خیلی رنگ پریده ولی پر از عشق بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Decisions
Six or seven days passed. Newland didn’t see Ellen and no one in the family mentioned her name in his presence. He didn’t mind. He could wait. That night when he’d leaned out of the window in the icy cold, he’d made a decision. When Ellen left New York, he would leave with her. He would go with her to Washington or somewhere else, if she agreed. Japan, for instance.
They could go to Japan. For days he’d been thinking about this plan. Then one day May told him that Mrs Mingott wanted to see him. There was nothing strange about the request: she was getting better, and Newland was her favorite grandson-in-Iaw. It was natural that she would ask to see him.
Standing outside Mrs Mingott’s door, Newland felt his heart beating fast. In another minute he would see Ellen. He would speak to her. He would ask her when she was going back to Washington.
The maid answered the door and took him into Mrs Mingott’s room. He looked around for Ellen, but she was nowhere to be seen. The old woman sat in an enormous armchair by her bed. She was pale, and there were dark shadows under her eyes, but she was much better than she’d been that first morning after the stroke. She cried out in delight when she saw him, “Hello, my dear! Am I terribly ugly?”
“You’re prettier than ever” replied Newland, laughing and taking her hand.
She laughed too and said, “But not as pretty as Ellen! That day when she came from Jersey City, she looked very pretty. I thought perhaps you’d told her so, and that’s why she made you walk home in the snow.”
She was still laughing, so he laughed too, waiting for the joke to be over.
“It’s a pity she didn’t marry you” said Mrs Mingott suddenly. “Then I wouldn’t have had all this worry about Olenski.”
Newland wondered if her illness had affected her brain.
“Anyway, it’s all over now. She has agreed to stay here with me. You know, they all tried to persuade me to cut off her allowance, so that she would have to go back to her husband. Yes, they did! Lovell and Augusta and Letterblair and the rest - they all tried to persuade me. And they nearly did persuade me, especially after that secretary came with the Count’s new offer.
It was a very generous offer, and I thought, ‘Money is money, and marriage is marriage!’ But when I saw her, I thought, ‘You sweet bird, we can’t put you back in that cage again!’ I decided then that I wouldn’t force her to go back. Now she has agreed to stay and take care of her Granny, and of course I’ve told Letterblair that she must have her proper allowance.”
As Newland listened, his heart beat fast. At first, he felt confused and perplexed. He’d made a decision, and now everything was changed. Then slowly he realized that this change made things easier. If Ellen had agreed to come and live with her grandmother, surely it meant that she now understood that they couldn’t live apart anymore. This was her answer to what he’d said to her in the carriage.
She wouldn’t take the extreme step of running away to live with him, but she would come back to New York so that they could see each other more frequently. He’d been ready to risk everything to be with her, but that was no longer necessary.
“The family are still opposed to it,” Mrs Mingott continued. “They still want her to go back to her husband, and they say that I’m too old and too ill to make a proper decision about it. You’ll have to help me, Newland.”
“Why me” asked Newland.
“Why not?” The old lady looked at him with her quick intelligent eyes.
“I’m too insignificant. They won’t listen to me.”
“You’re Letterblair’s partner. You must persuade Letterblair to persuade them!”
“I’ll try my best.”
“Good. I knew you would, because they never quoted you when they were saying that everyone thought it was her duty to go home.”
He wondered if they had quoted May, but he didn’t ask.
“Is Countess Olenska in” he asked instead.
“No. She went to see Regina Beaufort. I told her that I’ll never speak to Regina Beaufort again, but she said, ‘Come on, Granny. She’s your niece, and she’s a very unhappy woman.’ Then I said, ‘And she’s the wife of a very bad man!’ and Ellen replied, ‘So am I, and my family want me to go back to him!’ Well, I didn’t know what to say to that, so I lent her my carriage and let her go.”
“I have to go now,” said Newland. He kissed the old lady’s hand, which was still in his.
“Ah! Whose hand do you imagine you’re kissing” cried Mrs Mingott, laughing at him. “Your wife’s, I hope!”
He left Mrs Mingott’s house and walked quickly to the Beauforts’ on Fifth Avenue. He remembered the house blazing with lights on the night of the Beauforts’ ball, when he and May had announced their engagement. Now it looked dead. There was only one lighted window.
Some people were saying that Beaufort had left New York with Fanny Ring, but that seemed improbable. Mrs Mingott’s carriage was waiting outside the door. Newland felt full of admiration for Ellen: she alone had rushed to Regina’s side to show her solidarity and affection for her cousin in troubled times.
Suddenly the front door opened, and she came out. She turned and said something to someone inside the house, then she descended the steps.
“Ellen,” he said in a low voice.
She stopped in surprise. He noticed two men walking along the other side of the street. They passed under a street lamp, and he saw they were Larry Lefferts and Sillerton Jackson. They looked over at Newland and Ellen with interest.
“Tomorrow I must see you somewhere where we can be alone,” he whispered.
She laughed. “In New York?”
“There’s the Art Museum in the park,” he said. “I’ll wait for you at the door at half past two.”
She turned away without answering and got into the carriage.
The next day they met at the museum. “Why have you come back to New York” he asked.
“Because I thought at Granny’s house I would be safer,” she said.
“Safer from me?”
She looked down at her hands and didn’t reply.
“Safer from loving me” he asked.
He saw that her eyes were full of tears. “Safer from doing irreparable harm” she cried. “Let’s not be like the others!”
She meant all the people in New York society who had affairs and lived a life of lies with their husbands and wives. She didn’t want to be like those people, and neither did he, but something made him say, “What others? I’m no different from anyone else. I have the same desires.”
She blushed and looked at him. “Shall I come to you once, then go home” she asked in a clear low voice.
“Oh my dearest” he said, but then he hesitated. “What do you mean by ‘go home’?”
“Home to my husband.”
“No! Of course you can’t go home!”
“Well, I can’t stay here and lie to people who have been good to me.”
Newland looked at her in despair. It would be easy to say, “Yes, come once.” He was sure that he would be able to persuade her later not to go back to her husband. But he couldn’t deceive her. He wanted to be as honest as she was.
“That’s why I want you to come away with me,” he said. “What we’re trying to do is impossible.”
She stood up and said, “I must go.”
He held her wrist. The thought of losing her was unbearable. “Well, then. Come to me once,” he said. For a moment they looked at each other like enemies.
“Send me a note saying where and when,” she said.
“Will you come to me tomorrow?”
She hesitated. “The day after,” she said finally. Her face was very pale but full of love.