سرفصل های مهم
در ساحل
توضیح مختصر
تام و مارینا میرن تعطیلات.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
در ساحل
تام و مارینا حالا یک هفته در تعطیلات بودن و خیلی احساس آرامش و عاشق بودن میکردن. زمان پرواز طولانی به باربادوس رو با تعریف کردن داستان از جنبهی خودشون برای هم سپری کرده بودن.
مارینا، تریسی و ماساژ و روزش در لندن با مرد اتوکش رو برای تام تعریف کرده بود. تام از فیلِ کارآگاه و “مورد فوقالعادهی زن اشتباه” به مارینا گفته بود.
هر دو زیاد خندیده بودن و این خنده به مهماندار کمک کرده بود. فکر کنه تام و مارینا میرن ماه عسل و بارها و بارها برگشته بود و بهشون پیشنهاد شامپاین بیشتر و بیشتری داده بود.
تام پرسید: “پس این مرد اتوکش کی بود؟ از کجا اومده بود؟”
مارینا گفت: “هیچ نظری ندارم. شاید همه توی ذهنم بوده.”
تام مدتی به این فکر کرد.
تام گفت: “خوب، عکسهای تریسی چی، اون که فقط توی ذهن تو نبوده و گفته مرد اتوکش اون رو فرستاده، بنابراین … “
مارینا جواب داد: “مهمه، بهمون کمک کرده، مگه نه، این تنها چیزیه که اهمیت داره.”
تام گفت: “آره، حق با توئه.”
روز دوم- بعد از سفر طولانی و شامپاین زیاد روز اول خوابیده بودن - تام یک ورق کاغذ برداشته بود و بالای صفحه “کارهای مورد انجام” رو نوشته بود. بعد به مارینا نگاه کرد و لبخند زد، از کاغذ یه توپ درست کرد و انداخت تو توالت دستشویی. تو انداختن چیزها در دستشویی کارش خوب شده بود. اول موبایلش در قطار و حالا ورق کاغذ.
از اون موقع هیچ نقشه و برنامهای نریخته بودن. کارها رو همونطور که احساس میکردن انجام میدادن و وقتی حسش رو نداشتن هیچ کاری نمیکردن. همهی اینها رو با هم انجام میدادن و حالا حس قدم زدن در ساحل داشتن.
وقتی آفتاب غروب کرده بود، ساحل خالی بود و بیشتر بازدیدکنندگان دیگه برگشته بودن هتل. تام و مارینا احساس میکردن ساحل فقط مال اونهاست.
تام یکمرتبه از قدم زدن در امتداد ساحل ایستاد. گروه کوچیکی از آدمها رو میدید که نشستن و به دریا نگاه میکنن و میخندن. سه نفر بودن، دو تا مرد و یک زن بودن.
یکی از مردها درشت بود و لحظهای تام فکر کرد مرد رو میشناسه. مطمئن نبود، چون مرد بارانی کثیف و سفید نپوشیده بود ولی کمی شبیه فیل بود، کارآگاه. مرد دوم خوشقیافه و قدبلند بود.
تام به طرف مارینا برگشت و دید که مارینا هم داره در امتداد ساحل به همون گروه از آدمها نگاه میکنه.
تام پرسید: “حالت خوبه؟”
مارینا وقتی دستهاش رو انداخت دور گردن تام و طولانی بوسیدش، گفت: “آه، بله، حالم خوبه، خیلی خیلی خوبم.
وقتی تام و مارینا بوسیدن رو تموم کردن، ساحل رو نگاه کردن ولی گروه آدمها رفته بودن.
مارینا دوباره رو کرد به تام، “فقط …
صدای خندهی زن رو شنیدی، اون زن بلوند؟ کمی شبیه . کمی شبیه صدای تریسی بود. و مرد قد بلند کمی شبیه . ولی نه. ممکن نیست، ممکن نیست. هست؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
On the beach
Tom and Marina had been on holiday for a week now and were feeling very relaxed and very much in love. They had spent the long flight to Barbados telling each other their side of the story.
Marina told Tom about Tracy and the massage and her day in London with the Ironing Man. Tom had told Marina about Phil the detective and the ‘wonderful case of the wrong woman’.
They had both laughed a lot and this laughter was helped by the flight assistant. She thought Tom and Marina were on their honeymoon and returned again and again to offer them more and more champagne.
‘So who was this Ironing Man,’ Tom asked. ‘Where did he come from?’
‘I have no idea,’ Marina said. ‘Maybe it was all in my head.’
Tom thought about this for a while.
‘Well, what about the photographs of Tracy, She wasn’t just in your head and she said the Ironing Man sent her, so,’ he said.
‘Does it matter, He helped us, didn’t he, That’s all that matters,’ Marina replied.
‘Yeah, you’re right,’ Tom said.
On the second day - they had slept most of the first day after the long journey and the champagne - Tom had taken a piece of paper and had written ‘things to do’ at the top of the page. He then looked up at Marina, smiled, made a ball of the paper and threw it into the toilet in their bathroom. He was becoming good at throwing things down toilets. First the mobile phone on the train and now the piece of paper.
Since then they had made no plans at all. They had done things as they felt like it, and they had done nothing when they felt like it. They had done all of this together and now they felt like a walk on the beach.
The beach was empty as the sun had already set and most of the other visitors had already returned to the hotel. Tom and Marina felt they had the beach all to themselves.
Suddenly Tom stopped walking and looked along the beach. He could just see a small group of people sitting together, looking out at the sea and laughing. There were three people, two men and a woman.
One of the men was quite big and for a moment Tom thought he knew him. He could not be sure because the man was not wearing a dirty, white raincoat, but he did look a little like Phil, the detective. The second man was good-looking and tall.
Tom turned towards Marina and saw that she was also looking along the beach at the same group of people.
‘Are you OK,’ Tom asked.
‘Oh yes, I’m fine, I’m very, very fine,’ she said as she put her hands around his neck and pulled him into a long kiss.
When Tom and Marina finished the kiss they looked up the beach but the group of people had left. Marina turned again to Tom, ‘It’s just.
did you hear that woman’s laugh, that blonde woman? It sounded a bit . it sounded a bit like Tracy. And the tall man looked a bit like. but no. That’s not possible, that’s not possible. Is it?’