سرفصل های مهم
در پرتگاه اسکی
توضیح مختصر
مونرو خواهر لاپالاینن رو هم میکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
در پرتگاه اسکی
مونرو با تاکسی رفت پایین پرتگاه اسکی. سه تا پرتگاه اسکی در سالپاسلکا کنار همدیگه بودن. بزرگترینش یک زمانی برای قهرمانی جهانی استفاده میشد و یک آسانسور داشت که میرفت بالای بالا. پایین یه مغازهی کوچیک بود که تیشرت و بلیط بالا رو میفروخت. مونرو پول داد و رفت منتظر آسانسور بمونه. سهشنبه بعد از ظهر و اواسط آوریل بود. هیچکس اون اطراف نبود. وقتی مونرو میرفت بالا، سعی کرد افکارش رو مرتب کنه. نمیدونست وقتی میرسه اون بالا چی انتظارش رو میکشه. باید از دستورالعملهای ریتا پیروی میکرد، ولی آشکارا قرار بود سخت و خطرناک باشن.
آسانسور توقف کرد و درها باز شدن. اتاق خالی بود، به غیر از اینکه کویویستو تفنگ به دست روبروی در ایستاده بود. شلوار جین و تیشرت سفید پوشیده بود. به نظر خسته بود، ولی نگاه خشمگینی در چشمهاش بود.
در حالی که تفنگ رو به طرف مونرو تکون میداد، گفت: “بیا بیرون!” مونرو رفت جلو و درهای آسانسور پشت سرش بسته شدن. پلههایی از سمت راست میرفتن بالا. و روی پلهها خون بود.
کویویستو گفت: “بشین روی زانوهات، مونرو. و میتونی نگران اون دختره نباشی. مرده.”
مونرو روی زانوی چپش نشست. قلبش سرد شد. برای کمک به سیرپا خیلی دیر کرده بود.
گفت: “پس تو این جریان با برادرت همکار بودی.” بلافاصله متوجه شد باید ریتا رو به حرف بگیره. نیاز داشت این فرصت رو بدست بیاره که تفنگ رو از دستش بگیره.
ریتا گفت: “برادرم همه چیزم بود. وقتی شوهرم ترکم کرد، ژرما ازم مراقبت کرد. مطمئن شد حالم خوبه. مطمئن شد به شوهرم پول زیادی داده شده تا ترکم کنه. بعد ژرما ازم خواست براش کار کنم. بهش کمک میکردم چند تا از شرکتها رو اداره کنه که بایوراکسوت هم شامل اونها بود.”
دو متر جلوی مونرو بود. خیلی ازش دور بود که بخواد تفنگ رو ازش بگیره. قبل از اینکه بتونه این کار رو بکنه بهش شلیک میکرد.
مونرو گفت: “پس میدونستی در بایوراکسوت چه خبره.”
کویویستو با عصبانیت گفت: “البته که میدونستم. پول زیادی در میآورد تا بتونه رئیسجمهور بشه. واقعاً میخواست رئیسجمهور فنلاند بشه. میدونست این کشور به چی نیاز داره. برنامههای بزرگی داشت. رئیسجمهور خیلی خوبی میشد. ولی حالا نه. مرده. برادر فوقالعادهی من مرده و این تقصیر توئه.”
مونرو که روی یک زانو نشسته بود غیرممکن بود به جلو حرکت کنه و کویویستو متوجه نشه. چشمهاش رو یک لحظه هم از مونرو بر نمیداشت.
“پس همین که به لاختی رسیدم، از کجا میدونستی من کی هستم؟”مونرو پرسید. به زمان بیشتری نیاز داشت. نیاز داشت فکری به ذهنش برسه. به زمان برای فکر کردن به راهی که به تفنگ برسه، یا بهش نزدیکتر بشه.
ریتا گفت: “لاختی جای کوچیکیه. ما میدونستیم ویرولاینن با یه زیستشناس بریتانیایی حرف زده. و فکر میکردیم بریتانیا ممکنه یه نفر رو بفرسته تا سعی کنه بفهمه اینجا چه خبره. بنابراین وقتی یک توریست بریتانیایی میرسید و همراهش دوربین نداشت تا عکس تعطیلات بگیره فکر میکردیم ممکنه ایدهی خوبی باشه که حواسمون بهش باشه.”
فقط ۲ متر دورتر. دو ثانیه تمام زمانی بود که بهش نیاز داشت.
دو ثانیه وقتی بهش نگاه نمیکرد.
“پس چرا خواهر ویرولاینن رو کشتی؟” مونرو به راست به خون روی پلهها نگاه کرد. از گوشهی چشمش میتونست ببینه که کویویستو هنوز مونرو رو زیر نظر گرفته. به پلهها یا خون نگاه نمیکرد.
“اون هم سعی کرد جلوی ما رو بگیره. درست مثل برادرش. درست مثل تو. اطلاعاتی درباره سمهایی که توسعه میدادیم به تو داد. به تو کمک کرد. و تو برادر من رو کشتی.” تفنگ کمی تو دست کویویستو تکون خورد. داشت آمادهی کشتن مونرو میشد.
مونرو پرسید: “پس حالا چی؟”
چیزهای کمی مونده بود که دربارش حرف بزنن. اگه میخواست کاری انجام بده باید سریع عمل میکرد.
کویویستو که به شکل ناخوشایندی لبخند میزد، تکرار کرد: “حالا چی حالا میخوام … “
همون لحظه صدایی از اتاق بالای پلهها اومد. صدای نیمه جیغ - نیمه گریه. صدای کسی که به شدت زخمی شده. سیرپا!
این بار سر کویویستو تکون خورد. با تعجب به طرف پلهها نگاه کرد. فرصتی بود که مونرو منتظرش بود. خودش رو انداخت جلو و با پای راستش محکم فشار آورد دستهاش به طرف تفنگ رفتن. دست چپ رفت روی تفنگ و کویویستو رو به عقب هل داد دست راستش رفت زیر تفنگ و تفنگ رو به بالا و به طرف هوا فشار داد.
وقتی تفنگ شلیک شد، صدای بلندی اومد. کویویستو به پشت خورد به دیوار. تفنگ از دستش افتاد زمین و رفت اون گوشهی اتاق. کویویستو دنبال تفنگ ندوید، به جاش رو کرد به مونرو. اگه مونرو فکر میکرد درگیری تموم شده، اشتباه میکرد. کویویستو طوری به نظر میرسید انگار میدونه چطور از خودش مراقبت کنه. و عصبانی بود.
به سمت راست حرکت کرد و دستهاش رو جلوش گرفته بود.
مونرو هم با فاصلهی چند متری با اون حرکت میکرد و با دقت زیر نظر گرفته بودش. یکمرتبه کویوستو با پای چپش یک قدم اومد جلو. پای راستش به شکل یک دایرهی بزرگ به طرف سر مونرو بالا اومد. مونرو کشید عقب و پای کویویستو رد شد و به دماغش خورد. تکواندو. واقعاً خطرناک بود. ولی مونرو یکی دو تا از حرکات تکواندو رو بلد بود.
کمی به کویویستو نزدیکتر شد. کویویستو کشید عقب. مونرو دوباره بهش نزدیک شد حرف نمیزد و چشمهاش رو نگاه میکرد. مونرو در چشمهاش فقط نبرد برای زندگی یا مرگ رو میدید. حالا هیچ صحبتی نبود.
مونرو باز یک قدم رفت نزدیکتر و این بار همونطور که مونرو میدونست کویویستو اومد به طرفش. دستهای کویویستو سریع به طرف مونرو حرکت کردن سعی کرد با دست چپش پیراهن مونرو رو بگیره دست راستش به طرف چشمهای مونرو رفتن. مونرو آماده بود. سریع به طرف راست کشید و همزمان چرخید. وقتی کویویستو دستش رو دراز کرد، افتاد جلو. دست راست مونرو دراز شد و به پشت گردن کویویستو، درست پایین گوشش زد. صدایی مثل برخورد توپ تنیس به دیوار اومد و کویویستو افتاد و گردنش شکست.
مونرو سریع تفنگ ریتا رو از گوشهی اتاق برداشت و از پلهها بالا دوید. اتاق بالا دیوارهای شیشهای بزرگی در سه طرف داشت. میتونستی تا فاصلهی دور رو ببینی ولی مونرو بیرون رو نگاه نکرد. سیرپا ویرولاینن به بغل روی زمین دراز کشیده بود. مونرو انگشتهاش رو گذاشت کنار گردنش. هنوز زنده بود! موبایلش رو از جیبش در آورد و به ۱۱۲ برای خدمات اضطراری زنگ زد.
“سریعاً نیاز به یک دکتر در سالپاسلکا دارم. بالای پرش اسکی. تیراندازی شده.”
موبایلش رو گذاشت زمین کنار ویرولاینن. جلوی بلوزش، بالا سمت چپ سینهاش خونی بود. مونرو با دقت بلوزش رو باز کرد و کمی کشید کنار. یه سوراخ کوچیک جایی بود که گلوله خورده بود. یک طرف دیگه هم بود جایی که گلوله از اونجا بیرون اومده بود. این خوب بود. وقتی بهش تیر خورده بود، کمی خون اومده بود، ولی حالا دیگه خونی نمیومد. این هم خوب بود.
صدایی درآورد. چشمهاش تکون خوردن و باز شدن.
مونرو آروم گفت: “مشکلی نیست، سیرپا” و دستش رو گرفت. “حالت خوب میشه.”
سیرپا گفت: “بله. حالا تو اینجایی.”
مونرو که بهش لبخند میزد، گفت: “حرف نزن. حالت خوب میشه. دکتر به زودی میاد اینجا.”
از دیوار شیشهای نگاه کرد. سمت راست دریاچهی وسیجاری بود که زیر نور آفتاب برق میزد. واقعاً میتونستی تا فاصلهی دور رو ببینی. فکر میکرد احتمالاً تا وسطهای واکسی. بهار در فنلاند، زمستون تموم شده آفتاب بیرون اومده و سیرپا زنده بود و زنده میموند. برای یک لحظهی کوتاه که کارش تموم شده بود، مونرو احساس کرد همه چیز در دنیا رو به راهه.
متن انگلیسی فصل
Chapter fourteen
At the ski jump
Munro took a taxi to the bottom of the ski jump. There were three ski jumps next to each other at Salpausselka. The tallest was sometimes used for the world championships and had a lift that went up to the top. At the bottom there was a small shop which sold T-shirts and tickets to the top. Munro paid and went to wait for the lift. It was a Tuesday afternoon in the middle of April. Nobody was around. On the way up Munro tried to organise his thoughts. He didn’t know what to expect when he arrived at the top. He had to follow Riitta’s instructions but it was clearly going to be difficult and dangerous.
The lift stopped and the doors opened. The room was empty except for Koivisto standing opposite the door, a gun in her hand. She was wearing jeans and a white sweater. She seemed tired, but there was an angry look in her eye.
‘Get out’ she said waving the gun at Munro. Munro moved forward and the lift doors closed behind him. There were stairs on the right going up. And there was blood on the stairs.
‘On your knees, Munro,’ said Koivisto. ‘And you can stop worrying about the girl. She’s dead already.’
Munro got down onto his left knee. His heart turned cold. He was too late to help Sirpa.
‘So you were in this with your brother,’ he said. He immediately realised he needed to keep her talking. He needed a chance to take her gun.
‘He was everything to me, my brother,’ said Koivisto. ‘When my husband left me, Jorma looked after me. He made sure I was OK. He made sure my husband paid a lot of money for leaving me. Then Jorma asked me to work for him. I helped him run some of his companies, including Bioratkaisut.’
She was about two metres away in front of Munro. Too far for him to reach the gun safely. She would shoot him before he got to it.
‘So you knew what was happening at Bioratkaisut,’ said Munro.
‘Of course I knew,’ said Koivisto angrily. ‘He was making lots of money so that he could become President. He really wanted to be the President of Finland. He knew what this country needed. He had great plans. He would have been a great president. But not now. He’s dead. My wonderful brother is dead and it’s your fault.’
Down on one knee it was impossible for Munro to move forward without Koivisto realising. She did not take her eyes off him for one moment.
‘So how did you know who I was so soon after I arrived in Lahti?’ asked Munro. He needed more time. Time to think of something. Time to think of a way of getting to the gun or a way of getting Koivisto nearer to him.
‘Lahti is a small place,’ she said. ‘We knew Virolainen had spoken to a British biologist. And we thought the British might send someone to try and find out what was happening. So when a British tourist arrived, and he didn’t have a camera with him to take holiday photos, we thought it would be a good idea to keep an eye on him.’
Just two metres away. Two seconds was all he needed.
Two seconds when she wasn’t looking at him.
‘So why kill Virolainen’s sister?’ Munro looked to the right at the blood on the stairs. Out of the corner of his eye he could see that that Koivisto was still watching him. She did not look at the stairs or the blood.
‘She tried to stop us too. Just like her brother. Just like you. She gave you information about the poisons we were developing. She helped you. And you killed my brother.’ The gun moved a little in Koivisto’s hand. She was getting ready to kill him.
‘So what now’ asked Munro.
There was little left to talk about now. If he was going to do something, he would have to act quickly.
‘What now’ repeated Koivisto, smiling unpleasantly ‘Now I’m going to.’
At that moment a sound came from the room at the top of the stairs. A half-screaming, half-crying sound. The sound of someone hurt extremely badly. Sirpa!
This time Koivisto’s head did move. She looked towards the stairs in surprise. It was the chance Munro was waiting for. He threw himself forward, pushing off hard with his right foot, his hands reaching for the gun. His left hand went over the top of the gun, pushing Koivisto backwards, his right hand went under the gun pushing it up in the air.
There was a loud noise as the gun went off. Koivisto fell back against the wall. The gun flew out of her hand and across the floor into the corner of the room. She did not run after it but instead turned towards Munro. If Munro thought the fight was over, he was wrong. Koivisto looked as if she knew how to look after herself. And she was angry.
She moved right, keeping her hands in front of her.
Munro moved with her, keeping a couple of metres away and watching her carefully. Suddenly Koivisto took a step forward with her left leg. Her right leg came round in a wide circle towards Munro’s head. He stepped back and Koivisto’s foot went past the end of his nose. Taekwondo. She really was dangerous. But Munro knew one or two Taekwondo moves too.
He stepped a little closer to her. She moved back. He moved a little closer again, not speaking, watching her eyes. In her eyes he saw only a fight for life or death. There was no talking now.
He took a step closer again and this time she came at him, as he knew she would have to. Her hands moved fast towards him, her left hand trying to reach his shirt, her right hand going for his eyes. Munro was ready. He quickly moved to his right, turning as he did so. As Koivisto reached out, she fell forward. Munro’s right hand shot out, hitting her on the neck just below the ear. There was a sound like a tennis ball hitting a wall and Koivisto fell, her neck broken.
Munro quickly picked up Riitta’s gun from the corner of the room and ran up the stairs. The room at the top had large glass walls on three sides. You could see a long way but Munro did not look out. Sirpa Virolainen was lying on her side on the floor. Munro put his fingers to the side of her neck. She was still alive! He took his mobile phone out of his pocket, and rang 112 for the emergency services.
‘Quickly I need a doctor at Salpausselka. The top of the ski-jump. There’s been a shooting.’
He put his phone down on the ground next to Virolainen. There was blood on the front of her blouse high on the left side of her chest. Carefully he undid the blouse and moved it away. There was a small hole where the bullet had gone in. There was one the other side too, where the bullet had come out. That was good. There was some blood from when she had been shot, but there was no blood coming out now. That was good too.
She made a noise. Her eyes moved and opened.
‘It’s OK, Sirpa,’ said Munro gently, taking her hand. ‘You’re going to be OK.’
‘Yes,’ said Sirpa. ‘You’re here now.’
‘Don’t talk,’ said Munro, smiling at her. ‘You’re going to be fine. The doctor will be here very soon.’
He looked over the glass wall. Over to the right was Lake Vesijarvi, shining in the sunlight. You really could see a long way. Probably halfway to Vaaksy, he thought. Spring in Finland - winter finished, the sun out, and Sirpa was alive and was going to live. For the shortest of moments, his job done, Munro felt everything was right with the world.