سرفصل های مهم
زمان رفتن
توضیح مختصر
هاو و مگان ازدواج میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفدهم
زمان رفتن
ساعت ۱۰ صبح هاو و مگان سوار آسانسور شدن تا برن پایین به معدن. یک آسانسور مدرن بود. شبیه اونی که هاو به خاطر میآورد نبود. احساس کرد در یک مغازهی بزرگ هست تا در معدن زغال. ولی وقتی درهای پایین باز شدن، بلافاصله به ۵۰ سال قبل برگشت. از بوش بود. هاو فکر کرد؛ شاید بتونی همه چیز رو مدرن کنی، ولی هرگز نمیتونی بوی زغال رو از بین ببری. پشت سر مگان از یکی از تونلها پایین رفت. تونل حالا روشن بود، ولی هاو به روشنایی نیاز نداشت. میدونست میتونه راهش رو با چشمهای بسته پیدا کنه.
اون پایین یک دنیای ساکت بود. آخرین معدنچی سالها قبل رفته بود.
“اشکال نداره اگه خودم کمی تنهایی قدم بزنم؟”هاو از مگان پرسید. میخواست برای یادآوری گارث تنها باشه.
مگان گفت: “البته. اینجا منتظر میمونم.”
مگان دور شدن هاو رو که دستهاش رو توی جیبش گذاشته بود، تماشا کرد. امروز صبح احساس گنگی میکرد، حتی شاید کمی ناراحت بود. این احساس از دیشب سراغش اومده بود، وقتی هاو آرزو کرده بود اون و پائول باهم زندگی شادی داشته باشن. متوجه شده بود هاو اون و پائول رو به عنوان زوج قبول کرده. بنابراین گذشته از همهی اینها نمیخواست با مگان ازدواج کنه مگان رو دوست نداشت چرا این باعث شده بود مگان این همه ناراحت بشه؟ باید خوشحال میشد که هاو شرایط رو براش سخت نمیکنه.
هاو برگشت. آروم گفت: “بیچاره گارث چه زندگی کوتاهی داشت.”
مگان گفت: “میدونم” و دستش رو دراز کرد تا دست هاو رو بگیره.
“شبی که اون مرد، فقط … “. هاو ادامه نداد ولی مگان میدونست چه احساسی داره اون هم شب وحشتناک رو به خاطر میآورد.
دست در دست هم به طرف آسانسور رفتن. “حالت خوبه؟”مگان آروم پرسید.
“بله و نه.” هاو از بالا به مگان نگاه کرد و گفت: “تصمیم گرفتم برگردم تورنتو. فردا شب پرواز دارم.”
“آه، هاو چرا اینقدر زود؟” مگان کاملاً میلرزید.
“فایدهای نداره، مگان. فهمیدم نمیتونم همینطور بعد از ۵۰ سال سر برسم، بهت بگم دوستت دارم و انتظار داشته باشم تو همه چیز رو رها کنی و با من بیای. بنابراین تصمیم گرفتم زود برگردم. دلیلی برام نیست که بیشتر بمونم.”
“ولی بث چی؟مگان پرسید. نمیخوای زمان بیشتری با اون سپری کنی؟”
هاو جواب داد: “بله، سپری میکنم ولی حالا نه. البته براش نامه مینویسم و امیدوارم قادر باشم دوباره یا اینجا یا در کانادا اون رو ببینم.”
مگان گفت: “پس دوباره میری و ما رو ترک میکنی. بث خیلی ناراحت میشه.”
“احساس نمیکنم کار دیگهای بتونم بکنم، مگان. بهت گفتم چه حسی دارم. دوستت دارم و میخوام باهات ازدواج کنم. از دیدن تو و پائول با هم خیلی زیاد اذیت میشم یا از شنیدن اینکه در مورد اون حرف میزنی.”
به بالای معدن رسیدن و رفتن بیرون زیر نور آفتاب.
مگان گفت: “آه، هاو نمیدونم چی بگم. نمیخوام بری احساس میکنم تازه دارم از نو میشناسمت. همه چیز در چند روز اخیر خیلی سریع اتفاق افتاد. ولی روزهای فوقالعادهای بودن.”
بیرون خونهی مگان هاو برگشت و دستهای مگان رو گرفت.
“فردا بعد از صبحانه تردونالد رو ترک میکنم پس فکر میکنم این یک خداحافظی هست- فعلاً.” صحبت کردن برای هاو سخت بود “البته با تو و بث در تماس میمونم. ناراحت نیستم که برگشتم، ولی با تمام قلبم آرزو میکنم پایان متفاوت میشد. خدانگهدار، مگان شیرین. خوشبخت بشی.”
هاو لبها، چشمها، دماغ و همه جای صورت مگان رو بوسید. بعد دور شد. یک بار برگشت و دید مگان هنوز بیرون در ورودی ایستاده. براش دست تکون داد. صورتش خیس اشک بود.
صبح روز بعد هاو چمدونش رو بست و حس بدی داشت. وقتی به عکس مگان و بث رسید، دست نگه داشت و با عشق به عکس نگاه کرد. به خاطر آورد چطور ۵۰ سال قبل وقتی میخواست بره کانادا طرحی که از مگان کشیده بود رو با همین حس عشق بستهبندی کرده بود. بعد، همهی اون سالهای بدون مگان بود. دوباره پیدا کردنش خیلی فوقالعاده بود، ولی حالا آینده به نظر خالی میرسید.
طبقهی پایین هاو پول هتلش رو در پذیرش داد و رفت بیرون به طرف ماشینش. وقتی داشت سوار میشد صدای یک نفر رو از پشت سر شنید و برگشت. مگان بود. چند ثانیه به هم نگاه کردن و بعد همدیگه رو بغل کردن.
“آه، هاو، کل شب بیدار بودم و به تو فکر میکردم. همش به خاطر میآوردم وقتی ۵۰ سال قبل ترکم کردی چه حسی داشتم. نمیتونم اجازه بدم دوباره ترکم کنی. تو بخشی از من هستی- با تو احساس کامل بودن میکنم.”
“پس میخوای چیکار کنم؟” هاو که حرفهای مگان رو دوست داشت، آروم پرسید.
مگان با صدای لرزان جواب داد: “دوباره ازم بخواه باهات ازدواج کنم.”
هاو گفت: “مگان، با من ازدواج کن. دوباره دوستدختر من شو.”
مگان جواب داد: “البته، هاو. البته.”
هر دو گریه میکردن. به خاطر سالهایی که از دست داده بودن- سالهایی که هرگز نمیتونستن پس بگیرن گریه میکردن. ولی همچنین گریه میکردن چون خوشحال بودن. هنوز زمان داشتن: فردا و روز بعد و روز بعد رو داشتن. فرصت دوم آیندهای فوقالعاده رو داشتن و این بار هیچ چیز نمیتونست بد پیش بره.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVENTEEN
Time to go
At ten the next morning, Huw and Megan stepped into the lift to go down the mine. It was a modern lift . not like the one that Huw remembered. He felt as if he was in a large shop rather than a coal mine. But when the doors opened at the bottom, he was immediately taken back fifty years. It was the smell. You might be able to make everything modern, but you could never lose the smell of coal, he thought. He followed Megan down one of the tunnels. It was lit now, but he didn’t need the light. He knew that he’d be able to find his way around with his eyes closed.
It was a quiet world down there. The last miner had left years ago.
‘Do you mind if I walk a bit by myself?’ Huw asked Megan. He wanted to have some private time to remember Gareth.
‘Of course,’ said Megan. ‘I’ll wait here.’
She watched him walk away from her with his hands in his pockets. This morning she felt flat - maybe even a bit sad. The feeling had come to her last night, when Huw had wished her and Paul a happy life together. She realised that Huw had accepted her and Paul as a couple. So he didn’t want to marry her after all, he didn’t love her - why did that make her feel sad? She should be pleased that he was not going to make things difficult for her.
Huw came back. ‘What a short life poor Gareth had,’ he said quietly.
‘I know,’ said Megan, and she reached out to take his hand.
‘The night he died was just.’ Huw didn’t continue, but Megan knew what he felt - she remembered that terrible night too.
They walked towards the lift hand in hand. ‘You OK?’ asked Megan quietly.
‘Yes and no.’ Huw looked down at her and said, ‘I’ve decided to go back to Toronto. I’m flying tomorrow evening.’
‘Oh Huw, why so soon?’ Megan was completely shaken.
‘It’s no good, Megan. I realise that I can’t just arrive after fifty years, tell you I love you and expect you to leave everything and come away with me. So I’ve decided to go back early. There’s no reason for me to stay any longer.’
‘But what about Beth?’ asked Megan. ‘Don’t you want to spend some more time with her?’
‘Yes, and I will, but not now,’ answered Huw. ‘I’ll write to her, of course, and I hope I’ll be able to see her again either here or in Canada.’
‘So, you’re going away again, and leaving us,’ said Megan. ‘Beth is going to be very sorry.’
‘I don’t feel, there’s anything else I can do, Megan. I’ve told you how I feel. I love you and I want to marry you. It would hurt too much to watch you and Paul together, or to hear you talking about him.’
They reached the top of the mine and walked out into the sunshine.
‘Oh Huw, I don’t know what to say,’ said Megan. ‘I don’t want you to go, I feel as if I’m just getting to know you again. Everything has happened so quickly in the last few days. but they’ve been wonderful days.’
Outside Megan’s home, Huw turned and took her hands.
‘I’m leaving Tredonald after breakfast tomorrow, so I think this is goodbye - for now,’ Huw found it difficult to speak. ‘I’ll keep in touch with you and Beth, of course. I’m not sorry I came back, but I wish with all my heart that the ending could be different. Goodbye, sweet Megan. Be happy.’
Huw kissed her lips, her eyes, her nose - everywhere on her face. Then he walked away. He turned around once and saw that Megan was still standing outside her front door. He gave a little wave. His face was wet with tears.
The next morning, Huw packed his suitcase, feeling bad. He stopped when he came to the photo of Megan and Beth, and looked at it with love. He remembered how fifty years ago, when he was about to leave for Canada, he had packed his drawing of Megan with the same feeling of love. Then, there had been all those years without her. Finding her again had been so wonderful, but now the future seemed empty.
Downstairs, Huw paid his hotel bill at reception and walked out to his car. As he was getting in, he heard someone behind him and turned round. There was Megan. They looked at each other for a few seconds and then fell into each other’s arms.
‘Oh, Huw, I’ve been awake all night thinking about you. I kept remembering how I felt when you left me fifty years ago. I can’t let you leave me again. You’re part of me - I feel complete with you.’
‘What do you want me to do then?’ asked Huw softly, loving the sound of Megan’s words.
‘Ask me to marry you again,’ she replied in a shaking voice.
‘Megan, marry me. Be my girl again,’ Huw said.
‘Of course, Huw,’ she answered. ‘Of course.’
They were both crying. They cried because of the years they had lost - years they would never get back. But they also cried because they were happy. They still had time: they had tomorrow and the next day and the next. They had a second chance of a wonderful future together and this time nothing would go wrong.