سرفصل های مهم
بیلی مار حقیقت رو میگه؟
توضیح مختصر
مردی به پاسگاه پلیس اومد و گفت زنی رو کشته، ولی بازرس لوگان حرفش رو باور نکرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
بیلی مار حقیقت رو میگه؟
لوگان گفت: “دوباره درباره این زنی که کشتی برام بگو، بیلی.”
ساعت یک بعد از ظهر پنجشنبه دیر وقت بود و بازرس جنی لوگان از پلیس ادینبرا پشت میزش در پاسگاه پلیس جاده لندن نشسته بود. روبروش یک مرد با ظاهر معمولی که شلوار جین کثیف، یک پلیور کهنهی آبی، و یک کت سبز تیره با سوراخهایی روش پوشیده بود، نشسته بود. اسمش بیلی مار بود.
بیلی که یک انگشتش رو در هوا تکون میداد، گفت: “قبلاً بهتون گفتم، بازرس. اون، اون بالا در کارتون هیل هست. من اون رو با دستهای خودم کشتم. اون رو کشتم و جسدش رو روی چمنها گذاشتم بمونه.”
گروهبان گرنت در گوشهی اتاق کنار در نشسته بود. یک دفترچه یادداشت روی پاهاش بود که روی هم انداخته بود. ولی دفترچه یادداشت بسته بود و خودکار دستش نبود. خسته به نظر میرسید.
“چه شکلی بود؟”از مار پرسید.
بیلی مار برگشت تا به گرنت نگاه کنه.
“فکر میکنید دارم دروغ میگم، مگه نه؟ فکر میکنید این بار حقیقت رو بهتون نمیگم. فقط به خاطر اینکه بعضی وقتها وقتی کمی الکل خورده بودم اومدم اینجا و بهتون درباره کارهایی که در حقیقت انجام ندادم گفتم، شما فکر میکنید دارم از خودم در میارم.” بیلی به طرف لوگان برگشت. “خوب، این بار حقیقت داره. این بار واقعاً این کار رو کردم.” صاف نشست و به چشمهای لوگان نگاه کرد. “این بار واقعاً اون رو کشتم.”
نفس مار بوی الکل میداد. لوگان از گوشهی چشمش میتونست گرنت رو که سرش رو به آرومی تکون میده رو ببینه.
“خوب، چه شکلی بود؟”لوگان پرسید.
بیلی مار در حالی که هنوز صاف تو چشمهای لوگان نگاه میکرد، خیلی قاطعانه گفت: “بلوند بود.”
گفت: “خیلیخب. و دقیقاً چطور اون رو کشتی؟”
“چطور؟”مار تکرار کرد.
“بله چطور؟”
مار لحظهای گیج به نظر رسید. بعد صورتش روشن شد. گفت: “همونطور که گفتم، با دستهای خودم. دستهام رو دور گلوش گذاشتم و فشار دادم و فشار دادم.”
“خفهاش کردی؟”
مار گفت: “بله، خفهاش کردم.”
“اول بی هوشش کردی؟”گرنت پرسید.
“منظورتون چیه؟”مار پرسید.
“منظورم این هست که بی هوشش کردی؟ بهش ضربه زدی؟ چیزی مثل این؟”گرنت صبورانه پرسید.
مار گفت: “نه، نه. چرا باید این کار رو بکنم؟ فقط خفهاش کردم.”
گرنت چیزی نگفت. فقط به لوگان نگاه کرد. لوگان آرنجهاش رو روی میز جلوش گذاشت و سرش رو گذاشت توی دستهاش. انگشتهاش رو لای موهای کوتاه قهوهایش گردوند و بعد به بیلی مار نگاه کرد. بیچاره بیلی! هر دو ماه یکبار میاومد به پاسگاه پلیس جادهی لندن تا کاری که کرده بود رو به پلیس بگه. یا ترجیحاً کاری که نکرده بود رو- برای اینکه داستانهاش هیچ وقت حقیقت نداشتن.
لوگان گفت: “خیلیخب، بیلی. گروهبان گرنت تو رو میبره طبقه پایین و راه رو نشونت میده.”
“راه رو نشون میده؟”مار گفت. تو صداش تعجب بود. “پس منو این تو نگه نمیدارید؟”
لوگان گفت: “نه بیلی. ما میذاریم بری. میدونی، اگه سعی کنی یک نفر رو خفه کنی و اون شخص هوشیار باشه، باهات درگیر میشه. هیچ جای بریدگی یا خراش روی صورت یا دستهات که این زن بلوند بیچاره سعی کرده باشه باهات درگیر بشه وجود نداره. به خاطر همین فکر نمیکنم تو اصلاً کسی رو کشته باشی. پس خداحافظ و برو!” تیزی از خشم در صدای لوگان بود. بیلی وقت پلیس رو تلف میکرد، ولی اقدامی کردن هم حتی اتلاف وقت بیشتری میشد. بهترین کار این بود که به حرفش گوش بدی و بفرستیش بره.
گرنت بلند شد و مار هم بلند شد. ولی بعد مار به لوگان اشاره کرد.
گفت: “از اینکه گذاشتید برم متأسف میشید. بهتون گفتم این بار فرق میکنه. این بار واقعاً این کار رو کردم.” و بعد برگشت و همراه گرنت که از پشت نزدیکش بود از دفتر لوگان خارج شد.
لوگان در صندلیش عقب نشست و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. یک روز سپتامبر خنک و ابری بود. چند تا برگ در پارک اون طرف خیابون شروع به تغییر رنگ کرده بودن. در عرض چند هفته به رنگ قهوهای طلایی پررنگ تبدیل میشدن- ادینبرا آمادهی یک زمستون دیگه میشد. لوگان امیدوار بود یک زمستون با آرامش باشه، ولی فکر کرد بعید هست. ادینبرا شهر بزرگی بود با تمام مشکلات معمولی که شهرهای بزرگ دارن.
در به آرومی زده شد و گروهبان گرنت برگشت داخل اتاق.
گفت: “از شرِّ بیلی راحت شدم و بهش گفتم نمیخوام دوباره تا بعد از کریسمس ببینمش.”
لوگان سرش رو تکون داد و با ناراحتی لبخند زد عصبانیتش از بین رفته بود.
“اون آدم عجیبیه، مگه نه؟گفت. فقط توجه میخواد یک نفر که باهاش حرف بزنه. ولی واقعاً میتونی تصور کنی بیلی یک نفر رو کشته باشه؟”
گرنت سرش رو تکون داد و شروع به گفتن چیزی کرد، ولی تلفن لوگان زنگ زد. برش داشت.
“بازرس لوگان.”
گرنت وقتی چشمهای لوگان از تعجب و تحیّر گرد شدن، تماشاش کرد.
در حالی که تلفن رو قطع میکرد گفت: “میایم.” به گرنت نگاه کرد.
“جسد یک زن جوان رو در کارتون هیل پیدا کردن. بلوند. مرده.”
دهن گرنت از تعجب باز موند.
لوگان دستور داد: “بیلی مار رو پیدا کن و برگردونش اینجا. من به کارتون هیل میرم و همین که بتونم برمیگردم.”
وقتی لوگان کتش رو از پشت صندلیش برداشت و پشت سرش رفت، گرنت در راهرو در راه بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Is Billy Marr telling the truth?
‘Tell me again about this woman you killed, Billy,’ said Logan.
It was late one Thursday afternoon and Inspector Jenny Logan of the Edinburgh police was sitting at her desk in the London Road police station. Opposite her was an ordinary-looking man wearing a dirty pair of jeans, an old blue pullover and a dark green jacket with holes in it. His name was Billy Marr.
‘I’ve told you already, Inspector,’ said Billy, waving a finger in the air. ‘She’s up on Calton Hill. I killed her with my own hands. I killed her and left her body in the grass.’
In a corner of the room by the door sat Sergeant Grant. There was a notebook on his crossed legs. But the notebook was closed and he did not have a pen in his hand. He looked bored.
‘What did she look like?’ he asked Marr.
Billy Marr turned to look at Grant.
‘You think I’m lying, don’t you? You think I’m not telling you the truth this time. Just because I’ve come in here sometimes when I’ve had a few drinks and I’ve told you about things I haven’t really done, you think I’m making this up.’ Billy turned back to Logan. ‘Well, it’s true this time. This time I’ve really done it.’ He sat up straight and met Logan’s eyes. ‘This time I’ve really killed her.’
Marr’s breath smelt of alcohol. Out of the corner of her eye Logan could see Grant shaking his head slowly from side to side.
‘Well, what did she look like?’ asked Logan.
‘She was blonde,’ said Billy Marr very definitely, still looking Logan straight in the eye.
‘OK,’ she said. ‘And how exactly did you kill her?’
‘How?’ repeated Marr.
‘Yes, how?’
Marr looked confused for a moment. Then his face lit up. ‘Like I said, with my own hands,’ he said. ‘I put them round her throat and I pressed and pressed.’
‘You strangled her?’
‘Yes,’ said Marr, ‘I strangled her.’
‘Did you knock her out first?’ asked Grant.
‘What do you mean?’ asked Marr.
‘I mean did you knock her out? Hit her? Anything like that?’ asked Grant patiently.
‘No No,’ said Marr. ‘Why would I do that? I just strangled her.’
Grant did not say anything. He just looked at Logan. Logan put her elbows on the desk in front of her and her head in her hands. She ran her fingers through her short brown hair and then looked up at Billy Marr. Poor Billy! He came into the London Road police station once every couple of months or so to tell the police about something he had done. Or rather had not done - because his stories were never true.
‘OK, Billy,’ said Logan. ‘Sergeant Grant will take you downstairs and show you out.’
‘Out?’ said Marr. There was some surprise in his voice. ‘You’re not keeping me in then?’
‘No, Billy,’ said Logan. ‘We’re letting you go. You see, if you try and strangle someone and they’re conscious, they fight back at you. There aren’t any cuts or scratches on your face or hands where this poor blonde woman tried to fight you off. Because of that I don’t think you killed anyone at all, Billy. So goodbye, and off you go!’ There was an edge of anger to Logan’s voice. Billy was wasting police time, but to take any action would waste even more time. The best thing to do was to listen to him and send him away.
Grant stood up and so did Marr. But then Marr pointed at Logan.
‘You’ll be sorry you let me go,’ he said. ‘I told you this time was different. This time I really did it.’ And then he turned and left Logan’s office with Sergeant Grant close behind him.
Logan sat back in her chair and looked out of the window. It was a cool and cloudy September day. A few leaves on the trees in the park over the road had started to change colour. Within a few weeks they would turn a rich golden brown - Edinburgh preparing for another winter. Logan hoped it would be a peaceful one but thought it unlikely. Edinburgh was a big city with all the usual problems that big cities had.
There was a quiet knock at the door and Sergeant Grant came back into the room.
‘I’ve got rid of Billy,’ he said, ‘and I told him I didn’t want to see him again until well after Christmas.’
Logan shook her head and smiled sadly, her anger gone.
‘He’s a strange one, isn’t he?’ she said. ‘Just wanting the attention, someone to talk to. But can you actually imagine Billy killing anyone?’
Grant shook his head and started to say something but Logan’s phone rang. She picked it up.
‘Inspector Logan.’
Grant watched as her eyes opened wide in amazement.
‘We’ll be there,’ she said, putting the phone down. She looked at Grant.
‘They’ve found the body of a young woman on Calton Hill. Blonde. Dead.’
Grant’s mouth opened in surprise.
‘Find Billy Marr and get him back here,’ ordered Logan. ‘I’ll get up to Calton Hill and I’ll be back as soon as I can.’
Grant was already on his way along the corridor as Logan took her jacket from the back of her chair and followed him.