کشفی در تپه‌ی کالتون

مجموعه: کارآگاه لوگان / کتاب: قاتلان دانشگاه / فصل 2

کشفی در تپه‌ی کالتون

توضیح مختصر

جسد یک زن جوان در تپه‌ی هیل پیدا شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

کشفی در تپه‌ی کالتون

جاده‌ای که به بالای تپه‌ی کالتون میره، از پشت دبیرستان سلطنتی قدیمی هست- یک ساختمان قدیمی که به نظر لوگان باید برای منزل دادن دولت جدید اسکاتلند استفاده میشد. به جای اینکه میلیون‌ها پوند برای ساختمان جدید اتلاف بشه. تقریباً در نیمه راه به طرف بالای تپه، لوگان ماشینش رو کشید کنار جاده، پشت دو تا ماشین پلیس و یک ولووی آبی قدیمی. هلن رابرتسون، پزشک پلیس رو بین گروهی از مأموران پلیس نزدیک دیواری چند متر پایین‌تر از سطح جاده شناخت. وقتی از ماشینش پیاده شد، لوگان برگشت و به بالا به طرف بنای یادبود نلسون و رصدخانه‌ی شهر نگاه کرد. فکر کرد منظره از بالای تپه‌ی کالتون یکی از بهترین منظره‌ها بر فراز شهر هست- خب، این برای زمانی بود که یک جسد کنار تپه نباشه.

لوگان که از روی چمن‌های بلند کنار جاده به پایین می‌رفت، می‌تونست جسد زن جوان رو که نیمه به پهلوش دراز کشیده بود و پشتش به دیوار بود ببینه. هلن رابرتسون که روی جسد خم شده بود و بررسیش می‌کرد، وقتی رسیدن لوگان رو دید ایستاد.

رابرتسون موهای تیره داشت و شلوار مشکی و پیراهن آبی روشن پوشیده بود. اون و لوگان قبلاً در چند تا پرونده با هم کار کرده بودن و همیشه خوب با هم کنار میومدن.

“سلام، جنی!”گفت. نفس عمیقی کشید. “متأسفانه این یک مورد ناخوشایند هست.”

لوگان چیزی نگفت. فقط پایین رو نگاه کرد و جسد و موقعیتش رو بررسی کرد. منتظر موند تا رابرتسون صحبت کنه.

“زن جوان، بلوند، در اواسط دهه بیست سالگی، احتمالاً کمی جوون‌تر. نمی‌دونم کی هست. خفه شده، ولی اینجا انجام نشده.”

وقتی رابرتسون به نحوه‌ی مُردن زن اشاره کرد، لوگان به تندی نگاه کرد.

رابرتسون ادامه داد: “جسد مدتی بعد از مرگ به اینجا آورده شده. همچنین یک زمانی به سرش ضربه زده شده و دست‌هاش بسته شده بودن.”

لوگان خم شد تا به جسد زن نگاه دقیق‌تری بکنه. تیشرت صورتی و دامن آبی تیره پوشیده بود.

“تجاوز جنسی؟”لوگان پرسید.

هلن جواب داد: “فکر نمی‌کنم ولی تا وقتی چند تا آزمایش علمی انجام ندادم نمی‌تونم مطمئن بشم. به نظر نمیرسه هیچ بریدگی یا جایی در قسمت پایین بدنش وجود داشته باشه.”

“زمان مرگ چی؟”لوگان پرسید.

رابرتسون گفت: “دوباره، وقتی چند تا آزمایش انجام دادم بیشتر می‌فهمم ولی به حدس میتونم بگم حدوداً ۱۸ تا ۲۰ ساعت قبل.”

لوگان به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج بود.

“پس یک زمانی بین ساعت ده و نیمه شبِ شب گذشته.”

رابرتسون گفت: “به نظر درست میرسه. ببین، من صبح اولین کار معاینات علمی رو انجام میدم و اگه چیز جالبی پیدا کنم بهت زنگ میزنم.”

لوگان گفت: “عالیه” و دستش رو به نشان تشکر به آرومی روی بازوی رابرتسون کشید.

رابرتسون دوباره خم شد و شروع به جمع کردن وسایلش توی یک کیف مشکی کوچک کرد.

لوگان برگشت و به افسر پلیسی که نزدیکش ایستاده بود نگاه کرد. اون رو از پاسگاه پلیس جاده‌ی لندن شناخت ولی جدید بود و لوگان اسمش رو نمی‌دونست. قد بلند بود با موهای به رنگ ماسه و پوست روشن. لوگان حدس زد تقریباً همسن خودش باشه.

افسر که خودش رو معرفی کرد، گفت: “من گروهبان گراهام هستم، مادام. دیوی گراهام. جسد را ۴:۲۵ دقیقه پیدا کردم و به پاسگاه گزارش دادم.”

لوگان گفت: “درسته. میدونی کی هست؟”

گراهام گفت: “متأسفانه نه. هیچ کیفی. هیچ کیف پولی. هیچ کارت شناسایی از هیچ نوعی نداره.”

“جسد رو چطور پیدا کردی؟” لوگان پرسید.

“من در گشت معمولم بودم- چیز مهمی نبود. به هر حال، وقتی داشتم با ماشین از اینجا رد میشدم، متوجه چیزی صورتی این پایین شدم. به نظر عجیب رسید. پس اومدم اینجا تا ببینم چی هست و این دختر بیچاره بود.”

“اون موقع کی این اطراف بود؟”

گراهام که چشم‌هاش رو فکرکنان نیمه بسته بود، گفت: “هیچ شخص مورد توجهی رو به خاطر نمیارم. یک خانم پیر که سگش رو می‌گردوند. چند تا توریست. چیز غیرعادی نبود.”

توریست‌ها اغلب میومدن بالای تپه‌ی کالتون تا منظره رو تماشا کنن و از تجربه‌ی ادینبرا- یک نمایشگاه از تاریخ ادینبرا در رصدخانه‌ی قدیمی شهر بازدید کنن. هرچند تابستان تمام شده بود، هنوز هم چند تا توریست این دور و بر بودن.

لوگان گفت: “خیلی‌خب. ازت می‌خوام در حال حاضر کارها رو اینجا هدایت کنی.”

گراهام گفت: “باشه، مادام.”

“کارشناسان به زودی میان تا اطراف این محوطه رو بررسی کنن.” لوگان به محوطه‌ی اطراف جایی که جسد پیدا شده بود اشاره کرد. “ولی ازت می‌خوام چند نفر اضافه بیاری که تمام تپه رو بگردن. دنبال هر چیزی که ممکنه مهم باشه بگردید. ولی مخصوصاً دنبال کیف، کیف پول، یا کارت شناسایی که یک نفر دور انداخته باشه.”

“باشه، مادام.”

لوگان به بالا به طرف بالای تپه نگاه کرد.

“از موقعی که جسد رو پیدا کردی، کسی اجازه داشت بره؟”پرسید.

“هنوز نه، مادام.”

گفت: “خوبه. با هر کسی که اون بالا هست صحبت کنید. بفهمید که کسی چیزی دیده یا نه. همچنین بفهمید که آیا کسی شب گذشته بین ساعت ده و نیمه شب اینجا بوده یا نه. من در جاده‌ی لندن خواهم بود. وقتی کارت تموم شد بهم زنگ بزن.” لوگان برگشت تا نگاهی آخر به جسد دختر گمنام بندازه وقتی اینکار رو کرد، احساسی مثل یخ در پشتش جریان پیدا کرد. یک زندگی جوون به شکل غیر ضروری از بین رفته بود. و یک بار دیگه یک قاتل در خیابان‌های ادینبرا بود.

لوگان وقتی به طرف ماشینش برمی‌گشت، به بیلی مار فکر کرد. گرنت می‌تونست به اندازه کافی سریع باشه تا قبل از اینکه از پاسگاه پلیس خیلی دور بشه اونو بگیره؟ اون واقعاً می‌تونست این زن رو کشته باشه؟ یا فقط کاملاً شانسی بود که یک جسد ده دقیقه بعد از اینکه اقرار کرده بود یه نفر رو اونجا کشته در تپه کالتون پیدا شده بود؟ وقتی به طرف پاسگاه پلیس رانندگی می‌کرد به این فکر می‌کرد که بیلی مار چی میخواد بگه.

متن انگلیسی فصل

Chapter two

A discovery on Calton Hill

The road to the top of Calton Hill goes up behind the old Royal High School, a beautiful building that in Logan’s opinion should have been used to house the new Scottish government. Instead, millions of pounds had been wasted on a new building. About halfway up the hill Logan pulled her car over to the side of the road behind two police cars and an old blue Volvo. She recognised Helen Robertson, the police doctor, among a group of police officers near a wall some metres below the level of the road. As she got out of her car, Logan turned and looked up towards the Nelson Monument and the City Observatory. She thought that the view from the top of Calton Hill was one of the best over the city - well, it was when there wasn’t a dead body on the side of the hill.

Walking down through the long grass by the side of the road, Logan could see the body of the young woman, lying half on her side with her back against the wall. Helen Robertson, who had been bending over the body examining it, stood up when she saw Logan arrive.

Robertson had dark hair and was wearing black trousers and a light blue blouse. She and Logan had worked together before on a number of cases and had always got on well.

‘Jenny, hi!’ she said. She took a deep breath. ‘It’s an unpleasant one, I’m afraid.’

Logan said nothing. She just looked down and studied the body and its position. She waited for Robertson to speak.

‘Young woman, blonde, mid-twenties, possibly a bit younger. I don’t know who she is. She’s been strangled but it wasn’t done here.’

Logan looked up sharply when Robertson mentioned how the woman had died.

‘The body was brought here sometime after death,’ continued Robertson. ‘She was also hit on the head at some time, and her hands have been tied.’

Logan bent down to have a closer look at the woman’s body. She was wearing a pink T-shirt and a dark blue skirt.

‘A s@x attack?’ asked Logan.

‘I don’t think so, but I can’t be sure until I’ve done some scientific tests,’ replied Helen. ‘There don’t seem to be any cuts or marks on the lower part of her body.’

‘What about the time of death?’ asked Logan.

‘Again, I’ll know more when I’ve done some tests,’ said Robertson, ‘but at a guess I’d say about eighteen to twenty hours ago.’

Logan looked at her watch. It was five o’clock.

‘So sometime between ten and midnight last night, then.’

‘That sounds right,’ said Robertson. ‘Look, I’ll do the tests and the scientific examination first thing in the morning, and if I find anything interesting I’ll give you a call.’

‘Great,’ said Logan, and she put her hand lightly on Robertson’s arm in thanks.

Robertson bent down again and started to pack her things into a small black bag.

Logan turned and looked at the police officer standing nearest to her. She recognised him from the London Road police station but he was new and she did not know his name. He was tall with sandy-coloured hair and fair skin. Logan guessed that he was about the same age as her.

‘I’m Sergeant Graham, madam,’ said the officer, introducing himself. ‘Davy Graham. I found the body at four twenty-five and reported it in to the station.’

‘Right,’ said Logan. ‘Do we know who she is?’

‘I’m afraid not,’ said Graham. ‘No bag. No wallet. No ID of any kind.’

‘How did you find the body?’ asked Logan

‘I was on a routine call - nothing important. Anyway, as I was driving past I noticed something pink down here. It looked kind of odd. So I came over to see and it was this poor girl.’

‘Who was around here at the time?’

‘I don’t remember anyone of any interest,’ said Graham, half closing his eyes in thought. ‘An old lady walking her dog. A few tourists. Nothing unusual.’

Tourists often came up Calton Hill to look at the view and to visit the Edinburgh Experience, a show about the history of Edinburgh in the old City Observatory. Even though the summer was over, there were still quite a few tourists around.

‘OK,’ said Logan. ‘I’d like you to direct things here for the moment.’

‘Right, madam,’ said Graham.

‘The scientists will be here soon to look round this area.’ Logan pointed to the area around where the body was found. ‘But I’d like you to get some more men and search the whole hill. Look for anything that might be important. but especially for a bag or wallet or ID that someone’s thrown away.’

‘OK, madam.’

Logan looked up towards the top of the hill.

‘Has anyone been allowed to leave since you found the body?’ she asked.

‘Not yet, madam.’

‘Good. Talk to everyone up there. Find out if anybody saw anything. Find out too if anyone was here last night between ten and midnight. I’ll be at London Road. Call me when you’ve finished,’ she said. Logan turned to take a last look at the body of the unknown girl and, as she did so, an icy feeling ran down her back. A young life had been needlessly taken away. And once again a killer was on the streets of Edinburgh.

As she walked back to her car, Logan thought about Billy Marr. Would Grant have been quick enough to catch him before he had got too far from the police station? Could he really have killed this woman? Or was it just complete chance that a body had been found on Calton Hill ten minutes after he had admitted killing someone there? As she drove back towards the police station, she wondered what Billy Marr was going to say.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.