تکنولوژی کامپیوتری

مجموعه: کارآگاه لوگان / کتاب: قاتلان دانشگاه / فصل 13

تکنولوژی کامپیوتری

توضیح مختصر

تام اطلاعاتی درباه‌ی حوزه‌های پژوهشی دو دختر به قتل رسیده به لوگان داد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

تکنولوژی کامپیوتری

صبح چهارشنبه روشن و آفتابی بود، ولی هوا باعث نشد لوگان حس بهتری پیدا کنه. در تلاش برای داشتن حسی بهتر یک روسری کله غازی که تام سال گذشته بهش داده بود رو انداخت گردنش. موقع خوردن صبحانه‌اش لوگان به تمام اتفاقاتی که در طول ۹ روز گذشته افتاده بود فکر کرد. به نظر نمی‌رسید به جایی رسیده باشه. هنوز هم نمی‌دونست دخترها کجا کشته شدن یا چرا. سه ساعتی که شب گذشته در میدوز سپری کرده بودن به نظر اتلاف وقت زیادی می‌رسید. کنث هندرسون قرار بود برای بازجویی بیاد، ولی هر چند ازش خوشش نمیومد، احساس نمی‌کرد شخصی هست که دنبالش میگرده. کارن رامسی یک مورد اضافه‌ی جدیدِ عجیب به پرونده بود، و لوگان میدونست که باید اطلاعات بیشتری درباره‌ی دختر قدبلند اهل ساحل غربی آمریکا به دست بیاره. ولی رامسی می‌تونست دو تا زن جوون رو کشته باشه؟ واقعاَ احتمالش وجود داشت؟ لوگان در تلاش برای روشن کردن افکارش سرش رو تکون داد.

وقتی به پاسگاه پلیس رسید تام مک‌دونالد در دفترش منتظرش بود. بلند شد و آروم از روی گونه‌اش بوسید. از حالت قیافه‌اش میتونست بفهمه که در بهترین حالت روحی نیست.

لوگان که نگاه پرسش‌گرایانه‌ی تام رو دید، ولی نمی‌خواست در رابطه با مشکلاتش صحبت کنه، گفت: “نپرس فقط بهم بگو چی دستگیرت شد.”

کتش رو انداخت پشت صندلیش و پشت میزش نشست.

تام شروع کرد: “وقتی در دانشگاه شنیدن می‌خوام درباره‌ی چی مقاله بنویسم، خیلی کمک کردن. مخصوصاً وقتی شنیدن در مقاله به هیچ زن مُرده‌ای اشاره‌ نخواهد شد بیشتر علاقه نشون دادن.”

لوگان لبخند زد. تام روشی در تعبیر و ارائه‌ی مسائل داشت که اغلب باعث می‌شد لوگان لبخند بزنه.

“دیروز بعد از ظهر چند ساعتی رو با رئیس علوم کامپیوتری سپری کردم. در حال حاضر اساساً سه حوزه‌ی اصلی پژوهشی در گروه کامپیوتر وجود داره. زبان‌های کامپیوتری یکی از این حوزه‌هاست. زبان‌های مخصوصی که باعث عملکرد کامپیوتر میشن. امنیت، حوزه‌ی دیگه هست. اینکه چطور جلوی ورود بدون اجازه‌ی افراد رو به کامپیوترتون بگیرید. و تکنولوژی بی‌سیم حوزه‌ی سوم هست.”

لوگان گفت: “در این مورد بیشتر بهم بگو. بالفور بهش اشاره کرده بود. و حوزه‌ی پژوهشی کلیر راترفورد بود.”

“خوب، در حال حاضر، اگه بخوام، میتونم اطلاعات رو از کامپیوتر خودم به کامپیوتر تو بفرستم. ولی کامپیوترها باید از طریق سیم به هم وصل باشن- یا مستقیم، یا غیر مستقیم مثل اینترنت. ولی با تکنولوژی بی‌سیم می‌تونم کامپیوترم رو روی میز کنار کامپیوتر تو بذارم، با نرم‌افزار صحیح، می‌تونن بدون اینکه به هم وصل باشن با هم ارتباط برقرار کنن.”

لوگان گفت: “متوجهم.”

تام ادامه داد: “فقط ازم نپرس دقیقاً چطور عمل میکنه. من خیلی کم در مورد کامپیوتر اطلاعات دارم، نه زیاد. در هر صورت،” موضوع رو عوض کرد. “ظاهراً دانشگاه در پژوهش‌های زبان‌های کامپیوتری و امنیت خیلی موفق هست. بیشتر پژوهش در کسب و کارها مورد استفاده است و درآمد زیادی برای دانشگاه کسب کرده.”

“و تکنولوژی بی‌سیم؟”لوگان جویا شد.

“خوب، این هم تا همین اواخر حوزه‌ی پژوهشی واقعاً مهمی بوده. با این وجود، به نظر، رئیس علوم کامپیوتری فکر می‌کنه اگر کسی به زودی ایده‌ یا جهت جدیدی ارائه نده به کم کردن فعالیت این حوزه فکر می‌کنن. حداقل برای مدتی.”

لوگان در حالی که در صندلیش عقب کشید و تکیه داد و به این فکر کرد که دیوید بالفور در این رابطه چه حسی خواهد داشت، گفت: “جالبه.” به یک “جهت جدید” به اندازه‌ای نیاز داشت که به خاطرش آدم بکشه؟ بعد از لحظه‌ای پرسید: “پژوهش راترفورد و استوارت به هر طریقی شباهتی با هم داشتن؟”

تام جواب داد: “فکر کردم این رو بخوای بدونی. از اونجایی که مأمور پلیس نیستم، پرسیدن این سؤال بدون اینکه فضول به نظر نرسی سخته. ولی بعد از اینکه با رئیس صحبت کردم، یکی از پژوهشگرهاش رو صدا زد، زنی به اسم کارن رامسی، که منو در بخش بگردونه.”

“کارن رامسی؟”

“بله. میشناسیش؟”

لوگان گفت: “من هم دیروز دیدمش. ادامه بده.”

“خوب، اون که خیلی از نزدیک با رئیس کار می‌کنه، می‌دونه همه روی چی پژوهش می‌کنن. پس من تصادفی به قتل‌ها اشاره کردم و تصادفی می‌خواستم بدونم که در حوزه‌های پژوهشی مشابهی کار می‌کردن یا نه. ظاهراً نمی‌کردن. اونها برای افراد مختلف و در حوزه‌های پژوهشی مختلف کار می‌کردن.”

لوگان گفت: “جالبه. کم و بیش چیزیه که به من گفت. دوباره به این فکر می‌کنم که درسته یا نه.” به بیرون از پنجره به پارک اون طرف خیابون خیره شد و غرق در افکارش شد.

تام یکی دو دقیقه‌ای ساکت نشست. بعد سرفه کرد.

گفت: “پس من میرم سر کارم.”

لوگان یهو برگشت و نگاه کرد. “آه، متأسفم، تام! داشتم به چیزی فکر میکردم.”

تام با دقت بهش نگاه کرد. “حالت‌ خوبه، جنی؟”

گفت: “واقعاً نه. بیشتر از یک هفته از روی پرونده میگذره و ما به جایی نرسیدیم. کم کم داره ناراحتم می‌کنه.”

تام دستش رو شونه‌ی لوگان گذاشت. گفت: “ولی هیچ وقت نمیشه فهمید شانس آدم کی ممکنه تغییر کنه.”

وقتی از اتاق خارج میشد، لوگان بهش لبخند زد.

چند دقیقه بعد، کمی بعد از ده و نیم، لوگان زنگ زد تا ببینه کیتی جاردین خونه هست یا نه. بعد کتش رو برداشت و از دفتر خارج شد. سر راهش به بیرون از ساختمان، سر میز گروهبان گرنت توقف کرد.

بهش گفت: “باید درباره‌ی کارن رامسی، زنی که دیشب دیدیم، اطلاعات بیشتری بدست بیاریم. ببین تا وقت ناهار چی میتونی بفهمی. من میرم با کیتی جاردین حرف بزنم. بعد از ظهر بر می‌گردم با هندرسون حرف بزنم.”

لوگان می‌تونست تا خیابان مارچ‌مونت با ماشین بره، ولی وقتی قدم به هوای آزاد گذاشت، آفتاب هنوز می‌درخشید. فکر کرد؛ یک پیاده‌روی خوب میتونه ذهنش رو باز کنه و نمایی تازه از پرونده بهش بده. خیابون‌ها پر از آدم‌هایی بود که خرید می‌کردن و از پرتوهای آفتاب سپتامبر لذت می‌بردن. ادینبرا در بهترین حالتش بود.

نیم ساعت بعد لوگان داشت از کنار چند تا ساختمان دانشگاه رد میشد. خیابان‌های تجاری شلوغ‌تر بودن، ولی چند نفری هم در خیابان‌های اطراف دانشگاه بودن. صدای ماشینی رو شنید که کنارش سرعتش رو کم کرد، و صدایی که می‌شناخت با صدای بلند گفت: “اگه به مارچ‌مونت میرید، می‌تونم برسونمتون.”

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

Computer technology

Wednesday morning was bright and sunny, but the weather did not make Logan feel any better. To try and make herself feel a bit happier she wore a greeny-blue scarf Tam had given her last year. Eating her breakfast, Logan thought over everything that had happened during the last nine days. She didn’t seem to be getting anywhere. She still didn’t know where the girls had been killed or why. The three hours spent at The Meadows the evening before had seemed largely a waste of time. Kenneth Henderson was coming in for questioning, but even though she disliked him she did not feel that he was the person she was looking for. Karen Ramsay was a strange new addition to the case and Logan knew that she would have to find out more about the tall girl from the west coast. But could Ramsay have killed the two young women? Was it really likely? Logan shook her head, trying to clear her thoughts.

When she arrived at the police station, Tam MacDonald was waiting in her office. He stood up and kissed her lightly on the cheek. He could see from the look on her face that she was not in the best of moods.

‘Don’t ask,’ she said, seeing his questioning look, but not wanting to talk about her problems ‘Just tell me what you’ve found out.’

She put her jacket over the back of her chair and sat behind her desk.

‘They were very helpful up at the university when they heard what I wanted to write about,’ started Tam. ‘They were especially interested when they heard there would be no dead women mentioned in the article.’

Logan smiled. Tam had a way of putting things which often made her smile.

‘I spent a couple of hours with the Head of Computer Science yesterday afternoon. Essentially there are three main areas of research in the department at the moment. Computer languages is one area. the special languages that make a computer work. security is another area. how to stop people breaking into your computer. and wireless technology is the third area.’

‘Tell me more about that,’ said Logan. ‘Balfour mentioned it. And it was Clare Rutherford’s area of research.’

‘Well, at the moment, if I want to, I can send information from my computer to yours. But the computers have to be joined by wires - either directly, or indirectly like over the internet. But with wireless technology I can put my computer on the table next to yours and, with the right software, they can talk to each other without being joined.’

‘I see,’ said Logan.

‘Just don’t ask me exactly how it works,’ continued Tam. ‘I know a bit about computers but not that much. Anyway,’ he changed the subject. ‘the university is apparently doing very well with its research into computer languages and into security. A lot of the research has been used in business and has made the university a lot of money.’

And wireless technology?’ inquired Logan.

‘Well, that too has been a really important area of research up until recently. However, the Head of Computer Science seemed to think that unless someone comes up with some new ideas or a new direction fairly soon they will think about cutting back in that area. At least for a while.’

‘That’s interesting,’ said Logan, sitting back in her chair and wondering how David Balfour would feel about it. Did he need ‘a new direction’ badly enough to kill someone for it? After a moment she asked, ‘Were Rutherford’s research and Stewart’s similar in any way at all?’

‘I thought you might want to know that,’ replied Tam. ‘Since I’m not a police officer, it was a difficult question to ask without appearing very nosy. But after I’d spoken to the Head he got one of his researchers, a woman called Karen Ramsay, to give me a tour of the department.’

‘Karen Ramsay?’

‘Yes. Do you know her?’

‘I met her yesterday too,’ said Logan. ‘Go on.’

‘Well, working so closely with the Head, she knows what everyone is researching. So I just happened to mention the murders and I just happened to wonder if they were researching similar areas. Apparently not. They worked for different people, in different areas of research.’

‘That’s interesting. That’s more or less what she told me,’ said Logan. ‘I wonder if it’s true.’ She stared out of the window at the park over the road and became lost in thought.

Tam sat quietly for a moment or two. Then he coughed.

‘I’m off to work then,’ he said.

Logan looked round suddenly. ‘Oh sorry, Tam! I was just thinking about something.’

Tam looked at her carefully. ‘Are you OK, Jenny?’

‘Not really,’ she said. ‘The case is over a week old and we’re getting nowhere. It’s beginning to get me down a bit.’

Tam put his hand on Logan’s shoulder. ‘But you never know when your luck might change,’ he said.

Logan smiled at him as he left the room.

A few minutes later, shortly after ten thirty, Logan phoned to check that Katie Jardine would be at home. then picked up her jacket and left the office. On her way out of the building she stopped at Sergeant Grant’s desk.

‘We need to find out more about Karen Ramsay, that woman we met last night,’ she told him. ‘See what you can find out by lunchtime. I’m going to talk to Katie Jardine. I’ll be back this afternoon to speak to Henderson.’

Logan could have driven to Marchmont Road, but as she came out into the fresh air the sun was still shining. A good walk might clear her head and give her a fresh view of the case, she thought. The streets were busy with people shopping and enjoying the September sunshine. It was Edinburgh at its best.

Half an hour later Logan was walking past some of the university buildings. The shopping streets had been busy, but there were few people on the streets around the university. She heard a car slow beside her and a voice she recognised called out, ‘If you’re going up to Marchmont, I can easily give you a lift.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.