سرفصل های مهم
بازرس لوگان کجاست؟
توضیح مختصر
بازرس لوگان ناپدید شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
بازرس لوگان کجاست؟
کنث هندرسون رأس ساعت چهار به پاسگاه پلیس جادهی لندن رسید. میز پذیرش رسیدنش رو به گروهبان گرنت اطلاع داد و گرنت رفت که لوگان رو پیدا کنه. دفترش خالی بود و درست مثل صبح به نظر میرسید. گرنت از دفترهای نزدیک دفتر لوگان پرس و جو کرد، ولی هیچ کس از قبل از ناهار ندیده بودش. گرنت به دفتر لوگان برگشت. ازش بعید بود بدون اینکه به گرنت اطلاع بده دیر کنه. تلفن دفتر لوگان رو برداشت و شماره موبایلش رو گرفت. خاموش بود. عجیب بود. کاغذهای روی میزش رو گشت و شماره تلفن کیتی جاردین رو پیدا کرد. بعد از زنگ سوم به تلفن جواب داده شد.
“بله.”
“خانم جاردین؟”گرنت پرسید.
جاردین گفت: “بله.”
“گروهبان گرنت از پلیس ادینبرا هستم، مادام.” گرنت ادامه داد: “میخواستم بدونم بازرس لوگان هنوز پیش شماست!”
جاردین جواب داد: “متأسفم، گروهبان. منظورتون از “هنوز پیش منه” چیه؟ اصلاً نیومده. من فکر کردم حتماً نظرش رو عوض کرده.”
گروهبان گرنت گفت: “آه!” نگران بود. “حتماً عوض کرده. باشه. در هر صورت ممنونم. ببخشید که وقتتون رو گرفتم.” و تلفن رو به آرومی قطع کرد. گرنت چند دقیقهای ایستاد و فکر کرد. لوگان چی کار داشت میکرد؟ چهار سال بود که باهاش کار میکرد و روش کارش رو میشناخت. جایی تنها نمیرفت. اگه جایی میرفت، به گرنت میگفت کجا میره. دقیقاً همون کاری که صبح کرده بود. به ساعتش نگاه کرد. از موقعی که رفته بود پنج یا شش ساعت میگذشت. درست همون موقع گروهبان گراهام وارد دفتر شد.
گراهام وقتی گرنت رو دید گفت: “آه! دنبال بازرس میگشتم.”
گرنت گفت: “من هم همینطور” و موقعیت رو تشریح کرد.
“دیگه کجا میتونه رفته باشه؟گراهام پرسید. اون موقع روی چی کار میکرد؟”
“فقط از من خواست هر اطلاعاتی که میتونم در مورد کارن رامسی، دوست کیتی جاردین که اون شب باهاش آشنا شدیم، به دست بیارم.” گرنت درحالیکه در لیست شماره تلفنهای لوگان جستجو میکرد، چون فکر دیگهای به ذهنش رسیده بود، گفت.
تام مکدونالد با زنگ اول به تلفنش جواب داد. گرنت برای بار دوم در عرض چند دقیقه موقعیت رو توضیح داد.
تام گفت: “نگفت میخواد چیکار کنه ولی، بله، به کارن رامسی توجه داشت. من فهمیدم که رامسی یکی از چند نفری در گروه علوم کامپیوتر بود که میدونست تمام پژوهشگرها چیکار میکنن. به نظر جنی فکر میکرد این موضوع جالب باشه.”
گرنت گفت: “باشه. خوب، در هر صورت ممنونم. مطمئنم که یک توضیح طبیعی برای تمام اینها وجود داره. هنوز برای نگرانی خیلی زوده.” ولی احساسات گرنت با حرفهاش یکی نبودن.
تام گفت: “مطمئنم حق با توئه. گوش کن، وقتی اومد، ازش میخوای به من زنگ بزنه. فقط برای اینکه بدونم حالش خوبه.”
“البته.” گرنت تلفن رو به آرومی قطع کرد. در حالی که به سرعت فکر میکرد، به طرف گراهام برگشت. “کنث هندرسون، مردی که مهمونی داشت، اون پایین پیش میز پذیرشه. بازرس میخواست امروز بعد از ظهر باهاش مصاحبه کنه. بذار درباره کارن رامسی ازش سؤال کنیم.”
پنج دقیقه بعد، گرنت، گراهام، و هندرسون در اتاق مصاحبه نشسته بودن. یک دستگاه ضبطکن روی میز بود و گفتگوشون رو ضبط میکرد.
گرنت داشت میگفت: “آقای هندرسون، متوجه شدم از اونجایی که خانم رامسی دستیار پژوهشی رئیس گروه بود، درباره کارهای تمام پژوهشگران چیزهایی میدونست.”
هندرسون گفت: “درسته.”
“میدونیم که هر دو دختر به قتل رسیده در گروه علوم کامپیوتر کار میکردن. و میدونیم که هر دوی اونها کارن رامسی رو میشناختن. میخوایم بدونیم این اطلاعات از چه نظر میتونه مهم باشه.”
هندرسون نشست و لحظهای فکر کرد.
شروع کرد: “متوجه نمیشم چطور میتونه مهم باشه، مگر اینکه…”
“بله؟” گراهام و گرنت با هم صحبت کردن.
هندرسون گفت: “خوب، خیلی بعیده. ولی اگه فهمیده باشه که چطور میشه از پژوهش هر دو زن کنار هم استفاده کرد، شاید چیزی که هیچ کس دیگهای متوجه نشده باشه، پس، خوب…”
هندرسون دستهاش رو کاملاً باز کرد.
“چی؟”گراهام بیصبرانه پرسید.
هندرسون گفت: “بستگی داره. احتمالاً کنار هم گذاشتن دو پژوهش ممکنه فرصتی عالی برای پول در آوردن باشه. به گمونم حتی ممکنه مشهورش هم بکنه.”
لحظهای سکوت بود. بعد گرنت صحبت کرد. “آقای هندرسون، میخوام بدونم ممکنه هر نوع ارتباط احتمالی بین پژوهشی که این دو زن انجام میدادن وجود داشته باشه یا نه. میتونید بررسی کنید؟”
هندرسون گفت: “قطعاً. به رئیسم میگم اگه نیاز به توضیحات بیشتری داشته باشه بهتون زنگ بزنه.”
گرنت جواب داد: “مشکلی نیست.”
همینکه هندرسون رفت، گرنت با گراهام صحبت کرد. “به دانشگاه زنگ بزن و ببین رامسی کجاست و بیا پارکینگ. باید باهاش حرف بزنیم.” گرنت به دفترش برگشت تا کتش رو برداره. وقتی از اونجا به پارکینگ میرفت، همش به این فکر میکرد که چه اتفاقی برای لوگان افتاده. اون میدونست که لوگان مأمور پلیس خیلی خوبی هست. اون باهوش بود. کارآگاه خیلی خوبی بود. میتونست مراقب خودش باشه. گرنت بچهای نداشت، ولی اگه بچهای داشت، دوست داشت دختری مثل لوگان داشته باشه. به اندازهی هر کسی میدونست کار پلیس میتونه خطرناک باشه. امیدوار بود حال لوگان خوب باشه.
گرنت و گراهام همزمان به پارکینگ رسیدن.
گراهام گفت: “رامسی در دانشگاه نیست. من آدرس خونهاش رو گرفتم. میلز گاردن.” ماشین رو رو روشن کرد، پیچید تو جادهی لندن. گرنت چراغ آبی رو روشن کرد؛ نمیخواست با گیر افتادن در ترافیک وقت تلف کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter fourteen
Where is Inspector Logan?
Kenneth Henderson arrived at London Road police station at exactly four o’clock. The front desk let Sergeant Grant know that he had arrived and Grant went to find Logan. Her office was empty and looked the same as it had that morning. Grant asked around in the offices near Logan’s, but nobody had seen her since before lunch. Grant went back to Logan’s office. It was unlike her to be late without letting him know. He picked up the phone in her office and tried her mobile number. It was switched off. That was strange. He searched through the papers on her desk and found Katie Jardine’s phone number. The phone was answered after the third ring.
‘Hello.’
‘Ms Jardine?’ asked Grant.
‘Yes,’ said Jardine.
‘It’s Sergeant Grant here, madam, Edinburgh Police.’ Grant went on, ‘I was wondering if Inspector Logan was still with you.’
‘I’m sorry, Sergeant,’ replied Jardine. ‘What do you mean “still with me”? She never came. I thought she must have changed her mind.’
‘Oh’ said Sergeant Grant. He was worried. ‘She must have done. OK. Thanks anyway. I’m sorry to have bothered you.’ And he put the phone down slowly. For a couple of minutes Grant stood there thinking. What was Logan doing? He had worked with her for four years now and he knew how she worked. She didn’t go off on her own. If she was going somewhere, she told him where. Exactly as she had done that morning. He looked at his watch. It was five or six hours since she had left. Just then Sergeant Graham came into the office.
‘Oh’ said Graham, when he saw Grant. ‘I was looking for the inspector.’
‘So was I,’ said Grant, and explained the situation.
‘Where else could she have gone?’ asked Graham. ‘What was she working on at the time?’
‘She’d just asked me to find out everything I could about Karen Ramsay, Katie Jardine’s friend we met the other night,’. said Grant looking through Logan’s list of phone numbers as he had another idea.
Tam MacDonald answered his phone on the first ring. For the second time in as many minutes Grant explained the situation.
‘She didn’t say what she was going to do,’ said Tam, ‘but, yes, she was interested in Karen Ramsay. I’d found out that Ramsay was one of the few people in the Computer Science department who knew what all the researchers were doing. Jenny seemed to think that was interesting.’
‘OK. Well, thanks anyway,’ said Grant. ‘I’m sure there’s a natural explanation for all this. It’s too early to start worrying yet.’ But Grant’s feelings did not match his words.
‘I’m sure you’re right,’ said Tam. ‘Listen, will you ask her to call me when she comes in. Just to let me know she’s OK.’
‘Sure.’ Grant put the phone down slowly. Thinking fast, he turned to Graham. ‘Kenneth Henderson, the guy who had the party, he’s down at the front desk. The inspector wanted to interview him this afternoon. Let’s ask him about Karen Ramsay.’
Five minutes later, Grant, Graham and Henderson were sitting in an interview room. A cassette recorder was on the desk recording their conversation.
‘Mr Henderson,’ Grant was saying, ‘I understand that since she was the Head of Department’s research assistant, Ms Ramsay would know something about each researcher’s work.’
‘That’s right,’ said Henderson.
‘We know that both the murdered girls worked in the Computer Science department. And we know that they both knew Karen Ramsay. We’re trying to decide how important this information is.’
Henderson sat and thought for a moment.
‘I can’t see how it could be,’ he began, ‘unless.’
‘Yes?’ Graham and Grant spoke together.
‘Well, it’s very unlikely,’ said Henderson. ‘but if she had seen how the research of the two women might be used together, perhaps something which no-one else had noticed, then, well.’
Henderson opened his arms wide.
‘What?’ asked Graham impatiently.
‘It would depend,’ said Henderson. ‘Possibly two pieces of research put together might be a great opportunity to make money. It might even make her famous, I suppose.’
There was silence for a moment. Then Grant spoke. ‘Mr Henderson, I’d like to know if there is any possible connection between the research these two women were doing. Would you be able to look into that?’
‘Certainly,’ said Henderson. ‘I’ll tell my boss to call you if he needs any further explanation.’
‘No problem,’ replied Grant.
Once Henderson had left, Grant spoke to Graham. ‘Ring the university, find out where Ramsay is and meet me down in the car park. We need to talk to her.’ Grant went back to his office to collect his jacket. As he walked from there down to the car park, he kept wondering what might have happened to Logan. He knew she was a very good police officer. She was intelligent. She was a good detective. She could look after herself. Grant didn’t have any children, but if he had had, he would have liked a daughter like her. He knew as well as anyone that police work could be dangerous. He hoped that she was all right.
Grant and Graham reached the car park at the same time.
‘Ramsay’s not at the university,’ said Graham. ‘I’ve got her home address. Mayfield Gardens.’ He started the engine and turned the car out onto London Road. Grant switched on the blue light; he did not want to waste time stuck in traffic.