سرفصل های مهم
یک دانشجوی دیگه ناپدید میشه
توضیح مختصر
لوگان و گرنت در مورد دختر تازه گمشده پرس و جو میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
یک دانشجوی دیگه ناپدید میشه
گروهبان گرنت که اطلاعات رو از روی دفترچه یادداشتش برای لوگان میخوند، گفت: “فرانسس استوارت. دوستاش فرن صداش میزدن. ۲۵ ساله. دانشجوی دانشگاه. یک اتاق در آپارتمانی در نیو تاون- دراموند پلِیس داره. صاحب آپارتمان، خانم دالوینی، چند دقیقه قبل زنگ زد. ظاهراً فرن دیشب به یک مهمانی رفته و از اون موقع برنگشته. مهمونی در خونهی یکی از مدرسان دانشگاهش بوده.”
لوگان گفت: “حتماً با یه یارویی تو مهمونی آشنا شده و رفته خونهی اون.”
گرنت با لبخندی کوتاهی گفت: “من این رو به خانم دالوینی پیشنهاد دادم و اون به درازا بهم گفت که مشکل دنیای امروز چی هست. خانم دالوینی صدایی رسا و احساساتی قوی درباره اینکه چه چیزی درست و چی غلط هست داشت.”
لوگان لبخند زد.
گرنت ادامه داد: “ظاهراً فرن استوارت یک خانم جوان تمام عیار هست. والدینش دوستان خانم دالوینی هستن، و اون و خانم دالوینی هر یکشنبه عصر با هم به کلیسا میرن. به همین دلیل هم هست که خانم دالوینی مطمئنه که فران گم شده.” گرنت که آشکارا سعی میکرد مثل خانم دالوینی حرف بزنه با صدای متفاوتی صحبت کرد. “فرن من هیچ وقت عصر یکشنبه رو بدون اینکه به من بگه از دست نمیده.”
لوگان دوباره لبخند زد و بلند شد.
“فکر کنم بهتره بریم و باهاش چند کلمه حرف بزنیم.”
گرنت گفت: “فکر کردم این حرف رو بزنی. اون منتظرمونه.”
نیو تاون بخشی از ادینبرا هست که بلافاصله در شمال خیابان پرنسس واقع شده. هرچند بیش از ۲۰۰ سال قدمت دارد ولی هنوز هم بهش نیو تاون (شهر جدید) میگن. از بعضی جهات زیباترین بخش شهر هست. خیابانهای عریض و میدانهای بزرگ داره با خونههای بزرگی که اطراف پارکهای خصوصی ساخته شدن. آپارتمان خانم دالوینی در یکی از این خونههای بزرگ بود.
خانم دالوینی یک زن درشت هیکل در اواخر دهه ۵۰ سالگیش بود. یک پیراهن خاکستری پوشیده بود با شال خاکستری، صورتی، و آبی دور گردنش. موهای خاکستری به بلندی شونهی جذابی داشت و رو انتهای دماغ نسبتاً بزرگش عینک هلال زده بود.
خانم دالوینی با صدای نسبتاً بلندش گفت: “امیدوارم قصد نداشته باشید هیچ کدوم از اون اظهار نظرهایی که گروهبانتون پشت تلفن دربارهی رفتار فرن اشاره کرد رو تکرار کنید. فقط به خاطر اینکه چند تا جوون نمیدونن چه طور رفتار مناسبی داشته باشن، به معنای این نیست که همه اونطور هستن.”
لوگان گفت: “قطعاً، خانم دالوینی. گروهبان گرنت اصلاً قصد نداشت اشاره کنه خانم استوارت به هر طریقی رفتار نامناسبی داشته. فقط میخواست احتمال توضیح دیگهای برای ناپدیدیش رو بررسی کنه.”
اونها در اتاق نشیمن آپارتمان خانم دالوینی در دراموند پلِیس نشسته بودن. اتاق با سلیقه بود با مبلمان گرون قیمت به سبک قدیمی. یک پیانو در یک گوشه و یک میز بزرگ پر از کاغذ در گوشهی دیگه.
لوگان ادامه داد: “به گروهبان گرنت گفتید که خانم استوارت دیشب به مهمونی رفته.”
خانم دالوینی گفت: “بله. با چند تا از دوستاش از دانشگاه رفت. در خونهی شخصی به اسم کنث هندرسون بود. اون سرپرست پژوهشش هست.
اون دانشجو نیست، میدونید- اون دستیار پژوهشی هست- یک دختر خیلی باهوش. باهوشتر از سرپرستش اگه از من بپرسید.”
لوگان لبخند زد. “مهمونی کجا بود؟” پرسید.
خانم دالوینی که یک ورق کاغذ رو به لوگان میداد، گفت: “هوپ تراس. آدرس رو اینجا براتون نوشتم.”
لوگان که کاغذ رو میگرفت، گفت: “ممنونم.” “خانم استوارت در مورد چی تحقیق میکنه؟”پرسید.
خانم دالوینی گفت: “چیزی که مربوط به کامپیوترها هست. ولی زیاد در موردش نمیدونم.”
لوگان و گرنت به هم نگاه کردن.
“تا حالا به شخصی به اسم دیوید بالفور اشاره کرده بود- یا دکتر دیوید بالفور؟” گروهبان گرنت پرسید.
خانم دالوینی لحظهای فکر کرد.
به آرومی شروع کرد: “فکر نمیکنم، ولی ممکنه. زیاد درباره کاری که انجام میده صحبت نمیکنیم به خاطر اینکه همونطور که گفتم واقعاً ازش سر در نمیارم.”
لوگان لحظهای ساکت بود و به این فکر میکرد که چقدر عجیب هست که هم راترفورد و هم استوارت در زمینهی مشابهی تحقیق میکردن. امکان داشت که بخشی از یک برنامهی تحقیقاتی باشن؟
“دختری به اسم کلیر راترفورد رو میشناخت؟”گرنت پرسید.
“منظورتون دختری هست که در تپهی کالتون پیدا شد؟”
گرنت که با سر تأیید میکرد، گفت: “بله.”
خانم دالوینی گفت: “نه. البته ما در این باره صحبت کردیم. فرن اونو میشناخت ولی نه از نزدیک.”
گرنت سؤال بیشتری نداشت، بنابراین به لوگان نگاه کرد.
“خانم استوارت چطور به مهمانی رفت؟”لوگان پرسید.
خانه دالوینی گفت: “پیاده رفت.” “گرچه کلیر راترفورد اخیراً به قتل رسیده بود؟”
خانم دالوینی به نظر حتی صافتر از قبل نشست. “بازرس، ما نمیتونیم خودمون رو مخفی کنیم. نمیتونیم اجازه بدیم یک مشت جنایتکار مانع ادامهی زندگی روزمرهمون بشن. فرن در ادینبرا همه جا پیاده میرفت. یکی از چیزهای خوب درباره ادینبرا، این طور فکر نمیکنید؟ هرچند اینجا یک شهر هست، ولی به اندازهای کوچیک هست که بشه همه جا پیاده رفت.”
لوگان موافق بود ولی نگفت. به جاش پرسید: “و بعد از مهمونی هم تا خونه پیاده میاومد؟”
“البته.”
“حتی اگه خیلی دیر بود؟”لوگان پرسید. خانم دالوینی که برای بار اول از لوگان چشم بر گرفت و بیرون از پنجره رو نگاه کرد گفت: “بله. ما همیشه میگفتیم خیابونهای ادینبرا امنتر از شهرهای دیگه هستن، بازرس. من فقط امیدوارم که حق با ما بوده باشه.” صداش مثل قبل پر صلابت نبود.
قبل از اینکه برن، لوگان تقاضای عکس فرن استوارت رو از خانم دالوینی کرد. و همچنین بهش گفت که تمام تلاششون رو برای پیدا کردن دختر گمشده میکنن. در پیادهروی بیرون لوگان به ساعتش نگاه کرد. ساعت هفت و نیم شده بود.
گفت: “بیا بریم و با کنث هندرسون صحبت کنیم. بعد ما هم میریم خونه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Another student disappears
‘Frances Stewart,’ said Sergeant Grant, reading Logan information from his notebook. ‘Called Fran by her friends. Aged twenty-five. University student. She has a room in a flat in the New Town - Drummond Place. The owner of the flat, a Mrs Dalwhinnie, rang in a few moments ago. Apparently, Fran went out to a party last night and she hasn’t been back since. The party was at the home of one of her university teachers.’
‘She might have just met some guy at the party,’ said Logan, ‘and gone back to his place.’
‘I suggested that to Mrs Dalwhinnie,’ said Grant, with a small smile, ‘and she told me at some length what is wrong with the world today. Mrs Dalwhinnie has a loud voice and strong feelings about what is right and wrong.’
Logan smiled.
‘Apparently,’ Grant continued, ‘Fran Stewart is the perfect young lady. Her parents are friends of Mrs Dalwhinnie, and she and Mrs Dalwhinnie go to church together every Sunday evening. That’s why Mrs Dalwhinnie is sure that Fran is missing.’ Grant spoke in a different voice, obviously trying to sound like Mrs Dalwhinnie. ‘My Fran would never miss a Sunday evening without telling me.’
Logan smiled again and stood up.
‘I think we’d better go and have a word with her.’
‘I thought you might say that,’ said Grant. ‘She’s expecting us.’
The New Town is the part of Edinburgh immediately- north of Princes Street. It is still called the New Town, even though it is over two hundred years old. In some ways it is the most beautiful part of the city. It has wide streets and large squares with grand houses built around private parks. Mrs Dalwhinnie’s flat was in one of these big houses.
Mrs Dalwhinnie was a big woman in her late fifties. She was wearing a grey dress with a grey, pink and blue scarf around her neck. She had attractive shoulder-length grey hair and wore half-moon glasses on the end of her rather large nose.
‘I hope you are not intending to repeat any of the suggestions about Fran’s behaviour that your sergeant mentioned over the phone,’ said Mrs Dalwhinnie in her rather loud voice. ‘Just because some young people have no idea how to behave properly, it doesn’t mean that everyone is the same.’
‘Indeed, Mrs Dalwhinnie,’ said Logan. ‘Sergeant Grant didn’t mean to suggest that Ms Stewart would misbehave in any way. He was just exploring the possibility that there was another explanation for her disappearance.’
They were sitting in the living room in Mrs Dalwhinnie’s flat in Drummond Place. The room was tasteful, with expensive, old-fashioned furniture. a piano in one corner and a large desk covered with papers in another corner.
‘You told Sergeant Grant that Ms Stewart went to a party last night,’ continued Logan.
‘Yes,’ said Mrs Dalwhinnie. ‘She went with some of her friends from university. It was at the house of someone called Kenneth Henderson. He’s her research supervisor.
She’s not a student, you see - she’s a research assistant - a very clever girl. Cleverer than her supervisor, if you ask me.’
Logan smiled. ‘Where was the party?’ she asked.
‘Hope Terrace,’ said Mrs Dalwhinnie, passing Logan a piece of paper. ‘I’ve written the address down here for you.’
‘Thank you,’ said Logan, taking the paper. ‘What’s Ms Stewart researching?’ she asked.
‘Something to do with computers,’ said Mrs Dalwhinnie. ‘but I don’t know too much about it.’
Logan and Grant looked at each other.
‘Has she ever mentioned someone called David Balfour - Dr David Balfour?’ asked Sergeant Grant.
Mrs Dalwhinnie thought for a moment.
‘I don’t think so,’ she started slowly, ‘but it’s possible. We don’t talk a lot about what she does because, as I say, I don’t really understand it.’
Logan was quiet for a moment, thinking how strange it was that both Rutherford and Stewart were researching similar areas. Was it possible they were part of the same research programme?
‘Did she know a girl called Clare Rutherford?’ asked Grant.
‘You mean the girl who was found on Calton Hill?’
‘Yes,’ said Grant, nodding.
‘No,’ said Mrs Dalwhinnie. ‘We talked about that, of course. Fran knew who she was, but she didn’t really know her’.
Grant had no more questions so he looked across at Logan.
‘How did Ms Stewart go to the party?’ asked Logan.
‘She walked,’ said Mrs Dalwhinnie. ‘Even though Clare Rutherford had recently been murdered?’
Mrs Dalwhinnie seemed to sit up even straighter. ‘Inspector, we cannot hide ourselves away. We cannot let a handful of criminals stop us from going about our daily lives. Fran walked everywhere in Edinburgh. It’s one of the nice things about Edinburgh, don’t you think? Although it’s a city, it’s small enough to walk just about everywhere.’
Logan agreed but she didn’t say so. Instead she asked, ‘And would she have walked home afterwards?’
‘Of course.’
‘Even if it was very late?’ asked Logan. ‘Yes,’ said Mrs Dalwhinnie, looking away from Logan for the first time and out of the window. ‘We always said that the streets of Edinburgh were safer than in other cities, Inspector. I’m just hoping we were right.’ Her voice was not quite as strong as before.
Before they left, Logan asked for a photograph of Fran Stewart from Mrs Dalwhinnie. She also told her that they would make every effort to find the missing girl. On the pavement outside, Logan looked at her watch. It was already seven thirty.
‘Let’s go and talk to Kenneth Henderson,’ she said. ‘Then we might as well go home.’